به گزارش خبرنگار مهر، حسن محدثی دکترای جامعهشناسی دارد و هماکنون استادیار دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز است. عمده پژوهشهای او در حوزه جامعهشناسی دین بوده و کتابهایی چون «الاهیات انتقادی: رویکردی بدیل اما ناشناخته»، «دین و حیات اجتماعی: دیالکتیک تغییرات»، «جامعهشناسی دین: روایتی ایرانی»، «نظریهای در باب دین و شادی: دین تاریخی و مهار دوگانه شادی» (به همراه الهام قربانی)، «مشرکی در خانواده پیامبر» (به همراه بیژن عبدالکریمی) و ترجمه کتابهای «روایت و پیشاروایت» اثر دیوید ام. بژه و «اسلام و دموکراسی: دین، سیاست و قدرت در خاورمیانه» اثر تیمونی سیسک، بخشی از کارنامه قلمی اوست. به باور او انقلاب اسلامی ایران قرار بود جهانشمول باشد و به انسان بهای بسیاری بدهد، اما پس از مدتی این انسانگرایی از انقلاب گرفته شد. نقد او از جریانهای پس از انقلاب ناظر به این معنی است. محدثی که در دوران انقلاب نوجوان و شاهد حرکت انقلابیون بوده و به آرمانهای انقلاب دل بست در جهان فعلی خود را غریبه میبیند. گفتوگوی مهر با او را در ادامه بخوانید.
انقلاب اسلامی سال ۵۷ در ایران آرمانهای انسانی مختلفی برای جامعه ایران به همراه آورد. اتفاق شگفتآور دفاع مقدس و سر برآوردن آرمانهایی روشن و انسانی و تحول بیسابقه وضع عمومی جامعه تا سالهای اولیه، انقلاب ایران را به عنوان یک تحول بزرگ درونی و بیرونی تثبیت کرد، اما به نظر میرسد که از یک دورهای به بعد اتفاقاتی در ساختار و فضای عمومی رخ داد که به ویژه دو آرمان آزادی و عدالت با مشکلاتی مواجه شدند این دو آرمان انقلابی بعد از جنگ و با آغاز دهه ۷۰ رفتهرفته کمرنگ شد و امروز به وضعیتی رسیده که حتی انقلابیون و معتقدان به آرمانهای انقلاب اسلامی را تا حدی ناامید کرده است. به نظر شما چه اتفاقاتی رخ داد و چه موانعی پیش آمد که موجب چرخش از آرمانهای انقلاب شد؟
من با روایت شما از انقلاب و پس از انقلاب موافق نیستم. نخست اینکه انقلاب را دینی یا غیردینی نمیدانم. لذا تعابیری چون «انقلاب دینی» و «انقلاب اسلامی» را تعابیر نادرستی میدانم. انقلاب یک پدیده اجتماعی بزرگمقیاس است و دینی و غیردینی ندارد. مثل این است که کسی از بوروکراسی دینی یا فئودالیسم دینی سخن بگوید! چنین تعابیری در مورد این نوع پدیدهها خطا هستند زیرا اینگونه پدیدههای اجتماعی را نمیتوان به دو گونهی دینی و غیردینی تقسیم کرد. به همین دلیل هم بحثهای استاد داریوش شایگان در کتاب «انقلاب دینی چیست؟» مشکل دارد. ایشان میگوید انقلاب دینی در ایران تناقضآمیز بوده است زیرا دین امری متاتاریخی است و انقلاب امری تاریخی است و لذا «انقلاب دینی» تناقضآمیز است. صرفنظر از بحث در باب نوع استدلال ایشان، چنین تعبیری از بنیاد اشکال دارد. اما این مدعا که مهمترین ایدهئولوژی انقلابی در انقلاب ۵۷، ایدهئولوژی اسلامی بوده است و رهبر انقلاب نیز رهبری دینی بوده، درست است. اما ایدهئولوژیهای دیگر و نیروهای انقلابی دیگر نیز در انقلاب سهیم بودهاند و اسلامی نامیدن انقلاب به این اعتبار، آغاز تبعیض در عصر پساانقلابی و نطفه تبعیض در پس از انقلاب بوده است.
از اینجا به ایراد دوم در روایت شما میرسم و آن اینکه میفرمایید، پس از جنگ آرمانهای انقلاب به فراموشی سپرده شده است! من جمله شما را این طور تصحیح میکنم: پس از جنگ آرمانهای انقلاب بیش از پیش به فراموشی سپرده شده است.
انقلاب ما قرار بود که جهانشمول باشد و جامعهای انسانی و بهغایت انسانی بسازد. اسلامی بودناش به انسانی بودناش بسته بود. معیار اسلامی بودن همه چیز، همانا انسانی بودنشان بود.نطفه نادیده گرفتن دو آرمان بزرگ انقلاب یعنی عدالت و آزادی از همان آغاز از همان جایی که شما میگویید «انقلاب اسلامی» نهاده شد. از همانجایی که بخشی از انقلابیون امور عالم و اجتماع را به «اسلامی» و «غیراسلامی» تقسیم کردند، تبعیض و واگرایی از آرمانهای بزرگ انقلاب آغاز شد. هایدگر در رساله «سرآغاز کار هنری» که من اغلبِ مطالب و مدّعاهای آن را درنیافتم و باید کسی یا اثری را بیابم تا آن را برایم شرح دهد، سخنی دارد که خیلی حکیمانه و تأمّلبرانگیز است و به کار بحث ما میآید. او میگوید: «آغاز، نهانی، بر انجام هم شمول دارد.» در مورد انقلاب ۵۷ (صرف نظر از اینکه هایدگر منظورش چه بوده است) میتوان پرسید کدام آغاز بوده که به این انجام نایل آمده است؟ به نظرم از این سو دقیقتر میتوان سخن گفت: این انجام، در کدام آغاز ریشه داشته است؟
پاسخ من این است که این انجام که شما میگویید و در پرسشتان هست، به گمان من ریشه در آن آغاز «اسلامی و غیراسلامی کردن» دارد. انقلاب ما قرار بود که جهانشمول باشد و جامعهای انسانی و بهغایت انسانی بسازد. اسلامی بودناش به انسانی بودناش بسته بود. معیار اسلامی بودن همه چیز، همانا انسانی بودنشان بود. اما از نخستین ایام بعد از انقلاب، امور به «اسلامی» و «غیراسلامی» تقسیم و بهتدریج «انسانی» و «غیرانسانی» بودن فراموش شد. این انجام، ریشه در چنان آغازی دارد.
البته اطلاق صفت اسلامی به انقلاب به دلیل مبارزه منسجم اسلام گرایان و اصحاب امام است. امام خمینی(ره) یک مبارزه تئوریک و عملی را برای پیروزی در پیش گرفت. دروس ایشان در تبیین نظریه ولایت فقیه را میتوان قدمی عملی در این راستا به شمار آورد. در مقابل اما گروههای مبارز دیگر بویژه مبارزان چپ، هدف را صرفا در مبارزه میدیدند و البته به دلیل قلت نیروها نیز کار خاصی را پیش نبرند. هرچند که مبارزه مسلحانه آنها تاثیرگذار بود. این طیفها هیچگاه با هم به وحدت هم نرسیدند در صورتی که در میان اسلامگرایان وحدت وجود داشت. پس از انقلاب هم بیشتر این گروهها حتی حزب توده با امام خمینی بیعت کردند و امام آن خاطره معروف درباره سلیمان میرزا اسکندری را که در سفر حج نماز شبش ترک نمیشد، بیان کرد. دولت موقت در شرایط هرج و مرج ناشی از انقلاب دولت را در دست گرفت و اتفاقا بسیاری از تندرویهای آن دوران هم نه از میان شورای انقلاب که از میان طیف چپ بود. حتی سازمان مجاهدین خلق هم کاندیداهایی برای انتخاباتها معرفی میکرد اما رای نمیآوردند. بیعت اکثر سازمانهای مبارز با امام خمینی نشان دهنده باور آنها به اسلامی بودن انقلاب نیست؟
من در اینکه مهمترین ایدهئولوژی انقلابی، ایدهئولوژی اسلامی بوده است، تردیدی ندارم و با شما هم عقیدهام. در اینکه رهبر انقلاب آیتالله خمینی، همزمان رهبری دینی نیز بود و اکثریت نیروها (اگر نگوییم همه) رهبری سیاسی ایشان را پذیرفتند هم تردیدی ندارم. اما نکتهی اصلی من این است که با نادیدهگرفتن دیگر نیروها و محروم کردن آنان از مشارکت سیاسی و حق مشارکت سیاسی که بر مبنای تفوق نوع خاصی از نگرش اسلامی شکل گرفت، نطفهی واگرایی از آرمانهای اصلی انقلاب ۱۳۵۷ نهاده شد. شما اگر به پیشنویس قانون اساسی که در بهار سال ۱۳۵۸ -یعنی چند ماه پس از پیروزی انقلاب- توسط دولت موقت اصلاح و سپس منتشر شد، بنگرید، به شاهد معتبری در باب آنچه عرض کردم دست خواهید یافت. لطفاً تاریخ انقلاب را مطالعه بفرمایید! ما نمیتوانیم دلبخواهانه تاریخسازی کنیم. توجه داشته باشید که در نهضت انقلابی بحث از «وحدت کلمه» بود اما پس از پیروزی، «وحدت کلمه» به «وحدت با ما» بدل شد و سپستر این «ما» دایماً کوچکتر و کوچکتر گردید! به این نکته هم توجه داشته باشیم که زبان، جهانسازی میکند.
در اینکه رهبر انقلاب آیتالله خمینی، همزمان رهبری دینی نیز بود و اکثریت نیروها (اگر نگوییم همه) رهبری سیاسی ایشان را پذیرفتند تردیدی ندارم. اما نکتهی اصلی من این است که با نادیدهگرفتن دیگر نیروها و محروم کردن آنان از مشارکت سیاسی و حق مشارکت سیاسی که بر مبنای تفوق نوع خاصی از نگرش اسلامی شکل گرفت، نطفهی واگرایی از آرمانهای اصلی انقلاب ۱۳۵۷ نهاده شد.وقتی میگوییم «انقلاب اسلامی» این تعبیر خواهی نخواهی دو معنا را به ذهن متبادر میکند: یکی اینکه جامعه را یکپارچه و یکدست اسلامی ببینیم و بخش غیراسلامی جامعه را مورد توجه قرار ندهیم و نقش نیروهای غیراسلامی را نادیده بگیریم. دیگری آنکه تصور بشود که پدیدهی «انقلاب دینی» هم داریم! این هر دو تصور خطاآمیز شکل گرفت: اولی علاوه بر آنکه بهشکلی از انحصارگرایی انجامید، در زبان و معنا نیز انقلاب را از شمولیت و عامبودگی انداخت؛ زیرا قرار بود انقلاب، انسانی و جهانشمول باشد. معنای دوم هم همان خطایی است که استاد داریوش شایگان مرتکب شد و از تناقضآمیز بودن «انقلاب دینی» سخن گفت! یعنی پذیرفت که انقلابی دینی رخ داده است و سپس استدلال کرد و خواست نشان دهد که چنین پدیدهای در ذات خود تناقضآمیز است! بهعلاوه شما را به این نکته هم توجه میدهم که نیروهای مسلمان هم در انقلاب یکپارچه نبودند و حتا روحانیت نیز یکپارچه نبود. خلاصهی سخن من این است که انقلابیون در حرکت سلبی یعنی سرنگونی رژیم مستبد پهلوی پیروز شدند اما در حرکت ایجابی یعنی تأسیس نظمی فراگیر شکست خوردند. سرآغاز تمامی نزاعها و حذفهای بعدی همانجاست.
به نظر میرسد یکی از مهمترین عواملی که مسیر را برای چرخش از آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی فراهم کرد، شکلی از محافظهکاری بود که در این سه دهه تلاش کرده حافظ منافع و شرایط موجود با هدف تثبیت برخی منافع برای قشری خاص باشد. دیدگاه و کنش انقلابی موجود در دهه نخست انقلاب چطور به وضعیتی محافظهکارانه دچار شد که رفتهرفته امکانات نقد عناصری را که مانع بروز آزادی و عدالت میشدند، محدود کرد؟
بهگمان من آنجا واگرایی آغاز شد که آنچه انسانی و مردمی بود، متولّی انحصاری پیدا کرد. کسانی که به قدرت رسیدند، انقلاب را میراث خویش تلقی کردند، نه میراث انسان ایرانی و انسان بهطور کلی و عام. شعار و اندیشههای انقلابی در آغاز چنان بود که میشل فوکو بهعنوان انسانی از جامعهای غربی از «روح یک جهان بیروح» سخن گفت. اما در چنین انجامی این روح پرواز کرد و «جهان بیروح» برای ما باقی ماند. روح انقلاب همان انسانی بودن و مردمی بودن آن بود. آیا این امری ناگزیر بود؟ من هنوز خوشبینانه (خوشبینانه به انقلاب) تردید دارم. من فکر میکنم محافظهکاری تعبیر دقیقی نیست بل که انحصارگرایی واژه درستی برای این روند است. نطفه واگرایی از آرمانهای انقلاب، انحصارگرایی است؛ آن نوع انحصارگرایی که تداوم حرکت انقلابی را در حذف غیر میدید و برای برحق نشان دادن خود و تداوم خود در قدرت، مداوماً غیر میساخت و خودی و غیرخودی میکرد.
