خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: رمان «حالم قرن چندم تو است» عنوان نخستین رمان آتوسا زرنگار راده نویسنده جوان این روزهای کشورمان است که در روزهای پایانی سال گذشته از سوی نشر افراز منتشر شد. لیلا بابایی فلاح از نویسندگان و منتقدان جوان کشور همزمان با انتشار این اثر نقدی کوتاه به این رمان نوشته است که در ادامه از نگاه شما میگذرد:
این کتاب، داستان زندگی انسانهایی است که به گذشتهشان برمیگردند. آدمهایی بینام که به قول خود نویسنده، جدای از اسم و رسمشان، همه شبیه هم هستند. همهی بینامها با یک نشان متولد میشوند. از یک حس یا یک نگاه، یک حرف یا یک فکر و نشان.
داستان در دو سطح زمانی روایت میشود، گذشته رویایی زن و حال تباه شده او. اتفاق اصلی در زمان حال میافتد. زن ناامید و درهم شکسته به شهر دوران کودکیش برگشته. و بجای رفتن به خانه پدری، در هتلی در شیراز اقامت میکند. زن با مردی که بیست سال او را ندیده، مواجه میشود. مردی که بعد از رفتن او از شیراز همانجا ماند و مشغول بکار و زندگی شد. در همان شهری که در بچگی مجذوب دختر شده است. با پیش رفتن داستان و با رجعت به گذشته و در یک نظام رفت و برگشتی، خاطرات متفاوتی از زن و مرد که دو شخصیت محوری رمان هستند، را میخوانیم.
«زن توی مخمصه افتاده بود. سالیان سال بود که تمام زندگیاش توی موقعیتی قرار داشت که راه حلش فقط فرار بود و فرار او را توی مخمصههای بیشتری میانداخت. کلاغهای این روزها تنها پرواز میکنند و هر کدام سر توی سطل زبالههای پر از آشغالی میکنند که موشهای بزرگ شبها توی آن مهمانی میگیرند.»
نویسندهِ دانای کل که یکی از شخصتهای کتاب است با در هم تنیدن شخصیتهای جداگانه، یعنی: زنی که با پسرش در پارک است، مرد رویایی زن، زنی که به شیراز برگشته، مرد الکلی، این امکان را به خواننده میدهد تا به نقطهای مشترک برسد. نویسنده هم زندگی قهرمانهایش را روایت میکند هم زندگی خودش را.
او با هوشمندی به خواننده فرصت میدهد تا در این خیال باشد که زن بجایی رسیده که دیگر دست از فرار کشیده است و زمان آرام گرفتنش فرا رسیده. اما زن در آخر داستان باز فرار میکند. فرار میکند، چون مرد دیگر مطلوب او نیست. مردی که دروغ و خیانت چاشنی زندگیاش شده است. مردی که با تمام بیقیدی در رابطهاش اصرار به ماندن زن دارد.
«فرار و باز هم دور شدن. همیشه فقط دور شدهای. هیچوقت یکجا ساکن نبودی. تو میخواستی به چیزی یا کسی عادت کنی، میرفتی، با سرعتی که حتی خودت هم باورت نمیشد. حالا برگشتهای که چه شود؟ این همه مدت ماندهای که چه؟ روزها پشت هم میگذرد و تو بدون آن که کاری کنی، بیهدف توی کوچه پس کوچهها پرسه میزنی.»
و اما نویسنده، منظر روایی را با چیرهدستی از سه نظرگاه روایت میکند. نظرگاه دانای کل که توسط شخصیت نویسنده بیان میشود و دو نظرگاه اول شخص و دوم شخص که مستقل از حوادث مشترک، خواننده را در نهایت به یک نقطه مرکزی میرساند.
«ته سیگار را توی زیرسیگاری میاندازی. یک جرعه از قهوه میخوری. روسری را جلو میکشی. توی سرت فرمولها بالا و پایین میشوند. فکر میکنی کسی همین الان دارد به بودا شدن فکر میکند. عینک دودی را به چشمت می زنی و قهوهی تلخ را تا ته سرمیکشی. به تابلوهای روی دیوار کافه خیره میشوی. قابهایی از چهار تکه چوب دست نخورده با گرههای قهوهای، تازه و وحشی، دور عکس ها را گرفتهاند.»
ظاهراً در رمان اینطور بنظر میرسد که نقش شخصیت زن برجستهتر از بقیه است. ولی در اصل کفه این توازن به سمت نویسنده، سنگینی بیشتری میکند. در این بین او نقش برجستهتری را دارا است و گویا او بدنبال بودا شدن است و شخصیتها را بسان عروسکهای خیمهشب بازی حرکت داده تا چیزی را در خود کشف کند.
یکی از ویژگیهای قابل تامل کتاب، بافت یک دست و نثر روان آن است. که هیچچیز نابجا و زائدی در آن نمیتوان یافت و این امر به جذابیت کتاب افزوده است.
«درست قبل از که زن وارد باغ ارم بشود، مرد از آنجا بیرون آمده بود. به این موضوع فکر میکنم که زن واقعاً مرد را در کنار آبنمای باغ ندیده بود. دلش میخواست ببیندش، اما ندیده بود. مرد هم از شرکتش زنگ زده بودند باید میرفت. زن احساس نکرد که به بیست سال پیش برگشته. مرد هم هیچ صدای کفشهای او را نشنید. این آن چیزی نبود که میخواستم بنویسم. زمانها که دست من نیستند، دور میزنند و برمیگردند سر جایی که دوست دارند.»
رمان خانم زرنگارزاده به نوعی رمان شخصیت است. نویسنده بر معرفی خصوصیتها و خصلتهای شخصتها بیشتر از حوادث و عناصر دیگر داستان تاکید دارد. عمل داستانی در خدمت وقایع آنهاست. نویسنده با آزادی عملی که دارد از بیرون داستان، درون و افکار و احساسات مرد و زن داستان را برای خواننده تشریح میکند. و بعد به قالب شخصیت خود رفته و افکار خود را بیان میکند.
زن در این برگشت و با دیدار مجدد مرد استحاله پیدا میکند. او با جنبههای مختلفی از وجود مرد آشنا میشود که آنها را دوست ندارد و دچار ناامیدی میشود. تازه میفهمد آنچه را که در این بیست سال در ذهنش پرورانده واقعیت نداشته.
«سالیتر، بازی یکنفره است. وقتی دیگر نمیتوانی حرکت کنی باید ورقها را از نو بچینی و دوباره شروع کنی. باختت را هیچکس نمیبیند. فقط خودت هستی که میدانی چندین و چند بار باختهای و چه ورقهایی چیدهای. زن وقتی به این موضوع فکر میکند، آرام میشود.»
او داستان در پایان چارهای جز فرار ندارد. اما باز بصورت قطعی نمیتوان گفت، زن برای همیشه رفته. وقتی حالتهای مختلفی برای هر کدام میتوان تصور کرد، پس پایان مشخصی برای شخصتها نمیتوان در نظر گرفت. شاید نویسنده بخواهد از نو آدمهایش را بنویسد.
به گزارش مهر، زرنگارزاده قبل از این کتاب، مجموعه داستان «هیچ چیز اتفاقی نیست» را در همین نشر به چاپ رسانده است.
نظر شما