قدمهایم را کمی تندتر برداشتم تا به مرتضی و داوود برسم. مرتضی گفت: «خستهای بشینیم؟ ها؟» نشستیم روی مبلهای قدیمی که گذاشته بودند توی پیادهرو. تا نشستیم یکی برایمان چای آورد، از همان چایهای تلخ. داوود گفت: «بگو ۲ تا برام بیاره.» گفتم: «یه کم عربی یاد بگیری، ضعف نمیکنی. بگو اثنین شای! حالا چرا ۲ تا؟» گفت: «به خاطر مهدی» مهدی رفیق داوود بود و کمرش آنقدر درد میکرد که مادرش گفته بود راضی نیست برود زیارت اربعین. مهدی موقع خداحافظی به داوود گفته بود که دلش برای چایهای تلخ عراق تنگ شده. داوود هم قول داده بود، هر جا قرار بود چای بخورد، یکی هم به یاد مهدی بخورد. تا آخر آن سفر داوود همیشه دوتا ۲ تا چای میخورد.
میگفت: «مهدی کارش را بلد است، وقتی من این همه چای را به یادش میخورم، مگر میشود موقع زیارت به یادش نباشم؟» در ردیف همان مبلهای چوبی یکی نشسته بود و داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد. نوحه و روضه نبود. گوشهایم را تیزتر کردم. اول فکر کردم اشتباه میشنوم، اما داشت برای خودش خواجه امیری میخواند و گریه میکرد: «برام هیچ حسی شبیه تو نیست/کنار تو درگیر آرامشم»
خدایا! چه دلهای زلالی داشتند این آدمها و چقدر حالشان خوب بود. اینجا دست روی هر کسی میگذاشتی برای خودش یا یک داوود بود، یا یک مرتضی. حالا داشت بلندتر میخواند: «همین عادت با تو بودن یه روز/ اگه بیتو باشم منو میکشه». تا حالا اینجوری به خواجه امیری گوش نکرده بودم. چند دقیقه بعد اشکهایش را پاک کرد و بیآنکه چیزی بگویم، گفت: «برای گذرنامه دیر اقدام کرده بودم. به موقع آماده نمیشد. ۳روز قبل تصادف کردم. ماشینم چیزی نشد، مقصر کارمند اداره گذرنامه بود. آشنا شدیم، ۴۸ساعته گذرنامه گرفتم. الان هم اینجام.» اسمش رسول بود و هر چه کردم با ما همسفر نشد. دوباره راه افتادیم. به تیر ۱۸۲ که رسیدیم همه صلوات فرستادند. دیدم تازه بعد این همه راه، شماره تیر دوباره از یک شروع شد. ما جاده نجف را تمام کرده بودیم و تازه رسیده بودیم به ابتدای «طریق الحسین».
این بار اما به طولانی بودن راه فکر نکردم. شاید از دیدن پیرمردها و پیرزنهایی که با عصا راه میرفتند یا زنی که ویلچر همسرش را هل میداد خجالت کشیده بودم. شاید هم اثر حال خوب همه آدمهای توی راه بود. هر چه بود، باعث شد ۱۰۰ تیر دیگر را بیوقفه بروم. شب به نیمه نرسیده بود، در تیر ۱۰۰ بودیم. قرار شد بخوابیم. تقریباً همه موکبها پر بودند اما جای خوبی گیرمان آمد. توی چادری بزرگ دراز کشیدیم. موقع خواب ماجرای رسول را برای داوود تعریف کردم. گفت: «بعضیها میهمان وی آی پی اند» و بعد جوری که انگار آه کشیده باشد گفت: «گر میروی بازندهای/ گر میبرندت بردهای».
نظر شما