خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه- زهرا زمانی: آن روز غم انگیز در شمار تلخترین روزهای تاریخ ایران خواهد ماند. روزی که همه ثانیههایش با اشک و اندوه بر مردم گذشت. اما این غم در شهر کرمان از جنس دیگری بود. شهادت حاج قاسم و غم مظلومانه جان دادن شصت نفر از تشییع کنندگان هم به تلخی آن روز اضافه کرده بود. انگار که راه نفس کرمان بسته شده بود و شاید از وقتی این قسمت وصیت نامه را خواندند که:
«نکته ای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم، مردمی که دوست داشتنیاند و در طول هشت سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند. من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛ فرزندان خود را در قتلگاه و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و … روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ثارالله، بنیانگذاری کردند. این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب ملتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود. عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفتهام. من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم. چون با شما بیشتر از آنها بودهام؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من. اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.»
از زمان شهادت حاجقاسم تا امروز، چند کتاب از کودکی و دوران هشت سال دفاع مقدس تا نبرد در سوریه و وصیت نامه از او منتشر شد که هر کدام به قسمتی از زندگیاش پرداختند؛ هر کدام از یک زاویه. اما آنچه برای در ذهن همه از حاج قاسم به خاطر ماند، جملهای ایشان بود که خودش را تنها یک سرباز میدانست.
کتاب «شاید پیش از اذان صبح» به قلم احمد یوسف زاده، بخشی از خاطرات او با حاج قاسم است. یوسف زاده در یکی از خاطراتش نوشته است:
جنگ که تمام شد، حاج قاسم حدود نه یا ده سال در کرمان شمع محفل رزمندگان و حلال مشکلات استان کرمان و جنوب شرق کشور بود. از لشکر که رفت و تهران نشین شد، باز هم دوستان و رزمندگان لشکر ثارالله را اندکی از ذهن و ضمیرش کنار نگذاشت. به هر بهانهای، رسمی و غیررسمی، جمعهای خصوصی و عمومی ترتیب میداد تا محفلی از دوستان دوران جنگ درست شود. یک بار عید نوروز و کمی پیش یا پس از آن، همه را در مقر قدیمی لشکر در اهواز گرد هم آورد و یک تور چند روزه دسته جمعی از گردش در مناطق جنگی راه انداخت تا دوستانش را ببیند و البته دوستانش هم او را. بار دیگر، یک مناسبت مذهبی را بهانه میکرد تا همه را دعوت کند و دیدارها تازه شود. یادواره شهدا، که به گونههای مختلف و در زمانها و مکانهای متفاوت استان برپا میشدند، یکی دیگر از این محافل بودند.
از این مناسبتهای ماندگار و عمومی، یک مجلسی بود که هر ساله و در ایام فاطمیه دو سه شب در منزلش برپا میکرد و مثل خیلی از مجالس روضه خوانی سنتی، خودش به میزبانی از عزادارن مشغول میشد. مجلسی که کم کم پرآوازه شد و بعد از مهاجرتش به تهران، هر ساله بهانهای بود تا هر کجا هست خودش را به کرمان و جمع دوستان برساند. خانهاش هم بعد از مدتی تغییر کاربری پیدا کرد و به یک مکان مذهبی برای برگزاری این مراسم تبدیل و اختصاصی شد. همیشه و قبل از تشکیل این محافل، از طریق دوستان، شبکه وار خبر میشدیم که کجا و کی جمع شویم. در مورد مجلس ایام فاطمیه، زمان و مکان مشخص و معین بود. با وجود این، هر ساله به افراد تلفن میشد و مراتب دعوت حاج قاسم ابلاغ میشد.
من به دلیل کارم در شیراز بودم و رفت و آمد به کرمان، برایم مثل کرمانیهای دیگر، آسان نبود. بسیاری از مجالس را غایب بودم و حاج قاسم از این بابت گله مند بود. یکی از مراسمهای فاطمیه، بعد از دعوت دوستان، تصمیم گرفتم به هر قیمتی است بروم. ناگزیر بودم از شیراز به تهران و سپس به کرمان پرواز کنم و برای برگشت هم همین مسیر را برعکس با هواپیما طی کنم. هماهنگی و تهیه بلیط از لحاظ جور شدن زمانها کار سختی بود. در مجموع، شرایط به گونهای پیش رفت که فقط یک شب از مراسم را میتوانستم بمانم. بلیط برگشتم جور نشد. در آخرین لحظات اطلاع یافتم که فقط در قسمت تجاری هواپیما صندلی هست و قیمت بلیط گران. پذیرفتم و بلیط را تهیه کردم.
پرواز شروع شد و بعد از مدتی که هواپیما از حالت اوج گیری به ثبات رسید، به قولش عمل کرد و آمد. حرف زدیم خیلی. همه چیز پرسید و من پاسخ دادم. از اوضاع دانشگاه و فضای فکری فرهنگی دانشجویان پرسید. جواب دادم. حرف به اوضاع منطقه و کشور رسیدسفر انجام شد. زمان برگشتم از کرمان به تهران، صبح خیلی زود همان شبی بود که مهمان مراسم خانه حاج قاسم بودم. فردا صبح در قسمت مخصوص و در صندلی خودم نشسته بودم و سرم به خواندن مطلبی در گوشی تلفن همراه گرم بود که صدایی توجهم را به خودش جلب کرد. حاج قاسم بود. به اسم کوچک «ترکیب شده با پسوند آقا» صدایم زد و سلام کرد. به تهران میرفت که اگر بشود دوباره شب برگردد و میزبان مهمانان باشد. من در صندلی نشسته و او در بین مسافران مشغول رفتن به قسمت عادی هواپیما، احوالپرسی کردیم. بلند شدم. خواستم در جای من بنشیند و من در صندلی او در قسمت عادی هواپیما بنشینم، قبول نکرد. رفت و در صندلی خودش بین مردم نشست. بعد از اتمام سوار شدن مسافران و تا حاضر شدن هواپیما برای پرواز، از مهماندار پرسیدم آیا در صندلیهای خالی کنار من کسی خواهد نشست؟
پاسخ منفی بود. خواستم تا خودش از حاج قاسم بخواهد در یکی از صندلیهای خالی قسمت جلو بنشیند. خندید و گفت این اتفاق بارها تکرار شده و حتی خلبان هم از ایشان خواهش کرده و مقبول نشده تا کنون. نحوی حرف زد که پیامش این بود: سر جایت بنشین و تلاش بیهوده نکن. دوباره قسمت عقب هواپیما، پیش حاج قاسم رفتم و گفتم صندلیهای جلو خالی است. خواستم به قسمت ویژه بیاید و دلیل آوردم که میخواهم ملتزم رکاب باشم. خندید و گفت: همینجا راحتم. از بغل دستی اش، که نمی شناختمش، خواهش کردم با من جا به جا شود و به قسمت ویژه هواپیما برود و اجازه دهد که من جایش بنشینم. طوری نگاهم کرد که فهمیدم چه خواهش بیجایی کردهام. حاج قاسم که تقلای من و اذیت شدنم از اینکه من در قسمت ویژه و خودش در قسمت عادی نشسته است را دید، گفت: «برو سرجایت بنشین هواپیما که پرواز کرد، می آیم جلو و با هم حرف می زنیم.»
پرواز شروع شد و بعد از مدتی که هواپیما از حالت اوج گیری به ثبات رسید، به قولش عمل کرد و آمد. حرف زدیم خیلی. همه چیز پرسید و من پاسخ دادم. از اوضاع دانشگاه و فضای فکری فرهنگی دانشجویان پرسید. جواب دادم. حرف به اوضاع منطقه و کشور رسید. در خلال حرفها، گفتم حاجی دقت کردهای بر پرچم داعش که شما در مقابلش سینه سپر کردهای، نام خدا و پیامبر خدا نقش بسته است؟ پرسید در بطلان اندیشه داعش شک داری؟ گفتم نه، ولی در حیرتم که چرا از اسلام چنین فرزندان ناقص و عجیبالخلقه ای متولد میشود و ادامه دادم شاید جنگیدن با داعش پرداختن به معلول باشد و بهتر نیست فکری برای این کنیم که فرزند ناخلف دیگری از این مادر زاده نشود. جواب داد: این کار شما دانشگاهیان و حوزویان است که ببینید چه میشود کرد. من سربازم، تئوریسن و سیاست مدار نیستم. التماس کودکان و دختران بی پناه مرا به میدان میکشد و اندکی از جنایتهای فجیع و گفته نشده داعش را گفت…هنوز صدایش در گوشم هست که من سربازم..
نظر شما