مجله مهر: «من بچه افغانستانم» حرفهایش را با این جمله آغاز میکند. جملهای که گفتن آن در سالهای گذشته چندان برایش آسان نبوده و تمام تلاشش را کرده تا هویت افغانستانی خود را پنهان کند تا به عنوان یک سرباز بتواند در جبهه ایران بجنگد. سالهایی که یک جوان ۱۶ ساله افغان برای رزمنده شدن وارد ایران میشود و زمانی که از جبهه برمیگردد ۳۳ ساله است! «محمدعلی کلی» یک رزمنده افغان است که به عشق امام به خط مقدم میرود و حتی یک ساعت هم به خودش اجازه مرخصی نمیدهد تا جایی که حالا به خاطر شببیداریهای درون جبهه بیناییاش را از دست داده است. یک روز مهمان این جانباز و رزمنده افغان شدیم تا خودش داستان زندگیاش را برای ما تعریف کند.
مادرم برای پیروزی انقلاب نذر میکرد
«محمدعلی محبی» یا همان کلی در روستای جاغوری استان غزنین افغانستان به دنیا آمده و تا دوم راهنمایی را در افغانستان درس خوانده است. دوران نوجوانی او مصادف میشود با سالهای اوایل انقلاب. از همان موقع او و خانوادهاش به امام خمینی و انقلاب ایران علاقه ویژهای داشتند. «آن زمان وضع بهگونهای بود که در سه تا ده فقط یک رادیو وجود داشت. انقلاب ایران هم در حال پیروزی بود. ما شبها در مسجد جمع میشدیم و به اخبار گوش میدادیم. مادر من خیلی به امام خمینی ارادت داشت. حتی برای پیروزی امام نذر میکرد تا اینکه بالاخره امام به ایران آمد و انقلاب پیروز شد. بعد از مدتی جنگ ایران شروع شد و روزبهروز وضع بدتر میشد. من هم شبها میرفتم این اخبار را برای مادرم تعریف میکردم. با شروع جنگ امام فتوا داد که بر هر شیعه واجب است که جبههها را پر کند. مادرم هم به من گفت تو که مقلد امام هستی باید لبیک بگویی و بروی. ازآنجا پیش «آیتالله ابراهیمی» نماینده امام خمینی در افغانستان رفتم و از او نامه گرفتم که سر مرز با من کاری نداشته باشند. موقع خداحافظی، مادرم سه بار دور من چرخید و گفت برو کمک آقا هیچ اتفاقی برای تو نمیافتد.»
حرف نمیزدم که کسی نفهمد افغانستانی هستم
محمدعلی ۱۶ ساله وقتی به ایران میآید همسر و دو فرزند دارد؛ اما زندگی و خانواده خود را فقط به عشق کمک به امام تنها میگذارد. «وقتی به ایران آمدم فقط یکبار به زیارت امام رضا رفتم و همان شب به سمت تهران راه افتادم. من به شهری آمده بودم که خیلی آن را نمیشناختم. حتی به خاطر لهجهام خیلی هم صحبت نمیکردم که کسی متوجه افغان بودن من نشود. نمیدانستم برای رفتن به جبهه باید چهکار کنم تا اینکه در یکی از پارکها با چند کارگر افغانستانی روبهرو شدم. خودم را معرفی کردم و آدرس نزدیکترین پادگان را پرسیدم. در همانجا تشکیل پرونده دادم و بعد از ده روز آموزش فشرده بالاخره به سمت اهواز و پادگان دوکوهه راه افتادیم. بعد من میپرسیدم الان کجا میرویم؟ به من پاسخ دادند آنجا مرز ایران و عراق است. آنجا به عربی حرف میزنند بگویند تعال تعال یعنی بیا و روح روح یعنی برو! من هم به شوخی میگفتم من را جایی ببرید که زبانش فارسی باشد من زبان آنها را نمیفهمم (با خنده) ما تا به اهواز رفتیم یک عملیاتی در شرق کرخه بود که آهنگران آن زمان میخواند آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم. این عملیات را با موفقیت انجام دادیم و آن منطقه را آزاد کردیم. وقتی دوباره رفتیم پادگان دوکوهه دیدم عدهای در حال لباس عوض کردن و مسافرت رفتن هستند. از آنها پرسیدم کجا؟ هنوز که جنگ تمام نشده است! فهمیدم که میخواهند به مرخصی بروند. به من هم گفتند تو نمیروی؟ که من جواب دادم من که خانه ندارم. من فقط آمدهام بجنگم.»
فقط دو روز پشت جبهه بودم
محمد علی تصمیم میگیرد پستی را برای خدمت انتخاب کند که مرخصیبردار نباشد و شبانهروز در جبهه و سنگر و خط مقدم باشد: « بعد از عملیات پیش فرمانده خودمان «حاج یدالله کلهر» رفتم و گفتم: من را جایی بینداز که من شب و روز در منطقه باشم و خدمت کنم. کمی فکر کرد و گفت فردا تو را میبرم. فردا مرا برای پشتیبانی قرارگاه کربلا معرفی کرد. آنجا از من سوال پرسیدند چهکار بلدی؟ من هم گفتم رانندگی. یک ماشین نیسان تحویل من دادند. عصر همان روز به من گفتن این رزمنده را به خانه برسان و بگرد. من این رزمنده را به اهواز رساندم اما راه برگشت را گم کردم . آنقدر دور زدم که شاید حتی از عراق هم گذشته باشم تا آخر خسته شدم و یکگوشهای توقف کردم و خوابیدم. فردا که از خواب بیدار شدم فهمیدم در مسیر پادگان هستم. روز دوم هم مامور حمل غذای رزمندهها شدم. بعد رفتم سراغ فرمانده و گفتم: این کار به درد من نمیخورد. من را داخل جبهه بفرستید. فرمانده گفت آنجا هم راه را گم میکنی؛ اما بالاخره مرا به خط فرستاد. فقط دو روز در پشت جبهه بودم!»
حتی یک ساعت به مرخصی نرفتم!
خیلی زود بهعنوان راننده به خط مقدم جبهه میرود و پشت فرمان هر ماشینی از نیسان گرفته تا کامیون و جرثقیل مینشیند. «در جبهه راننده محموله مهمات شدم و اولین بار هم برای شلمچه مهمات بردم. به من میگفتند غذا هم میتوانی؟ گفتم میتوانم گفتند آب و سوخت و ... هر چه میگفتند، می گفتم بله میتوانم. بعدازاین به من ماشین سنگین برای رانندگی دادند؛ اما گواهینامه نداشتم. حالا نمیدانستم با سنوسالم چهکار کنم. میدانستم برای پایهیک باید حداقل ۲۳ سال داشته باشم. تا اینکه پادگان اهواز برای امتحان رانندگی پایهیک رفتم. چندنفری هم از پلیسراه بودند. امتحان هم قبول شدم و پایهیک گرفتم. هر ماشینی که به من میدادند از کمپرسی گرفته تا کامیون و جرثقیل و تریلی و میپرسیدند بلدی با اینها کار کنی نه نمیگفتم؛ این در حالی بود که من در افغانستان فقط با یک تراکتور کار کرده بودم. اما در ماشینآلات ذهن خوبی داشتم و همان دفعه اولی که یک ماشین را میدیدم و پشت فرمان آن مینشستم طرز کار با آن را یاد میگرفتم. برای من جبهه دانشگاهی بود که در آن علوم، ریاضی، جغرافیا و .. یاد میگرفتم. هر کاری لنگ میماند من آن را بر عهده می گرفتم. معمولا چندین شبانه روز نمیخوابیدم و آنقدر به چشم هایم فشار میآوردم که انگار در چشمهایم ماسه ریخته اند. من هشت سال شب و روز زحمت کشیدم و حتی یک ساعت هم از مرخصی استفاده نکردم.» و برای همین خستگیناپذیری به «کلی» معروف میشود. «من ورزشکار خوبی بودم و والیبال هم خوب بازی میکردم. اسمم که محمدعلی بود روی من اسم کلی گذاشتند و دیگر ازآنجا به کلی معروف شدم و دیگر پروندهام را هم به اسم کلی عوض کردم.»
بهترین خاطرهام دیدن امام بود
آقای کلی کل هشت سال دفاع مقدس را در جبهه عرق میریزد و دوری از خانه خانواده را تحمل میکند. «پنج شش ماه اول دوری برایم سخت بود؛ اما کمکم عادت کردم. فقط شاید هرچند وقت یکبار میتوانستم نامهای بنویسم.» رزمنده خستگیناپذیر افغان فقط به عشق امام و انقلاب تمام سختیها را تحمل میکند هنوز بعد از گذشت سالها بهترین خاطرهاش یکلحظه دیدن امام است. خاطرهای شیرین که با چاشنی بغض تعریف میکند. «شیرینترین خاطره آن سالها بعد از عملیات خیبر بود. به ما گفتند هرکسی که در این عملیات حضور داشته، میتواند خدمت امام برود. با خودم گفتم فرمانده میداند من افغان هستم. حتما اسم مرا نمینویسد. وقتیکه لیست را آوردند و اسم مرا خواندند، گفتم خدایا شکرت. هیچ لحظهای برای من شیرینتر از لحظه دیدن امام نبود.»
در تمام عملیاتها حضور داشتم
آقای کلی سختیهای زیادی را تحمل کرده و تلخیهای زیادی را به چشم دیده که هنوز هم یادآوری آنها برایش سخت است. «یکبار تعدادی رزمنده را با ماشین سنگین میخواستم به مرز برسانم. چون جاده در این خط بهگونهای بود که اتوبوس نمیتوانست در آن دستاندازها حرکت کند؛ برای همین اغلب آنها را با ماشین سنگین منتقل میکردیم. یک آن خمپارهای به ماشین من اصابت کرد. یک نفر از آنها سالم نماند. خیلی صحنه بدی بود. ماشین را نگه داشتم ده دقیقه نگاه میکردم و فقط خون میدیدم. صحنههای تلختری را هم به چشم دیدهام. وقتی ۴۸ ساعت در جزیره مینو در محاصره عراقیها بودیم. ما آنقدر گرسنه بودیم که توان ایستادن هم نداشتیم. آچارهای ماشین را به کمرم بسته بودم که کمتر گرسنگی را احساس کنم. من در کل عملیاتها شرکت کردم. چه در غرب چه در جنوب. چون وقتی یک عملیات شروع میشد، اول فرماندهان آن منطقه را شناسایی میکردند. دو الی سه ماه طول میکشید که ما آن منطقه را ازنظر سنگر و تانکر و ... مجهز کنیم. ما مسئول آماده کردن از سیر تا پیاز منطقه و عملیات بودیم. عملیات یکی دو شبه انجام میشد و رزمندگان برمیگشتند و دوباره کار ما شروع میشد و این تجهیزات را برمیداشتیم. به این خاطر من در هم عملیاتها حضور داشتم.»
به همه میگفتم مشهدی هستم
خیلی از فرماندهان را به چشم دیده و دوشادوش آنها در عملیاتها حضور داشته است. «مهدی باکری یکی از فرماندهانی بود که با من خیلی صمیمی بودم. شهید زینالدین را هم از نزدیک میشناختم. حتی برای کارها هم زنگ میزد و میگفت حتما فلانی برای این کار بیاید. شهید ابراهیم همت هم خیلی مرا دوست داشت. فرماندهان زیادی مرا میشناختند و به من علاقه داشتند و هیچوقت از من نمیپرسیدند که تو بچه کجایی؟ اکثرا فکر میکردند که من اهل مشهد هستم.»
آقای کلی هرروز و هر شب کار میکند و فقط یک روز است که بههیچعنوان دست و دلش به کار نمیرود. «من در جبهه ماموریت بودم که خبر رحلت امام را از رادیو شنیدم. دیگر صبحانه نخوردم و بسیار گریه کردم و آن روز تنها روزی بود که اصلا کار نکردم.»
هشت سال دفاع مقدس؛ نُه سال سنگر سازی
جنگ تمام میشود؛ اما کار این رزمنده افغان نه و بازهم در جبهه میماند تا علاوه بر هشت سال حضور در دفاع مقدس، نه سالی هم «سنگر ساز» شود. « وقتی جنگ تمام شد، اتفاقا مسئولیت من بیشتر شد؛ به خاطر اینکه هر تیپ و لشکری که میخواست به شهر خودش برگردد به یک کارشناس احتیاج بود که تشخیص دهد چند کامیون، تانک، تریلی و ... باید با خود ببرد. برای همین من را بهعنوان کارشناس میفرستادند که این کار را انجام دهم. هرکدام از این تیپها یک هفته طول میکشید. چهار پنج سال اینگونه طول کشید. بعدازآن هم به سنگر سازی پرداختم. از لب مرز خاکریزی و سنگر سازی را شروع کردیم. از خود پاوه تا مرز فکه را سنگر سازی کردیم و این هم تا سال ۷۶ طول کشید. بالاخره در این سال زن و بچهام هم به ایران آمدند و بعد از ۱۷ سال ما همدیگر را دیدیم.»
پسرم را به خاطر من شهید کردند
بعد از گذشت ۱۷ سال اتفاقهای بزرگی در افغانستان خانواده جوان افغان میافتد. مادر حالا دیگر زنده نیست که لبیک پسر به امام را ببیند و روحالله پسرش هم به جرم رزمنده بودن پدر قربانی میشود. «من یک پسر به اسم روحالله داشتم به خاطر علاقهام به امام اسمش را روحالله گذاشته بودم. زمانی که من در ایران در جبهه بودم، پسرم توسط کمونیستها در افغانستان مورد سوءقصد قرار گرفت؛ آنهم به این خاطر خصومتی که کمونیستها ا زمان با انقلاب ایران داشتند. حتی آن زمان استشهاد محلی علیه من جمع کردهاند که من خائن و فراری هستم. آن زمان پسر من فقط ۷ سال داشته و من سال ۷۲ از شهادت او باخبر میشوم. تا سال ۸۶ در اهواز زندگی میکردیم و از آن موقع به کرج آمدیم.»
پسرعمویم هم مدافع حرم است
آقای کلی دو بار شیمیایی شده، پایش تیر خرده و چند وقتی است به خاطر کار کشیدن زیاد از چشمانش، بیناییاش را هم ازدستداده است. «هیچوقت دنبال مدرک جانبازی نرفتم. هر موقع زخمی میشدم، سریع فرار میکردم و به جبهه برمیگشتم. من سالها در شب و چراغ خاموش رانندگی کرده بودم و به چشمهایم فشار آمده بود. در جبهه عینکی شدم و پس از دو سه سال ضعیفتر شد. سال گذشته و اوایل امسال با کمک خیرین دو بار عمل شدم. کمی بهتر شدم اما پس از مدتی کلا بیناییام را از دست دادم. از آن موقع من بیکار شدم و همسر من بهناچار کار میکند. من وظیفه خودم ا انجام دادم و منتی هم بر سر کسی ندارم. اما من سالها در طول جنگ و بعد از جنگ در جبهه بودم و تا سال ۸۳ هم در سپاه بودم؛ اما من هنوز هم رسمی نشدم و مجبور شدم تسویهحساب کنم. بعدازآن هم دنبال کار شخصی رفتم و کابینت سازی کردم. اما از اوایل امسال که ازکارافتاده شدم، حقوق بازنشستگی هم ندارم و شرمنده زن و بچهام هستم.»
محمدعلی کلی شاید تنها رزمندهای باشد که ۱۷ سال بدون مرخصی در جبهه حضور داشته و از هیچکس هم طلبکار نیست و انگار مامور شده تا یکتنه به نمایندگی از تمام افغانستان به کمک امام بیاید و حالا بعدازاین همهسال دعای مادر در حق محمدعلی اجابت شده و در برابر تمام ترکشها و گلولهها بیمهشده و تا آخرین توانش برای این نظام عرق ریخته است. نیرویی که در خانواده او دنبالهدار است و پسرعموی او را هم برای همین لبیک گفتن به سوریه فرستاده است.
نظر شما