به گزارش خبرنگار مهر، این رمان کودک، هفتمین عنوان از مجموعه «نبرد هیولاها» و یکی از کتابهای «6 گانه زره طلایی» است که درباره پسر نوجوانی به نام تام است که با ماجراهای شگفتانگیز و خطرناکی روبرو میشود.
در این کتاب مالول، جادوگر شیطانی زره طلایی سحرآمیز را دزدیده و در سراسر کشور آوانتیا پخش و پراکنده کرده است. تام قول داده است که تمام تکههای آن را پیدا کند. اما تکههای زره به وسیله شش هیولای ترسناک مراقبت میشوند! تام باید در نبرد زیرآبی با زفا، اختاپوس هیولایی پیروز شود.
«گمان میکردید همه چیز تمام شده است؟ گمان میکردید من شکست را میپذیرم و ناپدید میشوم؟ خیر! هرگز چنین اتفاقی نمیافتد. من مالول هستم؛ جادوگر تاریکی که قلب مردم آوانتیا را پر از ترس و وحشت میکند. هنوز قدرتهای زیادی دارم که به مردم این کشور نشان دهم؛ به ویژه به پسری به نام تام. این قهرمان جوان شش هیولای آوانتیا را از طلسم من آزاد کرد. اما جنگ ما هنوز تمام نشده است. بگذارید ببینیم او در ماموریت و نبرد جدید چه میکند؛ در نبردی که بدون تردید او و دوستش النا شکست میخورند و نابود میشوند.
هیولاهای آوانتیا خوشقلب بودند. من آنها را برای اهداف شوم خودم منحرف کردم. اما آنها به خاطر تام، دوباره آزادند تا از کشور محافظت کنند. ولی من شش هیولای جدید خلق کرهام که قلبی شیطانی دارند و به همین دلیل نمیتوانند آزاد شوند: هیولای اختاپوسی، میمون غولپیکر، افسونگر سنگ، مرد ماری، شاه عنکبوتها و شیر سهسر.»
هر هیولا از تکهای از زرهی طلایی که به صاحب واقعیاش قدرت جادویی میبخشد، محافظت میکند. این زره میراث فرهنگی و جنگی آوانتیاست. مالول هر کاری که بتواند، میکند تا به تام اجازه ندهد تمام قطعههای زره را به دست آورد و دوباره او را شکست دهد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
سپس دردی شدید وجودش را فرا گرفت. او با چیزی محکم تصادف کرده بود. ناخودآگاه آن چیز را محکم گرفت. متوجه شد که به صخرهای که از کف دریا بیرون آمده بود، چنگ انداخته است. آهسته در طول صخره حرکت کرد؛ به این ترتیب توانست خود را از نیروی گرداب دور کند و از ترسش بکاهد. به اطرافش نگاه کرد. برآمدگیها و فرورفتگیهای صخرههای مرجانی را دید که تا دوردست ادامه داشتند. سپس درخشش طلایی ضعیفی نظرش را جلب کرد؛ کلاهخودی طلایی روی برآمدگی بلند و تیزی قرار داشت.
تام هرگز چنان کلاهخودی ندیده بود. آن را شبیه سر عقاب ساخته بودند. نقاب کلاهخود شبیه منقاری خمیده ساخته شده بود و سطح طلایی آن به شکل پرهایی کندهکاری شده بود. تام حیرت کرد. باورش نمیشد که اینقدر ساده باشد! باید کلاه خود را برمیداشت و به سطح دریا و به سوی قایق شنا میکرد. پاهایش را تکان داد و از صخره به سوی درخشش طلایی شنا کرد. اما زمانی که دستش را به سوی کلاهخود برد، حرکتی را پشت سرش حس کرد. سایهای تاریک از پشت صخره بالا میآمد. آن چیز چنان عظیم و بزرگ بود که لحظهای طول کشید تا تام بفهمد که سری با چشمان برآمده و دهانی بزرگ و شبیه منقار است. لحظهای بعد، بدن آن موجود با تعداد زیادی دست و پا بالا آمد. تام توانست از میان پوست شفاف آن موجود، سه قلب قرمز در حال تپش را ببیند.
زفا، اختاپوسی غول پیکر بود؛ در واقع هیولایی اختاپوسی بود! همان هیولایی بود که به خاطر ترساندن و دور کردن ماهیها باعث گرسنگی روستاییان شده بود. تام چگونه میتوانست با چنین موجود بزرگی بجنگد؟ چشمان اختاپوس به بزرگی او بودند. آن هیولا میتوانست تام را درسته ببلعد و قورت بدهد. پیش از آنکه تام بتواند به سوی کلاهخود حرکت کند، اختاپوس از پشت صخره مرجانی بیرون آمد و پاهای مارمانندش را به سوی او دراز کرد....
این کتاب با 112 صفحه مصور، شمارگان هزار و 650 نسخه و قیمت 2 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما