خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه_ رضا شاعری: از فتح خرمشهر در مرحله سوم با حاج قاسم آشنا شده بود. بعد از طی کردن سلسله مراتب نظامی و فرماندهی گردان در جنگ به عنوان جانشینی توپخانه و معاون تیپ در مبارزه با اشرار با حاج قاسم زیست کرد و در هوای رفیق تنفس کرده بود. گفتوگو را با دعای «اللّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ جُنْدِکَ فَإِنَّ جُنْدَکَ هُمُ الْغَالِبُونَ، وَاجْعَلْنِی مِنْ حِزْبِکَ فَإِنَّ حِزْبَکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» خدایا مرا از سپاهیانت قرار ده، چراکه همانا فقط سپاه تو پیروز است و مرا از حزب خود قرار ده که تنها حزب تو رستگار است؛ آغاز میکند و ورق میزند برگی دیگر از تاریخ را...
در سن ۱۷ سالگی با حاج قاسم آشنا شد و تقریباً در بیست عملیات نظامی با او همراه بود. درباره حاج قاسم که میپرسم و نفسی از عمق جان میکشد تا در بیان خصلتها رفیق کلامی را جا نگذارد. با سرعتی که واژهها در بیانشان قاصرند از رفیق قدیمی میگوید: شهید سلیمانی در دانشگاه شهید باهنر شهر کرمان درس خواند و فارغ التحصیل دکترای نظامی بود. او مسئولین واحد و فرمانده گردانهای خود را که در زمان جنگ تحصیل در دانشگاه را رها کرده بودند؛ ترغیب کرد تا در رشته مدیریت دولتی تحصیل کنند تا این بیست نفر آینده کاری بهتری داشته باشند.
حمید حسنی فارغ التحصیل و کارشناس ارشد نظامی است و از سال ۱۳۶۱ در فتح خرمشهر با شهید قاسم سلیمانی پیوند برادری بست. حسنی از منش و جوانمردی مردی میگوید که خصوصیتهای نظامی و اخلاقیاش برای همه روشن است ولی به دلیل اینکه او مدت زیادی را با شهید گذرانده، بخشی از آن خصوصیات برایش پررنگتر است. حسنی در توصیف سردار دلها میگوید: شهید سلیمانی فردی باهوش و با ذکاوت، مدیر و مدبر و طراح جنگهای منظم و نامنظم بود. خاکی بودن، از مردم بودن و خوشقول بودن از ویژگیهای بارزی بود که در رفتار حاج قاسم دیده میشد. با اینکه امنیت او از دغدغه همیشگی ما بود، همیشه به ما تذکر میداد و میگفت: من از مردم هستم و مرا از مردم جدا نکنید. باید در میان مردم باشم؛ چون تمام وجود من از مردم است.
اطاعت از ولایت رمز عاقبت بخیری
ولایتمداری و اطاعت محض از مقام عظمی ولایت و خود را سرباز ایشان دانستن و اطاعت از ایشان را رمز عاقبت بخیری میدانست. برای مثال همیشه به ما میگفت: هنگامی که میخواستند مدال ذوالفقار را به من بدهند به حضرت آقا (حفظهالله) گفتم، مدال برای من مهم نیست، مدال فتح را هم که قبلاً به من اعطا کردید؛ نمیدانم کجاست، برای من رضایت و خوشنودی شما مهم است. برای ما کاملاً مشخص بود که او در مقام ولایت ذوب شده و همیشه ما را هم به این امر نصیحت میکرد.
در ماههای اولی که او قرار بود از کرمان به سپاه قدس تهران منتقل شود حاج قاسم مدتی کمتر فعالیت داشت. شهید سلیمانی میگفت: «از دفتر حضرت آقا تماس گرفتند و او را به آنجا دعوت کردند. در مدت گفتوگو با ایشان، از من نسبت به رفتارم با خانواده سوال میکردند و میگفتند: «با خانوادهات چهطوری؟ با فرزندانت چگونه رفتار میکنی؟ آیا با آنها غذا میخوری؟ آنها را به گردش میبری؟» بعد از مدتی وقتی به خانه میآمد از دفتر دوباره زنگ میزدند و میگفتند حضرت آقا با شما کار دارند، هنگامی که به حضورشان میرسیدم دوباره همان سوالها را میپرسیدند و من هم پاسخ میدادم که بله تمام کارها را انجام میدهم.» حاج قاسم میگفت در ابتدا فکر میکردم چون کارم کم شده حضرت آقا این سوالها را از من میکنند، اما با گذشت چند مدت و انجام کارهای مهم و انجام مأموریتها من تازه متوجه رفتار حضرت آقا شدم و فهمیدم ایشان قبل از اینکه کار مهمی را به شخصی بسپارد از خانواده که کوچکترین جامعه است؛ شروع میکند. یعنی اگر من توانستم با خانوادهام رفتار خوب و اخلاق خوش داشته باشم وآنها را برای جامعه آماده کنم، میتوانم کارهای مهمتری را انجام دهم و این درس را هم به ما منتقل میکرد و میگفت اگر میخواهید در جامعه یک مدیر موفق باشید اول باید از خانواده شروع کنید.
شهدا آرزو می کنند که ای کاش زنده بودند
اطاعت محض او از حضرت آقا بود و با تمام وجود خود را صرف مقام عظمی ولایت میکرد. حاج قاسم از زمان جنگ فرمانده ما بود و من و تعدادی دیگر از دوستان رفاقت دیرینهای را با او داشتیم. ما اصرار داشتیم که همراه حاج قاسم به سوریه برویم. با همه اصرارها او مخالفت میکرد و میگفت: «فعلا صبر کنید، من اگر نیازی را احساس کنم، پدرم را هم با خود میبرم.» همیشه میگفت بگذارید یک نصیحت به شما داشته باشم و ادامه داد: «در آینده این انقلاب آن قدر بحران و سختی برایش پیش میآید و به شما نیاز خواهد داشت و شهدا آرزو میکند که ای کاش ما دوباره زنده میشدیم و برای این انقلاب جانفشانی میکردیم.»
دخترک ناز می آورد
ساعت یک بامداد هواپیما به فرودگاه رسید. بعد از اینکه طبق معمول قرار بود به قناتملک برویم، صبح زینب خانم به پدر گفت که دستم شکسته است و آن را آتل بسته بود. حاجی دخترک را برای بررسی به بیمارستان باهنر برد. طبق معمول حاجی در مسیر و برخورد با مردم و پاسخ دادن به ابراز محبتها پاسخ میداد. بعد از بررسیهای پزشکی، دکتر ارتوپد گفت که دست دخترک مشکلی ندارد. زینب خانم برای پدر ناز آورد و حاجی با صبر و مهربانی زینب خانم را برای عکس برداری از دست به رادیولوژی برد. از فرط خستگی خاطرم هست در مسیر و در آسانسور بیمارستان حاجی به دیوار آسانسور تکیه داد، قسم خورد و گفت: «به والله جسمم طاقت روحم را ندارد.» با اینکه افرادی که در صف بودند با رضایت جای خود را به حاج قاسم بخشیدند، او قبول نکرد و در صف ایستاد تا در نوبت خود، امور پزشکی را انجام دهد. از قضا آنجا هم به این نتیجه رسیدند که دست دخترک آسیبی ندیده است. آقای دکتر هم تأیید کردند که مشکلی نیست. وقتی دخترک دید که همه متفقالقول از سلامتی او سخن میگویند، شروع به خندیدن کرد. آنجا فهمیدیم که دخترک برای اینکه مدتی پدر را ندیده بود؛ برای پدر ناز میآورد. (ناز میآورد در گویش کرمانی به معنی ناز کردن است.) اینگونه حاج قاسم حاضر بود تمام هوای نفس را برای رهبر و انقلاب، خانواده شهدا، امام و امت، مردم و مملکت، همسر و اهل خانه و فرزند زیر پا بگذارد.
فرمانده باید پیش تر و جلو لشکر باشد
یکی دیگر از خاطرات شهید مربوط به بیمارستان مشهد و مجروحیت او میشود. هنگامی که عدهای قصد ترور فرمانده تیپ ثارالله را داشتند که این ترور ناموفق ماند. او فرماندهای بود که هیچ وقت نیروهایش را تنها به میدان نبرد نمیفرستاد. من به چشم خودم در عملیات کربلای یک و در ارتفاعات قلاویزان دیدم که او با موتور به قلب تانکها حمله میکرد تا رزمندگان از فرمانده نیرو بگیرند و همیشه میگفت: فرمانده نباید فقط دستور حمله را صادر کند. فرمانده باید پیش تر و جلوی لشکر باشد. بی شک از عملیات فتح خرمشهر، بیت المقدس مرحله اول و سوم، فتح المبین، عملیات بستان پل سابله، والفجر یک و ارتفاعات العماره، والفجر سه و ارتفاعات قلاویزان، والفجر چهار، والفجر هشت اروندرود، عملیات شلمچه کربلای چهار امالرصاص، عملیات کربلای پنج شلمچه هیچ خطی نبوده که رزمندگان لشکر ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی آن را نشکسته باشند. حتی والفجر هشت، گردان ۴۱۵ کربلا که در خاطرات حاج قاسم هم آمده و باعث نجات نیروها و حاج قاسم در شلمچه شدند؛ اولین خطی که در کربلای پنج و کانال ماهی موفق شدند خط را بشکنند، خطی بود که به فرماندهی حاج قاسم بود.
دعای فرمانده
در عملیات کربلای چهار و امالرصاص تلفات زیادی داده بودیم. شجره و ستون گردان ما (۴۱۵) در کربلای چهار از هم پاشیده بود و به اصطلاح کمر گردان شکسته بود و هفتاد درصد گردان از بین رفته بود. با تدبیر حاج قاسم در عملیات کربلای پنج و کانال ماهی مقرر شد ما به مانند دیگر گردانها مستقیماً وارد عمل نشویم. با اینکه حاجی این انصاف را در حق ما داشتند که ما شب اول وارد عملیات نشویم؛ روز بعد احتیاج شد که ما وارد عملیات و کانال ماهی شویم و منطقه عملیات از زمانی که از قایق پیاده و وارد اسکله میشدیم در یک مسیر هشتصد تا نهصد متری در روی یک دژ بود. کل توپخانه عراق روی این مسیر آتش خمپاره و دوشکا میریخت و ما زیر باران تیرها و در مسیر مستقیم گلولههای عراقیها بودیم. ما مجبور بودیم برای رسیدن به کانال ماهی کل این مسیر را بدویم. فرمانده گردان شهید تاجیک بود و من جانشین او بودم. بعد از اینکه با مصائب و مشکلات به دژ رسیدیم، دیدم حاج قاسم به دژ تکیه داده و چیزی را زیر لب زمزمه میکند. من را کناری کشید و گفت: «من در تمام مسیری که قرار بود روی اسکله بدوید کنار دیوار دژ ایستاده بودم و برای سلامتی شما دعا میخواندم تا سالم به من برسید.» به نظرم فرمانده یعنی به مانند حاج قاسمهایی که در اوج عملیات و اوج درگیریها مراقب و نگران تکتک نیروهایش باشند. سرکشی به تکتک نیروها و حضور در سنگر رزمندگان از دیگر کارهای متفاوت حاج قاسم به عنوان فرمانده بود و همیشه صبح بعد از عملیات و شکستن خط، در خط و کنار نیروهایش بود در صورتی که میتوانست در سنگر بتونی بنشیند و با بیسیم هماهنگیها را انجام دهد. یک دلیل حضورش در منطقه و بازدید از خط و نیروها و بررسی ادوات و مهمات و… بود. یعنی تا خودش با چشم نمیدید و مطمئن نمیشد، آرام نمیگرفت.
قول سدید
در مبارزه با اشرار هم باید گفت که حاج قاسم اینقدر منش اخلاقی داشت که اشرار به او جذب میشدند و مثلاً اشراری بودند که کلی شرارت کرده بودند شرارت در منطقه دست به ترور و نا امنی زده بودند. چند بار هم این کار را کرده بودند. شهید سلیمانی برای آنها پیام فرستاد و قرار ملاقات گذاشت. او به مکانی که ما در آنجا مانور داشتیم آمد. بعد از ده دقیقه گفتوگو او با حاج قاسم، کل نیروهایش اسلحهها را تحویل دادند و تأمین گرفتند و مسئول تأمین آن منطقه شدند. به نظرم دلیل این اثرگذاری حرفی بود که از دل بر میآمد و بر دل مینشست. حاج قاسم با صداقت حرف میزد حرفی که از سر صدق باشد و به آن عمل کنیم بر دل خواهد نشست. البته باید بگویم که شهید سلیمانی در برخورد با افرادی که قصد ناامن کردن منطقه را داشتند هم از نیروی نظامی استفاده میکردند اما او اول نصیحت و گوشزد کردن را بر برخورد نظامی ترجیح میداد و تأمین امنیت امروز در جنوب شرق ایران به واسطهی هوش و خلاقیت حاج قاسم است و آثار فکر و خلاقیت او هنوز هم در این مناطق دیده میشود. وقتی مردم آن مناطق میدیدند که بعد از تأمین، حاج قاسم به قولهای خود عمل میکند و پیگیر اشتغال به کار آنها شده است و کارهای اقتصادی در آنجا شکل گرفته، اعتمادشان به او چند برابر میشد. آنها پیگیریهای حاج قاسم را میدیدند و حاج قاسم به دیدار آنها میرفت و از نزدیک به مشکلات و درد و دلهای آنها گوش میکرد.
سال های برادری
سیو پنج سال پیش شهید پورجعفری به عنوان بسیجی وارد جبهه شد. این شهید در زمان جنگ کارهای دبیرخانه و اداری حاج قاسم را انجام میداد. او از همان زمان کنار حاج قاسم بود و در طی این سالها به نوعی با حاجی بزرگ شده بود. از زمان جنگ تا زمانی که شهید پورجعفری درجه سرداریاش را گرفت؛ ذرهای اخلاقش فرق نکرد و من فکر میکنم چنین فردی با چنین خصوصیاتی باید به عنوان امین و مخزنالاسرار حاج قاسم باشد. شهید پورجعفری در همه حال کنار حاج قاسم بود، حتی یادم هست که هنگام وضو گرفتن هم کنار حاجی میایستاد تا در همه حال در رکاب حاج قاسم باشد. شنیدم که حاج قاسم میگفت: «من او را به اندازه برادرم دوست دارم.»
هرچه داریم از خانواده شهدا و فرزندان شهدا است
سرکشی به خانواده شهدا و احترام به آنها را بر خود واجب میدانست. هنگامی که از مأموریت میآمد، حتی زمانهایی که خیلی خسته بود ساعتی از وقت خود را برای دیدن خانواده شهدا و برطرف کردن مشکلات آنها صرف میکرد و میگفت: کرامت و عزت و هر چه داریم از خانواده شهدا و فرزندان شهدا است. خاطرم هست که چند باری را هم غذا در منزل شهدا صرف کرد. صلهی رحم و دیدار با خانواده و سرکشی به اقوام برایش بسیار مهم بود. وقتی به روستای خود میرفت با اکثر خانوادهها و همسایهها دیدار میکرد و همه را مورد لطف و احوال پرسی قرار میداد.
یکی دیگر از خصوصیات شهید قاسم سلیمانی با تمام مشغله کاری، به خاطر سپردن نام افراد بود و هیچ گاه نامی را فراموش نمیکرد همرزمان و دوستان و آشنایان دور و قدیمی را با نام صدا میزد و این برای ما بسیار تعجب آور بود و با هرکدام از اقوام حتی در کوتاهترین زمان گفتوگو میکرد.
به سوی تو می آیم، ای مقصد درست
نیکی به پدر و مادر و پرسیدن احوال آنها حتی زمانی که در مأموریت بود یکی دیگر از خصوصیات بارز حاج قاسم سلیمانی بود. زمانی که از مأموریت باز میگشت، با تمام خستگی و در اولین اقدام؛ از فرودگاه به روستای قنات ملک میرفت تا چهره پدر و مادر را زیارت کند اصلاً برایش فرقی نمیکرد که چه زمانی از شبانه روز است و دیدن چهره پدر و مادر برایش در الویت بود. او برای پدر و مادرش فرزندی دلسوز بود و به دفعات شاهد این بودم که پدرشان را به حمام میبردند و با مهر و عطوفت با وی رفتار میکرد. حتی برایشان میوه پوست میگرفت و رضایت پدر و مادر برایش بسیار مهم بود و بعد از فوت مادر بزرگوارشان بیشتر به پدر سر میزد تا او احساس تنهایی نکند.
بعد از جنگ و اتفاقهای کرمان و سیستان و بلوچستان، از زمانی که حاج قاسم به سپاه قدس کرمان میآمد، معمولاً ما در قالب گروه سه یا چهار نفره حاج قاسم را همراهی میکردیم. حاجی همیشه به ما میگفت اگر میخواهید با هم و در کنار هم باشیم، نه به عنوان محافظ و نیروی امنیتی، بلکه به عنوان رفیق با من بیایید. همیشه رابطهای برادرانه داشت. یادم هست در یک شب زمستانی ساعت دو بامداد به روستای قناتملک رسیدیم. هوا بسیار سرد بود. حاج قاسم برای ما رختخواب و جای گرم فراهم کرد و خودش برای ما لحاف و اسباب خواب انداخت، حتی تا دم صبح بالای سر ما سرکشی میکرد که نکند ما سردمان باشد. شما کدام فرمانده را سراغ دارید که اینطور با نیروهای تحت امرش برخورد کند و در عین مهربانی و قلبی رئوف جذبهی مثال زدنی داشته باشد. در واقع حاج قاسم نه تنها در فرماندهی نظامی، بلکه در خصوصیات اخلاقی و عرفانی منحصر به فرد بود. همچنین در جذب جوانان و تشویق به دین و اسلام و عدم برخورد و قضاوت از دیگر خصوصیات حاج قاسم بود. او در سال دوبار در کرمان سخنرانی داشت و با همه صحبت میکرد و همه را از هر طیفی به خود جذب میکرد و با کلام و رفتارش همه را مجذوب خود و مکتبش میکرد.
لحظه خداحافظی
میدانم که رفیقهای حاج قاسم بیشک در محضر استادی درس اخلاص و عمل را آموختهاند که خود آموزگاری در مکتب ولایت و شهادت مشق کرده است. از حسنی پنجاهوهفت ساله که از سال ۱۳۶۷ برای تأمین امنیت جنوب شرق و خاصه استان کرمان در مبارزه با اشرار در تیپ امام رضا (ع) جانشین تیپ بود برای آخرین سوال از لحظه شنیدن خبر شهادت حاج قاسم پرسیدم. آهی سر تا سر با تأسف میکشد و سخنش را اینطور به پایان میرساند ساعت پنج صبح از زیرنویس تلویزیون خبر شهادت را شنیدم احساس کردم یتیم شدم. احساس کردم یک پدر، دوست و برادر را از دست دادم. آرزو کردم خواب شهید سلیمانی را ببینم. گاهی در خواب رفیقم را میبینم. شبی در خواب دیدم با لباس نظامی در ارتفاعی مشغول قدم زدن بود. به من گفت حمید، این آقا که لباس نظامی بر تن داشت را میشناسی؟ گفتم نه حاجی، نمیشناسم. گفت نگاه کن من با شهید باکری کنار هم هستیم. همیشه صبحهای جمعه به مزار میرفتیم. خودش قبل از شهادت گفته بود که کنار شهید حسین یوسف الهی به خاک سپرده شوند. همه میدانند شهید سلیمانی ارادت ویژه ای از زمان جنگ به این شهید داشتند. من هم برای اینکه از این قافله عقب نمانم و بعد از اینکه حاج قاسم به مقام شهادت رسید و در روز خاکسپاری برای اینکه ادامه حیاتم معنویام را کنار رفیق باشم، در منزل جدید (آرامگاه) حاجی خوابیدم و دعا کردم من هم به رفقای شهیدم ملحق شوم. انشاءالله.
نظر شما