به گزارش خبرنگار مهر، تونی موریسون اولین نویسنده زن سیاهپوست آمریکایی است که جایزه نوبل را دریافت کرده است. او متولد سال 1931 است و علاوه بر حوزه داستاننویسی، در زمینه ادبیات کودک و نوجوان، نمایشنامهنویسی و آثار غیرادبی نیز فعالیت دارد.
نام کامل این نویسنده، کلوئه آنتونی ووُفورد است و جایزه ادبی نوبل را در سال 1993 از آن خود کرد. او به علاوه جوایز پولیتزر و محفل منتقدان کتاب نیویورک را نیز در کارنامه دارد.
«آبیترین چشم» اولین رماk موریسون بود که در سال 1970 به چاپ رسید.«خانه» دهمین رمان این نویسنده است که در سال 2012 منتشر شده است. این رمان در 17 قسمت نوشته شده است. رمان درباره زندگی مردى به نام فرانک است که به عنوان یکی نیروی ارتشی به جنگ اعزام میشود و بعد از بازگشت با مفاهيم تازهاى در زندگى شخصى و روابطش روبرو مىشود. اتفاقات این رمان در اوایل سالهای دهه 1950 رخ میدهد و رابطه انسانها و بازگشت به گذشتهشان را روایت میکند که به نوعی حکايت از تاثیر گذشتههايى دارد که آدمها با آن تسويهحساب نکردهاند.
میچکا سرمدی مترجم این کتاب نیز، ترجمه کتابهایی چون «شبی عالی برای سفر به چين» نوشته ديويد گيلمور و «پيله و پروانه» نوشته ژان دومینیک بوبی و «راه رفتن قهرمان» نوشته آنیتارائو بادامی را در کارنامه دارد.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
وقتی باران صبحگاهی بند آمد و نور خورشید به نرمی از لای ابرها لغزید، لیلی و فرانک بارانیهایشان را درآوردند و پولیور پوشیدند و سلانه سلانه، دست در دست هم به طرف استادیوم راه افتادند. لیلی چانهاش را کمی بالاتر گرفت و فکر کرد کاش فرانک به سلمانی رفته بود. مردم کمی بیش از یک لحظه به آنها نگاه میکردند، شاید به خاطر اینکه فرانک خیلی بلندقد بود، شاید هم لیلی دلش میخواست آنطور فکر کند. به هر حال تمام بعدازظهر روحیه خوبی داشتند: با مردم گپ میزدند و به بچهها کمک میکردند تا بشقابهایشان را پر کنند.
بعد، صاف، میان آن آفتاب سرد و شادمانی گرم، فرانک قاطی کرد. آنها کنار یک میز ایستاده بودند و برای بار دوم مرغ سوخاری در بشقابهاشان میگذاشتند که دختر کوچکی با چشمهای مورب از گوشه دیگر میز دستش را دراز کرد تا یک کیک کوچک بردارد. فرانک دولا شد تا سینی کیک را به طرف او بفرستد. وقتی دخترک برای تشکر لبخندی به پهنای صورت زد، فرانک غذاش را انداخت و به طرف جمعیت دوید. مردم جلو راه او از هم جدا شدند، با بعضیها برخورد کرد، با اخم و هاج و واج از جلو راهش کنار رفتند. لیلی که خجالت کشیده بود و احساس خطر میکرد، بشقاب کاغذیاش را روی میز گذاشت. به سختی سعی کرد وانمود کند فرانک با او غریبه است. آهسته راه افتاد، چانهاش را بالا گرفته بود، به چشم کسی نگاه نمیکرد، از ردیف صندلیهای کرایهای ارزان رد شد و از راه دیگری، غیر آنکه فرانک از آن رد شده بود بیرون آمد.
وقتی به آپارتمان برگشت از اینکه دید او آنجا نیست خدا را شکر کرد. چهطور میتوانست آنقدر سریع تغییر کند؟ یک لحظه لبخند بزند و لحظه بعد وحشتزده شود؟ آیا خشونتی که در مرد بود، میتوانست متوجه او شود؟ البته او دارای خلق و خوی خاصی بود که هیچوقت به جدل نمیانجامید، حداقل تهدید کننده نبود....
این کتاب با 138 صفحه، شمارگان هزار و 200 نسخه و قیمت 7 هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما