خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: رمان «بنفش مایل به لیمویی» نوشته یاسمن خلیلیفرد بهتازگی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده که داستانش در پاریس جریان دارد. داستان این رمان در شهر پاریس میگذرد. نادر، همسرش آیدا و پسرش پویا میهمانان یکایرانی بهنام شیانه فرازمند هستند؛ بازیگر تئاتری که سالهاست در پاریس زندگی و کار میکند. اما چیزی که پس از اینمقدمات مشخص میشود، این است که نادر و شیانه به دنبال دُرنا میگردند اما پیدایش نمیکنند؛ دُرنا دختر آنهاست، دخترشان از یک ازدواج نافرجام.
خلیلیفرد میگوید اینرمان را برای ادای دین به هنرمندان تئاتر و سینما نوشته و کتابش درباره روابط انسانی در جامعه مدرن است. همانطور که «انگار خودم نیستم» هفتراوی داشت، اینرمان هم سهراوی دارد.
نازنین فروغیفر نویسنده و منتقد در یادداشتی که برای انتشار در اختیار مهر قرار گرفته، به اینرمان پرداخته است.
مشروح متن اینیادداشت در ادامه میآید:
هدف از داستانگویی و نوشتن آن از جانب نویسنده و بعد خواندهشدنش از جانب خواننده چیست؟
سوالی که در وهله اول اذهان را به خود جلب میکند. پاسخ اولیه و بهعبارتی در دسترس و قانعکننده «لذتبردن» است. قبل از تکیه بر این جواب ابتدا باید بدانیم اصلا «داستان» به چه چیزی گفته میشود؟ داستان با خیال و در اصل چیزی که در واقعیت وجود ندارد پیوند خورده است؛ یعنی غیر قابل باور. این معنای اولیه و در دسترسی است ولی باید توجه داشت همه ماجرا نیست! داستاننویسی یکی از مشکلترین و صدالبته طاقتفرساترین کارهایی است که یک انسان میتواند انجام دهد؛ یعنی چیزی را که در واقعیت یا بهتر است بگوییم به صورت زنده جلوی رویمان مشاهده نمیکنیم به صورت نوشتاری یا کلامی برایمان توسط نویسنده یا گوینده به صورت نوشتاری یا گفتاری عرضه میشود.
این را هم باید به یاد داشته باشیم داستان با آموزش متفاوت است و قرار نیست سر کلاس درس بنشینیم و چیزی یاد بگیریم و بالعکس باید توجه داشته باشیم به اسم داستان و صرفا لذت بردن از آن نباید هر مهملی نوشته و خوانده شود. این بین پارادکسی به وجود میآید و تضادی را با خود به همراه میآورد که درک معنای آن توسط خواننده، به نویسنده بستگی دارد؛ یعنی باید این بین طوری کلمهها را به رقص وادار کند که خواننده کتابش اگر از گروه کمتر جدیخوانهای ادبیات باشد، از روش داستانگویی او دلزده نشود و پشیمان از ادامه راه. گروهی از نویسندگان هم هستند که به تکنیک صفر تا صد رخنهکرده در داستانهایشان بهاصطلاح «مومن» هستند و آن لذتی را که ازش یاد شد فدای فرم میکنند و در دسته گزینگویها جا میگیرند که خب طرفداران خاص خودشان را هم دارند.
مقدمه چیدم تا به اینجای حرفم برسم در رمان «بنفش مایل به لیمویی» ما با یک داستان تکنیکی روبهرو میشویم که فدای فرم نشده ولی در عوض استوار بر پایهها و اصول داستاننویسی نوشته شده. خواننده کمتر جدیخوان ادبیات _در صورت تمایل به بالابردن سطح سلیقه کتابخوانیاش _ با آن ارتباط میگیرد و همچنین صرفا برای لذتبردن به نگارش در نیامده؛ یعنی بر پایه و اساس بودن «هدف» نوشته شده است.
