۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۹:۱۵

اشعار عاشورایی-۱۵؛

روز پنجم صفر؛ روضه شهادت حضرت رقیه(س)

روز پنجم صفر؛ روضه شهادت حضرت رقیه(س)

اشعار عاشورایی متناسب با ایام سوگواری شهادت امام حسین(ع) و شهدای دشت کربلا در محرم و صفر در موضوعات مختلفی سروده شده است.

به گزارش خبرنگار مهر، اشعار عاشورایی متناسب با ایام سوگواری شهادت امام حسین (ع) و شهدای دشت کربلا در محرم و صفر در موضوعات مختلفی سروده شده است. پیش تر در دهه اول محرم ۱۴۰۰ و روزهای بعد از آن، اشعار عاشورایی متناسب با حال و هوای دهه اول و دوم محرم را تقدیم نگاهتان کردیم. روز پنجم صفر سالروز شهادت حضرت رقیه، دختر خردسال امام حسین (ع) است.

روز پنجم صفر؛ روضه شهادت حضرت رقیه (س):

حال من از این خراب ترم بشه
کسی نیس که سایه‌ی سرم بشه
بدون عمه سفر نمیره که
یه چیزی بگید که باورم بشه

دیگه از کسی سوال نمی‌کنم
خودم و دیگه وبال نمی‌کنم
بد جوری موی سرم کشیده شد
عمه من زجر و حلال نمی‌کنم

زخمامو به عمه هام نشون دادم
گوشواره هامو به ساربون دادم
من باید بابامو امشب ببینم‌
نمی‌خوام بیاد ببینه جون دادم

دخترت از عمه شرمنده میشه
روزی صد بار میمیره زنده میشه
بسکه هر کسی رسیده کشیده
دس به موهام میزنم کنده میشه

دردای بی دوا مو چیکار کنم
من نماز شبامو چیکار کنم
هی به من میگن بدو نمیتونم
آبله‌های پامو چیکار کنم

تو ندیدی آخه پژمردن مو
سر به زیر بال و پر بردن مو
وقتی از شتر می‌افتادم بابا
عمه هم ندید زمین خوردن مو

حامد خاکی

امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته‌ام

از بس که پابرهنه به صحرا دویده‌ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته‌ام

از میزبانی ام خجلم سفره‌ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته‌ام

زهرا به چادرش زعلی می‌گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته‌ام

من بلبل حسینم و افتادم از نوا
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته‌ام

بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام

(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته‌ام

غلامرضا سازگار

این زندگی بی روضه‌ها لطفی ندارد
دنیای ما بی کربلا لطفی ندارد

تا کربلایت هست بین سینه زن‌ها
طوف حرم، سعیِ صفا لطفی ندارد

دردم تویی، درمان تویی، آقای عالم
بی تربتت حتی شفا لطفی ندارد

باید برای نوکری خالص شد ارباب
این نوکری با ادعا لطفی ندارد

من مدعی عشق بودم تا که بودم
این ادعا بی ابتلاء لطفی ندارد

تا یک قدم سوی تو نزدیکم نیارد
میدانم اصلاً اشک ما لطفی ندارد

وقتی میان روضه‌ها حرف سه ساله است
این گریه‌های بی صدا لطفی ندارد

بابا رسید از طشت و دختر ناله می‌زد:
دیر آمدی‌ای با وفا … لطفی ندارد

حالا که چشمانم نمی‌بیند رسیدی‌

ای با وفا حالا چرا؟ … لطفی ندارد

دیر آمدی این آمدن بابای خوبم
حالا که افتادم زپا لطفی ندارد

وحید محمدی

همه لب تشنه و آبی به حرم آمد؟ نه
قمرم رفت بیارد قمرم آمد؟ نه

رفت با مشک که آبی برساند به حرم
ساقی از همه لب تشنه ترم آمد؟ نه

چند شب می‌گذرد نیست عمو…ای بابا
تو بگو خواب به چشمان ترم آمد؟ نه

در غریبی ز تمام تنم آتش می‌ریخت
مرحمی بر جگر شعله ورم آمد؟ نه

سنگ می‌خورد سرم خار به پایم،

اما هرچه فریاد نمودم پدرم آمد؟ نه

ماه و خورشید و ستاره همه بر نی بودند
سنگ بسیار ولیکن سحرم آمد؟ نه

دیده کم سو شده از شدت سیلی،

اما غیر خونِ جگرم از بصرم آمد؟ نه

داریوش جعفری

ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا

گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا

آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها
می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا

از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا

با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا

معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا

وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری
بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا

حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا

عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا

احسان محسنی‌فر

از دردهایم با تو میگویم پدرجان
از گوشواره از النگویم پدرجان

تنها نشانی مانده آن هم جای زخم است
دشمن شبیخون زد به گیسویم پدرجان

دیشب گلت از روی ناقه بر زمین خورد
انگار که در کوچه‌ها مادر زمین خورد

از زخمهای صورتم بابا گمانم
فهمیده‌ای که دخترت با سر زمین خورد

درد شدید مفصل زانو بماند
سوز ورمهای سر بازو بماند

دیشب نبودی حرمله بدجور میزد
لب‌ها بماند…گوشه ی ابرو بماند

هی لا به لای رد شدن‌ها سنگ خوردیم
از هیزها از بد دهن‌ها سنگ خوردیم

در بین کوچه از جوان و کودکان و
بالای بام از پیر زن‌ها سنگ خوردیم

مرد یهودی سوی چشمان مرا برد
خولی لگد زد نیمی از جان مرا برد

بابا! تلفظ کردن نام تو سخت است
بدجور مشت زجر دندان مرا برد

امیررضا قدیری
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده‌ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده‌تر خورده‌ام

دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده‌ام

صحبت از مسمار اینجا نیست، اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده‌ام!

زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده‌ام

حرف‌های عمه خیلی سخت بر من می‌رسد
گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده‌ام

هرطرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده‌ام گاهی ازآنور خورده‌ام

ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین
گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده‌ام

بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند
ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده‌ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم‌ها از خنده‌ی این چند دختر خورده‌ام

دخترت با درد پا طی مسافت می‌کند
پای من زخم است پای زخم اذیت می‌کند

سید پوریا هاشمی


چشم تارم شبیه دریا شد
قامتم زیر غصه‌ها تا شد
ماه شبهای من هویدا شد
دیده‌ام فرش راه بابا شد

انتظارم به سر رسید عمه
پاشو پاشو پدر رسید عمه

شب شده، ماه آمده پیشم
حضرت شاه آمده پیشم
یوسف از چاه آمده یشم
پدر از راه آمده پیشم

تا که همراه خود مرا ببرد
تا به هر جا که شد مرا ببرد

ای پدر آمدی ولی با سر
سرت آسیب دیده سرتاسر
شد برایم چنان معما، سر
که چه سان رفت روی نی‌ها، سر

ای پدر کاش جای این سر تو
پاره می‌شد گلوی دختر تو

بیش از این زنده ماندنم حرج است
پاسخ ناله ام دهان کج است
دنده‌هایم شکسته رج به رج است
پیکر من ز چند جا فلج است

شام مثل مدینه یا مکه
استخوان بندزن ندارد که

وای از درد کاسهء زانو
وای از تازیانه و پهلو
کاش در کوچه‌های تو در تو
سر من می‌شکافت تا ابرو

کی به پیشانی تو سنگ زده
کی ز خون بر رخ تو رنگ زده

دختر آنکه بر تو سنگ زده
آنکه با خون بر تو رنگ زده
دو سه باری به روم چنگ زده
گفته ای بینوای جنگ زده

کیف کردی چه ناخنی دارم؟
من پدر دارم از تو بیزارم

تنم از زخم پر ستاره شده
دامنم طعنهء شراره شده
چادرم در نزاع پاره شده
آستینه‌ام چند کاره شده

یکی از پیش تو نقاب شده
یکی از روی سر حجاب شده

شامیان صدجفا به من کردند
خنده بر اشک یاسمن کردند
رخت غارت شده به تن کردند
سر معجر بزن بزن کردند

پس تو دیگر مپرس موت چه شد
یا زر آویزهء گلوت چه شد

سر پاکت چگونه بند شده
روی این نیزهء بلند شده
گیسوی دخترت کمند شده
لبم ای دوست مستمند شده

پس بیا و دوباره بوسم کن
خود بزرگم کن و عروسم کن

بار غم‌ها کشیده‌ام بابا
کنج ازلت گزیده‌ام بابا
مثل زهرا خمیده ام بابا
پیرو آن شهیده‌ام بابا

کاش گل محترم شود روزی
این خرابه حرم شود روزی

غصه‌ها تاب از دلش برده
همه دیدند زار و افسرده
روی لبهای خیزران خورده
دخترک لب نهاده و مرده

از تن زار خسته اش جان رفت
قصهء دخترک به پایان رفت

حسین قربانچه

روزی صنوبر بودم حالا دگر بی دم
رعشه گرفته دست‌هایم بس که لرزیدم

گر چه کدر کرده است دستی روی ماهم را.
اما به شب‌های خرابه باز تابیدم

دل داشتم من هم چرا آنگونه رفتی تو
با خود نگفتی دختر خود را نبوسیدم؟!

کار من از گریه گذشته وضعیت این است…
خندید یک دختر به من، من نیز خندیدم

مردم، ولی هرگز به روی خود نیاوردم
از تو چه پنهان من سرت را زیر پا دیدم

عمه خدا خیرش دهد خیلی مراقب بود.
عمه حواسش بود آن روزی که ترسیدم..

حتی غلامان می‌شناسندم به چهره، آه
در کوچه برده فروشان بس که چرخیدم

مانند هم روز و شبم تار است این مدت
با گریه از جا پاشدم با درد خوابیدم

حسین واعظی

عشق کاری به قیل و قال ندارد
عاشقی حرف جز کمال ندارد
شاه عشّاق که مثال ندارد
باغ او میوه‌ای کال ندارد
نخل‌های علی نهال ندارد

غیر راه علی مسیر ندیدم
داخل خانه‌اش صغیر ندیدم
سر بلندند؛ سر به زیر ندیدم
من در این خانه غیر شیر ندیدم
شیر بودن که سنّ و سال ندارد

چون شده حیدری تبار؛ رقیّه
هست اعجوبه‌ی وقار؛ رقیّه
مثل عمّه شد استوار؛ رقیّه
گرچه دیده سه تا بهار؛ رقیّه
در کمالات؛ او مثال ندارد

بر رخ او خدا نقاب کشیده
روی او پرده‌ی حجاب کشیده
جای چشمانش آفتاب کشیده
صورتش به ابوتراب کشیده
حیف در زندگی مجال ندارد

خوشی از عمر خویش دیده؟ ندیده
نازدانه‌ست ناسزا نشنیده
پابرهنه به روی خار دویده
گرچه کودک، ولی شده‌ست خمیده
او الفباش غیر دال ندارد

مثل یک شیشه‌ی بلور، شکسته
همچو خشتی که در تنور شکسته
سنگ خورده ولی غرور شکسته
زیورش را کسی به زور شکسته
نزن او با کسی جدال ندارد

بر سرش ریخت آسمان خرابه
زخم‌ها خورد از زبان خرابه
معجر پاره؛ تازیانه؛ خرابه
آه؛ پروانه در میان خرابه
جای سالم به روی بال ندارد

بین انظار رفت مسخره کردند
سر بازار رفت مسخره کردند
دست به دیوار رفت مسخره کردند
کوچه هر بار رفت مسخره کردند
معجر پاره قیل و قال ندارد

زجر ول‌کن نبود؛ حرمله می‌زد
دخترک را بدون فاصله می‌زد
گردنش را گرفت سلسله می‌زد
گفت جامانده‌ام ز قافله می‌زد
طفل ترسیده که سوال ندارد

کنج ویرانه غصّه دور و برش ریخت
خشت‌ها بالشی به زیر پرش ریخت
دختر شاه بود و موی سرش ریخت
گریه‌ها وقت دیدن پدرش ریخت
خواهشی او جز وصال ندارد

محمدجواد پرچمی

دلخورم از شام آهم را تماشا کرده‌اند
چشمه‌ی چشمِ مرا از گریه دریا کرده‌اند

سخت بابا به غرورِ دخترت بر خورده است
با من از بس مردمِ بی خیر بد تا کرده‌اند

کوچه گردی، ریسمان، نانِ تصدق، کعب نِی
خیلی از این بدترش را بد دهان‌ها کرده‌اند

هر کجا در راه افتادم سرم آورده‌اند
با لگد، کاری که با پهلویِ زهرا (س) کرده‌اند

صورتی از من نمانده بسکه خوردم پشتِ دست
هق هقم را از سرِ لج سخت دعوا کرده‌اند

آه، دندان هایِ من یک در میان افتاده‌اند
بی هوا تا آستینِ غیظ بالا کرده‌اند

تا به حدِّ مرگ بعد از آنکه هر بارم زدند
از سرِ نو از خدا مرگم تمنّا کرده‌اند

ریشه ریشه فرشِ سرخِ گیسوانم ریخته
بر سرم با پا یهودی‌ها تقلّا کرده‌اند

شامیان نازِ یتیمانه نمی‌دانند چیست!
غیرِ اَخم و قهر و تندی کاری آیا کرده‌اند؟

دخترت را زَجر کُش کردند هَرزه چشم‌ها
غربتم را سنگ و خاکستر تسلّی‌ا کرده‌اند

خوب شد بابا عمو با ما نیامد تویِ کاخ
تا نبیند پای ماها را کجا وا کرده‌اند

مهربانِ من رفیقِ تازه پیدا کرده‌ای
خیزران‌ها بر لبِ تو جشن بر پا کرده‌اند

زیور آلاتِ حرم بازیچه هایِ دختران
چند سر اسباب بازیِ پسرها کرده‌اند

علیرضا شریف

ای از سفر برگشته بابا، پیکرت کو؟
سیمرغ قاف عاشقی بال و پرت کو؟

بر روی شاخ نیزه‌ها گل کرده بودی
حالا که پایین آمدی برگ و برت کو؟

از من نمی‌پرسی چه شد این چند روزه؟
از من نمی‌پرسی نشاط دخترت کو؟

آوای قرآن خواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟

لب‌های من مثل لبت دارد ترک‌ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟

کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بابای من موی سرت کو؟

می‌گفت عمه با عمامه رفته بودی
حالا بگو عمامه‌ی پیغمبرت کو؟

بابا، سراغ از گوشوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟

این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می‌زد خارجی پس زیورت کو؟

بعد از غروب واقعه همبازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟

آن شب که افتادم ز ناقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیه مادرت، کو (که او)

با گوشه‌ی چادر برایم روسری ساخت
می‌گفت ای دردانه‌ی من، معجرت کو؟

دیگر بس است این غصه‌ها آخر ندارد
من را ببر، گر چه کبوتر پر ندارد

مصطفی هاشمی نسب

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،
چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

قاسم صرافان

دستگیر عالمم اما دو دستم بر سر است
من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است

گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور
صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است

شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم
ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است

غایبین کوچه بر من عقده خالی می‌کنند
هرکه دیدم گفت رؤیت مثل روی مادر است

می‌شود فهمید از این حمله‌ی مرکب سوار
آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است

یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر
در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است

قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل
از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است

گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود
چاره‌ی دردم فقط یک بوسه‌ای از حنجر است

وجه تشبیه سر من با سر تو این بود
هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است

قاسم نعمتی

کد خبر 5302506

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha