۴ تیر ۱۳۹۹، ۹:۰۹

پرونده کافکاشناسی-۷؛

دیدن کافکای خوب و مثبت‌بین در ساحت داستان/دغدغه مفیدبودن آقای ک

دیدن کافکای خوب و مثبت‌بین در ساحت داستان/دغدغه مفیدبودن آقای ک

رمان «عروسک کافکا» نوشته گرت اشنایدر دربرگیرنده داستانی است که در آن فرانتس کافکا، شخصیتی خوش‌قلب و مثبت‌بین است و ضمن اینکه زندگی را مساوی نوشتن می‌داند، دغدغه مفیدبودن دارد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: پرونده کافکاپژوهی (بررسی زندگی، زمانه و قلم فرانتس کافکا) به هفتمین قدم خود رسیده است. پیش‌تر در گفتگوهایی با رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم پراگ که مستندات زیادی را درباره کافکا و زندگی‌اش گردآوری کرده و مقالاتی درباره نوشته‌های کلیما با محور کافکا و ادبیات جمهوری چک، این ‌موضوع را کند و کاو کرده‌ایم. آخرین مطلب پرونده که پیش از این منتشر شد، بررسی کتاب «فرانتس کافکا انسان زمان خود و زمان ما» نوشته رادک مالی، نویسنده و طراح چکی بود.

تا این جای کار از سال ۹۷ تا امروز، این مطالب از اول تا ششم، در پرونده کافکا پژوهی منتشر شده‌اند:

* ادبیات به آخر خط نرسیده است / زبان داستان‌نویسی را بلد نیستیم

* کافکا انسان زمان خود با تمام تمایلات و عشق به زندگی بوده است

* کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمت

* شانس کافکا داشتن مداحی چون ماکس برود بود / روی دیگر آقای نویسنده

* کافکای افسانه‌ای و کافکای واقعی / رودررو و بی‌تعارف با آقای ک

کافکا در نامه‌نگاری‌هایش طنز را در بالاترین سطح به‌کار گرفته است

و نتیجه کلی که از مطالعه این مطالب دستگیرمان می‌شود، این است که درباره کافکا، ادبیات و زندگی‌اش، دو گونه نگاه وجود دارد. نگاهی که او را در حد یک موجود استثنایی و درک‌ناشدنی در زمان خودش بالا می‌برد و معتقد است کافکا نابغه بوده و دیگر؛ نگاهی که کافکا را مردی معمولی با همه خواسته‌های بشری می‌داند و معتقد است با مطالعه نامه‌های کافکا و نه آثار ادبی‌اش باید او را شناخت.

در مطلب «کافکای افسانه‌ای و کافکای واقعی / رودررو و بی‌تعارف با آقای ک» اشاره کردیم که رادک مالی در کتاب «فرانتس کافکا انسان زمان خود و زمان ما» با یادآوری حکایت مشهور عروسک کافکا، آن را احتمالاً یکی دیگر از افسانه‌هایی می‌داند که حول محور شخصیت کافکا شکل گرفته‌اند و می‌گوید چند نسل از کافکاپژوهان جهان، بی‌نتیجه دنبال نامه‌ها (یی که کافکا از طرف عروسک برای دخترک نوشته) و دخترک واقعی هستند. رادک مالی نوشته کار این موضوع تا جایی پیش رفته که حتی برخی نویسندگان تلاش کرده‌اند نامه‌های کافکا از زبان عروسک گم‌شده را شبیه‌سازی کنند. و این، دقیقاً همان کاری است که گرت اشنایدر در رمان «عروسک کافکا» انجام داده است.

«عروسک کافکا» نام رمانی به‌قلم گرت اشنایدر نویسنده آلمانی است که برای اولین‌بار در سال ۲۰۰۸ چاپ شد و ترجمه فارسی‌اش به قلم محمد همتی توسط نشر نو به بازار نشر عرضه شده است. این کتاب، از زاویه دیدی تحسین‌گرا درباره کافکا و قلمش نوشته شده که این مطلب را می‌توان از سطرسطر رمان و البته پایان‌بندی آن دریافت.

طرح کلی این داستان، براساس همان‌نقلی که رادک مالی به آن اشاره کرده و افسانه‌اش خوانده، شکل گرفته است: کافکا دختری غمگین را در پاک می‌بیند و وقتی علت غم و اندوه دخترک را جویا می‌شود، متوجه می‌شود دختربچه عروسک خود را گم کرده است. در نتیجه کافکا برای تسلای خاطر دختر، شروع به نوشتن نامه‌هایی از طرف عروسک می‌کند که گویی گم نشده بلکه به سفر رفته و مشغول نامه‌نگاری برای صاحب خود (دخترک) است. تصویر کافکایی که در این رمان ارائه می‌شود، از این قرار است که خود را واسطه‌ای می‌داند که نامه‌های امیدبخش عروسک را به دست دخترک می‌رساند. (صفحه ۱۴۵) این ‌کافکا، توضیحی هم که به دورا (شریک زندگی‌اش) می‌دهد این است که مطالبی که می‌نویسد، سفرهایی خیالی هستند که به واقعیت تبدیل می‌شوند.

گرت اشنایدر با استفاده از واقعیات زیاد و متعدد از زندگی و ادبیات کافکا، رمان خود را نوشته است. برخی فرازهای رمان، اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی به زندگی و آثار کافکا دارند و از این جهت، عناصر بینامتنی در این کتاب بسیار زیادند. یکی از این ‌عناصر را می‌توان در زمینه داستان‌های ناتمام کافکا مشاهده کرد. همان‌طور که می‌دانیم او داستان‌های مختلفِ ناتمامی داشته که با مرگش به سرانجام نرسیدند و همان‌طورْ بدون‌پایان چاپ شدند. یکی از اشارات غیرمستقیم به این ‌مساله، جمله‌ای است که کافکا در صفحه ۱۴۶ این ‌رمان درباره زمانِ پایان نامه‌نوشتن‌هایش به جای عروسک دارد: «این‌قصه وقتی به آخرش می‌رسد که کامل شده باشد.»

به‌هرترتیب، بخش‌هایی از رمان «عروسک کافکا» شرح سفرهای خیالی‌ای هستند که عروسک موردنظر به نقاط مختلف زمین دارد و احتمالاً مخاطب کتاب را خسته می‌کنند چون در انتظار است کافکا را در مرکز قصه ببیند نه عروسک را.

در مطلبی که در ادامه می‌آید، قصد داریم رمان «عروسک کافکا» را در چندمحور مورد بررسی قرار دهیم: ۱- دوره‌زمانه‌ای که نویسنده کتاب برای خلق داستانش از آن بهره برده و سال‌های پایانی زندگی کافکا را شامل می‌شود، ۲- تصویری که از کافکا در رمان ارائه شده است، ۳- توجه به هویت یهودی کافکا در این کتاب، ۴- اهمیت قصه‌گو بودن کافکا از نظر نویسنده و تقدیر از این مساله، ۵- تقدیر از ادبیات و یکی‌دانستن زندگی و نوشتن از دید کافکا و ۶- اهمیت فصل پایانی رمان.

فرانتس کافکا

* ۱- دوره زمانه

زمانه‌ای که داستان «عروسک کافکا» در آن شکل می‌گیرد، سال‌های پس از جنگ جهانی اول و پیش از جنگ جهانی دوم است. در نتیجه بناست مخاطب شاهد نکبتی باشد که آلمان در آن برهه، در آن دست و پا می‌زده است. در این زمینه، گرانی و تورم کشنده‌ای که واحد پول آلمان داشته، بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. (مثل بخش‌های مهمی از رمان «مرگ کسب و کار من است»: اعدامی و جلاد هردوجانی‌اند / زمانیکه دلار چندمیلیارد مارک آلمان بود) این توجه و تمرکز بر مساله تورم را می‌توان در صفحات مختلفی از «عروسک کافکا» مشاهده کرد که اولین‌نمونه در صفحه ۱۱ آمده است: «این تورم دارد پول ما را می‌بلعد!» این جملات عموماً توسط شخصیت سرهنگی بازنشسته و پیر بیان می‌شوند که با کافکا در پارک ملاقات می‌کند و سگی همراه خود دارد. این ‌شخصیت علاوه بر همه حرف‌هایش، در صفحه ۴۲، از روزگار پرآشوب و آمادگی برای یک جنگ داخلی هم سخن می‌گوید.

البته به‌جز سرهنگ، شخصیت خاله‌زنک زن صاحبخانه هم از گرانی‌ها گلایه دارد؛ مثل وقتی که برای خاموشی چراغ‌های برق در ساعات شب به کافکا تذکر می‌دهد: «نمی‌توانید توی روشنایی روز کارتان را انجام بدهید؟ خودتان که می‌دانید، گرانی بیداد می‌کند! …» (صفحه ۴۴) خلاصه آن‌که در برلینی که گرت اشنایدر برای این داستان ساخته، همه‌چیز چندمیلیون مارک قیمت دارد و افت قیمت مارکْ برابر دلار به جایی می‌رسد که رکوردی جدید رقم زده می‌شود: «یک میلیارد مارک در برابر یک دلار _ برلین نقطه اوج بحران _ اعتصاب‌ها و نزاع‌های خیابانی _ در لیشترفلده چراغ‌ها خاموش می‌شود.» (صفحه ۱۱۸) یا مثلاً در همان‌صفحه می‌خوانیم: «البته تا دیر نشده باید دست جنباند و زیرزمین‌ها را پر کرد، چون رفته‌رفته زغال کمیاب خواهد شد. دولت در فکر جیره‌بندی است…»

در رویکرد نشان‌دادن جامعه نکبت‌زده، علاوه بر مسائل اقتصادی آلمانِ آن دوره، به مسائل سیاسی هم اشاره‌ای شده است. مثلاً کابینه اشترزه‌مان که ممکن بوده از هم بپاشد. یا این‌که پلیس به کمونیست‌ها حمله کرده و چندنفر در خلال ناآرامی‌های خیابانی، کشته و زخمی شده‌اند. تصویر توامان هرج‌ومرج‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در آلمان پس از جنگ جهانی اول، همچنین در فرازی که کافکا برای خواهرش نامه نوشته، به تصویر کشیده می‌شود: «به نظر سرهنگ چون الان نرخ دلار سر به فلک کشیده و به بیش از هشتصد میلیون مارک رسیده است و دولت هم دیگر هیچ کنترلی بر آن ندارد، آلمان ظرف چهار ماه آینده نابود خواهد شد.» (صفحه ۱۸۶)

گرت اشنایدر در جایی از داستان، احتمالاً برای نشان‌دادن عمق فاجعه و وضعیت بد مردم آلمان در آن برهه، جمله مهمی را هم در دهان کافکای مثبت‌اندیشی که در این رمان خلق کرده، می‌گذارد: «وقتی به زودی صد برگ کاغذ تحریر بشود ده میلیون مارک، آن‌وقت دیگر از پس تامین کاغذ مورد نیازم هم برنمی‌آییم!» (صفحه ۹۸) با مقدماتی که نویسنده درباره گرانی و وضعیت نابه‌سامان اقتصادی آلمان (یعنی جهان بیرون) دارد، وارد روایت سختی‌های زندگی کافکا (جهان درون) می‌شود. البته این میان، خوش‌بینی و مثبت‌اندیشی کافکا تصویر شده که در بخش بعدی به آن خواهیم پرداخت اما به‌طور کلی کافکا، در یکی از دیدارهایش با پیرمرد بازنشسته در پارک، مقابل غرغرها و اخبار بد می‌گوید با اخبار بد میانه‌ای ندارد. طاقتش را هم ندارد و این میان جمله‌ای در دهان پیرمرد گذاشته شده که دربردارنده یکی از نگاه‌های فرهنگی نویسنده کتاب، بین ملیت‌ها و یا حداقل نشان‌دهنده نگاه قالب در جامعه آن ‌روزهای آلمان است. او به کافکا می‌گوید: «کار درستی می‌کنید، آقای دکتر. دموکراسی الگوی حکومتی خوبی برای آلمانی‌ها نیست. اگر هرکسی بتواند اظهار نظر کند، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.» (صفحه ۷۴) گرت اشنایدر در جایی از داستان، احتمالاً برای نشان‌دادن عمق فاجعه و وضعیت بد مردم آلمان در آن ‌برهه، جمله مهمی را هم در دهان کافکای مثبت‌اندیشی که در این ‌رمان خلق کرده، می‌گذارد: «وقتی به زودی صد برگ کاغذ تحریر بشود ده میلیون مارک، آن‌وقت دیگر از پس تامین کاغذ مورد نیازم هم برنمی‌آییم!» (صفحه ۹۸)

ادامه روند نشان‌دادن سختی‌های زندگی کافکا در این داستان، با میل و علاقه کافکا به سوزاندن دست‌نوشته‌هایش گره می‌خورد؛ به این ترتیب که در سرمای زمستان، دورا (دختر جوان و آخرین شریک زندگی کافکا) قصد گرم‌کردن اتاق خانه را با استفاده از بخاری زغالی دارد و نویسنده چنین‌جملاتی در این ‌فراز رمان دارد: «دورا هیزمی را از داخل صندوق برمی‌دارد. گلوله زغالی که هر شب از ذخیره اندک‌شان برمی‌دارند تا اندک گرمایی به اتاق بدهند، داخل بخاری سرخ شده است. خوشبختانه این ‌ماه در طول روز نیازی به گرم‌کردن اتاق نبوده است.» و کافکا هم در ادامه دغدغه گرم‌شدن در سرمای زمستان، قصد انداختن نوشته‌هایش را در کاغذ دارد: «مشتی کاغذ را از داخل کمد بر می‌دارد و به دورا می‌دهد. "این چیه؟ " "نوشته‌های قدیمی و بی‌مصرف. دست‌کم الان اندکی گرم‌مان می‌کنند." (صفحه ۱۹۳)

اما در زمینه بحث تفاوت‌های فرهنگی، بین دو ملیت آلمانی و چکی، نویسنده کتاب طبق واقعیات آن دوران، به این مساله اشاره دارد که چکی‌ها، شرقی محسوب می‌شده‌اند. به این ‌ترتیب، لهجه‌شان هم به‌طور آشکار مقابل لهجه آلمانی‌ها جلب توجه می‌کرده است. خانم صاحبخانه هم به کافکا و دورا به چشم تردید نگاه می‌کند، و در فرازهای مختلفی از رمان، آن‌ها را به چشم خارجی، کولی یا آدم‌هایی مشکوک می‌بیند که زندگی مشترک گناه‌آلود یا زناشویی بدوی دارند. در زمینه تفاوت‌های فرهنگی بین آلمان (با زندگی غربی) و چک (و جامعه‌ای شرقی)، می‌توان به صفحه ۱۵۲ کتاب هم توجه کرد که دربرگیرنده چنین‌جملاتی است: «"کودکی با هویت نامعلوم؟ " فرانتس با خودش می‌گوید چه عبارت بدی! از نظرش این عبارت لحن ناب آلمانی اداری و رسمی را دارد، زبان اداره بیمه سوانح کارگری را دارد؛ جایی که او در مقام معاون دبیر و نائب رئیس یکی از بخش‌های آن با ادعاهای خسارت کارگران صنایع سر و کار دارد.» توجه داریم که در این ‌فراز، به اشتغال کافکا در اداره بیمه هم اشاره ضمنی شده است.

* ۲- تصویر کافکا در رمان

با صفات و توصیفاتی که گرت اشنایدر در رمان دارد و از صفحه ۱۱ شروع می‌شوند، مشخص است در پی ارائه تصویر خوب و موجه از کافکاست و این مساله احتمالاً تحت تاثیر باورهای رایج و متداول درباره شخصیت مورد، نظر شکل گرفته است. مثلاً کافکای این داستان، همیشه دوستانه یا مودبانه پاسخ می‌دهد. یا مثلاً در صفحه ۱۴ کتاب درباره خاطره دوران دانش‌آموزی کافکا به چنین جملاتی برمی‌خوریم: «در حالی‌که فرانتس دانش‌آموز کم‌سن‌وسالی بود، با وقاری بزرگسالانه به چارچوب در تکیه می‌داد و سگ کوچولو را برانداز می‌کرد.» درکنار وقار بزرگسالانه، شرم‌وحیا و خجالتی‌بودن هم ویژگی دیگری است که کافکای داستان «عروسک کافکا» دارد و نمونه‌اش را می‌توان در صفحه ۲۰۴ مشاهده کرد؛ جایی که کافکا به عکاسی رفته است: «عکاس با مرد خجالت‌زده و نامطمئنی که از جا بلند می‌شود و کلاهش را با تردید در دست می‌چرخاند، آهسته و تقریباً مهربانانه حرف می‌زند.»

کافکایی که گرت اشنایدر در این کتاب ساخته، قناعت‌پیشه و راضی به تقدیر است. در حالی‌که اسناد و نامه‌های او و مربوط به او، چنین‌مساله‌ای را تائید نمی‌کنند. به‌هرحال در برخی فرازهای رمان، می‌توان یک‌کافکای آرام و اخلاقی را شاهد بود. یکی از نمونه‌های بارز این‌رویکردِ اشنایدر، جایی است که کافکا مقابل پیرمرد بازنشسته (سرهنگ) نشسته و پیرمرد ضمن این‌که از اوضاع و احوال جامعه آلمان گلایه دارد، از جنگ داخلی و شرایط سیاسی می‌نالد. اما کافکا، مقابل همه این گلایه‌ها، چنین‌رویکردی دارد: «کافکا با اندکی طمانینه می‌گوید جای نگرانی نیست، دوباره آرامش برقرار می‌شود. سرانجام این بحران ملی تمام می‌شود. فقط ببینید چه پاییز زیبایی است. هیچ باران و توفانی نمی‌تواند خرابش کند.» (صفحه ۴۲) بنابراین اشناید در پی القای این معنی است که کافکا آرام است و این، جهان بیرون از اوست که متلاطم و طوفانی است. ولی در درون او و جهان ذهنی‌اش، آرامش برقرار بوده است. این ‌کافکای آرام طبق روایت راوی داستان در صفحه ۲۲، هنگام گفتگو با دخترکِ عروسک‌گم‌کرده، به رغم تنگی‌نفس‌اش می‌کوشد بخندد. اما نویسنده در پی نشان‌دادن دغدغه‌های مهم و درونی کافکا یا همان شوریدگی او هم هست که این ‌نویسنده را به نوشتن وا می‌داشته‌اند. بنابراین بناست کافکایی را ببینیم که از بیرون، آرام و ملایم و از درون، شوریده و فیلسوف است. به‌این‌ترتیب، سوال‌های مهم و درونی کافکا خود را از صفحه ۱۵ نشان می‌دهند: «آیا من اصلاً سزوار زندگی هستم؟» یا در صفحه ۵۲: «آیا زندگی تک‌رویایی بلند نیست؟ رویایی در بیداری؟» این ‌کافکا در مقایسه بزرگسالی و کودکی‌اش، به این ‌نتیجه می‌رسد: «بچه‌ها همه‌چیز را زود فراموش می‌کنند؛ این از خوشبختی‌های زندگی‌شان است.»

نمونه بارز و صریح کافکای آرام، قانع و مثبت‌بین را هم می‌توان در صفحه ۴۴ کتاب شاهد بود که مشغول گفتگو با دورا است: «فرانتس با لحنی ستایش‌آمیز می‌گوید همیشه چه خوب از پس آراستن خانه محقرمان برمی‌آیی.» یا مثلاً در صفحه ۳۳ که مربوط به روایت مسافرت تابستانی به اقامتگاه ساحلی دریاچه موریتس است پسربچه‌ای هنگام بازی زمین می‌خورد، کافکا خلاف دوستان پسرک که به او می‌خندند، می‌گوید: «چه تر و فرز زمین خوردی و دوباره بلند شدی!»

از صفحه دوم داستان است که نویسنده از توصیف زمان و مکان، به خود کافکا می‌رسد و در تصویر ابتدایی، او را در قامت مردی با پالتوی سیاه که آن را تنگ دور خود پیچیده نشان می‌دهد. این تصویر پیچیدن تنگ پالتو به دور خود، چندین‌بار درطول داستان تکرار می‌شود و یکی از عواملی است که در پی ساختن تصویر مرتاض‌وار یا شوریده و عارف‌مسلک کافکا هستند. به‌هرحال اولین‌توصیف کافکا در ابتدای داستان این‌گونه است: «مردْ بسیار باریک‌اندام است و پالتوی سیاهی بر تن و کلاه لبه‌گرد سیاهی بر سر دارد. با آن سر و وضع و چشمانی که رنگ‌شان به سیاهی می‌زند و با آن گوش‌های بادبزنی کمی شبیه خفاش‌هاست.» (صفحه ۶) اما در صفحه ۱۰ است که شخصیت به‌طور کامل معرفی می‌شود و راوی داستان مشخص می‌کند که زاویه دید خود را به‌سمت کافکا گرفته است. در همین‌صفحه دوباره مساله پیچیدن تنگ پالتو برای دومین‌بار بیان می‌شود. به‌این‌ترتیب، بر تصویر کافکا به‌عنوان درویشی که شولای خود را دور خود پیچیده، تاکید می‌شود: «یقه پالتواش را می‌گیرد و آن را تنگ‌تر دور خودش می‌پیچد…» این تصویر در صفحه ۲۰۷ کتاب هم تکرار می‌شود: «کافکا از سرما به خود می‌لرزد و پالتواش را محکم‌تر به دور خوش می‌پیچد.»

حد اعلای افراط در توصیف کافکا و نگاه نافذوتاثیرگذاری‌اش را می‌توان در جملات دیگری از همین‌صفحه کتاب شاهد بود؛ جایی که از چشمان و نگاه تیزودقیق کافکا این‌گونه صحبت شده است: «پنداری نور به داخل آن چشم‌ها نتابیده، بلکه از چشم‌های کافکا بیرون تابیده است؛ مثل نوری که از پنجره خانه‌ای در تاریکی شب به بیرون تابیده باشد» اولین‌دیدار کافکا با پیرمرد سرهنگ هم باعث می‌شود از دید سرهنگ یعنی یک ناظر بی‌طرف بیرونی، این‌چنین به‌نظر برسد: «مرد جوان با ظاهری کمابیش شبیه پسرها» (صفحه ۱۳) همچنین از خلال مطالب مربوط به دیدار کافکا با این شخصیت داستانی، این مساله واقعی هم مطرح می‌شود که کافکا از سگ‌ها خوشش می‌آید. اما مساله بیماری سل کافکا هم از همان‌ابتدا و صفحه ۱۳ پیش‌روی مخاطب قرار می‌گیرد: «جوان ناگهان به سرفه می‌افتد و دستمال جیبی‌اش را درمی‌آورد و جلو دهانش می‌گیرد و سرفه‌ها را در آن ساکت می‌کند…» در ادامه مطالبی که گرت اشنایدر، ابتدای داستانش را با آن‌ها ساخته، مشخص می‌شود بلعیدن غذا برای کافکا سخت است و اسم بیماری سل هم آورده می‌شود. اشاره صریح به بیماری کافکا در چند فراز دیگر و پایان داستان هم مورد توجه قرار می‌گیرد؛ مثلاً در صفحه ۸۶: «چه بسا سوال‌برانگیز بود که این مرد ظریف و لاغر و قوز کرده با پالتویی که دکمه‌هایش را تا آخر انداخته است، دارد چه چیزی را به دختر کوچکش نشان می‌دهد که دخترک آن‌چنان کنجکاوانه به او رو کرده است.»

یکی از فرازهای مهم رمان، فصل حضور کافکا در مغازه عکاسی است که نشان‌دهنده ارادت افراطی نویسنده به کافکا و تاثیر آن، در نثر داستان هستیم. او در صفحه ۲۰۶ کتاب، عکسی را که از کافکا انداخته می‌شود، این‌گونه توصیف می‌کند: «در مجموع با موهایی که از همان رستنگاه مستقیم تا پشت گوش‌های خفاشی‌اش به عقب شانه شده‌اند، با آن ابروان سیاه بالای آن چشمان نافذ، با خطوط محکم بینی راست و کشیده‌اش و دهان باریک، با آن گروه مرتب کراوات، کراواتی با خطوط مورب روی پیراهن سفید تابناک و در آن کت مشکی، در مجموع ظاهری جدی و مرتاض‌وار دارد.» حد اعلای افراط در توصیف کافکا و نگاه نافذوتاثیرگذاری‌اش را می‌توان در جملات دیگری از همین‌صفحه کتاب شاهد بود؛ جایی که از چشمان و نگاه تیزودقیق کافکا این‌گونه صحبت شده است: «پنداری نور به داخل آن چشم‌ها نتابیده، بلکه از چشم‌های کافکا بیرون تابیده است؛ مثل نوری که از پنجره خانه‌ای در تاریکی شب به بیرون تابیده باشد.»

۲-۱ دشمنی با هرمان کافکای پدر و همذات‌پنداری با فرانتس کافکای پسر

شخصیتی که گرت اشنایدر سعی کرده با استفاده از واقعیات تاریخی، از کافکا، پیش روی مخاطب بگذارد، مردی است با یک‌زندگی دوگانه؛ کارمندی منظم از صبح تا دوی بعدازظهر و شاعرونویسنده‌ای که شب‌ها می‌نویسد. اما اشنایدر در رویکردی جانبدارانه، جداشدن کافکا از پدر قدرتمند و خانواده‌اش در پراگ (و آمدن به منطقه اشتگ‌لیتس در برلین) را، تصمیمی قهرمانانه می‌خواند. کافکای خوب این قصه، می‌خواهد دختر غمگین پارک را که عروسکش را گم کرده، ناامید نکند و همیشه او را امیدوار نگه دارد. کمااین‌که در صفحه ۳۵ می‌گوید: «نمی‌شود، نمی‌توانم دخترک را ناامید کنم. اگر به قولم عمل نکنم، معلوم نیست او چه فکری پیش خودش بکند!» او در صفحه ۵۹ وقتی در یکی از ملاقات‌هایش با دخترک، روی نیمکت پارک می‌نشیند، چنین‌رفتاری دارد: «کافکا لبخندی زورکی زد؛ یکی از همان‌لبخندهایی که سال‌ها پیش همیشه تحویل پدرش می‌داد.» این نکته که کافکا لبخندهایی زورکی به پدرش تحویل می‌داده، براساس مستندات تاریخی احتمالاً درست است چون گفته می‌شود کافکا پدری مقتدر و اصطلاحاً پدرسالار داشته اما ادامه رویکرد گرت اشنایدر در این ‌زمینه، دشمنی با پدر، و همدردی و همذات‌پنداری با خود کافکاست. او در تصویری که از پدر کافکا ارائه می‌دهد، او را مردی تنومند ترسیم کرده که کافکا رابی‌مصرف خطاب می‌کرده است. مادر کافکا هم طبق همین‌تصویر، زنی بوده که جانب شوهر را می‌گرفته و مقابل فریادهایش بر سر کافکا، به پدر می‌گفته: «مراقب فشار خونت باش، هرمان!» راوی داستان «عروسک کافکا» از نگاه سرزنش‌بار مادر کافکا گفته که متوجه شوهر ناسزاگویش نبوده بلکه متوجه فرانتس کافکا بوده است و «در چنان مواقعی فرانتس با لبخندی شرمگین، به اتاق می‌خزید تا پدر تحریک و مادر عصبانی نشود و به هیچ‌وجه باعث نگرانی آن‌ها نشود.» یکی از فرازهای همدردی با کافکا در این ‌کتاب، مربوط به جایی است که راوی داستان می‌گوید با وجود این‌که سنی از کافکا گذشته، هنوز که هنوز است، صدای تهدیدآمیز هرمان کافکا را در گوش دارد که پسرش را به تنبیه تهدید می‌کرده است؛ از کتک‌زدن گرفته تا اشد مجازاتی مثل این: «مثل ماهی تکه‌تکه‌ات می‌کنم.» (صفحه ۱۱۷)

کافکای این داستان، خوش‌قلب است و نمی‌خواهد پسرهای دوره‌وزمانه میان‌سالی‌اش، شرایطی شبیه شرایط کودکی خودش در مدرسه ۳۰ سال پیش را داشته باشند که به موجب آن شرایط، از رفتن به مدرسه سر باز می‌زد و به‌زور راهی آن‌جا می‌شده است. روایت این ‌خوش‌قلبی را می‌توان در صفحه ۱۱۶ هم شاهد بود؛ جایی که کافکا نمی‌خواهد سختی‌ها و مرارت‌های درونی کودکی‌اش برای دختر کوچولوی پارک تکرار شوند: «نه، او اصلاً دلش نمی‌خواهد هر آن‌چه بر فرانتس کوچولو رفته است، بر سر لنا هم بیاید.» در همان‌صفحه، دوباره می‌توان تاکید نویسنده را بر این ‌رویکرد در ساخت کافکای داستانش مشاهده کرد که با بخشی از واقعیت‌های سختی کودکی کافکا و رابطه با پدرش، پیوند دارد: «هرطور شده نباید این ‌اتفاق برای کودکان دیگر هم بیفتد، که ناچار باشند در خانه کز کنند و هنگام صرف غذا به بشقابشان زل بزنند. این همان بلایی بود که حتی در دوران نوجوانی و بعدها در بزرگسالی بر سر فرانتس آمد. و هر وقت هم که جرئت مخالفت به خود می‌داد، باران دشنام بود که بر سرش می‌بارید.»

خوش‌قلبی کافکای کتاب «عروسک کافکا» باعث می‌شود دخترک صاحب‌عروسک، از جایی به بعد (یعنی صفحه ۱۵۶) غریبگی را کنار گذاشته و با کافکا احساس نزدیکی کند. در نتیجه دست او را بگیرد و هر دو چرخ‌وفلک‌وار بچرخند که این صحنه، بیانگر همان خواهش درونی کافکا برای کودک‌بودن و خواهش زندگی در جهان قصه‌هاست.

۲-۲ آخرین زن زندگی کافکا

گرت اشنایدر در کنار ارائه تصویر مثبت و قابل‌احترام از کافکا، از دورا زن جوانی هم که دوران پایانی زندگی کافکا را با او بوده، گفته و تصویر زنِ جوان و ایثارگری را از او ارائه کرده که همه‌گونه پای کافکا ایستاد. همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، فلیسه باوروا، یولیه وهوریزکوا، میلنا یسنسکا و دورا دیامانتوا زنانی هستند که کافکا سعی بر ازدواج با آن‌ها داشت و در این زمینه ناکام ماند. یعنی نامزدی خود با فلیسه را دوبار به هم زد و در نهایت قصد داشت با آخری یعنی دیامانتوا به فلسطین مهاجرت کند که مرگ امانش نداد و کافکای بیمار در آغوش همین‌زن جان داد. به‌جز میلنا یسنسکا، رادک مالی به اصل و نسب یهودی سه زن دیگر اشاره کرده است. به‌هرحال طبق اسناد، کافکا قصد داشته با آخرین عشقش یعنی دورا به فلسطین مهاجرت کند تا آن‌جا رستورانی باز کنند؛ دورا آشپزی و فرانتس پیشخدمتی کند. این مساله‌ای است که چندمرتبه در رمان «عروسک کافکا» هم به آن اشاره شده است.

تصویر کلی از شخصیت دورا، را می‌توان در این جمله کتاب مشاهده کرد: «دورا سر از مشغولیت ادبی فرانتس در نمی‌آورد، اما عاشق جدیت‌اش هنگام نوشتن است.» گرت اشنایدر از خلال رابطه‌ای که برای کافکا و دورا ساخته، نویسندگی کافکا و شیوه‌اش در داستان‌نویسی را هم ترسیم کرده است. این مساله را هم ابتدا در داستان‌نوشتن‌های کافکا به‌جای عروسک نشان داده و سپس به ساخت صحنه‌هایی پرداخته که کافکا در آن‌ها، داغ نوشتن دارد و شوریده‌ی تنهابودن برای نگارش است. تاکید بر نویسنده‌بودن کافکا و قدرت قلمش را می‌توان در یکی از نامه‌های کافکا که از قول عروسک نوشته شده، مشاهده کرد که کافکا در آن، به‌جای عروسک از سگی که در پارک دنبالش کرده بود، تشکر می‌کند. چون اگر او نمی‌بود، محال بوده متوجه توانایی راه‌رفتن، حرف‌زدن و نوشتن‌اش بشود. توجه داریم که در رویکرد گرت اشنایدر، توانایی عروسک در نامه‌نوشتن برای دخترک، معادل قدرت تخیل و توانایی کافکا در داستان‌نویسی است.