یکی از اصلهای مهم در داستاننویسی داشتن اطلاعات جامع و کافی از موضوعی است که نوشته شده. اگر آن داستان در جغرافیای خاصی اتفاق میافتد، داشتن تسلط کافی روی جفرافیای منطقه یکی از مهمترینهاست ولی دلیل خوب از آب درآمدن یا بهعبارتی موفقیت صفر تا صد کار نیست؛ مهم است ولی همه ماجرا نیست. در خیلی از مطالب مربوط به «بنفش مایل به لیمویی» دیدم و خواندم و در جاهایی شنیدم این کتاب موفق بوده است زیرا در توصیف کشور فرانسه و شهر پاریس موفق عمل کرده و توصیفها آنقدر واقعی بوده که مخاطب خودش را آنجا دیده است. این درست است ولی همه ماجرا نیست زیرا رسالت خلیلیفرد به رُخ کشیدن مهارت خود در توصیفهای بکر نبوده و اصل داستان اصلا چیز دیگری است. خلیلیفرد خودش جغرافیای پاریس را از نزدیک دیده و به خوبی با آن آشنایی دارد و خب طبیعی است به خوبی از عهده توصیف آن بربیآید و خب طبیعتا کار خارقالعادهای انجام نداده و نمیشود گفت چون من نوعی خودم را در کوچهپسکوچههای پاریس دیدم، پس «بنفش مایل به لیمویی» کتاب خوبی است. اگر این حرف را بزنیم یعنی یک درصد از کل ماجرا و اصل آن را درک نکردهایم. خلیلیفرد در رمان تازهاش موفق عمل کرده، از قضا زیاد و خوب و تاثیرگذار هم نیز ولی نه به دلیل موردی که به آن اشاره کردم، بلکه به دلیل درست اداکردن یک رسالت! و آن رسالت، بیان درست از شرایطی خاص است که افراد خاص و تکافتاده یک اجتماع را در خود احاطه کرده است.
یکی از بیش دلایل موفقیت خلیلیفرد در کتاب تازهاش شناساندن افراد بهاصطلاح «تکافتاده» اجتماع به مخاطب است. ابتدا گفته شد معنای اولیه داستان یعنی «خیال». یک نویسنده زمانی موفق است که در داستانهای رئالیستی، خیال را به صورت واقعیت طبق تعریف داستانگویی به مخاطب نشان دهد با به کارگیری و پرورش موضوعی که به ملموسترین شکل ممکن رئال است یا همان واقعی و پیادهکردن آن در قالب شخصیتها و اَعمال و رفتار آنها _لزوما هم نباید وجود خارجی داشته باشند_ یعنی گُرتهبرداری شده باشند. طبق صحبتهای خلیلیفرد، داستان کتاب جدیدش نوشتهشده بر اساس زندگی واقعی شخص خاصی نیست و این گفته بعد از خواندن کتاب به روشنی روز علنی میشود. شخصیتهای «بنفش مایل به لیمویی» واقعی نیستند ولی نقش آنها واقعی تر از هر واقعیتی است. خلیلیفرد ایفای نقش افراد تکافتاده قِسمی از اجتماع یعنی هنرمندان خاص را بر عهده شخصیتهای داستانش گذاشته است.
پیش آمده میگوییم هنرمندان تئاتر و سینما مگر تافته جدابافته هستند که این همه بزرگ شدهاند و ریز و درشت زندگی آنها برای دیگران مهم است؟ گفته میشود و میشنویم آنها هم انسان هستند مانند خیلی از انسانهای معمولی دیگر. اینجا باید خاطرنشان کرد «معمولی» یعنی چه؟ در فرهنگ لغت آمده معمولی یعنی رایج، عادی، متداول، مرسوم و و و... خوب نگاه کنیم به این معنا و دقیق شویم در عمق وجودی آنها، آنگاه درک میکنیم و به این نتیجه میرسیم هنرمندان تئاتر و سینما هیچ کدام معمولی نیستند و با قبول سختیهای این حرفه، زندگیای برای خودشان میسازند سوای زندگی دیگر افراد جامعه. خلیلیفرد در کتاب «بنفش مایل به لیمویی» در قالب داستان، قصه زندگی هنرمندانی را تعریف کرده که به واسطه حرفه خاصاشان، از دیگر افراد معمولی جامعه تک افتادهاند. شیانه، نادر و موعظ شخصیتهای اصلی داستان خلیلی فرد از اینجنس افراد هستند.
زندگی تمام انسانها همیشه گرفتار امواج کوتاه و بلندی بوده است که باعث شده زمانی خوشی هجوم بیاورد و به آنی با پیداش موجی جدید، آن خوشی از بین برود. اگر بخواهیم متمرکز بشویم روی زندگی افرادی که عادی نیستند _ همان هنرمندان یادشده _ باید بگوییم آنها هر آن یک شکل و رنگ هستند. آنها نقش بازی میکنند تا زندگی کنند و آنقدر در قالب دیگرانی که خودشان نیستند درآمدهاند که در زندگی واقعی نمیتوانند درست تصمیم بگیرند. «شیانه» یک بازیگر معروف تئاتر و سینما از نسل قدیم است که اکنون در ابتدای میانسالی به سر میبرد. انتخاب نام خاص او از جانب نویسنده یک حُسن است و در جایجای روند داستان متوجه میشویم چرا «شیانه»؟! شیانه در متون کهن به معنای پیدایش است و این بهوجودآمدن و پیدایش در لحظهلحظه زندگی گذشته و حال این شخصیت به خواننده نشان داده میشود. با پیدایش شیانه در هنر تئاتر، زندگی جدیدی برای او پیدا میشود و بعدها دامنه این پیدایش گسترده میشود و شیانه از آشیانهاش جدا. عقابی را تصور کنید که به شکار آمده؛ اینجا شیانه پرندهای است که ترس از ربودهشدن ندارد و کاملا مطیع و رام است و خودش را اسیر دست شکارچی میکند.
شخصیت دیگر «موعظ» است. موعظی که در قالب آن عقاب شکارچی است و خلیلیفرد این نقش را به او واگذار کرده. موعظ از وعظ می آید یعنی کسی که پند و اندرز میدهد. کسی که به اصطلاح بالای منبر خطابه ایراد میکند. خلیلیفرد با درایت این نام را برای شخصیت یاد شده انتخاب کرده. «موعظ» استاد دانشگاه هنر است. ولی چرا موعظی که باید مانند معنی اسمش عزیز و محترم باشد _ در ابتدا و قسمتهای مربوط به زمان گذشته اینطور است _ به مرور زمان چیزی عکس معنی اسمش را نشان میدهد؟ این چرایی توسط نویسنده در طول داستان به درستی عنوان شده است. اصلا یکی دیگر از دلایل موفقیت خلیلیفرد عنوانکردن چراییها و مهمتر از آن ارائه پاسخ برای آنهاست. او مخاطب را سرگردان نمیگذارد و به تمام چراییها پاسخ میدهد.
«نادر» دیگر شخصیت اصلی داستان است. فردی به درستی پرداخت شده مانند دیگر شخصیتها. او کسی است که سالها نفرت را در دلش نگه داشته است. وقتی به شخصیت نادر دقیق میشویم خوب است این جمله از «هرمان هسه» را به یاد بیاوریم که آینه تمامنمای شخصیت نادر است و در مورد او صدق میکند:
«وقتی ما از کسی نفرت به دل میگیریم در واقع از چیزی متنفر میشویم که در درون ماست و تصویری از او...»
نادر از موعظ متنفر است و ریشه این نفرت در باطن خود ِ نادر لانه دارد. او دوست داشته نشده ولی میخواهد ثابت کند عاشق است و دلیل این نادیدهگرفتهشدن را از طرف کسی که دوستش دارد، نمیبیند. بلکه ریشه این شکست را گردن دیگران میاندازد و تا حدودی هم حق با اوست.
یکی دیگر از شخصیتها «آیدا» است. شخصیتی که از دور آوای خوش دهل را شنیده و بهعبارتی بیرون را دیده و خبر از غوغای درون زندگی متفاوت هنرمندان ندارد. او با رویای داشتن یک زندگی مهیج ریسک بزرگی میکند و وارد راهی میشود که در انتها میگوید:
«نه غمگینم نه شکست خورده. بیشتر عصبانی و مایوسم.»
و «پویا» و «درنا» را هم داریم که هر کدام _ بیشتر درنا _ فدای خودخواهیهای والدین شدهاند. جدایی ناخواسته درنا از پدرش نادر در اوج دوره حساس نوجوانی و زندگی در غربت، از او دختری ساخته که روشی عجیب برای ادامه زندگیاش انتخاب کرده و این خودخواهی والدین میرود تا از پویا شخصیتی بسازد متفاوت با خواست شخصی خودش.
شخصیتهای «بنفش مایل به لیمویی» در تلاش هستند دوست داشته شوند ولی اینطور نیست و راه برای آنها یکطرفه است. برای آنها این راه زمانی به پایان میرسد که با واقعیت روبهرو بشوند و به پذیرش برسند و از قضا خودشان باید درک کنند، چرا که اگر حقیقت توسط دیگران برایشان روشن شود به پوچیای ناگهانی میرسند؛ مانند پوچیای که شیانه در پایان داستان به آن رسید.
شخصیت پردازی شیانه تا پایان کار بدون نقص جلو میرود. او هم مانند دیگر شخصیتها نه سفید ِمطلق بود نه سیاه ِمطلق. با اعتراف موعظ در پایان، خلیلیفرد یک شوک بد و نابجا به خواننده وارد میکند که ای کاش قوت شخصیت پردازیاش را با این کار متزلزل نمیکرد و زیر سوال نمیبرد. شخصیت ِ شیانه با اعتراف موعظ از یک شخصیت خاکستری به ناگاه به یک شخصیت سفید ِ مطلق تبدیل میشود.
یاسمن خلیلیفرد در قالب داستان، سرگذشت دردناک هنرمندان ایران را بازگو کرده است. شیانه و نادر و موعظ و دیگر شخصیتهای فرعی، هرکدام میتوانند به تنهایی یکی از هنرمندان ایرانیای باشند که دیگر در این کشور نیستند و یا اگر در ایران زندگی میکنند با محدودیتهای بیشماری از جانب همکارهای خودشان مواجه هستند. اگر آدم معمولیای باشی بیشک هستند افراد بیماری که میخواهند جای تو را بگیرند و تو را مانعی برای پیشرفت خودشان میبینند. در عرصه هنر در کشور ایران شیانهها زیاد هستند که در حرفه خودشان محدود شدهاند و همواره میشوند. در حالی که میتوانستند ادامه راه را در ایران بروند و افتخارهای بعدی بیشتری را به ارمغان بیاورند، حال در کشوری بیگانه حتی با تابعیتی غیر ایرانی مشغول کار هستند.
همچنین موعظهایی هم هستند که سال هاست از خود واقعیشان _آنی که باید باشند و برای کاری خاص خلق شده اند _ فاصله گرفتهاند.
نادرهایی هم هستند که در کشور خودشان زندگی میکنند و بعد از سالها فعالیت هنری برجسته، حال فقط نام هنرمند را یدک میکشند و سطح کیفی کارهایشان به شدت افت کرده است. تمام این رفتنها و مهاجرت کردنهای از روی اجبار و تمام ماندنهایی که شبیه هیچ بودنی نیست، نشان از خوب نبودن اوضاع زندگی هنرمندانی دارد که باید بیشتر قدر دانشان بود.
طرح جلد کتاب یکی از بهترینهاست. قبل از تکمیل صحبت راجع به طرح جلد باید بگوییم اصلا چرا «بنفش مایل به لیمویی»؟! تک تک شخصیتهای این کتاب به مرحلهای از زندگی رسیدهاند که دیگر توانایی جداسازی مرز بایدها و نبایدها را ندارند. توانایی تشخیص بهاصطلاح سفید ِمطلق را از سیاه ِمطلق از دست دادهاند. تمام رنگهای زندگی آنها با هم ادغام شده و زندگیای را مقابل خودشان میبینند بدون مرز و با رنگی ناشناخته! به قول شخصیت آیدا:
«زندگیام خاکستری شده؛ یک خاکستری تیره. شاید هم رنگی ناشناخته؛ مثلا بنفش مایل به لیمویی.»
برگردیم به اشاره به طرح جلد... نه تنها هنرمندان بلکه تمام افرادی که خلاف تمایلشان از ایران مهاجرت میکنند رنگشان لیمویی است! اینها همان شن ِ لیموییرنگ ِ سرِ ایستاده ساعت شنیِ روی جلد این کتاب هستند _همان ایران_ که دارند سرازیر میشوند پایین. آنها دارند روانه میشوند جایی دیگر، کشوری دیگر. انتهای خوابیده ساعت شنی آنجایی که شنهای بنفش قرار دارد، جایی است بیگانه با ایران، کشوری دیگر. شنهای لیمویی ادغام شدهاند با بنفشها و وقتی سرِ ساعتشنی _ایران_ خالی بشود، این اتفاق میافتد _در حال حاضر کمابیش افتاده (در واقعیت)_ شاهد بهوجودآمدن رنگی هستیم ناشناخته و عجیب؛ همان رنگی که آیدا اسمش را آورد «بنفش مایل به لیمویی». ساعت شنی روی جلد به خوبی نحوه مهاجرت ایرانیهایی را که باید در کشور خودشان باشند و آنجا پیشرفت کنند نه در غربت، به خوبی و به ملموسترین شکل ممکن نشان میدهد.
نظر شما