خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – علیرضا رأفتی: سالن ترانزیت فرودگاه کرمان شلوغ بود. شهر کرمان شلوغتر از چیزی بود که گمان میکردم و پای حرف مردم هم که مینشستی همه میگفتند تا پیش از سال ۹۸ فکرش را هم نمیکردند که روزی کرمان میزبان این حجم از مسافر باشد و تعداد مسافران به حدی برسد که حتی بعضی شبها جا برای اقامت آنها کم بیاید.
نشسته بودیم روی صندلیهای انتظار سالن ترانزیت و منتظر اعلام پرواز تهران. صندلی چرخدار شیخ را گذاشته بودم رو به روی خودم و همسرش هم روی صندلی کناری من. لابد این هم رزق فاطمیه امسالم بود یا شگفتانهای که حاج قاسم برای یک زیارت اولی کنار گذاشته بود یا بخت بلند من یا… هر چه که بود، من در این سفر اتفاقی به دکتر محمد التیجانی و همسرشان برخورده بودم و از اقبال خوشم، به خاطر همراه نبودن مترجمشان، امینشان شده بودم که برسانمشان به کسی که قرار بود تهران بیاید به استقبال.
همسر شیخ همینطور که از کیفش خوراکی تعارفم میکرد پرسید: «اون خانم کیه؟»
رد انگشتش را گرفتم. نمایشگر سالن ترانزیت عکسهایی از شهدا و حاج قاسم را نشان میداد و حالا نوبت عکسی از یک شهید زن رسیده بود که نمیشناختم. خجالت زده گفتم: «نمیشناسم» همسر شیخ لبخندی زد که اشکالی ندارد.
عکس بعدی، عکس حاج قاسم بود در دوران دفاع مقدس. همسر شیخ هیجان زده پرسید: «این حاج قاسمه؟» گفتم: «بله» چشمانش برق میزد. شیخ که پشتش به نمایشگر بود از من خواست که صندلی چرخدارش را برگردانم به سمت تصویر حاجی. چشمش که به نمایشگر افتاد لبخند زد: «ها! یادمه… یادمه… جوون بود و لاغر (اینها را خطاب به همسرش میگفت) همون موقع هم فرمانده بود»
دکتر محمد التیجانی از کسانی بود که در نوفل لوشاتو با امام خمینی (ره) همراه شد. البته تا پیش از اینکه به امام برسد راهش از مسیری پر پیچ و خم گذشته بود. در ۱۰ سالگی نیمی از قرآن را حفظ بود و بعد به دنبال یافتن مذهبی حقیقی کشورهای مختلفی را سفر کرد. از لیبی و مصر و سوریه گرفته تا اردن و عربستان. در ابتدا جذب تفکر وهابیت شد و پیش از آن هم چند تفکر و عقیده دیگر را بررسی کرده بود تا اینکه نهایتاً با مطالعات فراوان، در نجف، نزد آیت الله خوئی شیعه شد.
محمد التیجانی بعد از این همه سفر و تحقیق و مطالعه، وقتی شیعه شد که تنها ۲۴ سال سن داشت و من وقتی در چشمهای هفتاد و چند سالهاش نگاه میکردم، فکری این بودم که من در ۲۴ سالگی کجا بودهام؟!
التیجانی بعد از اینها به تحصیل علوم مختلف در زمینه ادیان پرداخت و دکترای بین المللیاش را از دانشگاه سوربن فرانسه گرفت. حالا رزق من بود که نیم روزی، یک دریا را روی صندلی چرخدار جا به جا کنم و حواسم را جمع کنم که سوالاتی بپرسم که از این همکلامی برایم غنیمت بماند.
شیخ رو به نمایشگر نشسته بود. بیشتر صندلیهای سالن ترانزیت پر بودند و خیلیها نگاهی هم به همان نمایشگر داشتند. نمایشگر پشت هم عکسهای حاج قاسم را ورق میزد تا اینکه رسید به عکس دست قطع شده پس از انفجار ۱۳ دیماه. با صدای گریه همسر شیخ به خودم آمدم. سالن ترانزیت مثل وقتهای عادی بود. مردم مثل تمام روزمرگیهایشان به عکس دست و انگشتر حاج قاسم نگاه میکردند و منتظر پرواز بودند اما همسر شیخ با صدا زده بود زیر گریه. شیخ هم دستمالی از جیبش درآورده بود و نم اشک بی صدایش را پاک میکرد. همسر شیخ که متوجه شده بود سکوت سالن ترانزیت را به هم زده خودش را جمع کرد و رو به من سر تکان داد. کمی که آرام شد گفت: «ما هفته پیش مهمان عراقیها بودیم. میگفتند حاجی هیچ وقت نگفت برو! همیشه میرفت و میگفت بیایید!» حرفش را تأیید کردم و گفتم من هم با هر کدام از همرزمهایش مصاحبه کردم همین را گفتند. هیجان زده به شیخ که پشتش به ما بود گفت: «میشنوی؟ میگه با همرزمهاش صحبت کرده اونها هم حرف بچههای حشد رو زدن» شیخ سرش را برنگرداند: «ها! بله! خبرنگاره دیگه!»
همسر شیخ به جایی نامعلوم خیره شد و اشک تازهای که در چشمهایش جمع شده بود را پاک کرد و آرام گفت: «دیدی امروز سید القائد یاد حاج قاسم افتاد گریه کرد؟» ندیده بودم. از صبح درگیر گرفتن گزارش بودم و از رسانه بی خبر. نخواستم این یکی هم مثل ماجرای آن شهید زن شود. گفتم بله دیدم. دوباره سر تکان و این بار نتوانست اشکش را نگه دارد: «سید القائد تنها شد…»
همسر شیخ هر بار که از حاج قاسم حرف میزد، حلقه اشک در چشمانش میدرخشید و اشکهای همراه با لبخندش برای من غریبترین چیزی بود که آن روز در چهره زائران حاج قاسم در کرمان دیده بودم. از ظهر که همراهشان بودم، هر کسی در کوچه و خیابان میدیدشان میخواست عکس بگیرد. یا شیخ را در تلویزیون و اینترنت دیده بودند یا دیدن هیبت نورانی پیرمردی با عبای مصری برایشان جذاب بود. در فرودگاه هم یک مسیر ده دقیقهای را نیم ساعته میرفتیم چون خیلی از مردم میخواستند با شیخ عکس داشته باشند اما قبل از رسیدن به درب خروج سالن ترانزیت، صدای شیخ، من را که میخواستم هر چه سریعتر صندلی چرخدار را هل بدهم که از بین مردم عبور کرده و بیش از این معطل نشویم، نگه داشت. پرسیدم: «چیزی شده؟» با دست اشاره کرد: «بریم اونجا یه عکس بگیریم.» نگاه کردم. کنار دیوار سالن یک بنر بزرگ از عکس حاج قاسم بود. صندلی چرخدار شیخ را بردم جلوی عکس. موبایلش را داد دستم و خودش جلوی عکس حاج قاسم، مثل تمام مردمی که با خودش عکس گرفته بودند ژست گرفت و لبخند زد.
موکبهای اربعینی گلزار شهدای کرمان
کرمان، دو روز مانده به سالگرد سردار شهید احساس غریبی داشت. احساسی شبیه به اشک همراه با لبخندی که همیشه روی صورت همسر شیخ التیجانی بود. چیزی که پیش از آن هیچ جا ندیده بودم. مسیر ۵ کیلومتری منتهی به گلزار شهدای کرمان سرتاسر و دو طرف پر از موکب بود. موکبهایی که از شهرهای مختلف آمده بودند و از زائران پذیرایی میکرد و به رسم اربعین حسینی هر چه داشتند برای خدمت میگذاشتند. یکی غذای نذری پخش میکرد. یکی کفش زائران را واکس میزد. یکی چای و دمنوش میداد...
پیرمردی که دمنوش آویشن برایم میریخت میگفت ما در کرمان عالمی داشتیم که همه روی سرش قسم میخوردند. اوایل دهه هشتاد فوت کرد. قبل از فوت به پسرش وصیت کرده بود که او را اینجا دفن کند و گفته بود خواب دیدهام که در این گلزار شهدا یک کعبه وجود دارد و جمعیت مردم دور آن میچرخند. گفته بود میدانم اینجا اتفاقی خواهد افتاد اما نمیدانم چه.
از هیاهوی غریب گلزار شهدای کرمان به جای نوشتن کلماتی که از وصف عاجزند، به چند عکس بسنده میکنیم.
نظر شما