محل زندگی کافکا در پراگ

اگر توجه به قدرتِ فرد بی‌قدرتی مثل کافکای این داستان را کنار بگذاریم، نمی‌توانیم از کنار مساله زیرکی‌اش به‌راحتی عبور کنیم. به‌عبارتی گرت اشنایدر، در این فراز از کتاب، به‌طور ناخواسته و ناخودآگاه به زیرکی کافکا اعتراف کرده است؛ همان زیرکی و هوشی که پژوهشگرانی مثل رادک مالی، رضا میرچی یا رنه استاش در پی نشان‌دادنش به‌عنوان ویژگی اخلاقی کافکا تلاش می‌کنند زندگی کافکا و دورا، طبق تصویری که گرت اشنایدر در داستانش ارائه کرده، توسط همان جهان بیرونی متلاطم و آدم‌هایی که چشم ندارند خوشی این دو را ببینند، احاطه شده است. پدر و مادر کافکا، دونفر از آدم‌های آن‌بیرونِ متلاطم هستند. نفر بعدی هم خانم صاحبخانه است که نگاه مشکوک و بدی به زندگی دونفره کافکا و دورا (بدون ازدواج و کولی‌وار) دارد. کافکای داستانِ «عروسک کافکا» ضمن زندگی در اتاق محقری که مخاطب را به یاد اتاق گریگور سامسا و داستان «مسخِ» کافکا می‌اندازد، در صفحه ۶۸ درباره نامه‌ای که از مادرش رسیده، به دورا می‌گوید: «انسان نازنینی است، اما نمی‌تواند درکم کند. فکر می‌کند من باید فقط زندگی‌ای عادی داشته باشم _ مگر همین‌الان زندگی عادی ندارم؟ _ ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم و بیش از همه بخورم و چاق شوم، و آن‌وقت بیماری از بین می‌رود.» بنابراین، گرت اشنایدر، آدم‌های بیرون زندگی کافکا را کسانی می‌داند که او را دعوت به ازدواج و داشتن یک‌زندگی عادی می‌کنند؛ چون او را درک نمی‌کنند و از درونیات پیچیده‌اش خبر ندارند. به یادآوربودنِ اتاق گریگور سامسا در «مسخ» اشاره کردیم. بد نیست به این مساله هم اشاره کنیم که کافکای این ‌داستان، در فرازی با دورا، سر این‌که او (کافکا) یک‌موش است که صاحبخانه را به ترس می‌اندازد، شوخی می‌کند. او می‌گوید: «صدای موش به سختی شنیده می‌شود، همه قدرتش هم در همین است. صدای تیزش توی گوش پیرزن بدذات می‌رود. این آدم باید یک بار هم که شده قدرت ما را احساس کند، قدرت ملت ضعیف موش‌ها را که معمولاً عاشق زندگی در صلح و آرامش هستند، اما زیرکی خاصی هم دارند که البته فوری و به شدت به آن نیاز داریم.» حالا منظور از این ‌استعاره موش‌ها و آزارشان برای صاحبخانه، یا آدم‌هایی مثل کافکاست یا یهودی‌ها که در بخش بعدی به آن خواهیم پرداخت اما اگر توجه به قدرتِ فرد بی‌قدرتی مثل کافکای این ‌داستان را کنار بگذاریم، نمی‌توانیم از کنار مساله زیرکی‌اش به‌راحتی عبور کنیم. به‌عبارتی گرت اشنایدر، در این ‌فراز از کتاب، به‌طور ناخواسته و ناخودآگاه به زیرکی کافکا اعتراف کرده است؛ همان زیرکی و هوشی که پژوهشگرانی مثل رادک مالی، رضا میرچی یا رنه استاش در پی نشان‌دادنش به‌عنوان ویژگی اخلاقی کافکا تلاش می‌کنند. فراز دیگری از «عروسک کافکا» هم که مخاطب را به یاد «مسخ» می‌اندازد، جایی از داستان است کافکا یکی از نامه‌هایی را که به‌جای عروسک نوشته، برای دخترک می‌خواند و مربوط به سفر عروسک با بالن است: «در همان حال انگار که من سوسک یا یک جور حشره موذی باشم، [مردم] دست‌هایشان را محکم در هوا به طرف من تکان می‌دادند.» (صفحه ۵۰)

۲-۳ کافکای صبور و تاهل

گرت اشنایدر در زمینه ضعف و ترس کافکا در برقراری ارتباط با زنان و هراسی که از ازدواج‌کردن داشته، موضعی دوستانه دارد و اغماض زیادی به خرج داده است. در واقع اشنایدر، از موضع همدلی و دلداری وارد عمل شده و کافکا را به‌عنوان مردی نشان داده که تلاش کرده ولی موفق نمی‌شده است. مثلاً با اشاره به زندگی‌اش با دورا می‌نویسد: «پیش از آنچه زندگی اندوه‌باری داشت، وقتی تلاش می‌کرد در مورد فلیسه و بعد ملینا دلداده و شوهر باشد.» (صفحه ۳۱ به ۳۲) این نگاه منعطف درباره ماهیت نامه‌های کافکا به مادر و خواهرش هم در رمان وجود دارد. به گفته رضا میرچی، مترجم و پژوهشگری که روی کافکا، زندگی و نامه‌هایش تحقیق و پژوهش کرده، کافکا در نامه‌های خود به مادرش، به‌نوعی مظلوم‌نمایی می‌کرده و به لحن و فضایی نامه می‌نوشته که دل مادرش به رحم آمده و براش پول بفرستد. اشنایدر بخشی از رمان را در صفحه ۱۸۵ کتاب، به نامه کافکا به خواهرش اوتلا اختصاص داده و این نامه را این‌گونه آورده است: «خودم با کمال میل و داوطلبانه به مغازه شیرفروشی می‌روم و از بقالی عسل و میوه می‌خرم، البته به این شرط که شب پیش پول ما بیش‌تر شده باشد. فهرستی از چیزهایی را که ممکن است به آنها نیاز پیدا کنم، همین‌جا نوشته‌ام. اوتلا جان، نمی‌خواهم آن را برای پدر و مادر بفرستم، چون پدر چندان از این چیزها سر در نمی‌آورد.» با فضاسازی و شرایطی که نویسنده از پیش آماده کرده، به‌هیچ عنوان حس و برداشت بدی از این ‌جملات منتقل نمی‌شود و این‌، ظاهراً یکی از اهدافی است که اشنایدر داشته است. چون به گفته پژوهشگرانی که نامشان را بردیم، کافکا مثلاً در نامه‌ای به مادرش نوشته از کنار فلان رستوران مجلل عبور کرده و بوی گوشت کباب را حس کرده است. اما ایرادی ندارد و او می‌تواند به کم، قناعت کند. اما همان‌کافکای قانعی اشنایدر در کتابش خلق کرده و در ابتدا صحبتش را کردیم، در صفحه ۹۷ رمان وقتی به اصرار دورا، راضی می‌شود دکتر در منزل معاینه‌اش کند، می‌گوید: «دارم لوس می‌شوم آقای دکتر، من هیچ چیز کم و کسر ندارم. بسته‌هایی از محصولات خواهرم از بوهم برایمان می‌رسد. بسته‌های کره و تخم مرغ.»

بنابراین بناست در این رمان کافکایی تصویر شود که صبورانه در انتظار اقلام غذایی و کمک مادر و خواهرش بوده است. اما این کافکای داستانی قانع، ظاهراً آن ‌کافکایی نیست که در واقعیت با نامه‌هایش دل مادر و خواهرش را می‌سوزانده و عواطف‌شان را تحریک می‌کرده است.

با وجود رویکرد صریح و واقع‌گرایانه‌ای که نویسنده درباره زندگی مشترک و البته بدون ازدواج کافکا و دورا دارد، در نیمه دوم داستان، برای این مساله هم تدبیری اندیشیده و کافکا را مردی نشان می‌دهد که در پی ازدواج و به‌گردن گرفتن تعهد و تاهل بوده است. در حالی‌که در واقعیت و اسناد، کافکا هر بار از زیر بار ازدواج، شانه خالی کرده است. رویکرد اشنایدر در این زمینه هم به این ‌ترتیب است که راوی داستان، با ذهن‌خوانیِ کافکا، می‌گوید دورا، پری خوب کافکا است که در غلبه به ضعف‌های جسمانی، کمکش می‌کند و برایش همدم جوان و البته خواهروار یا مادروار است. پس از صحنه عکاسی هم که صحبتش شد، این ‌جملات را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد: «"نگاه‌تان به دوربین باشد، نه به همسر محترم! " همسر محترم! نگاهی به دورا می‌اندازد. خوشحال است که این‌جا به‌عنوان زوجی معمولی به آن‌ها نگاه می‌شود. و در این بین احساس تاهل می‌کند. و این تاثیر همین چند هفته زندگی با این زن است.» (صفحه ۲۰۵)

۲-۴ بعد از خواندن بسوزان!

با در نظر گرفتن بحث عجیب و غریب بودن جهان داستانی کافکا که توسط شخصیت دورا مطرح می‌شود، نویسنده این جملات تراژدی‌گون و واگویه‌وار را هم در کلام کافکا گذاشته است: «آره بندازشان توی آتش! نابودی نوشته‌های یک‌عمر شب‌بیداری آدم! داستان‌های اندوهناکی که دل کسی را شاد نمی‌کنند و اثری ندارند» با توجه به اشاره‌ای که به تصویر سختی‌های زندگی کافکا در برلین در رمان «عروسک کافکا» کردیم، جا دارد به یکی دیگر از واقعیت‌های زندگی این نویسنده نیز اشاره کنیم. کافکا دوست نزدیکی به‌نام ماکس برود داشته که بخش زیادی از شهرت خود را مدیون اوست. کافکا به برود وصیت کرده بود که نوشته‌هایش را در آتش بسوزاند اما برود با گردآوری و انتشار آن‌ها، آوازه‌ای بیشتر از آن‌چه کافکا تا زمان مرگش داشت، برایش به ارمغان آورد و در واقع او بود که مشهورش کرد. ظهور و بروز تصمیم کافکا که ماکس برود انجامش نداد، در کتاب «عروسک کافکا» مربوط به صفحه ۵۸ است؛ جایی‌که صحبت از سرما و پیشنهاد کافکا برای سوزاندن دست‌نوشته‌هایش در بخاری است و دورا از کافکا می‌پرسد آیا می‌خواهد دست‌نوشته‌هایش را بسوزاند؟ این مساله یعنی میل کافکا برای سوزاندن نوشته‌هایش، چندبار در طول داستان تکرار می‌شود. کافکای داستان اشنایدر که شاید در واقعیت از انتشار نوشته‌هایش خجالت می‌کشیده، می‌خواهد مفید باشد و به دردی بخورد. یعنی نوشته‌هاش به دردی بخورند؛ مثل همان‌کاری که با نوشتن نامه به‌جای عروسک در حق دخترک می‌کند. در صفحه ۱۹۴ هم که کافکا می‌خواهد بخشی از نوشته‌هایش را بسوزاند، می‌گوید هنوز آن‌چه واقعاً دلش می‌خواهد ننوشته و کاغذهایی که قصد سوزاندن‌شان را دارد، فقط وبال گردن‌اش هستند. با در نظر گرفتن بحث عجیب و غریب بودن جهان داستانی کافکا که توسط شخصیت دورا مطرح می‌شود، نویسنده این ‌جملات تراژدی‌گون و واگویه‌وار را هم در کلام کافکا گذاشته است: «آره بندازشان توی آتش! نابودی نوشته‌های یک‌عمر شب‌بیداری آدم! داستان‌های اندوهناکی که دل کسی را شاد نمی‌کنند و اثری ندارند.» (صفحه ۱۹۶) و در ادامه همین‌جملات هملت‌وار هم که در همین‌صفحه درج شده‌اند، آمده: «حالا همه این‌ها باید گرم‌مان کنند، فایده‌شان همین بود! چه آزاد بود آدم اگر می‌توانست از فکر نوشتن رها شود! راستش از ماکس هم خواهش کرده‌ام که تمام دست‌نوشته‌هایی را که از من پیش خودش دارد، نابود کند.»

ذکر این نکته هم لازم است که راوی داستان «عروسک کافکا» مرگ را شاه‌رخداد زندگی کافکا می‌داند که قرار و مداری درباره‌اش با دورا نگذاشته است. اگر به تاریخ توجه کنیم، ظاهراً مرگ به‌واقع شاه‌رخداد زندگی کافکا بوده است چون پس از آن بوده که مشهور شده و به‌مرور تبدیل به همان آقای ک و منبع درآمد شهر پراگ و جمهوری چک شده است.

یکی از مسائل دیگری هم که درباره کافکا گفته می‌شود، این است که خوب می‌شنیده و از همین‌شنیده‌ها، برای نوشتن داستان‌هایش استفاده می‌کرده است. به‌عبارت دیگر، کافکا گوش خوبی داشته و از محاورات مردم عادی در کوچه و بازار بهره‌برداری می‌کرده است. این واقعیت هم در داستان «عروسک کافکا» و قلم نویسنده‌اش گرت اشنایدر، نمودی ناخودآگاه و ناخواسته دارد: «دورا دوستش را که معطل و مبهوت تماشای مردم داخل مغازه شده است و گویی می‌خواهد تمام حرف‌های آن‌ها را در خود ببلعد، هل می‌دهد و می‌گوید: بیا برویم فرانتس!» (صفحه ۵۶)

طرح جلد ترجمه فارسی رمان «عروسک کافکا»

* ۳- مرد یهودی

ظاهراً فرانتس کافکا، یهودی چندان معتقدی نبوده و اصرار چندانی هم روی هویت یهودی‌اش نداشته است. اما در رمان «عروسک کافکا» گرت اشنایدر تبار و هویت یهودی کافکا را در فرازهای مختلفی مورد تاکید قرار داده است. البته همچنان که در واقعیت چنین بوده، کافکا را به‌شکل یک یهودی متعصب و مومن تصویر نکرده اما او را علاقه‌مند به مهاجرت به ارض موعود و فلسطین نشان داده است.

در طول صفحات رمان، چندین‌بار از زبان ییدیشِ ترانه‌های یهودی، یهودیان شرق اروپا و فلسطین به‌عنوان سرزمین دست‌نایافتنی، پرورشگاه یهودیان موریتس، اردوگاه ترزین‌شتات و… صحبت می‌شود. از خلال رابطه دورا و کافکاست که راوی داستان، رویای رفتن به فلسطین و باز کردن یک‌رستوران را در آن‌جا، مطرح می‌کند. در همین‌بحث و همین‌فرازهای داستان است که برلین، از دید دورا، به‌عنوان یک دنیای غربی دیده می‌شود که او در آن، شدیداً احساس تنهایی می‌کند. جای دیگری از داستان که توجه مخاطب را در این زمینه جلب می‌کند، فرازی است که راوی می‌گوید کافکا هنگام ظهور نخستین فیلم صامت سینما، از این هنر به‌عنوان جایگزین زندگی نزیسته و ماده‌ای که می‌تواند آبشخور رویاهای آدم باشد، یاد می‌کند. در همین‌بخش رمان از فیلم «کودک» چارلی چاپلین و فیلم «شیوات صهیون» (بازگشت به صهیون) که درباره ساخت‌وساز در فلسطین بوده، یاد می‌شود. جای دیگری از رمان هم که هویت یهودی، اهمیت پیدا می‌کند، جایی است که دکتر اهلرز به اصرار دورا از بیمارستانی یهودی، به منزل کافکا در برلین آمده تا او را معاینه کند.

گرت اشنایدر، کافکا را یک یهودی متعصب و صهیونیست نمی‌داند و تصویری هم که در کتاب از او ساخته، این‌گونه نیست. به هرحال، کافکایی که در این زمینه در این کتاب می‌بینیم، نسبتاً به کافکای واقعی که آرزوی رفتن به فلسطین را داشته، شبیه است؛ به‌ویژه در صفحه ۱۵۹ که در آن آمده است: «فرانتس زیر لامپ و پشت میز نشسته است و زیر دستش دفتر مشقی هست که متن‌هایش را در آن می‌نویسد. دورا روی کاناپه لم داده است و کتاب فلسطین نو را ورق می‌زند. کتاب مسیر سفر را از جزیره تسیپرن تا حیفا همراه با طرح‌های گچی و عکس‌هایی از مسیر سفر شرح داده است و ورود موجی از مهاجران را از اروپای شرقی و مرکزی به اسکله‌های سرزمین موعود فلسطین نشان می‌دهد…»

* ۴- در اهمیت داستان‌پردازی و ادای دین به جهان قصه‌ها

توجه به قصه‌پردازی، داشتنِ فانتزی و دنیای جادویی قصه‌ها از ویژگی‌های نثر رمان «عروسک کافکا» و قلم نویسنده‌اش است. او علاوه بر این‌که می‌خواهد قدرت قلم کافکا را نشان دهد و از او تقدیر کند، دختربچه داستان را هم بچه‌ای با تخیل قوی و دارای فانتزی نشان می‌دهد. اهمیت فانتزی و جایگاه قصه‌پردازی در اندیشه گرت اشنایدر را می‌توان در این جمله‌اش در صفحه ۲۱۱ مشاهده کرد که مشغول روایت ذهنیات و حالات دختربچه است: «دنیا به زور وارد رویایش شده، اتاق روشن شده است، در باز شده، خانم کرال کنار تخت دخترک ایستاده است.» در همین‌زمینه، راوی داستان، ایدئال نویسندگی کافکا را این‌گونه بیان می‌کند: «نوشتنِ یک‌نفس؛ حتی اگر ناچار شود تمام شب بی‌وقفه بنویسد و چیزی را اصلاح نکند؛ وگرنه داستان از قوت می‌افتاد.» (صفحه ۱۱۱) و به این نتیجه‌گیری می‌رسد که سفر خیالی عروسک دخترک و داستان‌پردازی کافکا باعث می‌شود به بیماری سل‌اش فکر نکند و وقتی مشغول نوشتن است، بیماری آزارش ندهد؛ چون «نوشتن هم می‌تواند فرصتی خوشایند باشد که تمام ناراحتی‌ها را برطرف می‌کند، آن‌هم وقتی که با آن سراسر دنیا را می‌گردی.» (صفحه ۱۸۵)

این عبارات، مخاطب را به یاد یکی از جملات آرتور شوپنهاور فیلسوف شکاک و بدبین آلمانی می‌اندازد که می‌گوید هنر، راهی برای تحمل درد و رنج این زندگی است. بنابراین از نظر کافکای داستان گرت اشنایدر، همان‌طور که در صفحه ۵۴ داستان گفته می‌شود، نوشتن باید به یک دردی بخورد گرت اشنایدر، برای تجلیل از نویسندگی و زندگی در دنیای قصه‌ها، لنا، دختر هفت یا هشت‌ساله پرورشگاهی را با کافکا روبرو می‌کند؛ با این هدف که آزاد بودن کودک درون کافکا و خیالش را نشان بدهد. در جایی از صفحه ۱۰۹ داستان، دورا به‌خاطر بیماری به کافکا اصرار می‌کند به پارک نرود اما کافکا بر رفتن پافشاری دارد. در نتیجه دورا به کافکا می‌گوید مثل بچه‌ها می‌ماند و کافکا هم پاسخ می‌دهد «خب، این کجایش بد است؟» بد نیست در این فراز بحث دوباره به همان‌صحنه چرخش کودکانه کافکا و دختربچه توجه داشته باشیم. خلاصه این‌که اشنایدر در پی نشان دادن این است که کافکا تخیلی آزاد و رهایی داشته و با توجه به افراطی که در تقدیس کافکا داشته، احتمالاً کودکی معصوم هم در درونش بوده است. آن ‌کافکای خوبی که صحبتش را کردیم، در ادامه همین بحث به دورا می‌گوید: «من حق ندارم ناامیدش کنم!»

در صفحات ابتدایی کتاب، وقتی داستان در حال شکل‌گرفتن است و قرار است کافکا به‌جای عروسک نامه بنویسد، دورا به او می‌گوید: «اما هرچه باشد به پارک آمده تا از عروسکش خبر بگیرد. فکر کنم کنجکاو شده. بچه‌ها همه عاشق رها کردن واقعیت و پناه‌بردن به قصه‌ها هستند.» (صفحه ۳۱) پاسخ کافکا به این حرف، همان تقدیر از قصه‌نوشتن و دنیای خیالی قصه‌ها و در واقع فلسفه نوشتن این رمان است: «فقط بچه‌ها این‌طور نیستند، عزیزم، نه فقط آن‌ها. مگر راه دیگری هم برای تحمل واقعیت وجود دارد؟» این ‌عبارات، مخاطب را به یاد یکی از جملات آرتور شوپنهاور فیلسوف شکاک و بدبین آلمانی می‌اندازد که می‌گوید هنر، راهی برای تحمل درد و رنج این زندگی است. بنابراین از نظر کافکای داستان گرت اشنایدر، همان‌طور که در صفحه ۵۴ داستان گفته می‌شود، نوشتن باید به یک دردی بخورد. در بخش دیگری از داستان هم که مربوط به مفهوم «ستایش نوشتن» است، ناشر کافکا نامه‌ای برایش فرستاده که محتوایش از این قرار است: کتاب‌های کافکا دیگر فروش ندارند و حسابی که ناشر به آن پول واریز می‌کند، ناچار باید بسته شود. کافکا در واکنش به این ‌نامه می‌گوید فرقی ندارد کتاب‌هایش چه سرنوشتی داشته باشند و مساله، فروختن یا نفروختن نیست. بلکه مساله خود نوشته و به‌عبارتی «نوشتن» است؛ این‌که نوشته باید خوب باشد. شاید این ‌جملات رمان «عروسک کافکا» را بتوان ادای دین به داستان‌نویسی مثل جی. دی. سلینجر دانست که چنین‌نظرگاهی داشته است. یعنی در نهایت به جایی رسید که بنویسد اما چاپ نکند. و یک‌صفحه بعد هم (صفحه ۷۷) نویسنده این ‌افسوس را از زبان شخصیت کافکا بیان می‌کند که تا حالا نتوانسته چیزی بنویسد که ماندگار شود.

به نظر می‌رسد گرت اشنایدر در ادامه‌ی افراطی که در ارائه تصویر نیک از کافکا داشته، در زمینه عشق او به نوشتن هم زیاده‌روی کرده است. در این زمینه دورا نگاهی متفاوت و در تقابل با کافکا دارد که معتقد است درمان بیماری کافکا، مهم‌تر از این است که او خودش را در نوشتن غرق کند و کافکای داستان در پاسخ می‌گوید: «اما نیاز من همین نوشتن است. همین است که زنده نگه‌ام داشته!» (صفحه ۹۸)

* ۵- ارجاعات به تاریخ ادبیات + یکی‌دانستن نوشتن و زندگی‌

نویسنده کتاب، در فرازهایی ارجاعاتی به ادبیات و آثار مشهور مکتوب دارد. یکی از این ارجاعات، مربوط به «دن کیشوت» اثر سروانتس است که در سفر خیالی عروسک حضور پیدا می‌کند. ارجاع یا یادبود دیگر، مربوط به هاینریش فون کلایست است که کافکا و دورا هنگام قدم‌زدن در برلین، تابلوی راه بنای یادبودش را در خیابان بیسمارک می‌بینند. این نویسنده ۱۱۲ سال پیش از کافکا خودکشی کرده و پس از مرگش آوازه و شهرت پیدا کرده است؛ درست مثل کافکا که پس از مرگ مشهور شد. در زمینه برقراری ارتباط بین کافکا و کلاریست، گرت اشنایدر در صفحه ۱۰۲، مطابق با همان‌دغدغه مفیدبودنی که برای کافکای داستان خلق کرده، از زبان او، خطاب به دورا نوشته «کلاریست فکر می‌کرده دیگر نمی‌تواند حریف زندگی شود. مسیر زندگی‌اش به نظرش غلط و بی‌ثمر می‌آمده است.» که دورا می‌پرسد: «مسیر زندگی؟» و کافکا می‌گوید: «تلاش‌های ادبی.» یعنی این ‌نسخه از کافکا که اشنایدر خلق کرده، زندگی را مساوی با تلاش ادبی یا همان‌نوشتن می‌بیند. در ادامه داستان هم گفته می‌شود که کافکا، بین زندگی و نوشتن درمانده است که البته موضع متفاوتی با باور پیشین یعنی یکی‌دانستن زندگی و نویسندگی است. یعنی کافکا در این ‌موضع، باید یا بنویسد یا بمیرد.

