خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: شبهایی که باران میزند، بهحق شادیم و از یک گوشه سرخوشانه قطرات باران و جویهای آب را که در کوچه و خیابان روان شده نگاه میکنیم. شاید شعری عاشقانه هم زیر لب زمزمه کنیم و عکسی بگیریم و در صفحات اجتماعی خودمان منتشر کنیم. باران، باران است؛ یکمرتبه ابری از ناکجاهای زمین روی سرمان میایستد و شروع میکند به رگبار زدن و باریدن. این باران وقتی دلپذیرتر میشود که در گرماگرم روزهای تابستان باشی و اکثر تالابهای کشور خشک شده باشند و استانهای مختلفمان درگیر بیآبی. همه این شادیها خوب است، اما بعضی از ما هم هستیم که در میان شادیها یک لحظه ذهنمان پرت میشود به سمت کسانی که زیر باران هستند و زیر باران میمانند و خیس میشوند بیآنکه بخواهند؛ بیرونخوابها و بیخانمانها! واقعاً بیرونخوابها وقتی باران میآید کجا هستند و چهکار میکنند؟ خیس نمیشوند؟ وقتی خیس میشوند میتوانند با حمامی داغی و آبی گرم تن و بدن کوفته و خیسشان را مرهم بگذارند؟ اصلاً لباسی برای عوض کردن دارند؟
نزدیک شدن به بیرونخوابها سخت است
اینها سوالاتی بود که دو شب پیش در میان بارانهای کشور به ذهنم رسید. سعی کردم برای خودم جوابی پیدا کنم اما نشد؛ باید فردای باران به دل خیابانهای تهران و پارکها میزدم و اگرچه سخت، ولی با چندنفر از آنها که باران برایشان چندان هم موجب آرامش و آسایش نیست گپ بزنم. از سه راه طالقانی راه افتادم و شریعتی را سلانه سلانه قدم زدم. علیرغم هردفعه که بعضیها را میبینم و حدس میزنم که بیرونخواب باشند و از کنارشان میگذرم، این بار دنبال آنها میگشتم و قصد روبرو شدن با آنها. از طرفی ذهنم درگیر این بود که نکند با آدم اشتباهی صحبت کنم و خفتام کند؟ نکند گوشیام را بزنند؟ نکنند کیفم را بقاپند؟ با همه این دغدغهها میرفتم و کمتر کسی را پیدا میکردم که بتوان نزدیکش شد و با او گپ زد. نزدیک شدن به کارتنخوابها سخت است. باید دردش را عمیقاً درک کرده باشی و زبان همدلی را بفهمی. به بعضی از آنها که نزدیک میشوی و سعی میکنی با آنها وارد گفتگو شوی، جوری نگاهت میکنند که انگار از سیارهای دیگر آمدهای. حق هم دارند؛ بدترین وضعیتی که بسیاری از ما در زندگی دچارشان میشویم، برای آنها بهترین شرایط است! ما چه درکی از مشکلات و غصهها و تنهاییهای یک بیرونخواب داریم… این است که من هیچجوره نمیتوانم ادعا کنم که میتوانم درد آنها را درک میکنم و زبان همدلی با آنها را بلدم. در نتیجه در مسیر با هرکسی که روبرو میشدم، باز یارای روبروی شدن با او را نداشتم. اگر به کسی نزدیک میشدم کلمه برای حرف زدن کم میآوردم. میتوانستم با کمی حرفهای شعاری نزدیک شوم و تلاش کنم که از آنها حرف بکشم، اما حرفهای شعاری جوابهای شعاری دارد.
باران برای ما مصیبت است / یک وجب توی آب بودم
روز چیز دندانگیری دشت نکردم. یعنی با چندنفر صحبت کردم، اما آنطور نبود که میخواستم. «حسن» ۱۵ سال در بهزیستی بوده و بعد از ترک بهزیستی در ۱۸ سالگی، بیرونخواب شده است. «مهدی» تا قبل کرونا در یک زمین کشاورزی اطراف تهران مشغول بوده، اما همراه با کرونا بیکار میشود و سرپناهی که در همان زمین داشته را از دست میدهد. حالا دو سال است که بیرونخواب هستند. هردو با هم در یکی از پارکهای شریعتی شب و روزشان را میگذرانند. ضایعاتی که جمع میکنند تنها کفاف دو لقمه نان و مصرف مواد روزانهشان را میکند. به زحمت روزی بین صد تا دویست هزار تومان درمیآورند که یکجا خرج همین دو قلم میشود و اکثرش هم خرج همان مواد. جالب اینکه تا قبل از کارتنخوابی اعتیاد نداشتهاند، اما با بیخانمانی شروع میکنند به مصرف مواد. هرچه به دستشان برسد استفاده میکنند… این درد بدتری است! اینکه حتی در مصرف مواد هم نتوانی اعتدال را رعایت کنی، یا بهتر بگویم حتی در مصرف مواد هم عدالت در حق تو رعایت نشده باشد و هربار بسته به اینکه چقدر پول داری موادت را تهیه کنی! یکبار که پولت بیشتر است مواد بهتری میگیری، یکبار که پول نداری، به قول خودشان «گُه سگ» … ازشان پرسیدم دیشب که باران جر جر میبارید، کجا بودید؟ چکار میکردید؟ گفتند «به خدا باران برای ما مصیبت است. وقتی باران نباشد، یک گوشه دراز میکشیم و میخوابیم. بین خواب هم اگر کسی ضایعاتی که جمع کردیم یا وسایلمان را ببرد، فدای سرش. آنقدر از ما چیز میز بردهاند که دیگر هیچی برای دزدیده شدن نداریم. ولی وقتی باران میآید، نمیدانیم به کجا پناه ببریم». حسن حرف را پی میگیرد و میگوید «مثلا من خودم دیشب به خیال اینکه اگر یک گوشه پارک و زیر سایهبان بخوابم دیگر خیس نمیشوم. موادم را مصرف کردم، کمی حالم جا آمد، بعد رفتم یک گوشه دراز کشیدم تا کمی بخوابم. خیلی خسته بودم؛ از صبحاش هیچی برای خوردن و کشیدن نداشتم. آخرشبی هم با چندرغاز موادی گرفتیم و فقط همانقدر بود که نگذارد از خماری بمیریم. خلاصه دراز کشیدم و دیگر خوابم برد. غافل از اینکه چند دقیقه بعد باران اینطور شدید میبارد و همه جا را خیس میکند. آنقدر بی جون و خسته و بیرمق بودم که وقتی باران تا یک وجب بالا آمده بود، من نفهمیدم بودم. خیس خیس شدم، آنقدر که بعد از یک ساعت وقتی بیدار شدم که دهنم توی آب مانده بود و نمیتوانستم نفس بکشم. حساب کنید آنقدر خیس شده بودم که پوست دست و پاهام مثل وقتی بچه بودیم و ما را حمام میبردند پوست پوست شده بود. هم یاد خاطرات بچگی افتادم هم یاد بیچارگی خودم».
بغض دارد ولی نمیشکند. آنقدر درد کشیده که عارش میآید به خاطر چنین شبی، که تازه از شبهای بد زندگیاش هم نبوده، بزند زیر گریه. اما من گریه میکنم. من خجالت نمیکشم از گریه کردن. درواقع گریهام به خاطر خجالتی است که از او و وضعیت امثال او میکشم. خودم را کنترل میکنم تا ادامه دهد: «وقتی بیدار شدم، تمام بدنم خیس آب بود. لباسها را بوی گند گرفته بود. نگو فاضلابها بیرون زده بود و با آب باران قاطی شده بود. آنقدر بودی گند میدادم که مجبور شدم بروم زیر باران تا بدن و لباسهام شسته شوند. باور میکنی تا صبح که باران میآمد سگلرزه زدم؟ خواب به چشمم نیامد دیگر. هم دغدغه پیدا کردن مواد داشتم و هم سرما و باران». حسن ساکت شد. مهدی هم چندان حرف نمیزد. فکرشان درگیر بود. فکر کنم نگران این بودند که هنوز پولی که لازم دارند را جور نکردهاند. دیگر به گفتگو دل نمیدادند. من هم ترجیح دادم بگذارم به حال خودشان باشند. فقط بهشان گفتم فلان مؤسسه بدون هیچ چشمداشتی شما را ترک میدهد و بهتان کار میدهد. شماره جمعیت طلوع بینشانها را بهشان دادم و خداحافظی کردم. در بین مسیر با چندنفر دیگر روبرو شدم ولی حوصله صحبت کردن نداشتند. من هم نیاز به تجدیدقوا داشتم، پس تصمیم گرفتم بعدازظهر را استراحت کنم و شب به پارکهای تهران سر بزنم.
دیدار با داریوش؛ یک بیخانمان شریف
ساعت هشت و نیم شب بود که به سمت تئاتر شهر حرکت کردم. آنجا حتماً با سوژههایی روبرو میشدم که میشد با آنها حرف زد. کمی دور زدم و آدمها را بررسی کردم. راستش را بگویم هنوز هم از نزدیک شدن با آدمها ترس داشتم. میترسیدم در تاریکی پارک دو نفر خفتام کنند و گوشیام را بزنند. ترسم از روز بیشتر شده بود. برای همین دنبال آدم مناسبی میگشتم که نزدیک شدن بهش چندان ریسکی نباشد. همینجا بود که «آقا داریوش» را پیدا کردم؛ پیرمردی شصت هفتاد ساله، با محاسنی بلند و زیبا، صورت و شمایلی که نشان از اصالت و شرافتاش بود و آرامشی که در کمتر کسی پیدا میکنی. دیدم خیلی آرام یک گوشه نشسته و دارد به وسایلاش ور میرود. یکی دو دانه سیبزمینی پخته دستش داشت و یک تخم مرغ آبپز. کنارش نشستم و گفتم «حاجآقا میتونم بشینم؟» استقبال کرد؛ خیلی بامحبت و پدرانه. بدون مقدمه پرسیدم شما توی پارک میخوابید؟ جواب داد آره. گفتم دیشب که باران میآمد چیکار کردید؟ اشاره به وسایلاش کرد که یک گوشه چیده بود. گفت: اینها وسایل من است. یعنی ضایعات است. کنار همینها خوابیده بودم که باران آمد. معمولاً شبها که هوا خوب است همین گوشهها، کنار آن گلدان میخوابم. وقتی باران میآید میروم زیر سقف و سایهبان تئاتر شهر.
بدون اینکه من بپرسم خودش ادامه میدهد: «من را اینطوری نبین. من توی سینما کار میکردم. خیلی از بازیگرها و کارگردانها من را میشناسند. خودم اهل نوشتنام و هنوز هم طرح مستند و فیلم مینویسم. هرهفته سهشنبهها که بلیط سینما نصف قیمت است به سینما میروم و فیلمها را میبینم. فیلم کارگردانهایی را دوست دارم که مخالف سرمایهداری هستند. سرمایهداری ما را به این روز انداخته. خیلی از مشکلات کشور هم به خاطر همین است». راستش را بخواهید هرچقدر حرف میزند کمتر باور میکنم که کسی چون او هم میتواند کارتنخواب باشد. نه معتاد است، نه دزد، نه… هیچجوره با تصورات ما از یک بیرونخواب جور درنمیآید. درواقع باید بگویم داریوش با این سن و سال و با اینهمه مشکلاتی که هرشب و روز از سر میگذراند، آنچنان با اصالت و شریف است که در طول گفتگو مدام به این فکر میکنم که چه چیزی و چه کسی او را به این روز انداخته؟ ریشهایش آنقدر قشنگ و بلند و هنری است که آدم فکر میکند از توی یک فیلم بیرون آوردهاندش. بعدتر خودش میگوید: روزی حداقل سه بار صورت و محاسناش را میشوید و دوست دارد تمیز و مرتب باشد.
خیلی وقتها هرچه پول دارم به دیگران میدهم
ادامه میدهد: «روزی پنجاه شصت هزار تومان با جمع کردن ضایعات در میآورم ولی همین را هم خودم خرج نمیکنم. خیلی وقتها یک فقیری، بچهای، یتیمی، زنی میآید و هرچه پول دارم به آنها میدهم. در این سالهایی که بیخانمان هستم حتی یکبار لب به سیگار نزدم، چه برسد به مواد». بعد یکی یکی از آدمهایی که میآیند تا از او پول بگیرند را معرفی میکند و میگوید «چه کنم؟ آنها هم ندارند». آقاداریوش، با سن هفتاد سال، مثل یک جوان بیست ساله بانشاط است. عجیب است، نه؟ یعنی در پس همه این مشکلات و گرفتاریها، دلش جوان است که بعد از اینهمه کارتنخوابی و بیخانمانی هنوز دم به تله مواد و هزار چیز دیگر نداده است. اصول اخلاقی خودش را دارد و هنوز رؤیای نویسنده شدن. بین گفتگومان، هرکس از کنارش رد میشود سلامی به او میکند و لبخندی میزند و رد میشود. مشخص است که همه او را میشناسند و برایش احترام قائلاند. نشستهایم به گپ زدن که مردی جاافتاده با یک پرس غذا در دست به داریوش نزدیک میشود و میگوید: «داریوش! خوبی؟ سلام. ببخشید دیر آمدم». داریوش هم جواب میدهد: «کمکم فکر میکردم نمیآیی. داشتم خودم را آماده میکردم که سیبزمینی و تخممرغ بخورم. از صبح چیزی نخورده بودم». مرد جاافتاده میگوید ببخشید، دیر شد. داریوش من را به «آقای محمدی» معرفی میکند و میگوید خبرنگار است، آمده ببیند ما چکار میکنیم. با آقای محمدی آشنا میشوم؛ مشخص میشود که چندسال است هرجمعه برای داریوش غذا میآورد. میگوید: این مرد، داریوش، بزرگزاده است. من مریدش هستم. هرچقدر از این آدم حرف بزنم کم است. با اینکه شغلم راننده کامیونی است و خیلی وقتها توی جادهام، ولی سعی میکنم هروقت که میتوانم بهش سر بزنم. این آدم حقاش این نیست که توی پارک باشد. آنقدر شریف است که از صبح تا شب کار میکند، ولی آخر شب پولش را همینطوری بین دیگران پخش میکند. شما اینقدر دیوانه کسی را دیدهای؟ باورت میشود یک نفر خودش گشنه باشد ولی پولش را به دیگران بدهد؟ همین است که من را مرید این مرد کرده».
همه کارتنخوابها معتاد و دزد نیستند
حرف میزنیم. حالا من هم بیشتر با این کارتنخواب شریف آشنا شدهام. بهش میگویم: «مردم فکر میکنند همه کارتنخوابها معتاد و دزد و … هستند، کاش با امثال شما هم آشنا شوند». جواب میدهد: مردم هم حق دارند. آنقدر درگیر زندگی هستند که فرصت فکر کردن به این چیزها را ندارند. ولی من تا بتوانم سالم زندگی میکنم. از هیچکس هم توقع ندارم. خیلیها میآیند که به من کمک کنند ولی من قبول نمیکنم. دوست ندارم زیر دین کسی باشم. دوست ندارم کسی سر من منت بگذارد». همینقدر میفهمم که او هم از باران دو شب پیش تهران خیس شده. ولی خیلی غر نمیزند. از مشکلات کمتر حرف میزند و بیشتر درباره علایقاش حرف میزند. راستش را بگویم فکر نمیکردم با چنین کسی روبرو شوم. خودش میگوید خیلیها را میشناسد که بیرونخواب هستند ولی معتاد و دزد و … نیستند. گفت ما را دست روزگار به این روز انداخته. سرمایهداری با ما چنین کرده. از مردم گله نداریم. مردم هم گرفتارند…
دلم نمیآید از داریوش جدا شوم. ولی حالا میدانم کجا میتوانم پیدایش کنم. باران دو شب پیش تهران خیلیها را خیس و عصبی کرده، که حق هم دارند، اما داریوش میگوید: «باران را دوست دارم؛ باران نشانه رحمت است. همین که توی این خشکسالی زمین تشنه کشورمان سیراب شد خوب است. چرا گله کنم؟ خیس شدم که شدم. چه غم؟». داریوش دلش بزرگ است، ولی من یاد حرفهای سپیده علیزاده فعال حوزه زنان و کاهش آسیبهای اجتماعی میافتم که میگفت: من هم وسط باران تهران یاد کارتنخوابها افتادم. راه افتادم توی پاتوقهای کارتنخوابی، توی چالهها، توی غارها، توی اتاقکهای پلاستیکی، توی بزرگراهها. همهشان خیس بودند. خیس خیس. با چند دست لباس و کفش، زیر یک پلاستیک نازک دراز کشیده بودند و ناامید از تمام شدن باران، سعی میکردند چند دقیقه بخوابند. کسی از حال و روز بیرونخوابها چه خبر دارد؟ فکر میکنیم حتماً حقشان بوده که بیرونخواب شدهاند؛ نه، اینطور نیست. حقشان نبوده است.
با دیدن داریوش و خیلیهای دیگر مجبورم با درددل خانم علیزاده که همیشه همدم بیرونخوابهاست همراهی کنم. پشت تلفن سر تکان میدهم و میگویم: «درسته، حقشان نبوده»...
نظر شما