۷ مهر ۱۳۹۹، ۶:۰۶

گفتگوی مهر با مالک حدپور سراج؛

بازیگری که «جنگ» را زندگی کرد/دخترم می‌پرسد چرا ۸ سال ادامه دادی؟

بازیگری که «جنگ» را زندگی کرد/دخترم می‌پرسد چرا ۸ سال ادامه دادی؟

مالک حدپور سراج، بازیگری چهره و سلبریتی نیست،‌ هنرمندی است که فراتر از دایره محدود تجربه‌های سینمایی، تلویزیونی و تئاتری خود،‌ «جنگ» را با تمام وجود لمس کرده و حالا راوی ناگفته‌هایش شده است.

خبرگزاری مهر -گروه هنر- فریبرز دارایی؛ سال‌هاست او را می‌شناسم، در تئاتر «مالک» صدایش می‌کنند؛ مالک حدپور سراج را. همیشه لبخند به لب دارد و بسیار خونگرم است. بازیگری است توانا و در نمایشنامه‌نویسی و کارگردانی تئاتر، دغدغه پرداختن به دفاع مقدس را دارد. خودش جنگ را با تمام وجود تجربه و ۸ سال عمرش را در دفاع و مقاومت صرف کرده است. وقتی صحبت از دفاع مقدس و مقاومت می‌شود، یکی از اولین چهره‌هایی است که به ذهنم خطور می‌کند؛ هنرمندی که خیلی‌ها نمی‌دانند شیمیایی است و ترکشی هم در بدن از سال‌های دفاع به یادگار دارد.

از او دعوت کردیم تا با حضور در خبرگزاری مهر و در قالب گپ‌وگفتی صمیمانه بخشی از خاطرات ناگفته خود از دوران ۸ سال دفاع مقدس را بازگو کند. در پاسخ با فروتنی گفت؛ «از من معروف‌تر خیلی‌ها هستند، کسانی که بخواهند در این باره صحبت کنند» اما می‌دانستیم صحبت‌های او از جنسی دیگر است و بسیار تأثیرگذارتر؛ حوصله کنید و بخوانید، شما هم تأیید می‌کنید.

من «بچه آبادان» هستم

نمی‌خواهم به نقش‌هایی که در سینما، تلویزیون و تئاتر ایفا کرده اشاره کنم چون مهمتر از اینها، نقشی است که در زندگی ایفا کرده و مقاومتی که در هشت سال دفاع مقدس داشته و گفتگوی ما بیشتر در خصوص این بخش از زندگی «مالک حدپور سراج» شکل گرفت.

متولد ۶ فروردین ۱۳۴۰ است. با لهجه زیبای آبادانی خودش می‌گوید: «من بچه آبادان هستم. در اصل در آبادان بزرگ شده‌ام؛ مادرم بروجردی و پدرم عرب و بومی آبادان بود. مادرم برای اینکه من را به دنیا بیاورد به بروجرد رفت و قبل از ۴۰ روزگی‌ام به آبادان برگشتیم و برای من شناسنامه آبادان گرفته شد.» معتقد است: «وقتی می‌گوئیم بچه فلان شهر یا استان هستیم، منظور فقط زبان و لهجه نیست، بچه جایی بودن یعنی هویت، گذشته، فرهنگ، آئین، رسوم و موسیقی آن منطقه یا جغرافیا را داشتن. من بچه آبادان هستم، جایی که در آن نفس کشیدم و بزرگ شدم و از این موضوع خیلی خوشحالم و شهرم را خیلی دوست دارم.

از دوران کودکی خود می‌گوید و اینکه همیشه آدم رویاپردازی بوده و در ادامه به خاطرات دوران کودکی خود اشاره می‌کند، به زمانی که در بخش شهرنشین آبادان هنوز لوله‌کشی آب تصفیه نبود و از چاه خانه آب می‌خوردند تا سال ۱۳۴۶ که لوله کشی آب تصفیه برای آبادان آمد، البته منطقه شرکت نفت آب تصفیه داشت. به لوله‌های فشاری یا «بمبو» اشاره می‌کند و می‌گوید: «ما از لوله فشاری استفاده می‌کردیم و خیلی خاطرات برای نسل من از بمبو وجود دارد، که حتی در آوازهای بچه‌های آبادان نیز به آن اشاره می‌شود. یادم می‌آید وقتی بچه بودم مادر برای استحمام من را به آنجا می‌برد و در صف می‌ایستادیم تا نوبت به ما برسد…»

تنها کامپیوتر ما پدر و مادرهایمان بودند؛ تنها کسانی که فراتر از ما از دنیای پیرامونمان اطلاعات داشتند. بنابراین ارتباط انسانی بیشتر بود ولی الان آنقدر دسترسی به اطلاعات برای بچه‌های ما بیشتر شده اما ارتباط انسانی نسل جدید با نسل قبل‌تر از خود کمتر شده است حال و هوایی متفاوت دارد، با تمام احساس خود از آبادان، خانواده و گذشته صحبت می‌کند. البته معتقد است شاید برای بچه‌های ما هم در آینده زمان حال‌شان شیرین و پر از خاطره باشد مانند خاطرات شیرینی که ما از گذشته‌مان داریم.

به نکته جالبی اشاره می‌کند درباره تفاوت ارتباطات انسانی در نسل‌های دهه ۳۰ و ۴۰ با نسل‌های نوجوان و جوان کنونی؛ «ما در گذشته کامپیوتر نداشتیم که بخواهیم از طریق آن اطلاعات مختلف درباره زندگی و تجربیات گوناگون را کسب کنیم، تنها کامپیوتر ما پدر و مادرهایمان بودند؛ تنها کسانی که فراتر از ما از دنیای پیرامونمان اطلاعات داشتند. بنابراین ارتباط انسانی بیشتر بود ولی الان آنقدر دسترسی به اطلاعات برای بچه‌های ما بیشتر شده اما ارتباط انسانی نسل جدید با نسل قبل‌تر از خود کمتر شده است.»

در این بخش از صحبت‌های خود می‌گوید: «وقتی ارتباط انسانی با گذشته و خانواده به مرور کمرنگ شود، انسان بخشی از هویت خود را از دست می‌دهد و متأسفانه متوجه نمی‌شود. این خطر وجود دارد.»

صحبت از «رابطه انسانی» بهانه خوبی بود برایش که از بچه‌های دوران جنگ و هشت سال دفاع مقدس یاد کند؛ «بچه‌هایی که در جنگ حضور داشتند با آن ارتباط انسانی زندگی کردند و بزرگ شدند، ناخودآگاه چیزهایی بهشان داده شده بود که حاصلش معرفت و عاطفه‌ای عمیق بود. در قدیم به دلیل وجود بچه‌های زیاد در یک خانواده سفرها تنگاتنگ و دور هم بود. انسان ناخواسته برخی نکات زندگی را سر همان سفره‌ها یاد می‌گرفت. وقتی که سه یا چهارنفره در یک کاسه غذا می‌خوردیم، همه دست می‌کردیم در یک کاسه ولی یک نفر باید کوتاه می‌آمد تا دیگری سیر شود. نسل قبل این گذشتن و به دیگری فکر کردن را به صورت ناخودآگاه یاد گرفت و وقتی که بزرگ شد، در جبهه حاضر بود برای رفقای خود از جانشان بگذرند.»

وقتی از گذشته و حال و هوای خانواده و بچه‌های جبهه می‌گوید هم خوشحال است و هم غمی در عمق چشمانش دیده می‌شود؛ گویی دلتنگ تجربه دوباره آن مقطع از زندگی خود است و می‌خواهد بار دیگر با همه اعضای خانواده دور یک سفره بنشینند و از یک کاسه با هم غذا بخورند، دلش می‌خواهد با همان بچه‌های هم محله و هم مسجدی لحظات مختلف مقاومت را بار دیگر تجربه کند.

با لحنی انتقادی به تغییر روابط انسانی در نسل‌های بعدی اشاره می‌کند و می‌گوید: «حال در نسل‌های بعدی این موضوع کمرنگ است زیرا آن رابطه انسانی وجود ندارد و از این رو به راحتی پیمان‌هایی را که بسته‌اند فسخ می‌کنند بدون اینکه دردشان بیاید و ناراحت شوند. جشن طلاق به چه معناست؟ نسل گذشته حتی اگر انتخابش اشتباه هم بود حاضر بود پای پیمان خود بایستد که شبکه خانواده از هم نپاشد زیرا قول داده بود.»

صدام با عجب نسلی هم درگیر شد!

می‌گوید «به شوخی در زمان جنگ بین دوستان صحبت بود و می‌گفتند که نسل چهل، ویژگی‌های غریبی دارند که سرسختی، لجاجت و پیگیری است، همان زمان می‌گفتیم که صدام با چه نسلی هم از ایران درگیر شد! نسلی که سرسخت و پیگیر است. اغلب بچه‌های جنگ دهه سی و چهلی بودند»، البته در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید که قصد زیرسؤال بردن نسل جدید را ندارد زیرا اگر باز هم برای ایران اتفاقی بیفتد این نسل هم پای کار می‌ایستد و از میهن دفاع می‌کند و اصلاً نباید نسل‌های جدید را کوچک ببینیم.

به دوران کودکی خود سرک می‌کشد و از زمانی صحبت می‌کند که به دلیل ابتلاء به یک بیماری خاص نحیف و رنجور شده بود و پزشکان از او قطع امید کرده و گفته بودند که می‌میرد. از رنجی که مادر برای درمان او متحمل شده می‌گوید و در نهایت شفائی که یک سید نابینا به او می‌دهد. معتقد است وقتی قرار باشد که زنده بمانیم خواهیم ماند. می‌گوید: «من هیچوقت در جبهه آرزو نکردم که شهید شوم و همیشه می‌گفتم دوست دارم باشم و باشم، نمی‌دانم شاید خدا به خواسته‌ام گوش داده یا لیاقت شهادت را نداشتم. وقتی جنگ تمام شد به این فکر کردم که حتماً دلیلی برای زنده ماندنم وجود دارد و باید جای دیگر کار را ادامه دهم. بودن و زندگی هیچ کسی بی‌دلیل نیست. اگر آن روز ما در جبهه‌ها نبودیم امروز بودن مان در کنار هم وجود نداشت. معتقدم همه پدیده‌ها وقتی وارد عالم وجود می‌شوند کاری را انجام می‌دهند که برای آن متولد شده‌اند. همه موجودات مانند فرشته‌ها هستند و در زمان جنگ بچه‌ها در جبهه‌ها کار فرشته گونه انجام می‌دادند. «دفاع» کاری غریزی است و خدا به ودیعه در هر آدمی گذاشته است و در این موقعیت هر کس آن کاری را که باید بکند انجام می‌دهد.»

دخترم روزی از من پرسید چرا ۸ سال در جبهه ماندی؟ چرا رها نکردی و برنگشتی؟ به او گفتم بابت اینکه وقتی تو بزرگ شدی از تو خجالت نکشم و به من نگویی چرا وقتی می‌توانستی در جبهه بایستی و مقاومت کنی این کار را نکردی به انسان‌هایی اشاره می‌کند که در دوران هشت سال دفاع مقدس و مقاومت اهل نماز و روزه گرفتن نبودند اما لحظه‌ای از مقاومت و دفاع دست نکشیدند و از جان خود گذشتند؛ «خیلی‌ها وقتی وارد جنگ شدند اصلاً نماز نمی‌خواندند ولی چیزی کم نگذاشتند و کاری را که باید انجام دادند. ما چند برادر بودیم که همه‌مان آنچنان هم نمازخوان نبودیم ولی همه از جان گذشتند. برادران من در مهندسی سپاه بودند و وقتی که آبادان در محاصره بود برادران من در چند صدمتری عراقی‌ها و در تابستان داغ آبادان با کامیون شن می‌بردند و برای ساخت یک جاده تخلیه می‌کردند؛ درست زیر خمپاره باران عراقی‌ها. در خیابان وقتی کسی زمین می‌خورد برای کمک کردن به او نمی‌پرسیدیم دینت چیست بلکه کمکش می‌کنیم.»

به خاطره‌ای اشاره می‌کند از جلسه نقد و بررسی فیلم «روز سوم» محمدحسین لطیفی که در آن به ایفای نقش پرداخته بود و صحبتی که بین او و مسعود فراستی منتقد جلسه شکل می‌گیرد. می‌گوید: من به عنوان بازیگر فیلم در آن جلسه حضور داشتم و آقای مسعود فراستی نیز برای نقد فیلم حضور داشت. وی در جایی از صحبت‌های خود گفت «من نمی‌فهمم چرا باید ۱۰ نفر خود را فدای یک دختر کنند»، من به او گفتم وقتی رفتم جبهه برای شمایی هم که نمی‌شناختمت، برای خانواده شما و آسایش شما رفتم، یعنی کار ما احمقانه بود؟ تمام کسانی که به جبهه‌های جنگ رفتند به خاطر کسانی رفتند که اصلاً نمی شناختنشان و قشنگی کارشان هم همین بود.»

مالک سرشار از احساس است و بسیار پر انرژی و پر حرارت صحبت می‌کند. می‌گوید: «دخترم روزی از من پرسید چرا ۸ سال در جبهه ماندی؟ چرا رها نکردی و برنگشتی؟ به او گفتم بابت اینکه وقتی تو بزرگ شدی از تو خجالت نکشم و به من نگویی چرا وقتی می‌توانستی در جبهه بایستی و مقاومت کنی این کار را نکردی. دخترم در پاسخ گفت دیگران این موضوع را درک نمی‌کنند و به تو و کاری که کردی اهمیت نمی‌دهند. به او گفتم مهم نیست زیرا قرار نیست من و امثال من از کسی مزد بگیریم.»

هر گل که امروز در آبادان می‌روید مزد مقاومت ما است

درباره مزد خود از هشت سال مقاومتش با لحنی پر احساس و بدون ذره‌ای اغراق می‌گوید: «تا زمانی که ایران هست، تا موقعی که آبادان هست، تا موقعی که در بلوارهای آبادان آدم‌ها گل می‌کارند و گل‌ها رشد می‌کنند به خاطر زحمت ماست و مزد ما سرجایش هست. الان اگر در آبادان کسی عاشق می‌شود و ازدواج می‌کند به خاطر این است که روزی ما ایستادیم و مقاومت کردیم و فرصت عاشقی به دیگران دادیم و برایمان مهم نیست که آنها بدانند ما که بودیم و چه کردیم. روشن بودن تک تک چراغ‌های خرمشهر و آبادان به خاطر ایستادگی آدم‌هایی است که در زمان جنگ مقاومت کردند و حالا برایشان مهم نیست که کسی به آنها مزد بدهد.»؛ وقتی این جملات را به زبان می‌آورد بسیار تأثیرگذار است و احساسی توأم با غم و شادی را تجربه می‌کنم؛ شادی از اینکه زندگی در آبادان و خرمشهر جریان دارد و غم از رفتن انسان‌هایی که سرشار از آرزو و زندگی بودند ولی بدون توقع از جان و مال و زندگی خود گذشتند تا دیگران زندگی را از دست ندهند.

در ادامه و وقتی قرار است درباره نحوه شروع فعالیت خود در عرصه تئاتر و بازیگری صحبت کند، با لذت از آن دوران یاد می‌کند، از سال ۶۰ که با حسن برزیده و محمدعلی باشه آهنگر کار تئاتر را در سالن ارشاد آبادان که سقفش به خاطر بمباران تخریب شده بود، شروع کردند. وی ادامه می‌دهد: «انگیزه شروع این کار به خاطر کاری بود که محمود فرهنگ در آبادان اجرا کرد، وی اولین گروهی بود که در زمان جنگ در شهر آبادان نمایش به صحنه برد. در آن زمان خاطرات هر کدام از بچه‌های گروه از جنگ را جمع کردیم و تبدیل به یک نمایشنامه با عنوان «حافظین به حدودالله» گذاشتیم. این نمایش را به دعوت یک گروه برای جنگ زده‌های شیراز اجرا کردیم، بعد در بهبهان و بعد در آبادان. این نمایش را به اولین دوره جشنواره تئاتر فجر آوردیم و در افتتاحیه جشنواره به صحنه بردیم. رضا صابری و محمود پاک نیت نیز در آن دوره از جشنواره بودند. من جایزه بازیگری آن سال را که تنها یک تقدیرنامه بود دریافت کردم. همچنین جایزه بهترین برداشت از جنگ توسط بنیاد شهید به نمایش ما اهدا شد. تولید تله فیلم همین نمایش در شیراز نیز اولین تجربه تصویری ما بود.»

مالک وقتی از نحوه مشارکت مردم در هشت سال دفاع مقدس صحبت می‌کند و اینکه چگونه همه از جبهه و رزمندگان حمایت می‌کردند، لحنی آرام و مهربان دارد و به این نکته اشاره می‌کند که گفتن این سخنان شاید در حال حاضر شعاری به نظر بیاید اما واقعیت اینگونه بوده است.

وی درباره تجربه تولید تله فیلم نمایش «حافظین به حدودالله» می‌گوید: «یادم هست آن موقع با ما ۳۵ هزار تومان قرارداد بستند ولی ما کل این مبلغ را به جبهه کمک کردیم و کسی ریالی از این پول برای خود برنداشت. ما تئاتر را برای کسب درآمد اجرا نمی‌کردیم بلکه برای انجام وظیفه بود. ما تئاترهایی که در شهرهای مختلف اجرا می‌کردیم با کمترین هزینه روی صحنه می‌بردیم که بخش اعظم پولی که می‌دادند به جبهه کمک کنیم. جنگ اینگونه جلو رفت، جنگ ما هزینه جیب من و شما جلو رفت و هر کس هر طور که می‌توانست به جنگ کمک کرد، یا در جبهه جنگید یا در پشت جبهه به مقاومت آنها که می‌جنگیدند کمک کرد. این بحث‌ها شاید امروز به دلیل گذر زمان شکل شعاری پیدا کرده باشد ولی شعار نیست و واقعاً اینگونه بود.»

کسی به فکر جمع کردن مال نبود

«یادم هست در زمان جنگ در آبادان کالا نظیر چند عدد یخچال، فرش یا چیزهای دیگر می‌آمد و هر کسی می‌خواست می‌توانست ثبت نام کند اما ماه‌ها طول می‌کشید تا این کالاها تمام شود زیرا هر کس به خاطر دیگری از گرفتن این کالا صرف نظر می‌کرد و کسی به فکر جمع کردن مال نبود. من حقوقم ماهانه ۲ هزار و ۲۰۰ تومان بود، روزی در نمازجمعه آبادان حسن برزیده (کارگردان سینما) کنار من نشست و گفت امری خیر در راه است، یعنی قرار است کسی ازدواج کند. من همان روز حقوق گرفته بودم و ۲۰۰ تومان حقوق را برداشتم و ۲ هزار تومان را به حسن برزیده دادم. گفت زیاد نیست؟ گفتم می‌خواهم چه کار کنم مگر، هر آن احتمال دارد در جنگ کشته شوم حداقل بگذار کسی با این پول زندگی خود را شروع کند.»؛ اینها جملاتی هستند که مالک در وصف حال و هوای مردم در زمان جنگ تحمیلی بیان می‌کند.

اصلاً نمی‌خواهد وارد بحث سیاسی شود، فقط تأکید می‌کند که در حال حاضر نسخه دفاع مقدس می‌تواند جلوبرنده در مشکلات سیاسی و اقتصادی حال حاضر ما باشد.

یک هفته قبل از شروع جنگ ما در یک دوره فشرده نظامی به سر می‌بردیم و در روز پایان دوره، آموزش خنثی کردن مین می‌دیدیم که یک دفعه صدای انفجار شنیدیم. همانجا بود که جنگ شروع شد و عراقی‌ها به صورت مستمر شروع به بمباران کردند. ما نمی‌دانستیم جنگ چیست در ادامه به تجربه بعدی خود در عرصه تئاتر اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد: «تئاتر بعدی ما «والفجر» نام داشت که کارگردانی آن بر عهده محمدعلی باشه آهنگر بود و در دومین جشنواره تئاتر فجر آن را روی صحنه بردیم. همچنین در اولین دوره جشنواره «شهید محراب» در تبریز نیز اجرا کردیم که در آن زمان خدا بیامرز آقای کاسه‌ساز نیز در آن جشنواره بود. در آن جشنواره نیز جایزه گرفتم و همین جوایز انگیزه‌ای شد تا بیشتر کار تئاتر انجام دهم.»

لحظه‌ای که جنگ به آبادان رسید

در این بخش از گفتگو مالک حدپور سراج به لحظه‌ای که جنگ در آبادان شروع شد اشاره می‌کند و از تجربه خود درباره لحظه شروع جنگ می‌گوید؛ «ما از قبل جنگ جزو نیروهای داوطلبی بودیم که به سپاه کمک می‌کردیم. از یکسال قبل از شروع جنگ، معلوم بود که عراق قصدهایی دارد زیرا در حال سنگرسازی در مرزها بودند. قبل از جنگ به شدت از سوی کسانی که از عراق پول می‌گرفتند، در آبادان بمب‌گذاری‌های متعدد صورت می‌گرفت و هفته‌ای نبود که در آبادان چندین بمب منفجر نشود و تعداد زیادی از مردم عادی کشته نشوند. حدود یک ماه مانده به شروع رسمی جنگ، عراق به مرزهای ما حمله می‌کرد و عقب می‌رفت و ما کشته می‌دادیم. یک هفته قبل از شروع جنگ ما در یک دوره فشرده نظامی به سر می‌بردیم و در روز پایان دوره، آموزش خنثی کردن مین می‌دیدیم که یک دفعه صدای انفجار شنیدیم. همانجا بود که جنگ شروع شد و عراقی‌ها به صورت مستمر شروع به بمباران کردند. ما نمی‌دانستیم جنگ چیست و هر کسی یک اسلحه به دست گرفت بدون اینکه بدانیم چه کار باید بکنیم. همه شهر آبادان دچار یک شوک عجیب شده بودند انگار که طاعون وارد شهر شده بود. زنان و بچه‌ها در کوچه پس کوچه‌ها سؤال می‌کردند که چه شده است و ما نمی‌دانستیم چه جوابی بدهیم. آنقدر مخازن نفت آبادان را عراقی‌ها بمباران کرده بودند که آبادان تا حداقل ۳ ماه سیاه بود و خورشید دیده نمی‌شد. خیلی از نقاط آبادان را بمباران کردند.»

وقتی از جنگ و درگیری با عراقی‌ها در بیابان‌های آبادان و خرمشهر صحبت می‌کند برخی مواقع پر شور و هیجان لحظات و اتفاقات را توصیف می‌کند و گاه وقتی به یکی از همرزمان یا اتفاق تلخی که برای مردم آبادان و خرمشهر در آن زمان رخ داده سخن می‌گوید آرام و غمگین می‌شود و کلمه «عزیزم» را با غم و اندوهی شدید به زبان می‌آورد؛ کلمه‌ای که وقتی مالک را بشناسید می‌دانید که در لحظات احساسی به زبان می‌آورد.

وی به نحوه اولین درگیری‌ها با دشمن و مقاومت در مقابل دشمن اشاره می‌کند و می‌گوید: «بعثی‌ها که به خرمشهر رسیدند و ما درگیر خرمشهر شدیم، مهمات و امکانات نبود و اوضاع سیاسی کشور نیز آشفته بود. عراق قبل از گرفتن خرمشهر از بالاترین نقطه رودخانه کارون آمد و خرمشهر را دور زد و وارد بیابان‌های آبادان شد. جاده آبادان به اهواز و آبادان به ماهشهر را گرفت و یک دفعه به ما گفتند که عراق در ذوالفقاری آبادان است. همه خانواده و دوستان و آشنایان در آبادان بودند. آنجا بود که ماجرای دریاقلی پیش آمد. دریاقلی پیش از جنگ در کوچه ما اوراق فروشی داشت و خانواده ما از او شکایت کردند که اوضاع کوچه را به هم ریخته و شهرداری دریاقلی را به ذوالفقاری فرستاد و زمینی به او داد. اگر آن روز از دریاقلی شکایت نمی‌شد و شهرداری او را به ذوالفقاری نمی‌فرستاد کسی نبود که ببیند عراقی‌ها وارد ذوالفقاری شده‌اند. این موضوع نشان می‌دهد که هیچ چیز بی‌دلیلی نیست. مردم با کوکتل مولوتوف و بیل و کلنگ در ذوالفقاری با عراقی‌ها درگیر شدند که یک درگیری نابرابر بود زیرا دشمن تا دندان مسلح بود. دشمن با همه امکانات آمده بود و مردم با بیل و چماق. یک صبح تا عصر در ذوالفقاری درگیری بود تا همه از جنگ در ذوالفقاری مطلع شدند.»

از خودم بابت ترسیدنم خجالت کشیدم!

مالک از لحظه ورود خود به ذوالفقاری آبادان چنین می‌گوید: «من ساعت ۱۰ صبح به ذوالفقاری رسیدم، کسی نمی‌دانست چه خبر است. رفتم جلو و دیدم عراقی‌ها یک سری از سربازهای خودی را در عقب نشینی تیر خلاص زده بودند. من ۱۹ سالم بود و با دیدن این صحنه بسیار ترسیدم. یک لحظه نشستم، هم می‌خواستم که باشم و مقاومت کنم و هم از ترس می‌لرزیدم، از خودم بابت ترسیدن خجالت کشیدم. اکبر علی‌پور که در کربلای پنج مفقود شد و سنش از ما بیشتر بود خیلی شجاع بود. یادم نمی‌رود یک روز که دیدمش در آغوشش گرفتم و درد تمام وجودش را گرفت زیرا تمام بدنش پر از ترکش بود.»

در این لحظه و وقتی از اکبر علی‌پور یاد می‌کند بعد از گفتن کلمه «عزیزم»، اشک از چشمان مالک سرازیر می‌شود و دیگر مقاومتی در برابر جاری شدن اشک‌ها و ترکیدن بغض در گلو نمی‌کند؛ بغضی که در تمام صحبت وقتی از گذشته، سرگذشت دوستان و اتفاقاتی که برای آبادان و خرمشهر رخ داده بودند، در گلویش بود.

بعد از لحظاتی که بر احساسات خود مسلط می‌شود، به ادامه خاطره حضور خود در ذوالفقاری می‌پردازد و می‌گوید: «اکبر در آن روز من را پیش خود نگهداشت و وقتی به او رسیدم دلم قرص شد زیرا فهمیدم که او بلد است چگونه بجنگد. با اکبر جلو رفتیم، عراقی‌ها مدام گلوله باران می‌کردند. پشت یک نخل بودم که یک گلوله توپ به نخل خورد و من و نخل را با هم پرت کرد و زیر تنه نخل گیر کردم. بچه‌ها آمدند و کمک کردم تا از زیر نخل رها شدم. عراقی به آن دست بهمنشیر رفتند. وقتی عراقی‌ها به این دست بهمنشیر آمدند تا اروند رود سه کیلومتر بیشتر نبود و اگر می‌توانستند این سه کیلومتر را هم طی کنند آبادان را در اختیار می‌گرفتند، دعوا بر سر آن سه کیلومتر بود.»

فرمانده عراقی را که وظیفه‌اش اشغال آبادان بود در عملیات بستان اسیر کردیم. از او سؤال شد چرا بعد از عقب‌نشینی از ذوالفقاری مجدداً به آبادان حمله نکردید؟ جواب داد وقتی ما درگیری و سماجت مردم را دیدیم عقب‌نشینی کردیم و با خود گفتیم ما هنوز خرمشهر را نگرفته‌ایم که مردم این چنین ایستادگی می‌کنند، اگر بخواهیم وارد آبادان شویم چگونه مقاومت خواهند کرد مالک با حرارت از مقاومت مردم آبادان در مقابل نیروهای عراقی یاد می‌کند و تأکید دارد که این اولین عقب‌نشینی دشمن در تاریخ جنگ است، امتیاز ذوالفقاری آبادان این است که مردم در آن توانستند برای اولین بار دشمن را به عقب برانند در حالی که عراقی‌ها آمده بودند سه روزه خوزستان را بگیرند.

وی تأثیر پرورش در مکتب عاشورا بر بچه‌های جنگ و مقاومت در مقابل دشمن اشاره می‌کند و می‌گوید: «در آن زمان فرمانده عملیات به ما گفت که از فرمانده کل قوای وقت دستور آمده که شهر آبادان را تسلیم کنید و بعد شهر را پس می‌گیریم. بچه‌ها همه با هم گفتیم که مانند شب عاشورا شده است و شهر را خالی نکردیم. فرهنگ عاشورا در چنین شرایطی تأثیر خود را نشان می‌دهد زیرا الگوی بزرگی به نام امام حسین (ع) دارید. همه بچه‌ها پای منبر امام حسین (ع) بزرگ شده بودند. ما بچه‌های مسجد فاطمیه بودیم که بعدها خیلی از آن بچه‌ها از سرداران جنگ شدند. حدود ۳۵ تا ۴۰ بچه مسجد فاطمیه بودیم که تنها ۲۰ تا ۲۵ نفر از آن بچه‌ها زنده ماندیم که سالم‌ترین شان به لحاظ جسمی من هستم.»

در این بخش به خاطره جالبی اشاره می‌کند که در زمانی که به عنوان تصویرگر در جبهه حضور داشته آن را تجربه کرده است؛ «بعدها فرمانده عراقی را که وظیفه‌اش اشغال آبادان بود در عملیات بستان اسیر کردیم که من آن زمان تصویربردار بودیم. از او سؤال شد چرا بعد از عقب‌نشینی از ذوالفقاری مجدداً به آبادان حمله نکردید؟ جواب داد وقتی ما درگیری و سماجت مردم را دیدیم عقب‌نشینی کردیم و با خود گفتیم ما هنوز خرمشهر را نگرفته‌ایم که مردم این چنین ایستادگی می‌کنند، اگر بخواهیم وارد آبادان شویم چگونه مقاومت خواهند کرد. گفت این ترس در دل من باعث شد تا نتوانم فرمان حمله مجدد را بدهم. مردم با دست خالی آنقدر سفت و سخت ایستاده بودند که فرمانده عراقی ترسیده بود.»

به گفته مالک مردم و شهر یک سال در محاصره دشمن بودند.

روزی که از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام بود

در توصیف آن دوران می‌گوید: «فاصله دشمن با دیواره شهر حدود ۵۰۰ متر بود و ما در فاصله ۲۰۰ متری دشمن خاکریز می‌زدیم. ما فقط یک خاکریز داشتیم. عراق در روستای مدن ۲ تپه بلند دیده‌بانی درست کرده بود که از طریق آن تمامی نقاط آبادان و خرمشهر را هدف قرار می‌داد. عملیات مدن عملیاتی بود که طی آن قرار شد تپه‌ها را از عراقی‌ها بگیریم زیرا امکان ساخت جاده را به دلیل اشرافی که داشتند گرفته بود. در آن دوران مردم وسایل خود را جمع می‌کردند تا با کامیون از آبادان خارج کنند. روزی یک کامیون که وسایل زندگی و کار یک نفر را حمل می‌کرد در جاده زیر آتش توپخانه عراقی‌ها از روی تپه مذکور قرار گرفت. ما همه خطاب به راننده کامیون فریاد می‌زدیم که برو و نایست، عراقی‌ها نیز خمپاره بود که به سمت کامیون شلیک می‌کردند. یک خمپاره به بخش انتهایی کامیون برخورد کرد و بخشی از وسایل به بیرون پرت شد اما کامیون موفق شد تا از مهلکه خارج شود. بعد از این اتفاق رفتیم وسایل بیرون ریخته شده را جمع کنیم که دیدیم دست و پا و نیم تنه بدن انسان در میان وسایل است و متوجه شدیم که صاحب وسایل در انتهای کامیون نشسته بود و خمپاره او را این چنین تکه و تکه کرده است. آن روز خیلی حالمان بد شد و یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. من به فکر زن و بچه‌اش بودم و اینکه خانواده‌اش منتظرش بودند.»؛ وقتی می‌گوید آن روز یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام بود چشمانش از اشک پر می‌شود؛ اشکی که برای غربت آن مرد شکل گرفت.

در این بخش مالک به عملیات شکست حصر آبادان اشاره می‌کند و تجربه‌ای که خود داشته؛ «شهدای زیادی دادیم تا آن تپه‌ها را از عراقی‌ها گرفتیم. عملیات مختلفی انجام شد تا عراقی را مدام به عقب راندیم تا به ۵ مهر که روز شکست حصر آبادان بود رسیدیم. در روز شکست حصر آبادان من، محمدعلی باشه آهنگر و حسن برزیده تصویربرداری می‌کردیم. من در روز عملیات از زانو به پایین زخمی شدم و ترکش به پایم اصابت کرده بود. وقتی به بیمارستان رفتم دیدم که پر از مجروح بود و به همین خاطر خجالت کشیدم که بروم و بگویم زخمی شده‌ام، پارچه‌ای برداشتم و پایم را بستم و از بیمارستان بیرون آمدم.»

ادامه دارد...

کد خبر 5032076

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • IR ۲۳:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۷/۱۲
      4 0
      خداوند شما و امثال شما رو حفظ کند ان شا ا....هر قدمی که برای گرامیداشتن ۸ سال دفاع مقدس بر میدارید ، شهدا یارو همراه شماها باشند .