به گزارش خبرنگار مهر، رمان «همه میمیرند» نوشته سیمون دوبوار با ترجمه مهدی سحابی به تازگی توسط نشر نو به چاپ سیزدهم رسیده است. این کتاب، چهارمین عنوان از مجموعه «کتابخانه ادبیات معاصر» است که این ناشر چاپ میکند. نسخه اصلی این رمان در سال ۱۹۴۶ به چاپ رسید.
سیمون دوبوار به عنوان یکی از فعالان جنبش حمایت از حقوق زنان و همچنین جنبش ضد جنگ ویتنام شناخته میشود. او در سال ۱۹۵۴ جایزه کنگور را به دست آورد. همچنین در سال ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزه نوبل ادبی شد. آثاری که از این نویسنده به جا ماندهاند، در قالب تحقیق و بررسی و عموما در چارچوب ادبیات جا میگیرند. «همه میمیرند» یکی از مهمترین و مشهورترین آثار دوبوار است.
داستان این رمان در قرن چهاردهم میلادی جریان دارد. رایموندو فوسکا بر شهر کارمونا در ایتالیا فرمانروایی میکند اما سروری بر این شهر کوچک که چون قارچی بر فراز کوهی سنگی نشسته، او را راضی نمیکند. جنگهای پیدرپی که با هدف بزرگتر و آباد کردن کارمونا در میگیرد، افقهای هرچه گستردهتری را برابر چشمان فوسکا میگشایند. در ادامه، نیروهای تازهای سر بر میآورند که برابرشان نهتنها کارمونا و فلورانس شهر آرزویی فوسکا بلکه حتی ایتالیا، کوچک و ناتوان میشود. برای دگرگون کردن جهان، باید آن را به طور کامل تصرف کرد اما کار جهان دشوار است و زندگی کوتاه مردمان خاکی از پس این مساله بر نمیآید. پس باید زندگی جاویدان پیدا کرد.
در این رمان، زمان برای شخصیت فوسکا تبدیل به خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه آنچه در جستجویش بوده، پوچ و تباه میشود. انسانهایی که دوستشان دارد میمیرند و در خاک میشوند. دل سنگی فوسکا، تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را درنمییابد؛ انسانهایی که سنگ نیستند، میخواهند سرنوشتشان، کار خودشان باشد. روزی همه میمیرند اما پیش از مردن زندگی میکنند.
فوسکا مردی است که نفرین شده برای همیشه زنده باشد...
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
با قدمهایی پروقار اما متزلزل دور شد. از امپراتوری چون او نمیشد چندان چیزی انتظار داشت؛ در همان یک هفته او را شناخته بودم: مردی جاهل و هوسباز و حریص بود و بلندپروازی و پایمردی نداشت. با این همه، شاید میشد او را به کارهای بزرگی واداشت، و پسری داشت که احیانا روحیهاش بیشتر به کار من میآمد. تصمیم گرفته بودم دنبال او بروم. از کاخ بیرون رفتم. مهتاب بود؛ از اردوگاه لشگریان ماکسیمیلیان در جلگه آوازهای خشنی به گوش میرسید: دویست سال پیشتر، از آنجا میشد چادرهای سرخ اردوگاه جنوواییها را در لابلای درختان کبود زیتون دید، و من دروازههای شهر را بسته بودم. به گورستانی که کاترینا و آنتونیو در آن خوابیده بودند رفتم، روی پلههای کلیسای بزرگ نشستم، دیوار شهر را دور زدم. معجزه بهوقوع پوسته بود: طعم زندگیام عوض شده بود. کارمونا به چشمم تازه میرسید؛ شهری بیگانه بود.
صبح، هنگامی که پا به دروازه گذاشتم، آن کوه سنگی و برجهای بالای آن را که مدت درازی قلب زمین بود، نگاه کردم؛ اکنون تنها تکه ناچیزی از امپراتوری بود، زمین غیر از دل من قلب دیگری نداشت. برهنه به میان جهان انداخته شده بودم: مردی از هیچکجا بودم. آسمان بالای سرم دیگر نه یک بام، که راهی بیپایان بود.
چندین روز و شب تاختیم. رنگ آسمان روشنتر و هوا خنکتر میشد، از سیاهی رنگ درختان و سرخی زمین کم میشد. کوههایی در افق پیدا شد؛ در دهکدهها، خانهها بام چوبی داشت و روی دیوارهای آن گل و پرنده نقاشی شده بود...
چاپ سیزدهم این کتاب با ۴۱۳ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۳۴ هزار تومان به بازار عرضه شده است.
نظر شما