به نظر میرسد با وجود اینکه سیاست در جامعه ما در سه دهه اخیر به سمت دو قطبی شدن پیش رفت و این دو قطبی شدن در ابتدا نوید گذر از محافظهکاری و مصلحتاندیشیهای کاذب در یکی از قطبها را میداد، اما عملا این اتفاق رخ نداد و ما شاهد دو نوع از محافظهکاری و مصلحتاندیشی در دو قطب، جریان یا جناح شدیم؛ در یک سو عدهای که انقلابی شناخته میشدند در پی حفظ وضعیتی شدند که در دهه هفتاد انحرافات صریحی را در خصوص آرمانهای انقلاب نشان میداد و تصورشان هم این بود که در حال پیگیری فرمایش امام (ره) مبنی بر «حفظ نظام» هستند. این نوع محافظهکاری تا همین امروز هم کم و بیش وجود داشته و دارد. اما در سوی دیگر هم همان نوع محافظهکاری لیبرالیستی و جناح راستی را که در سطح جهانی وجود داشته در ایران شکل میگیرد و به قول شما با یک قلب مفهوم به عنوان جناح چپ شناخته میشود. بدین ترتیب ما با دو جریان اصلی مواجه بودهایم که هر دو به شکلی خاص محافظهکاری را دامن زدهاند. شما تا چه حد با این تفسیر موافقید و تحلیتان از وضعیتی که در آن مردم از هر دوی این محافظهکاریها خسته شدهاند چیست؟
این دو قطبی، هرگز نماینده تمامعیاری برای جامعه نبود. همیشه بخش محذوف مهمی وجود داشت که صدایش در آن بالا شنیده نمیشد و رفتهرفته این بخش محذوف بزرگتر و بزرگتر شد. این دو قطبی تکوین درونی انحصارگرایان آغازین در پس از انقلاب بود و از درون همان نیروهای انحصارگرا زاده شد و هیچگاه نتوانست (حتا در دوم خرداد ۷۶) کل جامعه را نمایندگی کند. به همین دلیل، یعنی به این دلیل که این نیروها هرگز بهطور کامل جامعه را نمایندگی نمیکرد و اینک تمامی پتانسیل درونی خود را بعد از چهار دهه محقّق ساخته و به ظهور رسانده است. لذا دیگر دیرباورترین نیروهای اجتماعی نیز از آنان و عملکردشان مأیوس شدهاند و شعار «اصلاح طلب اصولگرا / دیگه تمومه ماجرا» را سر دادهاند.
فارغ از دهه نخست بعد انقلاب اسلامی که درگیر ترور و جنگ بودیم، در طول سه دهه که جنگ و ترور از میان رفته است، از سوی بعضی از بهرهمندان بیآرمان از انقلاب تلاش شده وضعیت موجود در ایران، «وضعیت حساس کنونی» شناخته و تبلیغ شود. این وضعیت بهخودیخود باعث میشود که اداره جامعه وجوهی «امنیتی» پیدا کند. بهاینترتیب که تلاش میشود با نگاهی امنیتی، فرهنگ به حاشیه رود و علاوه بر آن فضای مطالبات مشروع نیز محدود شود. ما در همه این سالها همچنان به الگویی برای اعتراض مشروع و در چارچوب سیاستهای کلی نظام به انسداد و مانع ایجاد کردن برای آرمانها نرسیدهایم. شما تا چه حد با این تحلیل در خصوص این سه دهه و تأثیرش در چرخش از آرمانهای انقلابی سال ۵۷ موافقید؟
من موافق نیستم و معتقدم ریشه مواجهه امنیتی با غیر نیز در همان سالهای آغازین ریشه دارد. من همچنان ریشه مسأله را در آغاز انقلاب میبینم و در همانجا میجویم. وقتی تکثرِ ذاتیِ حرکت انقلابی و جامعه انقلابی از طریق حذف و از رهگذر یکسانسازی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی نادیده گرفته میشود و تکثر به نیروی دشمن تبدیل و تحویل میشود و دیگری به رسمیت شناخته نمیشود، خواهی نخواهی برخورد امنیتی در دستور کار قرار خواهد گرفت.
همیشه بخش محذوف مهمی وجود داشت که صدایش در آن بالا شنیده نمیشد و رفتهرفته این بخش محذوف بزرگتر و بزرگتر شد. این دو قطبی تکوین درونی انحصارگرایان آغازین در پس از انقلاب بود و از درون همان نیروهای انحصارگرا زاده شد و هیچگاه نتوانست (حتا در دوم خرداد ۷۶) کل جامعه را نمایندگی کند.انقلاب اسلامی نخستین تجربه حرکت جمعی مردم ایران به سمت استقرار جمهوریت در طول تاریخ بوده است. با توجه به این امر، بسیاری از کارشناسان معتقدند که همان فضای محافظهکارانه که تنها دغدغهاش حفظ وضعیت موجود بوده، با محدود کردن «دیگری»ها مانع بروز جوانب متعدد جمهوریت در ایران شده و برای مثال اجازه نداده قومیتها، مذاهب، ادیان و گروههای دیدهنشده که میتوان همه را در قالب «دیگری» جمعبندی کرد، خود را به شکلی کنشمند بروز دهند. تا چه حد با این پیشفرض موافقید و تحلیلتان از این مساله چیست؟
من فکر میکنم نخستین تجربههای کنشگری جمعی ایرانیان به عصر مشروطه و حتا قبل از مشروطه برمیگردد. من باز هم با این تفسیر موافق نیستم و فقدان نیروهای عامگرا و عدم بلوغ اجتماعی نیروهای عامگرا را مهمترین عامل در این روند میدانم. در ایران معاصر همواره نیروهای خاص گرایانه بر نیروهای عامگرایانه چربیدهاند. ما نیازمند آن نوع بلوغ اجتماعی هستیم که نیروهای عامگرا بپرورد و نیروهای عامگرا نیروهایی هستند که از غیریتسازیهای قطبی اجتناب میکنند و به جامعه و نیروهای متکثر آن بهنحو طیفی مینگرند و به دنبال چتری فراگیر برای جامعهسازیاند و خواهان تشکیل آن نوع نظم اجتماعی-سیاسی هستند که کل این طیف را دربر بگیرد.
بسیاری معتقدند که بخش بزرگی از موانع موجود بر سر راه دو آرمان بزرگ آزادی و عدالت در ایران به دلیل سنگاندازیهایی بوده است که گروههای مخالف جمهوری اسلامی در داخل و خارج بر سر راه حفظ موجودیت این انقلاب انجام دادند و طبیعی است که وقتی موجودیت و اصل انقلاب مورد هدف قرار گرفته است حفظ آن از این خطرها بر اعمال شرایط آرمانهای آن مقدم باشد. چه قدر با این تحلیل موافقید؟
با این تحلیل نیز موافق نیستم. به گمان من نیروهای هر دو طرف در شکلگیری این وضعیت سهیم بودند. هیچکدام از این نیروها به آن حد از بلوغ نرسیده بودند که نظمی کثرتگرایانه بنا کنند و در آن با مدارا زیست و عمل کنند. بخشی که قدرت داشت بخش ضعیفتر را حذف کرد، غافل از اینکه وقتی قطار حذف راه بیفتد دیر یا زود سراغ حذفکنندگان آغازین نیز خواهد آمد. دیدیم چهطور این قطار حذف، رفتهرفته به نیروهای قبلاً خودی رسید و دامن آنان را نیز گرفت و البته همچنان نیز خواهد گرفت.
با توجه به اینکه رهبر انقلاب صراحتاً اعلام کردهاند که «محافظهکاری قتلگاه جمهوری اسلامی است» تصور میکنید خاستگاههای نظری و عملی محافظهکاری و منفعتطلبی موجود در جمهوری اسلامی که همواره تلاش شده به عنوان یک جمهوری «انقلابی» شناسانده شود، در کجاست؟
به نظر من پویایی یک نظام سیاسی به این است که به محیط درونی و بیرونی خود واکنش و بازخورد مناسب نشان دهد و نیروهای توانمند بیشتری را جذب کند و دایره تجدید نیروی خویش را فراگیرتر سازد و از بیگانهسازی سیاسی اجتناب کند و جهان بزرگتری از نیروهای اجتماعی و سیاسی را با خود همراه سازد. مرگ یک نظام سیاسی دقیقاً وقتی رخ میدهد که معکوس این فرآیند رخ بدهد؛ ولو اینکه نظام سیاسی در ظاهر بهنحو مکانیکی برپا باشد (مثل جسد ایستاده اما مرده حضرت سلیمان).
ما که شاهد حرکت انقلابیون بودهایم و به آرمانهای این انقلاب دل بسته بودیم، در این جهان سخت غریبایم. این عصر عصر ما نیست. عصر ما سر رسیده است. البته درستتر این است که بگویم ما که نقش مستقیمی در این انقلاب نداشتهایم و در زمان انقلاب، در آغاز نوجوانی بودهایم، گویا هیچ وقت عصری نداشتهایم و حالا سخت غریب هستیم و اکنون میبایست غریبانه زیست کنیم.پس از گذشت ۴۰ سال از انقلاب اسلامی، اگر امروز و با شرایط موجود قرار باشد تعریفی «زمانمند» و «کاربردی» از «انقلابی بودن» در شرایط حاضر ارائه دهیم که بتواند ما را از وضعیت موجود رهایی دهد، آن تعریف از نظر شما چیست و باید واجد چه عناصری باشد؟ بهعبارتدیگر انقلابیون امروز باید با کدام ساختارها و ویژگیهای سوژه غیرانقلابی تقابل و مرزبندی صریحی داشته باشند؟
در حال حاضر نمیتوان از انقلابی و غیرانقلابی سخن گفت. جهان ما بهکلی دگرگون گشته است؛ بهگونهای که میتوان گفت نسلی که آغازگر انقلاب بود در این جهان جدیدی که ساخته شده، بهکلی غریب و بیگانه است. در جهانی که ضد آرمانهای انقلاب حرکت کرده و بیش از پیش حرکت میکند، در جهانی که بورژوازی رانتخوار دولتی بر مبنای تبعیضی ساختاری و نهادینه شده، مادیگرایی و قدرتپرستی را به بزرگترین ارزشهای اجتماعی بدل ساخته است و از طریق فرزندان انقلابیون سابق به درونیترین لایههای زندگی خانوادگی شان رسوخ میکند و رسوخ کرده است و حتا بسیاری از خود انقلابیون را استحاله کرده است، عصر انقلابیون سابق، منقضی شده است. ما که شاهد حرکت انقلابیون بودهایم و به آرمانهای این انقلاب دل بسته بودیم، در این جهان سخت غریبایم. این عصر عصر ما نیست. عصر ما سر رسیده است. البته درستتر این است که بگویم ما که نقش مستقیمی در این انقلاب نداشتهایم و در زمان انقلاب، در آغاز نوجوانی بودهایم، گویا هیچ وقت عصری نداشتهایم و حالا سخت غریب هستیم و اکنون میبایست غریبانه زیست کنیم. انگار میبایست به کنجی بخزیم و در انزوا زیست کنیم. البته اگر چنین چیزی ممکن باشد! من در معدود نیروهای وفادار به آرمانهای انقلاب ۱۳۵۷ آنچنان نیرویی نمیبینم که بتوانم امید بازگرداندن روال به صدر انقلاب را بپرورانم. آخرین کوششها نیز با شکست مواجه شده است. شاید زیادی مأیوسام یا شاید چیزی میبینم که امیدواران نمیبینند. وقتی رعایت سادهترین اصول اخلاقی (و نه تحقّق آرمانهای بزرگ اخلاقی)، همچون بلاهت فهم میشود، دیگر دلبستگان به آرمانهای انقلاب ۵۷ در این جهان چه جایگاهی خواهند داشت؟!
نظر شما