به گزارش خبرنگار مهر، رمان «آه با شین» نوشته محمدکاظم مزینانی سه سال پس از تالیف و دو سال پس از برگزیده شدن در چهارمین جشنواه داستان انقلاب سرانجام توسط انتشارات سوره مهر به زیر چاپ رفت و تا دو هفته آینده روانه بازار کتاب میشود.
این در حالی است که مزینانی هفته گذشته و در گفتگو با خبرنگار مهر از دو سال و نیم زمان صرف شده برای انتشار این رمان گله کرده بود.
مزینانی که پیش از این در مورد این رمان عنوان داشته بود که فضای کاری آن ربطی به رمان «شاه بیشین» ندارد، در عین حال دومین مجلد از تریلوژی وی در مورد انقلاب اسلامی است.
«آه با شین» روایتکننده فعالیت یک مبارز انقلابی چپ با فضای فکری کمونیستی است که از دهه 20 شمسی و از بدو تولد شخصیت اصلی داستان آغاز میشود و تا سال 90 ادامه دارد. نویسنده در این رمان به نوعی به تناقضات و تفاوتهای نسلی بین شخصیت اصلی و فرزندش اشاره دارد.
این رمان در 6 فصل تدوین شده که عناوین آن به ترتیب عبارتند از: آنهايي، سال سِن، باغهای بیسیرت، کلت و کتلت، از افلاک تا کراک و اینهاییها.
در بخشی از این رمان میخوانیم: پیرمرد شلوارقهوهای هم برای لحظاتی سرگرمت میکند. از راه رفتنش پیداست که مریض است. بسیار آهسته و با احتیاط از کنار دیوار رد میشود؛ در حالی که چند متر آنطرفتر از او زندگی با سرعت بسیار جریان دارد. متوجه شدهای که او در واقع نه از ماشینها که از سرعت سرسامآور زندگی میترسد. به عینه، میبینی که وقتی انسان پیر میشود، زمان هم برای او مثل کمرش خم برمیدارد. به این نتیجه رسیدهای که زمان روی همه انسانها یکسان تأثیر نمیگذارد و به همین علت است که بعضیها بیشتر یا کمتر عمر میکنند یا زودتر و دیرتر پیر میشوند. مریضیها و تصادفها و حتی نحوه تغذیه، همه، بهانه است. در بدن هر کس ساعتی وجود دارد، با افق مخصوص به خودش؛ ساعتی ژنتیکی که حتی به ارث میرسد، مثل سالارها که زمان موروثی خودشان را داشتند. اما بعضیها هستند که در زمان تصرف میکنند و در ساعت درون خودشان دست میبرند؛ مثل کاربران انواع مواد مخدر، با درجات مختلف، یا مریضها، پیرها، نظامیها، ... و فقط بچهها هستند که در فضای بیزمان زندگی میکنند.
معلوم نیست کبوتر نر کدام گوری رفته. جفتش از بس روی جوجهها خوابیده مچاله شده. یکی دو دفعه بلند میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد. اما نمیتواند لانه را ترک کند، جوجههای لخت و پتی بهسرعت سرما میخورند؛ جوجههایی گرسنه که مدام نوک گندهشان را از زیر پر و بال مادرشان بیرون میآورند و کبوتر بیچاره با بیحوصلگی روی آنها را میپوشاند و پر و بالش را خوب جمع میکند تا بیرون نیایند. چارهای نیست. باید صبر کند.
سیمین کپسول سیانور را از دهانش بیرون آورد. گذاشت توی جیب پیراهنش و مشغول شد. عطر شلهزرد اتاق را برداشته بود. قابلمه را از روی والور برداشت. رفت و چند تا پیاله از منیره خانم گرفت و آنها را پر از شلهزرد کرد.
ـ روی این شلهزردا چی بنویسم خوبه؟
ـ بنویس: «دینْ افیون تودههاست.»
ـ نخیر، مینویسم: «اخفچس.»
ـ یعنی چه؟
ـ اسم سازمان خودمونه دیگه؛ البته اگه برعکس بخونیش. حتماً منیره خانوم از این نوشته خوشش میآد. چون فکر میکنه دعایی چیزیه.
ـ تو مقصر نیستی. خصلتهای خردهبورژوایی، به قول شاعر، با شیر اندرون شد و با جان به در شود.
ـ درست میفرمایید. امثال ماها فکر میکنیم خدا جای ما رو تنگ کرده و میخوایم از عرش پایینش بکشیم و خودمون جاش بشینیم ... وای به روزی که شاه سقوط کنه و ما جاش رو بگیریم!
ـ بفرمایید ... ادامه بدید ... خجالت نکشید!
ـ مگه دروغ میگم؟ از صبح تا به حال یهبند به شلهزرد درست کردن من گیر دادی. فکر نمیکنی که شاید من هم به شکلی، مثلاً، نذر کردن رو قبول داشته باشم؟
ـ مثلاً چه شکلی؟
ـ مثلاً ممکنه آرزو کرده باشم: «خدایا، یه کاری کن کپسول سیانوری که زیر دندون میترکونیم خاصیتش رو از دست نداده باشه و کارش رو خوب انجام بده!» ... شاید هم دعا میکنم: «خدایا، کاری کن که زیر شکنجه کشته بشیم تا رفقامون رو لو ندیم.»
ـ عجب! به این میگن استفاده از یه قابلمه شلهزرد در جهت مرگ سرخ قهرمانانه ...
ـ اسمش رو هر چی میخوای بذار. اما میبینم اون روزی رو که امثال ماها حتی توی پستوی خونههای مردم سرک میکشیم تا یه وقت نماز نخونن یا شلهزرد درست نکنن.
نظر شما