به گزارش خبرنگار مهر، رمان وحشت «کولاک» نوشته گابریل دیلان بهتازگی با ترجمه شهره نورصالحی توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب یکی از عناوین مجموعه «رمان نوجوان» است که اینناشر چاپ میکند و نسخه اصلیاش سال ۲۰۱۸ منتشر شده است.
گابریل دیلان نویسنده اینکتاب، معلم دبیرستان است و در ورزشهای موجسواری و تختهبرفسواری تبحر دارد. ایده نوشتن اینکتاب هم وقتی به ذهنش رسید که رهبری یک گروه دانشآموز دبیرستانی را در بلندیهای آلپ به عهده داشت. او در اینسفر آرزو کرده بود کاش یک گله خونآشام از درختها پایین بیایند و دانشآموزان نافرمان و بدقلق را با خود ببرند.
در رمان «کولاک» که برای نوجوانان بالای ۱۶ سال نوشته شده، کاروان دانشآموزان دبیرستانی از لندن راهی اتریش میشوند تا در دهکده کوهستانی کالدگلان در اتریش و در ارتفاعات آلپ، اسکی یاد بگیرند. نیمه شب سومین روز اقامت کاروان در دهکده کوهستانی، یکی از دخترها در ورودی هتل را باز میکند و خون زیادی روی برفها میبیند. با فریادهای او همه از اتاقها بیرون میریزند و متوجه میشوند سه نفر از مربیها ناپدید شدهاند و فقط استفان، جوانترین مربی، در هتل است.
در ادامه داستان و کمی بعد از اینماجرا، در ورودی هتل میشکند و موجودات عجیبی به لابی حمله میکنند. اینموجودات هم استفان و عدهای از جوانان حاضر در هتل را کشانکشان روی برفها با خود میبرند...
رمان «کولاک» ۴۶ فصل و یک «سخن آخر» دارد.
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
شبحی جلویش ایستاده بود، موهای سیاه بلندش دور صورت رنگپریدهاش حلقه شده بود و لبخند تمسخری روی لبهایش بود. انگشتهای خونیاش قیچیای را نگه داشته بودند و تیغه منحنیاش را مثل چاقو رو به جلو تکان میدادند. شبح یک قدم آمد جلو و هانا دید که یکی از پاهایش باندپیچ و خونی است، مچ پایش ورم کرده و به شدت مجروح است.
هانا یکقدم دیگر رفت عقب: «تو...»
لبخند ترسناک، کشیدهتر شد: «پاپی دیگه اینجا نیست. من انداختمش بیرون. اون دختر قوی بود، یه مدت طول کشید، ولی آخرش از هم پاشید و داغون شد. همهشون میشن.»
هانا احساس کرد خون از بازویش راه افتاده و از نوک انگشتهایش روی زمین میچکد. نگاهش بیاختیار روی چوب هاکی که روی زمین جلو پای پاپی بود، افتاد.
آن دختر سرش را تکانتکان داد و اسلحه او را با پا پراند کنار: «به اندازه کافی با این صدمه زدی.» این را گفت و پرید جلو و دوباره با قیچی حمله کرد، نوک قیچی به اندازه سر سوزن با قفسه سینه هانا فاصله داشت. از روی شانه پاپی چشمش به الی افتاد که کنار سکوی خطابه افتاده بود، چشمهایش بیجان بودند و حوضچهای از خون اطراف سرش جمع شده بود. اثری از تارا و نیکو نبود.
یکقدم دیگر رفت عقب و دنبال راه فراری گشت. وانمود کرد خیال دارد بپرد سمت راست، به طرف نیمکتها، اما موجودی که زمانی پاپی بود، قیچی را در آن سمت حرکت داد و هانا را مجبور کرد برود تو راهروی بین نیمکتها.
اینکتاب با ۳۰۰ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۵۷ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما