۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۸:۱۶

در گفتگو با مهر مطرح شد:

صندوقچه ای از خاطرات تکرار نشدنی یادگاری سال های خون و جنون/ آرزوی برگشتن به روزهایی که آدمها بوی بهشت می دادند

صندوقچه ای از خاطرات تکرار نشدنی یادگاری سال های خون و جنون/ آرزوی برگشتن به روزهایی که آدمها بوی بهشت می دادند

شاهرود - خبرگزاری مهر: صندوقچه ای از خاطرات تکرار نشدنی یادگاری است که از سال های خون و جنون به یادگار مانده و تنها می توان گاهی به سراغ آن رفت، درش را گشود و غبار از خاطراتش زدود و دل خوش بود به همین اندک دلبستگی و آرزو کرد برای برگشتن به روزهایی که آدم ها بوی بهشت می دادند.

به گزارش خبرنگار مهر، امروز و در آخرین روز از هفته دفاع مقدس در صندوقچه خاطرات را گشوده ایم و به سراغ یکی از خاطرات و یادگارهای هشت سال دفاع مقدس رفته ایم تا پای سخنش بنشینیم شاید که کمی آسمانی شویم.

حاج محمد یحیایی جانباز قطع نخاع با درجه جانبازی 70 درصد دی ماه 1335 در شاهرود متولد شد. پنج پسر و دو دختر حاصل ازدواج پدر و مادرش بود و او فرزند یک خانواده 9 نفری بود که عاشقانه امام را اطاعت می کردند و جان در گرو پیروزی انقلاب گذارده بودند. محمد پانزدهم دی ماه سال 54 با مدرک تحصیلی ششم ابتدایی به سربازی رفت. پس از دوران سربازی و در جریانات پیروزی انقلاب در شهرستان حضوری فعال داشت و جزو اولین نیروهایی بود که با تشکیل سپاه پاسداران به این تشکیلات پیوست.

از همان اولین روزهای اول بعد از انقلاب در سرکوب کردن درگیری های داخلی جزو نیروهای پیشتاز در مناطق برای سرکوبی فتنه گران و آرام کردن شهرها بود. غائله گنبد، پاوه، قصر شیرین، مبارزه با احزاب کومله و دموکرات و حضور در جبهه های جنوب گوشه ای از سوابق سردار جانباز "حاج محمد یحیایی" است.

 قبل از پیروزی انقلاب مراسم عزاداری ائمه را به صورت مخفیانه برگزار می کردیم

یحیایی می گوید: قبل از پيروزي انقلاب، همراه برادرم محمود و بعضي از بچه هاي مذهبي محله شبدري شاهرود، شبهاي محرم و ايام عزاي حضرت اباعبدالله (ع) با وجود اینکه حكومت وقت با هرگونه شعائر مذهبي و مراسم سوگواري اهل بيت ( ع‌) به شدت مقابله مي كرد هيئت كوچكي درست كرده بوديم و مجالسمان را به صورت مخفيانه و در يكي از خانه هاي محله برگزار مي كرديم.

این جانباز دفاع مقدس با اشاره به اینکه هر كس در اين هیئت مسئوليت كاري را به عهده مي گرفت، يكي قند و چاي مي آورد، يكي بيرق و خلاصه محفلمان گرم مي شد، گفت: هيئت محله ما پس از انقلاب نيز پا برجا ماند و باشروع جنگ، همان بچه ها با هم به جبهه رفتيم و بهترين ها براي شهادت گلچین شدند. شهيد مهدي عليمردان، شهيد حسين رضواني، شهيد حسن قرباني، شهيد اسماعيل كريمي، شهيد رضا فصيح بيگي، شهيد مهدي اردكاني، شهيد عبدالله طاهري و شهيد محمود يحيايي، از جمله این شهیدان هستند.

از دوستانم تنها خاطرات تكرار نشدني به جا مانده است

حاج محمد از سال های حضورش در جبهه اینگونه یاد می کند: من در طول سالهاي حضورم بين پاسدارها، انسان هاي صاف وبي پيرايه زيادي ديدم كه بعضي را خيلي زود از دست دادم و امروز از آن دوستان تنها برايم نامي نيك، چند عكس يا دستخط و صندوقچه اي از خاطرات تكرار نشدني به جا مانده است. كساني مانند شهيد محمد حسين احمدي که یکی از دوستان بسیار صمیمی ام بود.

این جانباز دفاع مقدس یادآور می شود: در آن سالها سريالي از تلويزيون پخش مي شد كه شخصيت اول آن به نام ميشل شبيه محمد حسين بود ما هم به تدريج او را به جاي برادر احمدي با نام برادر ميشل يا اخوي ميشل صدا مي زديم.

وی افزود: شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)، شهيد محسن شريف و برادرش شهيد مجيد شريف، شهيد حسين وكيليان، شهيد علي مسگريان (بابا)، شهيد كاظم مستوفيان، شهيد اسحاق قديري، شهيد احمد رضائي، شهيد محمد مهدي جلالي، شهيد علي اصغر بوجاری و شهيد حاج كريم حيدريان، شهيد سيد كاظم مير حسيني و شهداي ديگري كه در طول جنگ توفيق يافتم فرصتي كوتاه براي آشنايي با آنان نصيبم شود. نام اين شهیدان و نام برادر شهيدم محمود نامي ماندگار همراه با داغي از غم نبودنش همواره در ذهنم تكرار مي شود.

آمیختن نجوای خداحافظی و دعای والدین یادآور صحنه وداع

یحیایی با یادآوری اینکه، سی و یکم شهریور سال 59 بود که حکومت بعث عراق به طور رسمی و علنی حمله به ایران را آغاز کرد و هواپیماها و تانک هایش از مرز گذشتند تصریح می کند: پیشتر درگیریهای پراکنده در مناطقی چون کردستان، خوزستان قصر شیرین وجود داشت اما این بار با شروع علنی جنگ و بمباران اماکن مسکونی و فرودگاه مهر آباد شوک بزرگی به همه وارد شد.

وی افزود: پس از اعلام خبر تهاجم، تمام نیروهای مسلح به حالت آماده باش درآمدند و مردم برای شرکت داوطلبانه در جبهه به پایگاههای بسیج و سپاه سرازیر شدند اما اولویت با کسانی بود که کار بیشتری از دستشان برمی آمد، در سپاه شاهرود نیز تقریباً همۀ نیروهای داوطلب و رسمی برای اعزام اعلام آمادگی کردند. میشل (محمد حسین احمدی) جزء اولین افراد بود و بعدها از خانواده اش شنیدم که پیش از رفتن از هر که می شناخت حلالیت طلبیده بود.

حاج محمد با اشکی که گوشه چشمش برای جاری شدن جا خوش کرده ادامه می دهد: آن روز اولین کاروان رزمنده ها راهی مناطق جنگی می شدند اما هنوز کسی نمی دانست در جنگ و میدان نبرد چه اتفاقاتی می افتد. کاروان رزمنده ها آمادۀ حرکت بود و صدای شعار و بوی اسپند همه جا شنیده می شد. فریادهای "حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست" و نجوای خدا حافظی و دعای خیر والدین در هم آمیخته بود.

وی با یادآوری اینکه پدرها و مادرها جوانان را در آغوش می کشیدند، یکی آیةالکرسی می خواند و دیگری "وان یکاد"، یکی حرز به گردن عزیزش می آویخت و دیگری عکس حضرت امام (ره)، گفت: در این میان "میشل" پرچم قرمز رنگی به دست گرفته و جلو تر از ما راه می رفت. میشل قد بلند و چهار شانه بود و با آن لباس فرم پاسداری و بیرق سرخ ابهتی داشت که هر نگاهی را جذب می کرد.

رفتار ساکنان بعضی روستاها مشکوک بود

این رزمنده دوران 8 سال دفاع مقدس با اشاره به سابقۀ حضور نیروهای شاهرودی در مرز و حضورشان در روستاهای شهر پاوه به نام جوانرود گفت: این روستا فاصلۀ کمی با مرز و خط مقدم درگیری داشت، ما با سنگر بندی در ارتفاعات، جلوی پیشروی عراق را می گرفتیم، علاوه بر آن مراقب منافقینی که از پشت ضربه می زدند هم بودیم و جاده هارا نیز پاکسازی می کردیم، این در حالی بود که گاه ناچار می شدیم زیر آتش مستمر توپخانه عراق، این کار را انجام دهیم و ساعت ها در محل می ماندیم تا مطمئن شویم هیچ مین یا تله ای دور از چشم باقی نمانده است.

یحیایی ضمن بیان اینکه رفتار ساکنین بعضی از روستاها مشکوک بود گفت: اما نیروهای سپاه اجازه نداشتند کسی را بدون مدرک دستگیر کنند گر چه می دانستیم عده ای از آن ها برای جاسوسی یا کاشتن مین از عراق پول می گیرند. خبر رسید خانوادۀ چند نفر از افرادی که مدارک کافی برای بازداشتشان در رابطۀ مین گذاری در اختیار داشتیم در نزدیکی ما ساکن اند، صبح روز هجدهم آبان یک گروه به طرف روستا حرکت کردیم من، میشل، محمد رضا قنبریان، محمود اکبری، حسین وکیلیان و علی مسگریان جزء گروه بودیم.

وی افزود: در مسیر به مردی برخوردیم که لباس کردی به تن داشت و اطرف جاده پرسه می زد، رفتارهای مرد ما را به او مشکوک کرد و پس از بازسی بدنی دریافتیم  شک مان بی جا نبود. برگه ای که روی آن کروکی منطقه کشیده شده بود و روی نقشه علامت های خاصی قرار داشت همراه مرد بود اما او حاضر نمی شد در این باره حرف بزند. بالاخره تصمیم گرفتیم او را پس از پایان عملیات به پاسگاه تحویل دهیم. با رسیدن به روستای مورد نظر آن جا را محاصره کردیم و با تیر اندازی هوایی به افراد اخطار دادیم تسلیم شوند.

مین ضد تانک منتظر شکار تراکتور ما بود

این رزمنده و جانبار دوران دفاع مقدس اضافه کرد: برای بازگشت به پاسگاه یک خودروی استیشن و یک تراکتور داشتیم. به همین علت افراد بازداشت شده را سوار استیشن کرده، بقیه روی تراکتور نشستیم گر چه جا گرفتن شش نفر که همگی خسته بودیم روی یک تراکتور کار چندان ساده ای به نظر نمی رسید اما بالاخره با شوخی و خنده به طرف پاسگاه راه افتادیم. میشل و مسگریان (بابا) روی چرخ بزرگ، من و وکیلیان کنار آن ها نشستیم محمود اکبری و محمد رضا قنبریان هم روی صندلی نشستند. خودروی استیشن جلو می رفت و تراکتور پشت سرش.

وی افزود: با شروع حرکت بابا که خوش صدا بود آرام آرام دعایی را زیر لب زمزمه می کرد، میشل وقتی متوجه شد از او خواست بلند تر بخواند تا همه با او هم صدا شویم. صد متری از شروع حرکتمان می گذشت و ما شش نفری زیارتنامه می خواندیم که یک مین ضد تانک که منتظر شکار تراکتور بود سر راهمان سبز شد، چرخ کوچک بدون آسیب رد شد ولی با رسیدن چرخ بزرگ به مین، صدای انفجار گوشهایمان را پر و نجوای دعا را قطع کرد. تراکتور با صدای مهیب انفجار از جا کنده شده چند لحظه بعد قطعات آن به زمین برگشت هر کدام به طرفی افتادیم. رانندۀ وانت بلافاصله ترمز زد و بچه ها پایین ریختند  همان ها برای من تعریف کردند نیمی از تراکتور کاملاً متلاشی شده، ذرات لاستیک و قطعات فلز همراه با ترکشهای مین و پاره های تن دوستان شهیدم تا شعاع چند متری زمین را پوشانده بود.

حاج محمد در ادامه صحبت هایش افزود: آن روز مردی که خود این مین را کاشته و می رفت بابت کارش دستمزد بگیرد هم ایستاده و نتیجۀ وطن فروشی اش را از نزدیک تماشا کرد. محل آن مین یکی از نقطه های روی نقشه بود. چند دقیقه ای طول کشید تا توانستم سرم را بلند کرده جادۀ پوشیده از خون،  قطعات تراکتور و پاره های بدن را ببینم. آن زمان هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی حس می کردم هیچ صدایی را نمی شنوم، تمام بدنم زخم داشت. توانم را جمع کرده و صدا زدم: "میشل ... احمدی... میشل" جوابی نشنیدم، صدا زدم: "مسگریان ... بابا ... مسگریان" بی فایده بود.

گفتم: "وکیلیان حالت خوبه ؟ " غافل از اینکه هر سه این ها به شهادت رسیده اند و هر گوشه از بدنشان در جایی افتاده و حتی قابل  شناسایی نیست. روستای جوانرود آخرین مأموریت من در کنار میشل بود و از آن پس باید او را به نام مقدس شهید می خواندم " شهید محمد حسین احمدی" این روزها خیلی دلتنگش می شوم سالها گذشته و دلتنگی های من درمانی ندارد.

بسيجي كه به تبعيت امامش مي ‌جنگد نبايد هر بار رفقاي شهيدش را بياورد

حاج محمد می گوید: برادرم محمود كارمند بيمارستان هلال احمر (شير و خورشيد سابق) بود و پسرش مهدي چهار سال و نيم داشت. محمود به سربازي نرفته بود و به همين علت پيش از اعزام بايد در دوره‌هاي آموزشي دو ماهه بسيج شركت مي‌كرد. پيش از رفتن پسرش را دست من سپرد و در گوشم گفت: محمد در خودت تجديدنظر كن تو در جهاد اصغر خوب هستي ولي در جهاد اكبر حس مي‌كنم مراقبت نمي‌كني. بايد در جهاد اكبر آنقدر قوي باشي كه خيلي زود در جهاد اصغر پيروز شوی و هر چه مي‌خواهي همان جا بگيري. يك بسيجي كه به تبعيت از امامش مي‌جنگد نبايد هر بار برود و رفقاي شهيدش را بياورد. سپس از همسرش خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ولي طنين صدايش در گوش من ماند.

این جانباز دفاع مقدس ادامه می دهد: محمود براي من با ديگر خواهر و برادرهايم متفاوت بود نه من كه همه چنين حسي نسبت به او داشتند. براي پدر و مادرم "محمود" هميشه كمك حال بود. حتي روزي كه مي‌خواست عازم جبهه شود به من گفت: محمد اول كارهاي مادر را انجام بده بعد مراقب زن و بچه من باش.

محمود سي‌ امين شهيد شاهرود بود

یحیایی، شنیدن خبر شهادت برادرش را اینگونه تعریف می کند: روز ششم تير ماه سال 1360 صبح زود من و "اخوي عرب" (حسين عرب‌عامري) در اتاق عمليات سپاه كه روبروي تلفن خانه قرار داشت نشسته بوديم. حسن برادر او هم با محمود به مريوان رفته بود وقتي تلفن زنگ خورد بر خلاف هميشه به تلفن چي نگاه كردم و از حركت لبهايش جمله "گوشي رو نگه دار" را متوجه شدم و ناخود آگاه به تلفن‌خانه رفتم. از روز قبل دلهره عجيبي آزارم مي‌داد و موجب بي تابي ام مي‌شد از تلفن چي پرسیدم: از مريوانه؟ و او جواب داد: آره.

وی افزود: ديگر صبر نکردم گوشي را گرفتم و از كسي كه آن سوي خط بود پرسيدم: اخوي از مريواني؟ جواب شنيدم:‌ آره، صدايش را شناختم حسن عرب‌عامري برادر اخوي عرب بود ولي او صداي من را با برادرش اشتباه گرفت و پرسيد: مي‌دوني چي شده؟ به محمد يحيايي چيزي نگي! ديشب اخوي محمد با تعدادي از بچه‌ها افتادن به كمين عراقي‌ها و درگير شدن كه محمود رفت روي مين و شهيد شد. دستم شروع به لرزيدن كرد و پاهايم سست شد ديگر باقي حرفهايش را نشنيدم و صداي گريه‌ام بلند شد.

حاج محمد ادامه داد: پيكر برادر شهيدم را به سرد خانه اي در تهران فرستاده بودند. من و پسر عمه ام براي آوردن اخوي شهيدم رفتيم. يادم هست چشمم كه به محمود افتاد نفسم حبس شد ديدن بدن پر از تركش و تير او توانم را تمام كرد. پاي محمود كه روي مين رفته بود شكسته و استخوانش دیده می شد، سينه اش نيز مورد اصابت گلوله‌ها قرار گرفته بود.

وی با بیان اینکه محمود سي‌ امين شهيد شاهرود بود، گفت: پس از آن ديگر من ماندم و خاطرات محمود، من ماندم و پسر خردسالش، محمود پيش از رفتن، خانواده‌اش را به من سپرده بود. مهدي چهار سال و نيمه برادرم خيلي به من وابسته بود و دائم سراغ پدرش را مي‌گرفت تصميم گرفتم با موافقت خانواده به خواستگاري همسر برادرم بروم و در مرداد سال 1361 من و همسر برادر شهيدم ازدواج كرديم به اين شكل بخشي از نگراني ‌ام از بابت مهدي كم شد. با اين حال دنبال فرصتي بودم تا هرچه زودتر به جبهه بروم و سرانجام كمي قبل از عمليات والفجر 3 به لطف خدا راهي جبهه شدم.

هنگام صعود حس كردم برادر شهيدم دستم را گرفته و بالا مي برد

این رزمنده دفاع مقدس تجدید بیعت با بردارش را اینگونه شرح می دهد: زمان اعزام به عملیات والفجر 4 همسرم باردار بود و از آنجا که امكان داشت تا زمان تولد فرزندمان از منطقه برنگردم قرار گذاشتيم اگر نوزاد پسر بود نام او را ميثم و اگر دختر بود زهره يا فاطمه بگذاريم.

حاج محمد افزود: كم كم بوي عمليات مي ‌آمد. مي خواستم خودم را به مهران محل شهادت برادرم برسانم. ما بايد به طرف تنگه حاجيان مي رفتيم حدود چهار ماه از زماني كه شاهرود را ترك كرده بودم مي گذشت و مي دانستم زمان تولد فرزندم رسيده به همين علت قبل از حركت با هماهنگي فرمانده سوار موتور تريل شدم و به شهرك برگشتم تا با خانه تماس بگيرم اول مادر خانمم گوشي را برداشت و خبر سلامتي همسر و فرزندم را رساند پس از او با خانمم صحبت كردم و صداي ميثم كوچك را از پشت تلفن شنيدم. همسرم پرسيد كجا مي‌رويم و من كه اجازه نداشتم چيزي از اطلاعات عمليات را بگويم جواب دادم نمي تونم بگم.

وی اظهار داشت: از تنگه حاجيان كه ديگر در اشغال نبود شبانه با كاميون و اتوبوس به مريوان منتقل شديم. عمليات والفجر4 تازه شروع شده بود و ما بايد در مراحل بعدي عمليات شركت مي‌كرديم. وظيفه گردان ما و ديگر گردان‌هاي مقر پيشروي در خاك عراق تا دشت پنج وين، شهر پنج وين و سلمانيه در كردستان عراق بود. براي اين كار بايد از ارتفاعات قوچ سلطان(محل شهادت برادرم محمود) و كانيمانگا مي گذشتيم.

این رزمنده دوران 8 سال دفاع مقدس افزود: وقتي ازكنار قوچ سلطان گذشتيم قدمهايم سست شده بود و نمي توانستم چشم از قله بردارم ولي رفتن به ماموريت شناسايي ضروري تر بود. در راه بازگشت كنار رودخانه باريكي نشستيم تا دست وصورتمان را بشوئيم كه حسين قنبری گفت: بچه ها توي ميدان مين هستيم. دلم فرو ريخت نه به خاطر مين ها بلكه به خاطر آن كه مي ‌دانستم اين همان محل شهادت برادرم محمود است. بوي برادرم را حس مي كردم او در همان ميدان به كمين دشمن خورده بود. انگار قلبم داشت از سينه بيرون مي‌زد. دست اخوي عرب را گرفتم و با خواهش گفتم: بگو بچه ها بروند من بايد به سنگر محمود برسم. هنگام صعود حس كردم برادر شهيدم دستم را گرفته و بالا مي برد اگر خجالت نمي كشيدم به اخوي عرب تكيه مي‌دادم تا چاره‌اي باشد براي لرزش پاهايم. 200 متري كه بالا رفتيم به قله و سنگر رسيديم.

یحیایی افزود: وارد سنگر كه شدم انگار صداي محمود را مي شنيدم و خداي من شاهد است كه به وضوح حضورش رادر گوشه اي از سنگر حس مي كردم. مي خواستم با او حرف بزنم به جاي دلتنگی از دوری رفقا و بالاتر از همه جای خالی او در خانواده. گفتم: تو گفتی من مشکل دارم، حالا آمده ام و روی برگشت ندارم. از او خواستم به حرمت خود شهداء حتی شده ترکشی کوچک نصیب من شود و حالا فکر می کنم در خواست من چقدر کوچک بود! اخوی عرب با دیدن حال من جلو آمد، دستم را گرفت و گفت: چرا اینقدر خودت را اذیت می کنی؟ لحظه آخر پیش از بیرون رفتن از سنگر دوباره برگشتم و گفتم: خودت می دونی " وبه مقر برگشتیم و دستور حرکت نیروها داده شد.

حاج محمد ادامه می دهد: یک کوله پشتی به برادرم حسین دادم و چند کمپوت و کنسرو داخلش گذاشتم معلوم نبود در خاک عراق چه اتفاقی می افتد و حتی احتمال داشت بچه ها برای چند روز بدون جیره بمانند ما هم باتویوتای مهمات پشت سرشان می رفتیم عراقی ها منطقه را می شناختند و وجب به وجب را می زدند تا غروب به رودخانه شیلدر رسیدیم شب را همانجا ماندیم و صبح به طرف منطقه جدید حرکت کردیم.

با غسل شهادت و دست های حنا بسته منتظر دستور حمله بودیم

حاج محمد در ادامه با اشاره به اینکه مرحله سوم عملیات والفجر 4 شروع شده بود و ما، در مقر جدید منتظر دستور حمله شدیم، گفت: همگی با غسل شهادت و دستهای حنا بسته به منطقه رفته بودیم. عملیات شروع شد و باران کاتیوشا بر سر ما می بارید که یکی از گلوله ها به ماشین تدارکات اصابت کرد و آتش گرفت و این آتش برای دشمن گراء شد و شاید پنجمین کاتیوشا بود که درست پشت سر من فرود آمد، فقط حس کردم ارتفاع زیادی بالا رفته و دوباره با زمین برخورد کردم. ولی نمی توانستم حرکت کنم، محمود را که چند متری بالاتر از من بود صدا زدم. محمود سینه خیز خودش را رساند همان لحظه کاتیوشای دیگری نزدیک ما فرود آمد، اشهدم را خواندم و با آمدن محمود به او گفتم: محمود این سنگ رو از روی کمرم بردار، زخمی شدم باید سینه خیز برم پائین.

محمود که با تعجب به من خیره شده بود گفت: سنگ نیست، پاهاته. منظورش را نمی فهمیدم هنوز دردی نداشتم اما محمود می گفت پاهایم از کمر به داخل برگشته اند. پرسید: محمد چه کار کنم؟ و پاها را باز کرد که خون فواره زد. محمود گفت: محمد خیلی داغونه. گفتم: بیا چفیه من رو بزن جای ترکش. محمود چفیه ام را برداشت و لوله کرده داخل سوراخی که روی کمرم ایجاد شده بود برد. بعد با تعجب گفت: محمد داره می ره تو کمرت. محمود بلافاصله چفیه خودش را هم باز کرد و داخل زخم گذاشت همان زمان برادر قنبریان هم رسید اما من دیگر از هوش رفتم شاید به خاطر خونریزی زیاد فقط یادم هست وقتی می خواستند بدنم را داخل خودرو بگذارند. یکی از بچه ها می گفت: بگو یا مهدی (عج) اسم ائمه (ع) رو صدا بزن و من حدس زدم وضعیت ظاهری ام خیلی بد شده و دیگر چیزی نشنیدم.

در میان فامیل شایع شده بود من هم شهید شده ام

حاج محمد با اشاره به اینکه پس از عمل جراحی که پروفسور سمیعی در بیمارستان نمازی شیراز روی کمرم انجام داد بلاخره به هوش آمدم ،گفت: در این حال شنیدم صدائی می گفت: به هوش آمد. و از پرستار پرسیدم. من چرا اینجام، من که حالم خوبه، فقط یه ترکش خوردم. پرستار در جواب گفت: برادر شما 4 روزه خوابی.

وی افزود: نگران رفقایم بودم و نگران اخوی عرب، صدا زدم: مسئول این جا کیست؟ که یکی از بچه های تعاون سپاه شیراز برای ثبت مشخصاتم به اتاق آمد. می خواستم بلند شوم ولی انگار وزنه سنگینی روی پاهایم بود. پرسیدم: چه اتفاقی برای من افتاده و پاسخ شنیدم: پاراپولوژیک شده اید. این لغت را تا به آن روز نشنیده بودم و معنایش را هم نمی دانستم از برادر سپاهی خواستم اگر ممکن است یک تلفن بیاورد تا با منزل تماس بگیرم. او تلفن را آورد و خودش برایم شماره گرفت. همسرم گوشی را برداشت من سلام کردم بلافاصله صدایم را شناخت و با تعجب و خوشحالی پرسید: از کجا زنگ می زنی؟ گفتم: اشتباهی من رو آوردند شیراز. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه آن روز تازه متوجه شدم بعد از عملیات و با انتقال پیکر شهید علی اصغر یحیایی بین فامیل شایع شده که من هم به شهادت رسیده ام.

این جانبار دوران دفاع مقدس افزود: آن روز متوجه شدم که قطع نخاع شده ام.

کد خبر 2144627

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha