به گزارش خبرنگار مهر، دو کتاب «پشه بینیدراز» و «آرتورشاه و دلاوران میزگرد» بهعنوان عناوین پنجم و ششم مجموعه «کتابهای طلایی» بهتازگی توسط نشر نو منتشر و راهی بازار نشر شدهاند.
«کتابهای طلایی» مجموعهای از قصهها و حکایتهای قدیمی ادبیات جهان است که سالها پیش با ترجمه محمدرضا جعفری و مترجمانی چون ابراهیم یونسی منتشر شدند.
جعفری در دهه ۴۰ بهعنوان مترجم، کتابهای طلایی را برای گروه سنی نوجوان ترجمه کرد که در داستانهایش، مطالب آموزنده درباره زندگی نهفته بود. حالا پس از گذشت بیش از ۵۰ سال، اینکتابها دوباره چاپ شدهاند. جعفری پس از آموختن زبان انگلیسی، داستانهای «کتابهای طلایی» را ترجمه کرد و در توضیح درباره اینکتابها میگوید نظیر برخی از اینقصه، بین قصههای ایرانی هم دیده میشود و نویسندگان قصهها، انشای خود را با معلومات کودکان در سنین مختلف منطبق کردهاند.
مقدمه و توضیحی که جعفری برای اینمجموعه نوشته مربوط به فروردین سال ۴۲ است که در نسخه بازچاپ اینمجموعه هم چاپ شده است. مجموعه کتابهای طلایی بناست ۶۶ عنوان قصه را در بر بگیرد.
«اردک سحرآمیز»، «کفش بلورین»، «نهنگ سفید» و «فندقشکن» عناوین ۴ کتاب اول تا چهارم مجموعه بازنشرشده «کتابهای طلایی» هستند.
«پشه بینیدراز» که با ترجمه ابراهیم یونسی عرضه شده، دربرگیرنده ۴ داستان «پشه بینیدراز»، «عمو ناقلا و آقا خودنما»، «گوشدراز چپچشم» و «زاغیخانم و زریخانم» است.
اینکتاب با ۴۸ صفحه مصور، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۵ هزار تومان عرضه شده است.
«آرتورشاه و دلاوران میزگرد» هم با ترجمه جعفری عرضه شده و داستان پادشاه بزرگی بهنام آرتور است که سالها پیش در انگلستان سلطنت میکرد. میگویند قصه آرتور و شوالیههای میزگردش، افسانه نیست بلکه حقیقت دارد ولی هیچکس نمیداند او چهزمانی و بر کدامقسمت سرزمین انگلستان حکومت میکرده است.
آرتور و مرلین، شمشیر سحرآمیز، ویویَن و مرلین، گارِت و لینت، جرینت و اِنید، سِر مِلیگرانس، جام نقرهای، مرگ آرتورشاه بخشهای مختلف اینکتاب را تشکیل میدهند.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
شوالیه ظهر با اسبش به آب زد و آنها در میان آب با هم به جنگ پرداختند. گارت با شمشیرش چهار ضربت کاری به شوالیه وارد کرد و شوالیه از روی اسب به رودخانه پرت شد.
بانو لینت گفت: «شمشیرِ تو او را نینداخت، او از اسبش افتاد.»
گارت جوابی نداد و آنها به راهشان ادامه دادند.
عصر شده بود که به تپهای رسیدند. از بالای تپه چشم گارت به رودخانه بزرگی افتاد. از تپه پایین رفتند و گارت دید مردی در کنار رودخانه ایستاده است که زره قرمزرنگی به تن دارد و روی سپرش تصویری از غروب آفتاب به چشم میخورد.
غروب فریاد زد: «آهای! شوالیه ظهر برای چه به اینجا آمدهای؟»
لینت گفت: «این برادرت نیست، پسری است که آرتورشاه به جنگ تو فرستاده. او دو برادرت، صبح و ظهر، را شکست داده و حالا به سراغ تو آمده است.»
اینکتاب هم با ۵۶ صفحه مصور، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۵ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما