خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه، زهرا زمانی: از همان روزها که مادرش در روزهای سخت زندگی، وقتی اصغر سه چهار ساله را خانه میگذاشت و میرفت سرکار و تا وقتی که برمیگشت دل توی دلش نبود که اصغر و خواهرش سلامت باشند و اتفاقی برایشان نیفتاده باشد تا روزهای شهادتش که حتی همرزمانش هم گمان نمیبردند که اصغر شوخ و فعال تنها شهید آن سفرشان باشد، محرم و روزهای سیاه پوشی سالار شهیدان انگار که با زندگی اصغر الیاسی شهید مدافع حرم گره خورده باشد و تقدیر این طور نوشته باشد که روز اول محرم را برای شهادت اصغر بنویسند.
کودکی
صدای خوب اصغر شاید به پدرش کشیده بود، همان روزها که پدر دستش را گرفته بود و برده بود تعزیه تا کمک دستش باشد، وقتی سه چهار ساله بود…همه گفته بودند رقیه خوانی را بهش یاد بده و بعد همه کیف کرده بودند از رقیه خوانی.. روزهای مدرسهاش هم که همیشه با کار همراه بود، از میوه چینی توی باغهای چهارباغ تا کارگری توی کارخانههای اطراف کرج.... کمک دست پدر و مادر بودن را دوست داشت و عصای دستشان از همان روزهای کودکی شده بود در روزهای سخت زندگی..مدرسه، کار و مسجد و پایگاه بسیج شده از قسمتهای اصلی زندگی اصغر شده بود..
صدای روضه خوانی
طولی نکشید که صدای رسا و خوب اصغر برای روضه خوانی و تعزیه خوانی برای همه روشن شد.. از روزهای خردسالی تا همان وقت که سیزده چهارده سالش شده بود و رفت هیئت جوانان توی چهارباغ و با همان اعتماد به نفسی که دوستانش غبطه آن را میخوردند سینه سپر کرد و گفت: من هم میخواهم کمی تعزیه بخوانم… کسی فکر نمیکرد که این پسربچه نوجوان به این خوبی تعزیه بخواند… همین روزها بود که دیگر پایش به مسجد جامع شهر باز شد و پای ثابت روزهای محرم شد، از سیاه پوشی مسجد تا نوحه خوانی...
پاسداری
زمستان ۱۳۹۵ برای اصغر روزهای خاطره سازی بود، وقتی که از سربازی برگشته بود و مدتها بود که دوست داشت پاسدار شود، آموزشی رفت همدان، روزهایی که به شهادت فرمانده گردان تخریب پادگان شهید بشیری گره خورده بود و حال و هوای عجیبی توی دوره حاکم بود. لباس سبز پاسداری را که پوشید و برگشت کرج وتوی سپاه کرج کارش شروع شد اما کار اداری با روحیات اصغر غریبه بود. دوست داشت وارد کارهای عملیاتی شود، بعد از یکی دوماه وارد لشکر عملیاتی شد و گردان تکاور. جایی که انگار از اول به آن تعلق داشت.
لشکر عملیاتی
صبح تا ظهرش شده بود کار توی لشکر و بعد هم میآمد بسیج و خیلی وقتها تا شب توی پایگاه چهار باغ میماند، روزهایی که شهدای گمنام را میآوردند حال و هوایش عوض میشد و هر کاری میتوانست برای تشییع این شهدا میکرد. هر جور هم بود پای ثابت شهدای فاطمیون بود و به دوستانش هم میگفت که این شهدا غریب هستند و ما باید پای کار باشیم..
مادرش راضی شد
خیلی وقت بود که حرف رفتن از سوریه از زبانش نمیافتاد.. روزهایی که جنگ کمی آرام گرفته بود و کمتر کسی فکر میکرد که اصغر سر رفتن به سوریه را داشته باشد اما توی دل اصغر چیزی دیگری میگذشت.. شاید همان روز که مادرش تشییع شهید محسن حججی را از تلویزیون نگاه کرد و رو به اصغر گفت: مادر! مادر این بچه چکار کرده که این بچه را مثل امام حسین (ع) شهید کردند، لبخندی زد و اجازه اش را گرفت و معطل نکرد و به سرعت دوره مخابرات را گذراند..
اعزام تا شهادت
از روز اعزام تا شهادتش نزدیک به دوماه و نیم طول کشید… روز اعزام دوستانش گفته بودند تو چقدر جمع و جور آمدی؟ یک ساک هم برمی داشتی برای خرید سوغاتهای برگشتن، نه گذاشته بود و نه برداشته بود و سریع گفته بود: مگر قرار است من برگردم؟ من برای شهادت آمادهام...
آن شبی که روضه خواند
توی روزهایی که در سوریه بودند از هیچ کاری دریغ نمیکرد، هر کاری از دستش بر میآمد برای مردم آنجا انجام میداد. روز آخر و شب اول محرم بود. نزدیک به دوماه بود که اصغر توی سوریه بود. زنگ که زد گفت گوشی را بدید بابا، میخواهم یک روضهای بخواند، امشب شب اول محرم است..این طرف عباس خوانی بود و اصغر هم از حضرت علی اکبر میخواند..حال و هوای بچهها تو مقری که بودند حسابی عوض شده بود، انگار یک حسینیه کوچک راه افتاده بود، هر کس سرش را به دیواری تکیه داده بود و با صدای اصغر و پدرش گریه میکرد. تعزیه شأن که تمام شد، خداحافظی کرد و گفت که همین روزها برمی گردد، رسمش بود هر سال توی مسجد جامع چهارباغ نوحه خوانی با اصغر باشد، به فاطمه خواهرش سپرد که نوحهها را بنویسد و آماده کند تا برگردد
شهادت
اما کسی فکرش را نمیکرد که فردای همان روز وقتی تیم چندنفره شأن برای شناسایی به اطراف مقر میروند، اصغر توی تله انفجاری بیفتد و شهید آن جمع بشود… هر تکه از بدن اصغر یک گوشه افتاده بود و مثل روضهای که دیروز خوانده اربا اربا شده بود.. هفت روز طول کشید تا تکههای پیکر را جمع کنند و به ایران برگردانند و قسمتهایی از پیکر برای همیشه در محل شهادت ماند.. شب تاسوعا محله چهارباغ جای سوزن انداختن نبود همه آمده بودند استقبال علی اکبر خوان شهرشان.... جای سوزن انداختن توی شهر نبود.. پیکر اصغر که حالا توی دهان مردم علی اصغر نام گرفته بود، روی دست مردم به سمت گلزار حرکت میکرد…هر کس اسم شهید را میپرسید بی درنگ همه میگفتند: علی اصغر الیاسی… اسمی که اصغر دوست داشت پیشوند نامش بیاید و به نامش اضافه کند… حالا روز تشییعش ورد زبان همه شده بود.
نظر شما