به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «عشق و اسلحه» نوشته جنیفر کلمنت بهتازگی با ترجمه میچکا سرمدی توسط نشر چشمه منتشر شده است.
این کتاب روایت جوانی است که همراه مادرش در یک اتوموبیل کهنه در محوطه کنار کاروانهای اقامتی زندگی میکنند. مادر به فلوریدای آمریکا آمده و قرار بود فقط با این ماشین یک توقف کوتاه داشته باشد اما توقف چهارده سال طول کشیده. دختر او راوی روابطشان با آدمهایی مانند خودشان است. طردشدگانی که در آن محوطه بزرگ زندگی میکنند.
جنیفر کلمنت، زاده ۱۹۶۰، شاعر و نویسنده مکزیکی است که تحصیلات خود را در رشته ادبیات در شهرهای پاریس و نیویورک به پایان رسانده و با نوشتن رمان «دعا برای ربوده شدگان» موفق به دریافت دکترای افتخاری انجمن استعدادهای ملی شده است. او پیش از این کتاب، رمان «داستانی واقعی برپایه دروغ» را نوشته که در فهرست اولیه جایزه ارنج جا دارد. کلمنت در جایی گفته است: «همیشه باور داشتهام که ادبیات میتواند دنیا را تغییر بدهد.» این نویسنده در حال حاضر در مکزیک زندگی میکند و رئیس انجمن پن این کشور است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«قد و قواره هلن از نزدیک خیلی کوچکتر از چیزی بود که از پنجره دیدم. با اینکه هشت سال داشت، پنج ساله به نظر میرسید.
به من لبخند زد. بوی مارشملو سوخته میداد. آن بو را خوب میشناختم. توی ماشین، چون اجاق نداشتیم، مارشملو را با آتش فندک برشته میکردیم. یک ریز حرف میزد. بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که اصلاً نمیداند کجا بوده و از کجا آمده میگفت یک مادر سیاه پوست و یک مادر سفید پوست داشته. بعد گفت که ده تا برادر و یازده تا خواهر داشته. گفت همه جور جایی زندگی کرده، نزدیک ساحل، نزدیک پارک. هم فنلاندی است و هم اتیوپیایی. در یک خانه به دنیا آمده در بیمارستان به دنیا آمده. یک برادر و خواهر دوقلو دارد و دوتا خواهر دوقلو. در خانه کاتولیکها، مورمون ها و حتی شاهدان یهوه زندگی کرده.
به تمام معنی بچه بی سرپرستی بود بارها از این خانه به آن خانه رفته، با همه جور آدم زندگی کرده و تغییرات بسیاری را در زندگی کوتاهش از سر گذرانده بود. با این حال هیچکس به او یاد نداده بود چه طور پوسته روی زخمش را بردارد یا دندان شیری اش را با تکه نخی بکشد.
در بعضی از خانههایی که زندگی کرده بود غذا فقط غلات صبحانه به او میدادند در یکی از خانهها میبایست نخ دندان استفاده شده دیگران را لای دندانهایش می کشیده و کیسه چای مصرف شده را توی لیوان چایش می انداخته و یک تکه کوچک دستمال توالت سهمیه یک روزش بود در یکی از خانههای موقت توی راهرو کف زمین می خوابیده.
درباره خودش به صورت سوم شخص حرف میزد و کسی هم اشتباهش را تصحیح نکرده بود.
هلن میگفت «هلن آروز داره یه سال کریسمس توی فلوریدا برف بیاد. هلن بوسه روی پیشونی دوست داره هلن به اندزه کافی آب نمی خوره. هلن گاهی دلش می خواد برای همیشه بخوابه. هلن بعد از حموم حس خوبی داره. هلن می دونه اگه تو لباست حشره باشه کافیه بذاریش تو مایکروویو. این طوری همه شونمی میرند، حتی بید.»
لئو با وراجیهای او کنار آمده بود. من هم همینطور. امکان نداشت با گوش دادن به حرفهایش چیزی از آنچه واقعاً بر او گذشته بود بفهمی.
لئو گفت «مجموعه تلفن هات رو به پرل نشون بده.»
هلن به اتاق خودش رفت و با یک کیسه پلاستیکی برگشت وهرچه توی کیسه بودروی زمین خالی کرد حداقل هفدهتا گوشی تلفن و شارژر داشت.
لئو گفت «هر کدوم از خونه های موقتی که هلن رفته بهش یه تلفن دادهاند تا باهاشون در تماس باشه ببین تعدادشون چه قدر زیاده. خودش حتی نمی دونه تلفنها کار میکنند یا نه، کدوم تلفن مربوط به کدوم خونه ست بهش قول دادهام یه روز براش مرتب شون کنم و ببینم کدوم مال کجاست.»
اینکتاب با ۲۴۴ صفحه، شمارگاه هزار نسخه و قیمت ۱۰۵ هزار تومان عرضه شده است.
نظر شما