یادبود دیگر، مربوط به هاینریش فون کلایست است که کافکا و دورا هنگام قدم‌زدن در برلین، تابلوی راه بنای یادبودش را در خیابان بیسمارک می‌بینند. این نویسنده ۱۱۲ سال پیش از کافکا خودکشی کرده و پس از مرگش آوازه و شهرت پیدا کرده است؛ درست مثل کافکا که پس از مرگ مشهور شد ارجاع دیگری هم که در این رمان به جهان ادبیات شده، اشاره به داستان‌های هانس کریستین اندرسن و یکی از قصه‌های عاشقانه او (بالرین کاغذی و سرباز قلعی) است. اشنایدر این ارجاع را برای این در داستانش آورده که نشان دهد اطرافیان و مخاطبان کافکا، عاجز از درک دید او نسبت به زندگی بوده‌اند. چون دورا با شنیدن پایان داستان، آن را داستانی عاشقانه نمی‌داند. بلکه داستانی ناراحت‌کننده و غمگین ارزیابی می‌کند. در حالی که کافکا با بیان این‌که بالرین کاغذی و سرباز قلعی، هر دو مثلِ هم ذوب می‌شوند، می‌گوید: «چه یکی شدنی برای دو دلداده بهتر از اینکه در هم ذوب شوند!» (صفحه ۱۳۵)

* ۶- فصل آخر

فصل پایانی رمان «عروسک کافکا» طولانی‌تر از دیگر فصول کتاب است که از صفحه ۲۱۸ تا ۲۳۲ را در بر می‌گیرد. در این فصل، مکان داستان به‌کل تغییر کرده و از برلین به اردوگاه یا بهتر بگوییم گتوی ترزین شتات در چکسلواکی می‌رود. زمان داستان نیز با فلش‌فوروارد به سال ۱۹۴۳ می‌رود. در آن مکان و زمان بناست اوتلا خواهر کافکا و کودکانش با عروسکی که به یکی از آن‌ها رسیده و همان عروسک قصه است (و توسط دورا بازسازی شده) به اردوگاه‌های مرگ نازی اعزام شوند. یکی از واقعیت‌های تاریخی درباره خواهران کافکا این است که همگی در خلال جنگ جهانی دوم کشته شدند یا به عبارت دقیق‌تر در اردوگاه‌های اسارت و کار جان دادند.

گفتمان داستان «عروسک کافکا» در این‌فصلِ آخر تغییر کرده و تبدیل به بحث «تقلای زنده‌ماندن» می‌شود. اشنایدر در این فصل، با تلفیق واقعیات مستند و تخیل خودش، زنی باریک‌اندام و بندباز را تصویر می‌کند که همان لنای بزرگ‌شده است و در سیرک اتریشی کِنی رشد کرده است. این زن بناست از روی بند، عروسکی را ببیند که روزی برای او بوده و حالا در دست یکی از دختران کوچکِ خواهر کافکاست.

همان‌طور که کافکا فایده خود را در نوشتن برای دلداری به دخترکِ عروسک‌گم‌کرده می‌دید، لنای بزرگ‌شده (همان دخترک قدیمی)، با بندبازی خود، کاری می‌کند که مردم اعزامی به اردوگاه مرگ، شرایط رقت‌بار خود را برای لحظاتی فراموش کنند: «با تماشای این زن بر روی طناب، برای دقایقی هم که شده امید به پایان جنگ در دل‌شان زنده می‌شد.» (صفحه ۲۲۵)

اسمی که نویسنده برای زن بندباز یعنی لنا انتخاب کرده، لنوچکاست که نمی‌دانیم واقعاً یکی از اعضای سیرک کِنی بوده یا نه. به‌هرحال در پایان داستان و همین‌فصل آخر که فضای غم‌انگیز اعزام به اردوگاه موج می‌زند، از گذشته پرده‌برداری می‌شود و مشخص می‌شود کافکا برای آخرین‌بار آمده و نیمکتی را که در پارک روی آن با دختر گفتگو می‌کرده، خالی دیده است. دختر هم که یک یتیم بوده، همراه با والدین جدیدش که او را از پرورشگاه انتخاب کرده‌اند، آمده و نیمکت را خالی دیده است. نویسنده در پایان‌بندی کتاب، سرنوشت نامه‌های عروسکی کافکا را هم پیش کشیده و این‌، در واقع همان‌کاری است که در ابتدای مطلب طبق نوشته‌های رادک مالی به آن اشاره کردیم. گرت اشنایدر در قصه‌پردازی خود برای نوشتن کتاب، سرنوشتی تخیلی برای این نامه‌ها متصور شده است؛ به‌این‌ترتیب که نامه‌ها که دست لنا بوده‌اند، توسط ماموران تفتیش ژاندارمری چک در اردوگاه مصادره و در نهایت گم شده‌اند. به‌هرحال از دید رادک مالی و موافقان نظریه‌اش مبنی بر خیالی‌بودن ماجرای عروسک و نامه‌نوشتن کافکا، گرت اشنایدر زحمت زیادی کشیده که برای یک‌ماجرای خیالی و غیرواقعی، چنین‌رمانی نوشته و برای نامه‌ها هم سرنوشتی را تعیین کرده است.

ادای دین و نگاه تحسین‌برانگیز گرت اشنایدر به کافکا را در سطور و جملات پایانی کتاب هم می‌توان مشاهده کرد؛ وقتی که لنوچکا و همسرش تبدیل به سنجاقک شده و به آسمان رفته‌اند و اوتلا کافکا، شب می‌خواهد در یک نشست غیرقانونی حلقه ادبی شرکت کند پایان‌بندی قصه «عروسک کافکا» هم، تلفیق واقعیت و تخیل است که در آن لنوچکای بندباز و همسر نوازنده‌اش از زمین فاصله گرفته و در چشم مردم ناظر، طی اتفاقی نادر تبدیل به پرنده یا سنجاقک سیاه می‌شوند. می‌توان این تحول فیزیکی را هم ادای دینی به داستان «مسخ» دانست اما به‌هرحال، این اتفاق در داستان، بیانگر ارزش امید، حتی در لحظات ناامیدی و رفتن به سوی مرگ است. این ‌پایان‌بندی امیدوارکننده، ضدجنگ هم هست: «پاول سر تکان می‌دهد، از روی سه‌کنج دیوار بلند می‌شود و همچنان همان ملودی‌ای را می‌نوازد که انسان‌ها را به هزاران کیلومترها دورتر به دشت‌های آزاد شرق می‌برد، شاید به سمرقند، شاید به بخارا یا مغولستان دوردست، و شاید به هرجا که باد آزاد او را ببرد، جایی دور از هر نکبت و فریاد جنگی.» (صفحه ۲۳۰)

نقطه قوت رمان «عروسک کافکا»، فصل آخر آن است و هنرنمایی نویسنده در زمینه القای مفاهیمی مثل امید یا ضدیت با جنگ، در کنار تطابق واقعیات با داستان خیالی‌اش، خود را بیش از هر بخش دیگری، در این بخش کتاب نشان می‌دهد. همان‌طور که در ابتدای مطلب اشاره شد، ادای دین و نگاه تحسین‌برانگیز گرت اشنایدر به کافکا را در سطور و جملات پایانی کتاب هم می‌توان مشاهده کرد؛ وقتی که لنوچکا و همسرش تبدیل به سنجاقک شده و به آسمان رفته‌اند و اوتلا کافکا، شب می‌خواهد در یک نشست غیرقانونی حلقه ادبی شرکت کند. به‌گفته راوی داستان اوتلا باید طوری عمل کند که هیچ اتهامی متوجه‌اش نشود و کارش به بازجویی نکشد چون «موضوعش یکی از نویسندگان مغضوب نظام است و کسی نمی‌خواهد به دردسر بیافتد.» (صفحه ۲۳۲) عنوان سخنرانی نشستی هم که خواهر کافکا می‌خواهد در آن شرکت کند و کلمات پایانی کتاب را می‌سازد، به‌این‌ترتیب است: «به مناسبت شصتمین زادروز نویسنده پرآوازه فرانتس کافکا (۱۸۸۳-۱۹۲۴) درباره آثار و اهمیت نویسنده محاکمه، امریکا و قصر.»

کد خبر 4949426

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha