۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۹:۰۶

نشست آرای کانت و هگل؛

عقل از دیدگاه کانت ساختار دیالکتیکی دارد/ تحول فرهنگی چه موقع رخ می دهد

عقل از دیدگاه کانت ساختار دیالکتیکی دارد/ تحول فرهنگی چه موقع رخ می دهد

یک استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی با بیان اینکه عقل از نظر کانت یک ساختار دیالکتیکی دارد تصریح کرد: کانت دیالکتیک را در همان نقد عقل نظری مطرح می‌کند و آنرا به توهمات استعلایی پیوند می‌زند، خلاصه مطلب اینکه به نظر کانت اصولا عقل ساختاری دیالکتیکی دارد و این ساختار پایه حرکت است؛ یعنی عقل اگر دیالکتیکی نمی‌بود یا دیالکتیک نداشت تحول فرهنگی رخ نمی‌داد.

به گزارش خبرنگار مهر، بسیاری از فلاسفه کانت را بنیانگذار فلسفه جدید می دانند، کانت می گوید که هیوم من را از خواب جزمیت بیدار کرد، راسل می گوید که کانت از خوابی بیدار شد و به خوابی عمیقتر فرو رفت. در واقع کانت است که در فلسفه بصورت مفصل و امروزی به عقل می پردازد که ما بعد از کانت شاهد نحله های مختلفی در فلسفه هستیم. از جمله این نحله ها ایده آلیسم هگل است. در این نشست با حضور دکتر منوچهر صانعی دره بیدی استاد بازنشسته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی و دکتر محمدمهدی اردبیلی دانش آموخته و پژوهشگر فلسفه به بررسی آرای کانت و هگل پرداخته ایم که شما را به خواندن متن آن دعوت می کنیم.

*بعد از کانت دو گرایش یا نحله فکری به وجود آمد که یکی نوکانتی ها و دیگری هگلیان هستند، هگل می‌گوید زمانی که کانت به جدلی الطرفین یا تناقض رسید من از آنجا شروع کردم، چگونه این دو گرایش پدیدار می‌شوند و تفاوت ها و تشابهات آنها چیست؟

صانعی دره‌بیدی: در واقع کانت فیلسوف مؤسس است، پنج تا فیلسوف در غرب داریم به ترتیب تاریخی، افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل که اتفاقا دو تا آلمانی و دو تا یونانی و یک فرانسوی با آنها همراه شده است. در واقع آنچه در مغرب زمین امروزی  هست محصول تفکر اینها است؛ چه گسترش‌هایی که در علوم طبیعی پیش آمده و چه در حوزه فرهنگ مسائل سیاسی، اجتماعی، حقوقی و ... . شاید بتوانیم بگوییم که هر کس هر چیز گفته به نوعی به این پنج متفکر یا ترکیبی از آراء آنها بازمی‌گردد. بنابراین کانت فیلسوف مؤسس است. اجازه دهید مثالی از ارسطو بزنم تا قضیه روشن تر شود. ارسطو به قول مرحوم دکتر داوودی گفته است 15 سطر راجع به عقل فعال نوشته است. چیزی به نام عقل فعال در فلسفه ارسطو وجود دارد که در کتاب درباره نفس که ترجمه دکتر داودی هست آمده است. این مبحث 16 سطری در طول این هزار و سیصد، چهار صد سال گذشته منشاء تعریف کتابهای قطوری در سه شاخه، شاخه اول شاگردان ارسطو هستند. قبل از اینکه مسیحیتی مطرح بشود. شاخه دوم شاگردان مسیحی ارسطو هستند که شاید بزرگترین آنها دیوید راس باشد. شاخه سوم متفکران ما هستند مانند ابن سینا، فارابی و ... یعنی سه تفسیر از عقل فعال وجود دارد که به دنبال کشف منظور ارسطو بوده‌اند؟ یک ویژگی را در افلاطون به طریق اولی می‌شود دید که در دکارت و هگل خیلی قوی تر می‌توان دید. در کانت هم به اعتبار اینکه فیلسوف مؤسس است، حرفها چنان به اصطلاح پرمحتوی است که گرایش های گوناگونی می شود شکل بگیرد تحت عنوان پیروی از کانت و حرفهای کانت. در عصر جدید می‌گویند کانت اولین کسی بود که واژه پراگما را به کار برد. در نتیجه کانت فیلسوف عمل است.

کانت شش جلد کتاب در حکمت عملی دارد اگر آن رساله کوچک دربارۀ صلح پایدار را هم یک کتاب حساب کنیم، می‌شود 7 جلد کتاب. قطورترین آنها همان نقد دوم یعنی نقد عقل عملی است. یک مبحث کلانی را در حوزه حقوق، اخلاق ، سیاست و حکومت دارد. یک مقاله 15 صفحه‌ای به نام «ایده تاریخ» دارد که حتما مطلع هستید که سال ها پیش شرح مفصلی بر آن نوشته ام و انتشارات نقش نگار آن را به نام رشد عقل چاپ کرده است. این ظرفیت در اندیشه کانت وجود دارد، منتها هر فیلسوفی وقتی حرفی را زد، نسل‌های بعدی آن حرف‌ها را متناسب با مذاق خودشان پیگیری می‌کنند. در واقع فلسفه سنتی کانت، همان است که در ادامه هگل و مارکس شد. حتی می‌توان گفت که مارکس محصول اندیشۀ کانت است. به نظرم از حیث عملی، می‌توان مارکس را بزرگترین فیلسوف کانتی امروز دانست. اگر مباحثی را که مارکس راجع به مرحله کمونیزم می‌گوید با آنچه از نوشته های کانت در دست داریم مقایسه کنیم، دو فرق نسبتا کوچک دارد: یکی اینکه خود کانت واژه کمونیزم به کار نبرده است، دوم اینکه کانت معتقد است در مرحله‌ای که مارکس اسمش را کمونیزم می‌گذارد، حکومتهای ملی باقی می‌مانند و از بین نمی‌روند، اما همه اعضا ارگان‌های حکومت جهانی می‌شوند، در حالی که مارکس بر این باور بود که این حکومت‌های ملی از بین می روند. اما صرف نظر از این اختلافات، توصیف مارکس از آن جامعه، مشابه توصیف کانت است.

او معتقد است تضاد اجتماعی به تدریج کم و حذف می شود و جامعه به یک مرحله تعادل می‌رسد. به زبان ساده‌تر، عقل بر همه چیز انسان مسلط می‌شود. به نظر کانت حرکت تاریخی انسان حرکت عقل به طرف آزادی است. هرچند می‌دانیم که این عبارت از هگل است، اما این دلایل از آن کانت است که در واقع عقل به طرف آزادی حرکت می کند و به تدریج تضادهای اجتماعی کاسته می‌شود . اگر فرصت شد مفصل تر توضیح می‌دهم که کانت برای آنتاگونیسم دو مرحله قائل است که یکی‌شان سوبژکتیو و دیگری ابژکتیو است. در واقع در درون ذهن انسان تحولی رخ می‌دهد که عقل مسلط بر همه عواطف، احساسات و تمایلات انسان می‌شود و به اصطلاح زندگی عملی انسان زندگی عقلانی می شود. از سوی دیگر، شاخه دیگری در فلسفه کانت وجود دارد که بر اساس آن کانت اعلام کرده بود که این متافیزیک سنتی به کلی مخدوش و مغلوط و باطل است و تفکر متافیزیکی (در معنای موجودش) سفسطه است. اما ما یک متافیزیک عملی نیز داریم که حتی می‌توان آن را از خود عنوان کتاب مابعدالطبیعه اخلاق دریافت که خود کانت واژه متافیزیک را به کار می برد. اینجا صرف نظر از سخنانی که کانت در قلمرو عقل نظری گفته است، حوزه عمل گشوده می‌شود. و در واقع نئوکانتی‌ها این بخش از اندیشه‌های کانت را برجسته کرده‌اند و موضوع کارهایشان در یک کلام موضوع فرهنگ است. مباحث اخلاق، سیاست، هنر، حقوق و بعضا به مسائل اقتصادی پرداخته‌اند. از اعضای این جنبش نئوکانتی که در نیمه دوم قرن نوزدهم در آلمان پاگرفت، می‌توان به ریکرت، زیمل، کوهن و دیلتای اشاره کرد که بعضی‌ها می گویند شأن آن اجل از این است که نئوکانتی باشد و مستقل است اما من فکر می کنم که نئوکانتی است و کاملا می‌توان روح کانت را در نوشته های دیلتای مشاهده کرد.

