خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – محدث تک فلاح: دل کندن از متعلقات و دل سپردن به دنیای جدید برای هیچکس کار سادهای نیست اما گاهی اوقات شرایط زمانه شخص را در مسیر مهاجرت قرار میدهد و فرد پا روی متعلقات میگذارد و دل به دریا میزند و وارد مسیری میشود که از انتهایش بیخبر است و تنها حدس و گمان برای مقصد، او را یاری میکند. حدس و گمانی که در خیال شکل گرفته است و حال آنکه انسانِ بدون تخیل، انسانِ یک بعدی است. انگیزه را همین تخیل ایجاد میکند و اگر مهاجرت را با تخیل و برنامههای ذهنی نتوانی شکل بدهی و در کنارش احتمالات و تجربیات گذشتگان برای ادامه مسیر اعتمادت را جلب نکند، قیدش را میزنی و وطن را ترک نمیکنی. اما در شرایطی که احتمالات و تجربهها و در برخی اوقات تخیل قوی بتواند انگیزه ادامه مسیر را بالا ببرد، راهیِ دیاری میشوی که برای ساختن تمام آیندهات از صفر تا صد، فقط خودت هستی و خودت! بسمالله!
غربت شیرینی ندارد
مصطفی ۳۹ ساله مقیم استرالیاست. در تهران با فوق دیپلم آیتی به لباسفروشی مشغول بوده است. او میگوید: «سال ۲۰۱۳ بود که فکر مهاجرت به سرم زد ولی دوست نداشتم مهاجرت را. خیلی هم مصمم نبودم و با خودم میگفتم میروم امتحان میکنم و برمیگردم. چون در آن زمان شرایط ورود به استرالیا با سرمایهگذاری و این حرفها خیلی سخت بود من هم از مسیر غیر قانونی و از طریق آب آمدم. شب خوابیدن در گاوداری با یک مشت قاچاقچی و فرار کردن از دست پلیس و سوار لنج شدن و هفت روز در اقیانوس و طوفانهای شدید به طوری که ملوانها فرار کردند و ۴-۵ روز بدون آب و غذا و ملوان در اقیانوس مانده بودیم آسان نگذشت. شانس یارمان بود که ملوان جدید رسید. رسیدنمان به سیدنی هم شانسی بود. ساعت ۱-۲ همان شب ناو استرالیا آمده بودند برای نجات یک لنج دیگرکه همه سرنشینانش غرق شده بودند. ۱۲۵ ایرانی در آن لنج بودند و مرده بودند. قسمت شده بود که ما را نجات دهند. یک ماه در کمپ مستقر بودیم و بعد داخل شهر آمدیم.
الان ده سال است که اینجا مشغول کارهای ساختمانی هستم. نقاشی و یا هر کار دیگری که مربوط به ساختمان باشد انجام میدهم. دستانم از فرط کارهای سنگین درد میکنم. الان تاول دارد به خاطر کارهایی که انجام میدهم و شبها از درد دستم از خواب میپرم. البته میدانستم اینجا شرایط سختی را خواهم داشت. بعضیها فکر میکنند که با مهاجرت وارد یک دنیای بسیار آرام و کاملی میشوند ولی من میگویم کسی که مهاجرت کند یک نسلی است که کاملاً سوخته است. چون وارد کشوری میشوی که دوست و آشنا و فامیل و پشتیبان خانوادگی نداری. باید کاملاً از صفر شروع کنی. هر کاری! از کارواش تا… هفته اولی که رسیدم به سیدنی به خاطر ۲۰ دلار مجبور شدم ۲۴ ساعت بدون استراحت ظرف بشورم. ۲۰ دلاری که تنها هزینه یک وعده غذا بود.
البته از لحاظ امکانات شهروندی اینجا کشور خوبی است ولی بیشتر به درد کسی میخورد که یا در اینجا به دنیا آمده یا از سن پایین مهاجرت کرده باشد. چون هم آداب و رسوم و هم فرهنگشان خیلی متفاوت است و هم اینکه هزینهها بالاست. اینجا هم اکثر ایرانیها همان عادات خوب و بد داخل ایران را دارند. انگار باهم مسابقه داریم که فقط یکیمان پیشرفت کند. اینجا نژادپرستی خیلی زیاداست. ما را کلهسیاه خطاب میکنند و کارهایی که به ما میدهند خیلی سطح متفاوتی است با کارهایی که خودشان انجام میدهند.
تنهایی را با عمق وجودت درک خواهی کرد
فهیمه آن زمان ۳۶ ساله بوده و فوق لیسانس داشته مهاجرت کرده است. میگوید از سال ۱۳۷۸ به مهاجرت فکر میکردم و تنها هدفم ادامه تحصیل بود. سال ۹۱ به کانادا آمدم. از سال ۷۸ از دانشگاه و رشتهام ناامید شده بودم و از بهروز نبودن رشتهام و بالا نبودن سطح دانش اساتید و… ناراضی بودم. با خانواده که مطرح کردم، پدرم اصلاً موافق نظر من نبودند و طبق نظر ایشان فوق لیسانس را گرفتم و مشغول کار در یک شرکت خصوصی شدم. سال ۸۸ بود که با وجود اینکه شغل خوبی داشتم و از شرایط خانواده راضی بودم ولی مسائلی مثل روابط اجتماعی اذیت کننده در ایران و فساد مالی که اطرافم میدیدم خیلی آزارم میداد، احساس کردم دیگر نمیشود ماند و خیلی جدیتر به مهاجرت فکر کردم. کلاسهای زبان را جدی رفتم و همه کارهایی که نیاز بود برای اپلای کردن را انجام دادم و هزینهها را کامل خودم میدادم چون حقوق خوبی هم میگرفتم و از پس هزینهها برمیآمدم. سال ۹۰ مجدد با خانواده موضوع را مطرح کردم و این بار خیلی جدی. مشکلاتی که در محل کارم پیش آمده بود آزارم میداد، ارزشهایی که در کار برایم مطرح بود تأمین نمیشد و احساس خوبی در مورد سلامت مالی محیط کارم نداشتم.
کشور را ترک کردم. هدف اولم ادامه تحصیل بود و به آن رسیدم. هدف طولانی مدت من ادامه زندگی بود که برای این کار از ابتدا کشوری را انتخاب کردم که برای این موضوع دچار مشکل نشوم. مجبور شدم در کانادا مجدد فوق لیسانس بخوانم و نظرم برای دکترا عوض شد و ادامه ندادم. دو سال کارهای مهاجرت دائمیام طول کشید. امتحان زبان انگلیسی، زبان فرانسه، داشتن سابقه کار و… از شرایط دریافت اقامت بود. قبل از رفتن فکر میکردم تا دکترا پیش میروم و شاغل میشوم و همه اینها تصورات من بود. نمیدانستم میشود یا نه! اما الان بعد از ده سال میتوانم بگویم از برنامههای ذهنم نزدیک به ۷۰% موارد را رسیدم.
سختترین بخش مهاجرت غربت است. تا تجربه نکنید متوجه نمیشوید چه میگویم. آدمها را خاطرات و خیالات و تعلقاتشان میسازد. مهاجرت، این تعلقات را تا حد زیادی از من گرفت.
نمیدانی؟ … تمام عمر را یک جا بزرگ شده باشی و به یک حد قابل قبولی رسیده باشی. خانهای دست و پا کردی، خانوادهای تشکیل دادی و ناحیه امنی داری و… اما وقتی مهاجرت میکنید یعنی چند سطح از چیزی که در کشور خودت بودی پایینتر میایی. این حرف به این معنی نیست که شما جنس دوم هستید و یا پَست هستید و یا اینکه رفتار مردم کشور میزبان تبعیضآمیز است و… نه! اصلاً اینطور نیست. من فکر میکنم که طبیعت مهاجرت این است. چون شما همه چیز را باید از اول بسازید و کسی شما را نمیشناسد. زبانشان با شما یکی نیست. از طرفی، خرید و ثبت نام دانشگاه، پرداخت بیمه، درس خواندن، بلیط اتوبوس گرفتنتان هم حتی با خودتان است. فقط و فقط خودت. تنهایی را با عمق وجودت درک خواهی کرد. اگر خیلی شانس بیاوری کسی را خواهی داشت که در بعضی مسائل با شما همفکر باشد.
در مهاجرت حکمت خیلی چیزها برائت تغییر میکند. مرزها از بین میرود و کشور تو و دین تو و نژاد تو و… بیمعنی میشود. اینها یعنی من مسلمانم و ایرانیام و انسانم و… هنوز نوروز و چهارشنبه سوری و ماه محرم و ماه رمضان و… اینها سرجای خودشان، اما دیگر «من باهوشترینم» و «ما ایرانیها فلانیم» و… برائت معنا ندارد. دیگر جهانشمول میاندیشی.
شیرینی مهاجرت برای من فراخی سینه بود. تجربه تحمل آدمها با باورهای مختلف، اینکه چقدر همه شبیه همند. پس یک خدا برای همه کافیست و یک دین برای همه کافیست و آشنایی با فرهنگهای جدید هم برایم جذاب بود. اگر دغدغههایی داشتم که از تفکر بسته نشأت میگرفت، الان از آنها رها شدهام. حس میکنم دنیا ارزش این را ندارد که خواهر وبرادر و مادر و فرزند و… باهم تلخ باشند. من بعد از مهاجرتم حس قدرشناسی درونم زنده شده است.
تنهایی لذت بردن از این حال انگار عمق وجودت را آرام نمیکند
سمانه ۳۳ ساله که ارشد شیمی آلی و مدیریت دارد و به کارهای تدریس و حسابداری و تدوین مشغول بود. میگفت: «از ۶ سال پیش به فکر مهاجرت افتادم. ابتدای پاییز ۹۹ تهران را برای همیشه به مقصد قبرس ترک کردم. برای مهاجرت سختیهای زیادی را داشتیم چون من باردار بودم و با این شرایط پروسه خیلی سخت میشد. به ما گفتند بین ۳ تا ۶ ماه دیگه پذیرشتان را میدهیم. مشکلات تحریم و… خیلی روی کار ما تأثیر منفی داشت و باعث طولانی شدن این روند میشد. به همین دلیل همسرم در رفت و آمد بودند. فرزند دومم را هم در تنهایی و این بود و نبودهای همسرم باردار بودم و در این شرایط توانست تنها در ایام زایمان پیش من باشد. من میخواستم با دو بچه زندگی را ادامه دهم و شرایط داشت ما را از مسیر منحرف میکرد که بالاخره انتظارمان بهسر رسید و بعد از حدود ۵ سال کارت را گرفتیم و راهی شدیم.
خدا خیلی ما را کمک کرد و حسم این است که ما سختی مهاجرت را قبلش کشیدیم. چون در ایران خیلی اذیت شدیم و وقتی در این کشور با هم بودیم انگار به شرایط مطلوب خودمان رسیده بودیم. ما برای آینده بچهها و هوای خوب و آب سالم و محیط سالم و… اینجا آمدیم. وقتی آمدیم به تمام چیزهایی که میخواستیم رسیدیم. اما بعد از آرام شدن اوضاع اهداف جدیدی پیش روی خودمان چیدیم.
خانواده! دلتنگی! بخش گریهدار ماجراست. اینجا باشم و اگر حال خوبی دارم دوست داشتم که مادرم و خواهرم و مادرهمسرم هم بودند. تنهایی لذت بردن از این حال انگار عمق وجودت را آرام نمیکند. اما چون خانواده من کامل بود و بچههایم از این شرایط استفاده میکردند باعث رضایتم میشد. شیرینی اینجا این است که از پیدا کردن یک ایرانی خوب حال خوب دریافت میکنید. ما الان رفیق روزهای درد و خوشحالی هم هستیم. یا وقتی مهد دخترم را پیدا کردم و متوجه شدم یک مربی ایرانی دارد، چنان بال در آورده بودم که نگو. اینجا که ما هستیم مهاجران ایرانی کمی هستند و این باعث شده حس غربت من بیشتر شود. همین که یک همزبان ایرانی ببینی دلخوشی این روزگار من است. ما میخواستیم بچهها آزاد باشند و در مسیری که خودشان میخواهد پیش بروند که برای این کار در ایران متأسفانه نه فقط جامعه، حتی خانواده هم ممانعتهایی را برای مسیر تربیت فرزندانم داشت. ۹۰ درصد آمدن ما برای اینده دو دخترمان بوده است.»
برگشت به کشور سخت است!
سمانه ۳۴ سالش است و مدرک دکترا را از ایران گرفته بود که مهاجرتش انجام شد. میگوید: «دانشجو که بودم برای فرصت مطالعاتی به آمریکا آمدم و بعد از شش ماه برگشتم ایران، دفاع کردم و این اتفاق باعث شد که به فکر مهاجرت بیفتیم. همسرم برای دکترا از کانادا پذیرش گرفت و عازم شدیم. وقت مهاجرت اولم ۲۶ ساله بودم. الان دانشجوی پست دکترا هستم و چون فرزند شش ماهه دارم به صورت پاره وقت فعالیت میکنم. تا امروز که ۴ سال است مقیم اینجاییم میتوانم بگویم که حدود ۷۰% اهدافمان را رسیدهایم. فکر میکنم اگر با این شرایط بتوانم سابقه کار خارج از ایرانم را بیشتر کنم و درآمد بهتری کسب کنم، چه قصد ماندن داشته باشم و چه قصد بازگشت به ایران، تجربه رضایتبخشی از مهاجرت به من میدهد. در کانادا کار پیدا کردن سخت است. باید کاری که با رشته خودم مرتبط باشد و در صنعت حضور پیدا کنم را داشته باشم وگرنه کار در دانشگاه بعنوان سابقه کاری محسوب نیست.
برای من زبان سختترین بخش مهاجرت بود. زبان فرانسوی خیلی برای اقامت در اینجا مهم است و من علاقهای ندارم به این موضوع. در مقوله مهاجرت اینکه تمام بار زندگی روی دوش خودت باشد توانایی انسان را از بالقوه به بالفعل تبدیل میکند و این باعث بالا رفتن اعتماد بنفس من شده است. بدی مهاجرت یک چیز است. برگشت به کشور سخت است! وقتی بعد از گذر زمان و تحمل سختی یک شخصیت و جایگاه برای خودت در کشور مقصد جاانداختهای، دل کندن از این سازهها خیلی سخت است.
نظر شما