به گزارش خبرنگار مهر، اورهان پاموک نویسنده پرکار ترکیهای که در سال ۲۰۰۶ موفق به دریافت جایزه نوبل شد تاکنون دوبار به ایران سفر کرده است. وی که در بین ایرانیها از شهرت و محبوبیت قابل توجهی برخوردار است بارها از علاقهاش به فرهنگ ایرانی و از تأثیر عمیق ادبیات کلاسیک فارسی بر آثار خود گفته است. در کتاب «نام من سرخ» درباره ایران و مینیاتور ایرانی زیاد میگوید. در رمان «زنی با موهای قرمز» پایه اصلی داستانش اسطوره رستم و سهراب و البته سوفکل است. همچنین نقش منطقالطیر عطار را نمیتوان در رمان «کتاب سیاه» وی نادیده گرفت.
میشل فوکو در کتاب دیرینشناسی دانش اشاره میکند: «مرزهای یک کتاب، هیچگاه روشن و مشخص نیست. هر کتاب از اولین خط تا نقطه پایان، فارغ از فرم و ساختار مستقل، مجموعهای است از ارجاعات به کتابها، منابع، متون، گزارهها و جملات دیگران.» با همین رویکرد، کریستوا نظریهپرداز بلغاری، به مناسبت انتشار کتاب جدیدش خطاب به گوته میگوید: «درست است روی این کتابها نام گوته نوشته شده است اما اینها انباشتهای از افکار مردم یونان، بریتانیا، ایتالیا و فرانسه است.»
آنچه گفته شد همان پیوند میان فنون و آثار فرهنگی و ادبی ملل است که با عنوان میانمتنی از آن یاد میشود و تأیید میکند هر متنی بهعنوان یک بافته منسجم، تار و پودی از متون دیگر گرفته است. بعید است بشود متنی یافت که نویسندهاش ادعا کند هرچه نوشته ناب، خالص و بدون اختلاط با باقی فرهنگهاست. همانطور که بعضی از آثار پاموک در دسته آثار ادبی و فرهنگی جغرافیای فلات ایران است.
گروه داستانی خورشید با حضور سمیه عالمی، سیده عذرا موسوی، فاطمه نفری، سیده فاطمه موسوی، مرضیه نفری و مریم مطهری راد طی هفتمین نشست خود، آثار پاموک را با محوریت رمان «زنی با موهای قرمز» مورد بررسی قرار داد که چکیده مباحث در گزارش زیر آمده است.
رمان زنی با موهای قرمز به زندگی جم میپردازد. پدر جم به خاطر فعالیتهای سیاسی، خانواده را رها میکند و میرود. جم برای ورود به دانشگاه و تأمین هزینههای زندگی، علیرغم مخالفتهای مادر، همراه با اوستا محمود به اطراف استانبول میرود تا به عنوان شاگرد چاهکن مشغول به کار شود. در نزدیکی محل کار با زنی آشنا میشود که دنیای او را تغییر میدهد. زن موقرمز بازیگر تئاتر است. حرکت قهرمان داستان از همین جا شروع میشود. شخصیتپردازیهای داستان بسیار باورپذیر بوده و خواننده میتواند با شخصیتهای خلق شده، همراه شود.
پیرنگ داستان زنی با موهای قرمز قدم به قدم با پررنگترین پرداخت میانمتنی به رابطهی پدر و پسر در آثار فرهنگی شرق یعنی داستان رستم و سهراب و کشته شدن نجیبزادهای به دست پدرش بدون اینکه یکدیگر را بشناسند، گره خورده است حال اینکه نویسنده چقدر از این ظرفیت میان متنی بهره برده و آیا هماهنگ با جریان میانمتنیت پیش رفته، محل بحث است.
داستان، مثل هر ساختار کوچک اجتماعی در شرق روی شانههای پدر شکل میگیرد. پدر اصلی قهرمان که قبلاً او و مادرش را رها کرده بود در ترکیه، زندانی سیاسی است. قهرمان داستان در غیاب او پدر معنوی دیگری برای خودش میسازد که خوب پدری است اما ته چاه میماند و سرنوشت قهرمان داستان را عوض میکند. این پدرخوانده در داستان چنان قدرتمند است که تاوان رها کردنش تا پایان عمر گریبان قهرمان را میگیرد و انگار در پایان او را به محاکمه و مرگ نیز میکشاند. انگار پاموک در صحنه پایانی، انتقام تمام پردهخوانیها و قصه ساختنها را از مرگ ناجوانمردانه سهراب و از رستم شاهنامه میگیرد. با این میان متنی قدرتمند و مبسوط، پاموک توانسته اشکالات طرح و پلات قصهاش را لاپوشانی کند؛ اما هنگامیکه مخاطب درگیر پیدا کردن ارتباط متن حاضر با جریان میانمتنیت کار است قصه با همه کاستیهایش تمام میشود و مخاطب را سردرگمرها میکند.
توصیفها و صحنهها جاندار و خوب انتخاب شده است. به خصوص صحنههایی که در فصل اول داریم. یکی از بهترین صحنهها، صحنه عاشق شدن جم است. وقتی برای اولین بار زن موقرمز را میبیند، صحنه و فضای موجود طوری توصیف شده است که خواننده زن موقرمز را با موهای رنگ شده، درحالیکه به جم توجه میکند، لبخند میزند و گرمای حضورش کافه را پر کرده، به خوبی میبیند.
در حیطه تصویرپردازی، چاه، اوستا محمود و ارتباط آن دو، احساس عشق، وابستگی، احساس تعلق، گاهی رنجش و نفرت نیز بسیار تصویری بیان شده است که همین خصوصیت داستان را جلو میبرد.
آنچه مشخص است استفاده از نمادهایی که در شرق مورد توجه است از ویژگیهای کار پاموک است. داستانهای پاموک رنگ و روی بومی - منطقهای دارد. فضاها زاییده فرهنگ، تمدن، تاریخ و ادبیات شرقی و مشخصاً ترکی و ایرانی است اما در رمان «زنی با موهای قرمز» به نظر میرسد وی با دو اسطوره رستم و سهراب از ایران و آثار سوفکل از یونان که هر کدام معرف خاستگاه خودشان هستند، قصد نشان دادن دو دنیای متفاوت که هر دو میتواند معرف ذات بشریت باشد را دارد. شاید موطن نویسنده که نقطه اتصال و تقابل شرق و غرب است در این اتفاق بیتأثیر نباشد. با این حال پاموک ضمن نگاه به این دو اسطوره مسیر خود را رفته است. او نخواسته تنها به بازنمایی اسطورهها بپردازد؛ بلکه استراتژی خاص خود را در پیش گرفته است.
از این جهت پاموک پیش از آنکه نویسنده باشد، سیاستمداری با نگاه استراتژیک است که به صورت سیستمی پای عناصری از پیش تعیینشده را به میان میکشد و همان را دستمایه قصه میسازد. تیر از کمان در رفته قصه، گرچه از مسیر خارج شده باشد باید به همان هدفی بخورد که نویسنده میخواهد.
دقیقاً همینجااست که پلت، ناقص میشود، کار به اطناب میکشد و همه زوایای داستان تحتالشعاع قرار میگیرد. به عنوان مثال نگاه پاموک به اسطوره رستم و سهراب، بسیار سطحی به نظرمیرسد؛ زیرا نه جم، نه انور و نه گلجهان، هیچیک از شخصیتهای داستانی این رمان با گذشتهای که دارند و حوادثی که برایشان رخ داده است در قدوقواره رستم و سهراب و تهمینه شاهنامه نیستند. گلجهان، زنی که هفده سال از جم بزرگتر است و به اعتقاد خود، جای مادر او و متأهل است و زمانی با پدر متأهل جم، داستان عاشقانه داشته، جم را با خود همراه کرده و شب را با او میگذراند و فردایش ناپدید میشود. اینچنین بیستوشش سال بعد، جم با پسری روبهرو میشود که هرگز از وجودش خبر نداشته است.
به هرحال پاموک پایههای کارش را روی دو اسطوره رستم و سهراب در ایران و اسطوره ادیپ سوفکل غربی گذاشته است بنابراین خواننده ناخودآگاه مسیر حرکت اسطورههای مذکور را با مسیر حرکت داستان، مقایسه و دنبال میکند ولی هرچه جلوتر میرود این مقایسه را معالفارق میبیند و در نهایت معلوم نمیشود چرا باید یک عمل غیرانسانی، غیراخلاقی و ضد قهرمان به اسطوره رستم و سهراب با آن پیشینه و فراز و فرود پهلوانی نسبت داده شود؟ البته غیر از مورد اسطورهها که هیچ مفصل مرتبطی با قصه ندارد، کلاً داستان در همه موضوعاتی که سرش باز شده، ابتر مانده است. برای مثال عشق به عنوان مهمترین چیزی که نویسنده روی آن مانور میدهد و کار را بر آن بنا کرده، به راحتی توسط عاشق رها میشود؛ رابطه پدری پسری، استاد شاگردی، همسری و در نهایت انسانیت، همه در این داستان ابتر مانده است!
گذشته از مبحث اسطورهها و همه آنچه گفته شد؛ جغرافیا در کارهای پاموک خوب از آب درآمده است. ملموس و دستیافتنی و گاهی بدون مرز! تا جایی که به راحتی از استانبول به تبریز یا تهران میرسد و از آنجا به رامسر و شمال ایران! در «زنی با موهای قرمز» میگوید: «وقتی میگویم خارج شهر، برای خواننده امروز سوءتفاهم نشود. آن روزها جمعیت استانبول مثل امروز که این حکایت را برای شما تعریف میکنم پانزده میلیون نفر نبود، پنج میلیون بود. از دروازه شهر که خارج میشدی تعداد خانهها کم و فاصلهشان از هم زیاد میشد، کوچک و فقیرانه میشدند و کمکم سرو کله کارخانهها و پمپ بنزینها و تکوتوک هتلها پیدا میشد…» یا میگوید: «در آخرین اقامتم در تهران، مراد من را به کاخ گلستان برد. باغی بزرگ و کاخی کوچک در بین درختان دیدم که من را به یاد کاخ ایهلامور که نزدیک داروخانه پدرم بود انداخت…»
اما روایت در داستان «زنی با موهای قرمز» حجم زیادی را گرفته است و در واقع روایت بر هر چیزی در این داستان میچربد. (البته این ویژگی کلی کارهای پاموک است) به این صورت که بخش زیادی از داستان گزارش شده است حتی گاهی حوادث و پیشآمدهایی که میتوانست در داستان نمایش داده شود، به صورت گزارشی، عجولانه روایت میشود. همین امر مخاطب را تا میانه داستان دچار دستانداز میکند؛ طوری که بهسختی با ماجرا همراه میشود. زمانی که اوستامحمود در چاه میافتد، مخاطب با چالش شخصیت داستان همراه میشود اما در این بازه درحالی که انتظار میرود قهرمان به تحرک بیافتد و مخاطب دنبال فراز و فرود او برود، سر و کله راوی پیدا میشود، دست مخاطب را به زور میگیرد و دائم تعریف میکند و این تعریفها در فاصلههای کم تکرار میشود؛ آنقدر که اگر خواننده اینوسط چندصفحهای را هم نخواند چیزی از دست نمیدهد.
در این بین نکته عجیبی در مورد راوی وجود دارد. راوی که قهرمان قصه است در میانه داستان، بیهیچ مقدمهای ناگهان با مخاطب شروع به صحبت میکند، به خواننده از نوشتن خاطراتش میگوید و اینکه حالا که داری نوشتههای من را میخوانی من در این احوال هستم! این پاراگراف و این مضمون فقط یکبار تکرار میشود و دیگر هیچگاه به آن بازنمیگردد؛ و معلوم نمیشود راوی کی و کجا با خوانندهاش قرار گذاشته و به او گفته که من دارم چیزی مینویسم، تو میخوانی و من گاهی با تو دربارهی آنچه مینویسم صحبت میکنم؟! این مورد نه تنها خواننده را به کل از ماجرا پرت میکند بلکه در خصوص اینکه واقعاً تصمیم نویسنده برای شخصیت داستانی و راویاش چیست گیج و سردرگم میشود.
اما آنچه در این میان بیشترین صدمه را به داستان میزند، ادامه داستان پس از مرگ قهرمان و راوی است. در این زمان برای تعریف ماجرایی که چندان ضرورتی هم ندارد، در فصل آخر راوی عوض میشود و چیزهایی میگوید که خواننده از آن خبر دارد! به این ترتیب داستان به هر شکل دچار اطناب شده است.
به نظر میرسد پاموک هرچند در ظاهر به بهانه تبیین داستان شاهنامهای رستم و سهراب در جلب توجه مخاطب ایرانی موفق بوده اما در زیرمتن داستانهای وی لااقل در دو داستان «نام من سرخ» و «زنی با موهای قرمز» با نشانههای نژادپرستانه و نگاهی معمولاً پانترکیسم سعی در کوچک شمردن همسایه خود دارد. به عنوان مثال جاهایی که نویسنده در مورد نسخ نفیس و دستنویس شاهنامههای ایرانی حرف میزند و زمانی که شکوه این فرهنگ در ذهن مخاطب تداعی میشود یادآوری میکند شاهان ایران پس از هر شکستی که از ترکها خوردهاند برای تفقد و به دستآوردن دل شاهان ترک، هیئتی را برای دلجویی سمت استانبول میفرستادند و این نسخهها که امروز در ترکیه است تحفهای از آن روزهاست!
به نظر میرسد پاموک با یادآوری شکستهای ایران در مقابل عثمانی، تلاشی مذبوحانه میکند تا مبادا خواننده داستان بعد از خواندن بخشی از شاهنامه که اساس جدانشدنی از داستان پاموک است چیزی از ابهت و عظمت ایران و فرهنگ این سرزمین در ذهنش تداعی و ماندگار شود.
یا در جای دیگر میگوید: «وقتی از پنجره به آسمان تهران نگاه میکردم، حس کردم علاقه دوست دانشگاهی من به گسترش روابط ایران و ترکیه بیش از اینکه خواست قلبی باشد، یک عزم و وظیفه پنهانی است. آیا دوست من برای جدا کردن ترکیه از ناتو و غرب جاسوسی میکرد یا خیال داشت ایران را از انزوا نجات دهد؟» یا در جای دیگر: «میفهمیدند ترک هستم، با احترام حرفهای شیرین و خوشایند میزدند.» و…
اما استفاده از نمادها نیز در این میان محل بحث است. یکی از نمادهایی که نویسنده در داستان «زنی با موهای قرمز» استفاده کرده، نماد چاه است. داستان چاه را میتوان به دو قسمت تقسیم کرد که با این تقسیمبندی دنیای شخصیتها و زندگی قهرمان بین دو مرز قرار میگیرد.
از وقتی اولین کلنگ برای کندن چاه به زمین میخورد اوستا محمود که فردی عادی و کمسواد است آموزههای زندگی و تجربههای شبه عرفانیاش را با جم در میان میگذارد. اوستا محمود که عزم راسخی در رسیدن به آب دارد در هیچ شرایطی از کار دست نمیکشد و دیگران را نیز دعوت به صبر و استقامت میکند به طوری که هرلحظه انتظار میرود آب از چاه فوران کند و اوستا محمود را به پاداش برساند اما بعد از حادثهای که برای وی رخ میدهد و مقصرش جم است، داستان وارد بخش دیگری میشود؛ در واقع لحظه روایت اصلی برای داستان از همینجا شروع میشود. درگیری واقعی و منحصر به فرد و موقعیتی پیچیده برای پیدا کردن راهی در تاریکی که قهرمان را تحت فشار قرار داده است. در اینجا چاه، مخزن اسرار میشود و قهرمان گمکرده راهی که دستش برای انتخاب باز است. انتخاب میکند اما انتخابش قماری است به مثابه از دست دادن آسایش یک عمر و زیستن در توهمی تمام نشدنی!
چاه نمادی پرکاربرد در ادبیات جهان است. گاهی محل زندانی کردن پریها، گاهی محل زندگی جادوگران و گاهی در ادبیات دینی، محل رسیدن به مسیر روشنی و سعادت است؛ اما میتواند مظهر تاریکی و مکافاتی برای قهرمان داستان نیز باشد. در این اثر نیز چاه نقشی کلیدی دارد و عاملی در راستای سعادت -دستکم سعادت دنیایی- اوستامحمود است و به مثابه مکافات و تاوانی موجب رقم خوردن سرنوشتی غمبار برای شخصیت اصلی داستان میشود. پاموک نمادباز خوبی است. معانی پشت نمادها را میشناسد و گاهی نمادسازی هم میکند. به همینخاطر از نماد چاه در این داستان بهرهها برده است.
در این خصوص، آکادمی سوئدی نوبل در سال ۲۰۰۶ طی بیانیه مراسم اهدای این جایزه به پاموک او را اینگونه توصیف کرد: «پاموک در جستجوی روح سودازده زادگاه خود، نمادهای جدیدی را برای تصادم و درهم آمیزش فرهنگها کشف کرده است.»
در یکجمعبندی کوتاه، گفتنی است پاموک نیز مانند همه نویسندگان از آثارش جدا نیست. او نیز ملقمه است از محیطی که در آن زیسته، آموخته، فکر کرده، خوراک فرهنگی گرفته و دیدگاه سیاسی یافته است. اما از آنجاییکه برخی نویسندگان بیشتر دیده میشوند و نگاهشان در شعاع خوانندگان جهانی مورد بررسی قرار میگیرد باید بیشتر و دقیقتر خوانده شود به ویژه اینکه آن نویسنده تمرکزش را روی کشور همسایهاش گذاشته باشد.
مریم مطهری راد
نظر شما