 

*آقای دکتر اردبیلی لطفا شما از جایی شروع کنید که هگل از کانت فاصله می گیرد و در واقع خلاف آن چیزی که کانت می گوید را شروع می کند!

اردبیلی: با سلام و تشکر از  شما و استادم جناب دکتر صانعی. در مورد هگل و کانت و آن بخش‌هایی که من بر روی آنها کار کرده‌ام، ما همواره باید شیوۀ دوگانه هگل را مد نظر داشته باشیم که هگل آن را در قبال هر فیلسوفی، به‌طور اخص کانت و فیشته و شیلینگ، به کار می‌بندد. این شیوه دوگانه همان چیزی است که در روش دیالکتیکی هگلی مشهود است و آن هم شیوه نفی در عین حفظ یا آوفهبونگ است. یعنی آن چیزی که تحت عنوان رفع، ارتقاء، ترفیع، انحلال و امثالهم ترجمه شده است و ایده اصلی اش همین است که هگل در تاریخ فلسفه اندیشۀ هیچ فیلسوفی را دور نمی‌اندازد، بلکه در عین حال که متفکری را نقد و نفی می‌کند، به شیوه خاص خودش آن را حفظ هم می‌کند و به همین معنا ازآن فراتر می‌رود یا آن را رفع می‌کند. پس رابطۀ هگل با تمام فیلسوفان یک رابطۀ دوگانه است و تا آنجا که به بحث ما مربوط می‌شود، با کانت هم به همین شیوه مواجه می‌شود. بنابراین هگل از یک سو، فیلسوفی کانتی محسوب می‌شود و از سوی دیگر، منتقد کانت است. بنابراین اگر ما نوعی فهم ابتدایی روشن از روش دیاکتیک هگلی داشته باشیم، می فهمیم که رابطه توأمان مهرآکین هگل با فیلسوفان به ویژه کانت به چه معناست؟

اما قبل از اینکه وارد پرسش شما بشوم و دربارۀ گذار از کانت به هگل سخن بگویم، لازم است نکته‌ای را در خصوص پرسش اول شما اشاره کنم. به نظرم برخلاف فحوای پرسش شما، نمی‌توان جریان هگلی-نوهگلی و جریان نوکانتی را دو جریان و دو تا راهکار مختلف موازی هم دانست. چراکه جریانات نوکانتی در معنای مصطلحشان (یعنی بازگشت به کانت) بعد از هگل باب شدند. به گمانم اولین بار در سال 1865 بود که اتو لیبمان سخن از بازگشت به کانت می‌گوید؟ در آن زمان بیش از 30 سال از مرگ هگل گذشته بود. یعنی در واقع بعد از اینکه، از نظر این متفکران، ایده‌آلیسم آلمانی در نقطۀ اوجش، یعنی هگل، شکست خورد، آن وقت تازه حرف از بازگشت به کانت مطرح شد. پس من حتی نوکانتی‌ها را هم در ادامۀ هگل می‌دانم.

به طور کلی، دو نوع واکنش به شکست نظام هگلی وجود داشته است، که یکی واکنش نوکانتی‌ها در بازگشت به کانت بوده است. یک واکنش هم از سوی هگلیان چپ نشان داده شد که در خیلی از آنها، همانگونه که آقای دکتر صانعی هم اشاره کردند، رگه‌های نوکانتی مشهود است. برای مثال می‌توان از مارکس نام برد که در عین حال که هگلی است، اما نهایتا به سوژۀ اتونوم کانتی برمی گردد و  زمانی که از اخلاق سخن می‌گوید، به یک معنا ادامه کانت است. یا دیلتای که جزء جریان نوکانتی محسوب می‌شود، اما چنان وامدار هگل است که هوسرل در کتاب فلسفه به مثابه علم متقن، زمانی که قصد حمل به هگل دارد، آشکارا به دیلتای حمله می‌کند. یا می‌توان به لوکاچ اشاره کرد که هم جزو نوکانتی طبقه‌بندی می‌شود و هم هگلی است. بنابراین من این دو را دوجریان منفک از هم نمی‌دانم، بلکه یک رابطه درهم تنیده با هم دارند که اگر خواستید می توانم در مورد آن صحبت کنم. اما فعلا برمی گردم به همان پرسش شما.

می‌توان گذار از کانت به هگل را در ابعاد و به شیوه‌های مختلف نشان داد. اما اگر بخواهم از جایی شروع کنم، می‌توانم به نگاه پروبلمانیک هگل اشاره کنم. برای هگل «مسئله» مهم است. در تاریخ فلسفه مسائل متعددی وجود داشته و هگل در نهایت، فیلسوف حل مسئله یا دستکم یازشناسی و بازسازی مساله‌هاست و تمام تلاشش را به کار گرفت تا با آن روش دیالکتیک خاص خودش این مسائل را به سمت حل شدن سوق دهد. حال اگر بخواهیم بفهمیم که هگل چه نسبتی با کانت برقرار می کند و رویکرد دیالکتیکی‌اش نسبت به کانت چگونه عمل می‌کند، باید ببنیم که کانت چه مسائلی داشته و آیا در حل این مسائل نسبت به پیشینیان پیش رفته است؟ و در چه جاهایی در حل این مسائل به انسداد مواجه شد. هگل آنجاها وارد عمل می شود. و سعی می‌کند این مسائل را رفع کند. همانطور که می‌دانید طرح ابعاد مختلف این مساله در این مجال ممکن نیست.

اما برای مثال به یک نمونه اشاره می‌کنم. علی‌رغم آنکه خود کانت نیز تلاش بسیاری کرد که مسائل پیشینیانش را رفع کند، ولی می بینیم که مسئله کهنه تاریخ فلسفه، یعنی مسئله دو جوهری بودن جهان، همچنان آزارش می‌دهد.این مساله از یونان و قرون وسطی مطرح بود و به خصوص در دکارت به نوعی دوآلیسم افراطی بدل شده که نهایتا دکارت مجبور می‌شود برای حل پیوند میان این دو به مفهوم مضحک «غدۀ صنوبری» متوسل شود. کانت با توجه به تمام پیشرفت هایی که نسبت به فیلسوفان داشت، اما گویی باز هم در این دوگانگی باقی می‌ماند یعنی در نهایت باز هم در نوعی دوآلیسم دوجهانی باقی می‌ماند که منجر به تولید دوگانه‌هایی عبورناپذیر می‌شود: عقل عملی/عقل نظری، نومن/فنومن، من تجربی/من استعلایی و ... . حال می‌بینیم که هگل نیز با فهم شروط بحث، به مساله ورود پیدا می کند و با نفی دیالکتیکیِ دوگانه‌های فوق و به دست دادن نوعی راه سومِ دربرگیرنده مسئله را گامی به پیش می‌برد. به هر حال من این بحث را در اینجا خلاصه می‌کنم به خاطر اینکه حالت گفتگویی مصاحبه حفظ شود.

 

*برخی معتقدند که دیالکتیک را اولین بار کانت به کار برد، هگل به نحوی مفصل‌تر آن را به کار می‌برد. همچنین می‌دانیم که نگاه کانت به دین با نگاه هگل متفاوت است. لطفاً بفرمایید این دیدگاه‌ها چگونه‌اند و با هم چه تفاوت‌هایی دارند؟ نگاه کانت یک نگاه عملی است و آن را در عقل عملی مطرح می‌کند در صورتیکه هگل دین و عقل را به هم می‌آمیزد، حال می خواهم بپرسم که چه تفاوتی اولا بین دیالکتیکی که کانت مطرح می کند و آن چیزی که هگل مطرح می‌کند وجود دارد؟ و ثانیا لطفاً در مورد رویکرد این دو نسبت به «دین» سخن بگویید.

صانعی دره‌بیدی: اجازه دهید قبل از جواب به این سئوال نکته ای در تکمیل فرمایشات آقای دکتر اردبیلی اضافه کنم. اینکه فلسفه کانت به دو شاخه تقسیم شده، دقیقا به این اعتبار است که نوکانتی‌ها اصرار داشتند که ما باید مباحث متافیزیکی را کاملا رها کنیم. در صورتی که هگل به تعبیری، متافیزیک را احیا کرد. تفاوت فقط در این است، اما به لحاظ ماحصل و نتایج نکته همان است که آقای دکتر فرمودند یعنی واقعا نتیجه‌ای که به دست آمد هیچ فرقی نمی‌کند. حال برگردیم به جواب سئوال تفاوت دیاکتیک کانت و هگل.

اینکه کانت تفکر دیالکتیکی را ابتکار کرده باشد این حرف درست نیست. از مفهوم دیالکتیک در واقع استفاده‌های گوناگونی شده است، از جمله در مرحله افلاطونی، مرحله ارسطویی، یا مرحله قرون وسطی، که هر یک ازاینها معنای خاصی دارد. در واقع دیالکتیک در افلاطون دقیقا معادل منطق است، در ارسطو به معنی نوع استدلال است که جوابش نه قطعا غلط و نه قطعا درست است و بینابین است. داستان به اصطلاح صناعات خمس برمی‌گردد که دو تا از آنها را متکلمان مسیحی و مسلمان درست کرده‌اند در خود ارسطو صناعات ثلاث است. ارسطو می‌گوید هر استدلال یا نتیجه‌ای قطعا درست یا قطعا کاذب یا احتمالی است. آن استدلالی که قطعا درست است برهان است. آنکه قطعا کاذب است سفسطه است و آنکه احتمالی است، یعنی ممکن است درست باشد و ممکن است غلط باشد، دیالکتیک است. در قرون وسطی به دلایلی دیالکتیک را به معنای افلاطونی و منطقی به کار می بردند. دیالکتیسین در قرون وسطی یعنی منطق‌دان. این یک نکته ظریفی است که چرا کلمه دیالکتیک را به جای منطق به کار می‌بردند که جای بحثش در اینجا نیست.

غرض اینکه دیالکتیک بدین صورت بوده، یعنی در سنت غربی ما با تاریخ دیالکتیک مواجه هستیم. اما در دوران مدرن، دکارت به آن اعتنا نداشت و ما همچنین در نوشته‌های اسپینوزا و لایب نیتس و فلاسفه تجربی انگلیسی نشانی از آن نمی‌یابیم تا می رسیم به کانت. کانت دیالکتیک را در همان نقد عقل نظری مطرح می‌کند و آن را به توهمات استعلایی پیوند می‌زند. خلاصه مطلب این است که به نظر کانت اصولا عقل یک ساختار دیالکتیکی دارد و این ساختار پایه حرکت است. یعنی عقل اگر دیالکتیکی نمی‌بود یا دیالکتیک نداشت تحول فرهنگی رخ نمی‌داد. این مطلب تا آنجایی که من متوجه شده ام برمی‌گردد به یک اصل ریشه‌دارتری در تفکر کانت که اگر اجازه بدهید من به صورت خیلی خلاصه به آن اشاره‌ می‌کنم.

در فرهنگ ما ایرانی‌ها که از کانت و یونان هم قدیمی‌تراست، دو نیروی خیر و شر از ابتدا در مقابل هم بوده‌اند و شکل گیری هستی و جهان حاصل جدال بین این دو نیرو بوده است. به منابع ایرانی خودمان مانند گیلگمش و حتی بعضی از قطعات اوستا می‌توان اشاره کرد. این مسئله مقابله خیروشر در واقع معنی‌اش این است که عالم هستی اصولا ساختاری جدلی یا به تعبیری جدالی دارد. بنابراین این به یونانی ها رسیده و البته ما باید وقتی راجع به کانت صحبت می کنیم بگوییم که کانت از یونانیان گرفته است. اما باور بفرمایید که شیوه بیان آنچنان است که (شاید جایی نوشته باشم) که این کتاب «دین در محدوده عقل تنها» اگر به مناسبتی اسم کانت از روی این کتاب افتاده بود، همه می گفتند که این کتاب را یک ایرانی نوشته است و این کتاب متعلق به فرهنگ ایران است. زیرا ساختار بحث کاملا بر تقابل خیر و شر مبتنی است و سبک و سیاق فرهنگ ایرانی دارد. عرض کردم که منظورم این نیست که کانت از ایران گرفته بلکه کانت از یونان گرفته است. اما اصولا داستان تقابل خیر و شر است که البته بیان کانت دربارۀ آن بسیار زیبا و جذاب هم هست. اگر تضاد و تقابل نبود چیزی پدیدار نمی‌شد و اساسا چیزی شکل نمی‌گرفت که حالا از اینجا به بعد بحث رنگ و بوی هگلی می‌گیرد. یک مطلب در ذهن کانت بود و این تناقض که بعدها در مارکس هم پیدا شد در کانت هم وجود دارد که بالاخره این تضاد چه می شود؟ یعنی تقدیرش چیست؟ کانت نهایتا حرفش این است که کل آنچه که ما در حوزه عقل نظری گفته‌ایم مقدمه‌ای است برای کارکرد عقل عملی و در عقل عملیِ جامعه بشری نهایتا این تضاد حل می‌شود و برطرف می شود. کانت این را به صراحت می‌گوید که این تضاد تمام می شود و جامعه‌ای که توصیف می‌شود تقریبا شبیه بهشتی است که ادیان الهی گفته‌اند. اصولا هیچ کاستی و لغزشی در آن نیست. اینکه گفتم که این تضاد نهایتا حل می‌شود آنجایی است که به انسان مربوط می‌شود، یعنی آنجایی که به جامعه بشری مربوط می‌شود. اینکه آیا به نظر کانت ذات عقل، جوهرعقل از ساختار دیالکتیکی رها می شود یا نه؟ راستش من پاسخی در نوشته‌های او ندیده‌ام.

 

اردبیلی: بله، آن چیزی که در وهلۀ نخست در کانت دیده می‌شود، دیالکتیک در معنای جدل است که در بخش سوم نقد عقل محض آمده است. در آنجا مشخصا مراد کانت از دیالکتیک جدل است که به همین دلیل معمولا آن را به دیالکتیک ترجمه نمی‌کنند. یعنی بعد از اینکه دو بخش حسیات و تحلیل استعلایی را به عنوان بخش‌های ایجابی طرح عقل نظری خود مطرح کرد، سپس بخش دیالکتیک قرار دارد که به صورتی سلبی به نقد دعاوی متافیزیکی تاریخ فلسفه در حوزه‌های روانشناسی، جهان‌شناسی و الهیات می‌پردازد. بنابراین در اینجا دیالکتیک کانت صرفا سلبی است. اما نکته‌ای هم به ذهنم می‌رسد که شاید بتوان آن را بسط داد. می‌دانیم که دیالکتیک هگلی صرفا بخش سلبی ندارد، بلکه بخش ایجابی هم دارد و همانگونه که در ابتدا اشاره کردم خصلت دیالکتیک همین نفی کردن در عین ساختن است. می‌توان برای ردیابی ریشه‌های دیالکتیک هگلی، بخش‌هایی از اندیشۀ کانت را مورد توجه قرار دهیم که وی اتفاقا در آنها هیج اشاره مستقیمی به دیالکتیک نمی‌کند. برای مثال، در جدول مقولات دوازده‌گانۀ کانت، چهار دسته بندی داریم که در واقع کمیت، کیفیت، نسبت و جهت  است. چهار دسته سه تایی داریم که سه مقولۀ درون هر یک از این دسته‌ها با همدیگر رابطۀ درونی دارند. یعنی به عنوان مثال در مقولات مربوط به کمیت (وحدت، کثرت و تمامیت) را داریم. ما شاهدیم که مقوله اول و مقوله دوم از هر دسته بندی یک رابطه منطقی با هم دارند و مقوله سوم می شود گفت که جامع دو مقولۀ نخست است. این امر را در مقولات ریاضی می‌توان به روشنی نشان داد. این همان دیالکتیک سه وجهی هگل است.

پس اینجا شاهد هستیم که دیالکتیک هگلی از کانت ملهم شده است. یعنی اینکه دو تا امری که در ظاهر در تضاد با هم هستند مثلا وحدت و کثرت، اینها در مرحله بعد نسبتی با هم پیدا می‌کنند که در واقع می‌توانست جامع و یا در واقع سازنده یک مفهوم سومی باشد که فراگیر و جایگزین هر دو مقولۀ پیشین باشد. می‌توان نمونه‌های دیگری را نیز ذکر کرد که دیالکتیک هگل از جهات بسیار متعدد برگرفته از کانت است. پس یکی از منابع دیالکتیک هگل کانت است و البته روشن است که یکی دیگر از این منابع افلاطون است. اما همچنین نباید فراموش کرد که دیالکتیک هگلی از یک مجرای دیگر هم تغذیه می‌کند که مسیحیت است. در اینجا شاهد ارتباطی تنگاتنگ میان وجوه سه‌گانۀ دیالکتیک هگلی و تثلیث مسیحی هستیم. حتی می‌توان ادعا کرد که هگل اولین بار اصطلاح آوفهبونگ را از متنی از لوتر استخراج کرده است. بنابراین دیالکتیک هگل نسبت به دیالکتیک کانتی از این جهت متفاوت است که هگل به شدت تحث تاثیر آموزه های مسیحی است و هگل حتی مسیحیت تا کنون موجود قرون وسطی را نیز بخشی از یهودیت می‌داند یعنی مسیحیتی که هنوز مسیحی نشده است و مومنانش هنوز گرفتار داستان به صلیب کشیده شدن مسیح و برداشت سطحی و تصویری از دو گانه پسر و پدر هستند و هنوز روح القدس را درک نکرده‌اند. بنابراین می‌توانم بگویم که هگل دیالکتیک را از یک جهت از کانت اخذ کرده است که همان دیالکتیک به مثابه جدل است. اما هگل وجهی ایجابی هم به آن بخشیده است.

نکته دیگر این است که نزد هگل اتفاق جدیدی برای دیالکتیک می‌افتد که البته بسیار راجع به آن سخن گفته شده و آن این است که دیالکتیک به ساحت هستی شناسی وارد می‌شود. یعنی دیگر دیالکتیک مانند قبل در ساحت معرفت شناسی درجا نمی‌زند. بنابر توضیحات من، می توان گفت که هگل دیالکتیک را هم ایجابی می‌کند و هم از ساحت معرفت شناسی به هستی شناسی می‌آورد. بنابراین دیالکتیک نه تنها شیوه شناخت، شیوۀ راه یافتن به حقیقت، شیوه نفی یا نقد اندیشه ها است، بلکه همچنین شیوۀ پیشبرد و پیشرفت جهان، تاریخ، علم و پیشرفت هر چیز دیگر است.

درعوض او به فیلسوف وحدت معروف می شود و دایره ی حاکم بر این وحدت را دیالکتیک می داند که تجلیات آن بر حوزه های مختلف به اشکال مختلف خودش را نشان می دهد . اما منطق حاکم بر آن منطق دیالکتیک است.

*آقای دکتر اردبیلی شما بفرمایید دین از دیدگاه هگل و تفاوتش با کانت چیست؟

اردبیلی: با توجه به توضیحات کامل دکتر صانعی در مورد کانت، من بیشتر به هگل می پردازم. نگاه هگل به دین یک نگاه خاص و منحصر به فرد در تاریخ اندیشۀ غرب است. پیش از هر چیز باید بگویم که هگل، نوعی رندی دارد و هیچگاه دستش را رو نمی کند که در واقع و عملاً چه نگاهی به دین دارد. این ابهام نهایتاً هم راه را برای تفاسیری مانند فوئرباخ باز می‌کند که کل دین را محدود به روانشناسی و انسان‌شناسی می‌کند و خدا را به طور کلی ساخته بشر می داند، و از طرفی دیگر راه را برای مومنانی باز می کند که برمی‌گردند به همان هگلیان راست و می‌کوشند از دل فلسفۀ هگل نوعی الهیات استخراج کنند.

صرف نظر از نیت هگل، می‌توان نشان داد که اگر ما به متن هگل مراجعه کنیم، می‌بینیم که هگل درد دین داشته است. مسئله هگل مسئله دینی است. اولا فراموش نکنیم که هگل اولین مطالعاتش در مدرسه دینی توبینگن انجام گرفته با آن اتاق افسانه‌ای که هم هگل و هم شیلینگ و هم هولدرلین در آن زندگی می‌کرده‌اند؛ اتاقی بی‌نظیر در طول تاریخ. آنجا برای هگل الهیات به مساله بدل شد. البته در آن زمان، در نوشته های الهیاتی‌اش همواره به نقد فلسفه و عقل فلسفی می‌پرداخت و در مقابل آن از نوعی عشق دینی دفاع می‌کرد. بعدها به ویزه در ینا که دیگر به یک فیلسوف تمام عیار بدل شده بود، بازهم مفاهیم دینی نقشی محوری را برایش ایفا می‌کنند. بحث در این خصوص بسیار مفصل است، اما برای اینکه بحثمان ابتر نماند، می‌توان به یک نمونه از این مسائل اشاره کرد که از ابتدا تا انتهای حیات فکری هگل برایش مساله بوده است: یعنی رابطۀ متناهی و نامتناهی. هگل این بحث را هم در مباحث فلسفی خود و هم در بحث از رابطه انسان و خدا مطرح می‌کند.

تمام تلاش هگل این است که رابطه انسان و خدا را تا حدودی تبیین کند و به یک راهکار یا جواب برای آن برسد. تمام بحث هگل در درسگفتارهای فلسفۀ دین همین است. یا در پدیدارشناسی روح، هگل در تحلیل سیر تکوین دین، در واقع به پدیدارشناسی تاریخ پیدایش خداوند می‌پردازد و اتفاقا بحثش را از خدا به مثابۀ نور، یعنی دین زرتشتی آغاز می‌کند. بعد از آن وارد بحث غیب‌گوها، پیشگوها، سرودهای آیینی، هنر و ادبیات یونانی شده و نهایتا مسیحیت می‌رسد. به نظرم نکته اصلی در رویکرد دوگانۀ هگل نسبت به دین، این است که باید به خود این دوگانه هم هگلی نگاه کنیم. هرکدام از طرفین این دوگانه به تنهایی یک‌جانبه‌اند. بنابراین نگاه هگل به دین از یک سو، نگاهی برون‌دینی است و از سوی دیگر، نگاهی درون دینی است چون دیالکتیک هگل در مورد هر موضوعی هم همدلانه و هم خصمانه است یعنی از بطن خود امر شروع می‌کند و آنرا نفی می‌کند.

همچنین برای درک این وجوه دوگانۀ توامان، نباید فراموش کرد ه هگل علاوه بر آنکه به مسائل دینی می‌اندیشد، محصول یا فرزند روشنگری است. به بیان دیگر، خود هگل دیالکتیکی است  بین رومانتیسیم قرن 18 و 19 و روشنگری آلمانی. در مورد دین هگلی هم لازم است نکته‌ای عرض کنم و آن اینکه نزد هگل این دین دیگر آن دین متعارف نیست، همانگونه که خدا هم با خدای متعارف متفاوت است یعنی دیگر خدایی نیست که متعالی باشد و از انسان کاملا منفک باشد و انسان جدا افتاده قرار باشد که در آن فنا بشود یا مانند گفتمان یهودیت بخواهد فاصله اش را حفظ بکند و صرفا به نوعی عبودیت نائل شود. در اینجا همانگونه که گام به گام انسان به سمت خدا حرکت می‌کند، خدا هم به سمت انسان حرکت می‌کند تا این فاصله به مرور رفع بشود و در نهایت انسان خدا بشود، به این معنایی که جهان در قالبی الهیاتی-اومانیستی به وحدت می‌رسد. حتی هگل به صراحت در « پدیدارشناسی» می گوید انسان مجرای عینیت یافتنِ خداوند است چون اگر انسانی نباشد خدایی نیست چراکه خداوند از مجرای انسان باید در بطن تاریخ تحقق پیدا کند. در اینجا هم اشاره دارد به بحث «پسر» یعنی تثلیث و هم اینکه تا وقتی عقل انسانی و نوعی خودآگاهی وجود نداشته باشد، محملی برای خدوآگاهی و نهایتا مطلق شدنِ روح یا خدا شدنِ خدا وجود نخواهد داشت. نمونۀ این رویکرد را حتی می‌توان تا اسپینوزا ردیابی کرد، آنجا که در کتاب پنجم اخلاق می‌گوید: عشق عقلانی نفس به خداوند، همان عشق خداست که او با آن به خود عشق می‌ورزد. یعنی خداوند به میانجی من می‌تواند به خودش عشق بورزد. البته در اسپینوزا این خداوند سرمدی است و خبری از دیالکتیک تاریخی به معنای هگلی نیست. به هر ترتیب، خواستم تاکید کرده باشم که دینی که هگل از آن صحبت می‌کند با هر گونه دینی که قبل از آن صحبت می شده و یا فهم متعارفی که از دین وجود داشته متفاوت است و اگر ما از هگل به عنوان فیلسوف  دینی حرف می زنیم باید بدانیم هگل در این مختصات دینی است.

صانعی دره‌بیدی: در تکمیل فرمایشات آقای دکتر چند جمله عرض می‌کنم. یک بیت در دیوان شمس به این مضمون است که «بیزارم از این کهنه خدایی که تو داری، هر روز مرا تازه خدایی دگر آید». این بیت از دیوان شمس است. مرحوم دکتر شرف در یک گفتگویی که با هم داشتیم، یک بیت از مثنوی نقل می‌کرد که مضمونش همین بیتی بود که از دیوان شمس نقل کردم، می‌گفت که هگل در جایی این بیت را می‌آورد و حتی به مولوی اشاره می‌کند.

ادامه دارد. ...

مصاحبه از خداداد خادم

کد خبر 2366147

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha