۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۵:۰۱

اشعار عاشورایی-۱۳؛

شب و روز سیزدهم؛ روضه ورود کاروان به کوفه

شب و روز سیزدهم؛ روضه ورود کاروان به کوفه

اشعار عاشورایی متناسب با ایام سوگواری شهادت امام حسین(ع) و شهدای دشت کربلا در موضوعات مختلفی سروده شده و هر روز به بخشی از قیام عاشورا و نهضت حسینی اختصاص یافته است.

به گزارش خبرنگار مهر، همزمان با فرارسیدن ماه محرم، ایام سوگواری سید و سالار شهیدان و شهدای دشت کربلا، هر روز اشعار عاشورایی را تقدیم می‌نمائیم. روضه ورود کاروان به کوفه در شب و روز سیزدهم محرم خوانده می‌شود.

شب و روز سیزدهم؛ روضه ورود کاروان به کوفه:

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید

نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟

تو اسرار خدا را بر ملأ کردی خبر داری-

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت

از این عالم چه می‌خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم

جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

و عیسی را به آئین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می‌رفتی و می‌دیدم که چشمم تیره شد کم کم

به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه‌ی آخر نگاه من صدا می‌زد

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می‌زد

حدود ساعت سه، جان من می‌رفت آهسته

برای غرق در دریا شدن می‌رفت آهسته

بخوان! آهسته از اینجا به بعد ماجرا با من

خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه‌ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود

ولی از پا نیفتادم، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید

نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

(سید حمیدرضا برقعی)

بعد از تو گوشواره به دردم نمی‌خورد

رخت و لباس پاره به دردم نمی‌خورد

ای آفتاب برسر زینب طلوع کن

این چند تا ستاره به دردم نمی‌خورد

نزدیک تربیا که کمی درد دل کنیم

تنها همین نظاره به دردم نمی‌خورد

ما را پیاده کن، سرمان سنگ می‌خورد

این بودن سواره به دردم نمی‌خورد

چندین شب است منتظرصحبت توأم

حرفی بزن، اشاره به دردم نمی‌خورد

اینها مرابه مجلس خوبی نمی‌برند

بعد از تو استخاره به دردم نمی‌خورد

این سنگ‌ها هنوزحسابم نمی‌کنند

با این حساب چاره به دردم نمی‌خورد

(علی اکبر لطیفیان)

هفت روز است....

هفت روز است اسیر سفرم

غصه‌ی جانسوز تو و قاسم و عباس و علی‌اکبر و جعفر شده داغ جگرم

سایه‌ی سنگین سرت روی سرم

خم شده دیگر کمرم

بعد تو بی بال و پرم

درد و بلایت به سرم، کاش که چشمی بگشایی و ببینی که در این داغ جدایی چه به

روز من و اطفال حرم آمده‌ای ماه خدایی

آنقدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه

که از ما نرسیده است به کوفه

به جز سایه‌ی آهی.

هفت روز است بجای تو و عباس شدم همسفر سایه‌ی خولی و سنان

هر طرفی چشم من افتاد، غمی روی دل افتاد

که ناگاه در آن کوچه‌ی تنگ از همه جا بارش سنگ آمد و یک پیرزن از جنس جهنم به

کسی قول طلا داد که با نیزه به نزدیکی بامش برود

لحظه‌ای آمد و دنیا به سرم ریخت که سنگی به سر زخمی تو بوسه زد و سر ز روی

نیزه‌ات افتاد

رقیه به سویت خم شد و تا خواست که نامت ببرد شانه‌ی زنجیر، حصاری به پرش شد

، پُرِ سرباز همه دور و برش شد،

نیش تلخ دو سه شلاق عجب دردسرش شد

تنش انگار حصیری است پر از تار سیاهی.

هفت روز است پرستار حرم زینب کبراست

سپر و حامی و غمخوار حرم زینب کبراست

پدر و مادر و دلدار حرم زینب کبراست

و وقتی همه خوابند نگهبانی بیدار حرم زینب کبراست

چه گویم که ابالفضل علمدار حرم زینب کبراست

بخداوند قسم حیدر کرار حرم زینب کبراست

پس از حضرت حق و پسر خون خداوند، نگهدار حرم زینب کبراست

ولی چشم به نیزه ست که از چشم تو بر خسته‌ی این راه رسد نیم نگاهی.

(محمد بختیاری)

ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه

طوفان بر آشفته ی آرام وزیده

ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه

ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود

هرروز زمانه به غمت غصه‌ای افزود

غم درپی غم درپی غم درپی غم بود

ای آنکه کسی شکوه‌ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی

تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی

تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟

که آمده‌ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل

شد شعر به یک روضه‌ی مکشوف مبدل

نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟

این بیت رسیده ست به رگ‌های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش

شد باز درون دل تو شعله ور آتش

در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش

ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله‌ی توست سوی کوفه روان است

برنیزه برای تو کسی دل نگران است

شکر است که تا شام فقط ورد زبان است

رفتید دعا گفته و دشنام شنیده

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست

مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست

قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست

من ماندم و این شعر و گریبان دریده

(سید محمد رضا شرافت)

زیبا هلال یک شبه، ای سایه سرم

بالا نشته ای مرا می‌کنی نگاه

عالم همه پناه به نام تو می‌برند

حالا ببین که خواهرتوگشته بی پناه

**

تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال

دیشب مگر چگونه شبت کرده‌ای سحر

روی تو سوخته چونان روی مادرم

خاکستر است لای همه گیسوان سر

**

عمری سرم به سینه‌ات آرام می‌گرفت

حالا تو روی نیزه و من بین محملم

هربار نیزه دار، سرت چرخ می‌دهد

با هر تکان نیزه تکان می‌خورد دلم

**

از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود

زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک

دامن گرفته‌ام پی رأس تو هرقدم

تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک

**

عمری ندیده است کسی سایه مرا

حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده

شاه نجف کجاست تماشا کند مرا

این آستین کهنه حجاب سرم شده

(قاسم نعمتی)

ای نیزه دار؛ آینه بر نیزه میبری؟

خواهی چگونه از وسط شهر بگذری

از کوچه‌های خلوت آنجا عبور کن

خوب است اندکی به ابالفضل بنگری

کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست

بر آیه‌ها قسم که تو بی دین و کافری

دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب

تو از یهودیان محل سنگ دل تری

دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت

حالا تو صاحب دو سه تا کیسه زری

با رقص نیزه پدرم قصد کرده‌ای

در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟

داری گل سری که عمویم خریده است

بی آبرو برای که سوغات میبری؟

حس می‌کنم به دختر خود قول داده‌ای

از کربلا براش دو خلخال میبری

(وحید قاسمی)

قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه

یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد

همچون درخت روشنی در هر کرانه

باید بلرزانی وجود کوفیان را

قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه

خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن

قرآن بخوان با لهجه‌ای روشنگرانه

کوثر بخوان تا رود رود اینجا ببارم

در حسرت پلک کبودت خواهرانه

قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه

خیره نگردد سوی ما خیره سرانه

اما چه تکریمی شد از لب‌های قاری

تشت طلا و بوسه‌های خیزرانه

گل داده از اعجاز لب‌های تو امشب

این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه

در حسرت لب‌های خشکت آب می‌شد

ریحانه‌ات با التماسی دخترانه

آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله

خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه

از داغ تو قلب تنور آتش گرفته

تا صبح با غمناله هایی مادرانه

(یوسف رحیمی)

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات

گل کرد شوق عاطفه از مهربانی‌ات

از بس که خار خاطره بر پای تو نشست

چشم کسی ندید گل شادمانی‌ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود

پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات

آن‌جا که روز کوفه ز رزم تو شام بود

شوق حماسه می‌چکد از خطبه‌خوانی‌ات

امّا شکست خطبه‏ی پولادی تو را

بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات

با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو

لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات

عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت

آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات

(جواد محمدزمانی)

زن بود مثل مرد اما حرف میزد

پر جوش و غوغا مثل دریا حرف میزد

بر مردی خود کوفیان شک کرده بودند

مثل تمام مردها تا حرف میزد

از بغض‌های در گلو ترکیده می‌گفت

از زخم‌های عشق حتی حرف میزد

راز حضور اهرمن را فاش می‌کرد

وقتی که از عشق اهورا حرف میزد

گویی علی در پیکر او زنده می‌شد

از بس که زینب مثل بابا حرف میزد

(حامد صافی قهدریجانی)

اینان که سنگ سوی تو پرتاب می‌کنند

بی حرمتی به آینه را باب می‌کنند

در قتلگاه، آن جگر تشنه ی تو را

با مشک‌های آب خنک، آب می‌کنند

لب‌های خشک نیزه‌ی خود را حرامیان

از خون سرخ توست که سیراب می‌کنند

عکس سر بریده ی عباس را به نی

در چشم‌های اهل حرم قاب می‌کنند

با نوحه‌ی رباب و تکان دادن سنان

شش ماهه‌ی تو را سر نی خواب می‌کنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق

هفده ستاره گرد تو جذاب می‌کنند

هفده ستاره معتکف چشم‌هایتان

سجده به سمت قبله ی مهتاب می‌کنند

هفده ستاره با کلماتی ز جنس اشک

تفسیر سرخ سوره‌ی احزاب می‌کنند

(وحید قاسمی)

در شهر شام و کوفه همش خورده‌ام زمین

خیلی شبیه مادر تو گشته‌ام ببین

بابا تمام بال و پرم را شکسته‌اند

دیدی که استخوان سرم را شکسته‌اند

موی سرم شبیه سرت سوخته پدر

بال و پرم شبیه پرت سوخته پدر

وجه تشابهی ست چقد بین ما دو تا

نه عمه هم شد است پدر عین ما دو تا

با گریه‌های عمه پدر گریه کرده‌ام

خیلی برای عمه پدر گریه کرده‌ام

عمه اگر نبود بدان دخترت نبود

عمه اگر نبود دگر خواهرت نبود

زخمی شده تمام سر و روی عمه ام

آتش گرفت مثل خودت موی عمه ام

بازار شام چادر من چنگ خورده است

در پای نیزه ات به سرم سنگ خورده است

لکنت زبان من اثر ضربه‌ها نبود

لکنت زبان گرفته‌ام از کوچه‌ی یهود

آن کوچه‌ای که مرکز برده فروشی است

آنجا که گفت اینکه به بنده فروشی است

دیگر نمانده طاقتی به تنم پس مرا ببر

چیزی نمانده است از بدنم پس مرا ببر

(ابراهیم لآلی)

کد خبر 5283379

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • سیدجمال IR ۱۷:۲۳ - ۱۴۰۰/۰۵/۳۰
      2 0
      چه بگویم همه این شعرها شرح غم جانگداز شهادت عزیز زهرا نمیکنند. باید غم تو را اشکهای باران توصیف کنند.