به گزارش خبرنگار مهر، حسن گلمحمدی، پژوهشگر، مترجم و منتقد ادبی و نویسنده کتابهایی چون «امیرهوشنگ ابتهاج؛ شاعری که باید از نو شناخت»، «نیما چه میگوید؟»، «با کاروان مولوی از بلخ تا قونیه»، «دکتر شفیعی کدکنی چه میگوید؟»، «گزیده شاهنامه فردوسی به نظم و نثر»، «پنجرههایی به باغ پربار شعر و ادب فارسی»، «نسل سرگردان»، «رنسانس مجسمهها»، مصحح کتابهای «دیوان کامل اشعار شاطر عباس صبوحی قمی» و «دیوان کامل ناصرالدین شاه قاجار» و مترجم آثاری چون «قصهها، افسانهها و سرودههای مردم و سرزمین کانادا» و… پس از مطالبی که پیشتر درباره هوشنگ ابتهاج و شعر معاصر ایران نوشت و در قالب مطالب مهمان در مهر منتشر شدند، در یادداشتی جدید به ماجرای پیرامون سرودن شعر مشهور ارغوان توسط سایه پرداخته است.
مشروح اینمطلب در ادامه میآید؛
گاهی اوقات اتفاقاتی در زمان ما رخ میدهد که بسیاری از افراد از کنار آن به سادگی میگذرند و توجه لازم را به آن ندارند، آنچه که در مراسم تشییع و تدفین امیرهوشنگ ابتهاج شاعرِ معروف وابسته به حزب توده اتفاق افتاد، یکی از این رویدادهاست.
نگارنده در اینجا درصدد نیست که بار دیگر وارد مقولاتی از قبیل شود که: آیا مردم ما دارای حافظه تاریخی هستند یا خیر و حافظه تاریخی چه ضرورتی برای جامعه و بویژه نسلهای آینده دارد؟ ولی آنقدر حافظه تاریخی مردم ما رو به فراموشی نهاده شده که آنها حتی وقایع چند دهه گذشته خود و ضرر و زیانهایی که حزب وابسته توده در جامعه ما بوجود آورد و بسیاری از نیروهای کارآمد و جوانان تحصیل کرده را که میتوانستند برای رشد و شکوفایی کشورمان مفید واقع شوند، به بیراهه و تحمل خسارات مالی و جانی فراوان کشاند، فراموش کردهاند.
* وضعیت سایه در اواخر عمر
نمونه این فراموشیها را میتوانیم در مراسمی که برای تدفین ابتهاج مشاهده کنیم. در این باره باید توجه داشته باشیم که همواره فسادِ سر، بدتر از فساد تنه و بدنه است. چون قدرت در بالا است و تبعیت در پایین. افراد پایین وقتی از فسادِ سر اطلاع نداشته باشند، این فساد را توجیه میکنند. آن جوان روستایی یا شهری که با امید و آرزویی که احزاب برای آنها ترسیم میکنند، بدون اطلاع که این یک دام است، وارد حزب میشود و به طور ناخودآگاه عامل اجراییِ اهداف سران حزب میشود. فرد ناآگاهی که استعداد یا توانی در نوشتن و سرودن دارد و از روابط بالا هم اطلاعی ندارد، همه چیز خود را در اختیار حزب و عوامل آن قرار میدهد. آنها وقتی از این چرخه دروغ و دورنگی واقف میشوند که این سران به علل مختلف یا تضاد منافع با مشکلات رهبری گرفتار میشوند، آنگاه چیزهایی را اقرار و بیان میکنند که همه افراد عضو پایین حزب با تعجب به هم نگاه میکنند و ناباورانه میپرسند، آیا این حرفها درست است؟ آیا سران حزب آنها را گول زدهاند؟ آیا آتیه و امید و آرزوهای نسلهای جوان با حرفهای بی هدف و نادرست بر باد رفته است؟ اینجاست که عمق فاجعه رو میشود و نسلهای ساده و بی گناه در یک عذاب وجدان شدید گرفتار میشوند و نمیدانند چه کنند. بعضیها میبُرند و برخی از هرچه حزب و تشکیلات است، بدشان میآید و از حوزه سیاست دور میشوند و افرادی هم در حالی که همه چیز را بر باد رفته میبینند، باز باور نمیکنند و چه بسا در یک حالت خواب و بیداری و یا گرفتار یک حالت بیماری که گاهی بیماریش خوب میشود و گاهی عود میکند، تا آخر عمر در بحران روحی و روانی روزگار را سپری میکنند.
سایه جان اخیراً در تهران کتابچهای چاپ شده به نام «آفریدگار و آفریده» مناظره مادیون و الهیون است. خواهش میکنم اگر تا حالا نخواندهاید، حتماً بگیرید و بخوانید. حرفهایی که بارها از من شنفتی و نپذیرفتی، شاید این بار و با روحیه حالایت سازگار باشد و به رگ حساسیت تو زخمهای بنوازد
موضوع حزب توده و وضعیتی که بر جامعه جوان و روشنفکر ما در هفتاد، هشتاد سال اخیر رفت از این نوع قصههاست. قصهای پر درد و پر تلفات که ما را در نقاط عطف تاریخ به جاهایی کشاند که اکنون آرزوی یک آزادی حتی نیم بند را در دل داریم. یکی از قربانیان این وابستگی به حزب توده، امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر معروف معاصر است که در ۹۴ سالگی دور از وطن با وضعیت اسفناکی که نازی عظیما از روزهای آخر زندگی او تعریف کرده است، در کلن آلمان درگذشت و با مراسمی شبیه میتینگهای حزب توده افرادی خاصی تابوت او را به کنار درخت ارغوان بردند و برای کسی که به خدا، آخرت و فرایض دینی اعتقادی نداشت، نماز میت خواندند و با طنین صلوات و حق لا اله الا الله در تهران و رشت، او را به خاک سپرند.
سایه کسی بود که تعلق خاطر فراوان به حزب توده و سیستم حکومت سوسیالیستی استالین در شوروی داشت و دکتر میلاد عظیمی، پژوهشگری که بسیاری از واقعیتها را در کتاب «پیر پرنیان اندیش» نوشته، در این باره گفت: «استاد سایه هر جا که بحث به حزب توده میرسد، میگوید: حزب توده ایران و همچنین شوروی را هم به شکل «اتحاد جماهیر شوروی» مینامد و این یک نوع تفخیم و تعظیم را به مخاطب میکند.»
از این حرف زیرکانه دکتر عظیمی میتوان نتیجه گرفت که سایه در کهنسالی و اواخر حیات نیز از سرسپردگی به حزب توده و احترام و عاشقی به شوروی دست بردار نبوده است. همین پژوهشگر و استاد دانشگاه پس از سالیان دراز در مصاحبت و معاشرت با سایه به این نتیجه رسیده است که: «سایه ملی گرا و ایرانپرست نیست.»
جهل تاریخی و سرسپردگی افراد به خط و خطوطی که سایه پیگیری میکرد، اگرچه موجب عقبنشینی بسیاری از بزرگان برای حضور پررنگ در مراسم تدفین قابل مشهو بود ولی افراد کم سواد و منافع طلبی که قدرت تجزیه و تحلیل مسائل روز جامعه را ندارند و از نزدیکی با این گونه افراد و جریانات منافع خود را دست و پا میکنند، مانند سردبیر مجله بخارا، آنقدر بیهوده سخن گفتند که حد ندارد. آنها بزرگانی مانند نیما، اخوان و فروغ را در جرگه خط وابستگی به سایه قلمداد کردند در حالیکه این بزرگان تفکر و آثارشان هیچگونه قرابت و نزدیکی با سایه ندارد.
* نامه شهریار به سایه برای معتقد کردن او
نکته دیگری که باید در اینجا به آن اشاره کرد این است که سایه به مسائل مذهبی و دینی اعتقادی نداشت و همه چیز حیات را با مردن خاتمه شده، میدانست، ولی در مراسم تشییع و تدفین او نه تنها به شعائر مذهبی و نماز میت برای این دگراندیش مذهبی اقدام کردند (که البته این طبیعی بود و بهرحال خاکسپاری در ایران اسلامی آئینی دارد) بلکه او را در حد یک فرد معتقد به مبانی مذهبی در کنار بزرگان کشوری نشان دادند، در حالی که سایه پرچمدار اندیشههای چپ و وابسته به حزب توده بود و در آثار و اشعارش نشانی از مسائل ماوراءالطبیعه دیده نمیشود. به عبارت دیگر الهیات از دغدغههای سایه نبوده است. در این رابطه یکی از دوستان سایه که همواره بر اعتقادات او ایراد میگرفت و درصدد بود که او را به چیزی معتقد کند و از تفکرات مارکسیستی حزب توده رها سازد، استاد شهریار بود. شهریار با هر ترفند و گوشزدی که بود سعی میکرد تا سایه را به راه راست و خداشناسی هدایت کند.
به همین دلیل در نامهای که از تبریز برای سایه در سالهای قبل نوشت، گفته بود: «سایه جان اخیراً در تهران کتابچهای چاپ شده به نام «آفریدگار و آفریده» مناظره مادیون و الهیون است. خواهش میکنم اگر تا حالا نخواندهاید، حتماً بگیرید و بخوانید. حرفهایی که بارها از من شنفتی و نپذیرفتی، شاید این بار و با روحیه حالایت سازگار باشد و به رگ حساسیت تو زخمهای بنوازد. بشر تا خداشناس و خداپرست نشود سکونت و اطمینان خاطر پیدا نمیکند. اضطراب و انقلاب خاطر است که کینه و جنایت بار میآورد و بالنتیجه دنیا و آخرت آدم را جهنم میکند. تا وقتی که عواطف و احساسات نداریم، جزو حیواناتیم، وقتی که فضائل اخلاقی پیدا میکنیم، شروع میکنیم به انسان شدن، اما این انسان شدن باید محضا لله یعنی خالصا برای خدا باشد تا سعادت جاویدان ما را تأمین بکند. اگر برای نفس انسانیت بود استفاده آن مال همین چند روزه دنیا آن هم برای اطرافیان ماست نه برای خودمان. انسانیت ما اگر از خدا جدا باشد مرحلهای است ابتدایی و منزل نیمه راهی با هدفی خیلی محدود که بسیاری از لذات دنیا ما را هم محروم کرده است. بنابراین برای شماها که فطرت خوب و باصفایی دارید بیش از یک تغییر اسم چیز دیگری نیست. یعنی این عواطف تنها برای انسانیت نباشد بلکه برای خدا باشد، یعنی برای همه کس و همه چیز و همه جا. از فضولی و موعظه بی جایی که کردم معذورم فرمائید:
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند * مشک دارد نتواند که کند پنهانش»
اینک پس از این توضیحات نسبتاً طولانی درباره خصوصیات اخلاقی و اعتقادی سایه برمیگردیم به موضوع اصلی مقاله یعنی درخت ارغوان و شعر رفیق سایه، اگر نگارنده سایه را رفیق مینامد این عنوانی است که حزب توده در آخرین اطلاعیه خود پس از درگذشت این شاعر، به او اعطا کرد که اگر روزی روزگاری به جمع رفقا پیوست، بدون نام و نشان حزبی نباشد.
* ماجرای بازداشت سایه
سال ۱۳۶۲ در زندگی سایه اتفاقات زیادی رخ داد، پس از آن که خیانت حزب توده محرز شد، بازداشتها را آغاز کردند. یکی از افرادی که به عنوان عضو فعال در شبکه حزب توده، در هفتم اردیبهشت ۶۲ دستگیر شد، امیرهوشنگ ابتهاج بود. مهدی پرتوی با نام مستعار خسرو که به شغل مترجمی و رئیس شبکه مخفی حزب (گروه یا سازمان نوید) اشتغال داشت، در رابطه با چگونگی دستگیری سایه این گونه توضیح داده است: «معلوم است که اطلاعات زیادی از ما داشتند، زیرا به بسیاری از دفاتر پوششی حزب رفته و همه افراد را بازداشت کرده بودند. ظاهراً یک لیست برای برخورد وجود داشت که افراد آن لیست را که به صد تن میرسید بازداشت و به زندان توحید بردند و مابقی را به شکل دسته جمعی به پادگان عشرت آباد. شعرای حزب یعنی سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج (سایه) را به عشرت آباد برده بودند. اول اسامی آنها را برده بودند نزد مقام رهبری و علت دستگیری آنها را عنوان کرده بودند. او فرموده بود: «فقط کسانی را که در قضیه جاسوسی دخیل هستند، نگه دارید.»
بنابراین تعداد بازداشتیها به حدود چهل نفر محدود شد و عصر همان روز این افراد مورد نظر را که جرمشان جاسوسی بود، جدا کردند و بقیه را سوار اتوبوس کرده و در سطح شهر آزاد کرده بودند. دادستانی همان روز اطلاعیه داد و گفت اتهام سران و بازداشت شدگان حزب جاسوسی است.»
بنابراین ادعای سایه که میگفت عضو حزب توده نبوده، نادرست است. سایه یکی از چهل نفر اعضای کلیدی حزب بود که به همراه هممرامهای خود در حزب دستگیر شده و جزم جاسوسی با کمک به جاسوسی داشته است والا او را نیز مثل بسیاری از افراد دیگر که در بعدازظهر روز بازداشت، آزاد شدند، آزاد میکردند.
سال ۱۳۶۲ در زندگی سایه اتفاقات زیادی رخ داد، پس از آن که خیانت حزب توده محرز شد، بازداشتها را آغاز کردند. یکی از افرادی که به عنوان عضو فعال در شبکه حزب توده، در هفتم اردیبهشت ۶۲ دستگیر شد، امیرهوشنگ ابتهاج بود
سایه را پس از دستگیری به عشرت آباد بردند و بعد که قرار شد آن چهل تن را نگه دارند، آنها را بردند کمیته مشترک زندان توحید، شماره ده را به او در زندان داده بودند. سایه هفت ماه (در ۵۶ سالگی) در زندان کمیته بود، بعد او را بردند اوین و بنا به توصیه استاد شهریار و نامهای که در این باره نوشت، سایه در چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد، او کلاً ۳۶۲ روز در زندان بود. داستانها و قصههایی که سایه از دوران اقامتاش در زندان تعریف میکند بیشتر حالت مظلومنمایی دارد و به افسانه و سرگرمی نزدیکتر است تا حقیقت.
سایه در زندان شعرهای زیادی سروده است ولی آخرین شعر نویی که در فروردین ۶۳ سرود، شعر «ارغوان» است. شعری که چقدر هیاهو و تبلیغ روی آن صورت گرفت. سایه این شعر را به یاد درخت بزرگ گل ارغوان که در حیاط خانهای داشت و هر روز آن را آب میداد، در زندان سرود. خانه سایه در خیابان کوشک (فردوسی) در مجموعه ساختمانی متعلق به شرکت سیمان تهران (این شرکت متعلق به عموی سایه بود) در یک بنبست سه چهار متری به نام بنبست کیوان برگرفته از نام مرتضی کیوان همحزبی سایه، قرار داشت. وقتی که وارد این خانه بزرگ میشدید یک میز بیلیارد که یادآور سرگرمی و بازی بورژواهاست، قرار داشت. چشمان آهویی که شکارشده و به دیوار خانه نصب بود به انسان زل میزد و سگی که به استقبال مدعوین میآمد. سگِ اصیل گرانقیمت. این شمای مختصری از زندگی اعیانی و بورژوایی استاد سایه بود که او در آن غرق بود و این همه شعر و سخن درباره پرولتاریا را در این محل سروده است.
دیوارهای خانه سایه در کوشک پر از تابلوهای گرانقیمت بود و میزها و کمدهای او انباشته از اشیا قیمتی و عتیقه بود. یک پیانو، دستگاه ضبط صوت و پحش مفصل و چندبانده و مقدار بسیار زیادی نوار و صفحههای گرامافون در کنار هم به طور مرتب و زیبایی قرار گرفته بودند. هر یک از فرزندان سایه در اتاقی بودند و کارهای منزل را کلفت و نوکرها انجام میدادند.
سایه همواره مخالف با هر نوع تغییر، انقلاب و یا حتی تجدید نظر درباره غزل و شعر و شاعری بود. این فرزند اشرافی گیلان زمین به قول خودش از روی بی کاری و شکم سیری نه تنها به حزب توده بلکه به شعر و شاعری روی آورده بود. چون این کار زحمتی برایش نداشت. در حیاط این ساختمان محل زندگی او علاوه بر درختان و گلها و سبزههای فراوان، یک درخت گل ارغوان وجود داشت که گلهای قرمز خوشرنگ آن در فصلهای بهار و تابستان سراسر شاخههای آن را فرا میگرفت. سایه گاهی اوقات روزها به حیاط میآمد و با شلنگ به گلها و به این درخت آب میداد و روی تابی که در آنجا بود مینشست و چون گلهای ارغوان به رنگ قرمز و هم رنگ با پرچم رژیم شوروی بود، حالت عجیبی به او دست میداد و خود را در گوشهای از کشور شوراها حس میکرد و عاشقانه به ارغوان خیره میشد و در آروزی روزی بود که نظام کمونیستی، ایران را به ایرانستان تبدیل کند.
وقتی سایه به زندان افتاد، گاهی اوقات دلش هوای این درخت را میکرد و در ذهن خود به این میپرداخت که الان ارغوان در چه حالتی است، آیا کسی به آن آب میدهد؟ آیا گل کرده است؟ شعر ارغوان احساس او در این باره بود:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
...
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من (یاد پرچم شوروی)
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
....
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را (اعضای حزب توده)
بر زبان داشته باش»
در زمانی که سایه این شعر را سروده است که آن چیزی جز تداعی تخیلات چپگرای شوروی نیست، کشور ما گرفتار مشکلات فراوانی بود. او هیچ نگاهی به وضعیتِ جامعه، انسانها، جنگ و خانوادههای ایرانی ندارد. فقط یک موضوع سمبلیک ذهنی را مطرح میکند و شعر میگوید و در این روند، چقدر رفقا و حتی بزرگانی مثل دکتر شفیعی کدکنی با این شعر نوحه سرایی کردهاند و دل خود را به یاد گلهای قرمز ارغوان خونین پنداشتهاند.
از همه بدتر که هر انسان متعهدی را به فکر وا میدارد و در این دنیای پر از تظاهر و نیرنگ و وارونه نمایی به تفکر میاندازد، اظهارنظرها و گفتههایی است که بعضی از این شعر و این درخت دارند. این همه امکان تاریخی و ارزشهای فرهنگی ما در سطح کشور در حال نابودیاند و کسی آنها را نمیبیند ولی استاد شفیعی کدکنی، پژوهشگر، نویسنده، شاعر، استاد برجسته، انسان عارف، مترجم متون عربی به فارسی، از «خانه ارغوان هوشنگ ابتهاج» در سه شنبه اول خرداد ۱۳۹۷، ابراز نگرانی میکند و قلم به دست میگیرد و برای شورای شهر تهران در روز پاسداشت زبان فارسی مینویسد: «منزل استاد هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر عظیم الشان عصر ما را در خیابان کوشک اگر خریداری کنند و به عنوان یکی از مراکز هنری و فرهنگی از آن استفاده شود، بر ارزش تاریخی تهران افزوده خواهد شد.»
نگارنده با انجام چنین کارهایی هیچ مشکلی ندارد ولی نمیداند که چرا استاد هنگامی که قبر استاد فروزانفر را زیر و رو کردند این حساسیت را در حالیکه فروزانفر استاد او بود و شفیعی جایگاه آکادمیک و استخدام در دانشگاه را از او دارد، نشان نداد، ولی برای خانه ارغوان این گونه سنگ به سینه زد و تبلیغ کرد.
نگارنده دوست دارد که نسلهای جوان جامعه فرهنگی ما بدانند که ما با چه افراد یکسو نگر و تکبعدی روزگار میگذرانیم. نگارنده پیشنهاد میکند که حتماً شورای شهرتهران تلاش کند تا خانه ارغوان ثبت ملی شود و برای نشان دادن ارزشهای فرهنگی آن به جوانان، تور گردشگری برقرار کرده، این محل را به موزه خدمات حزب توده به تاریخ معاصر ایران تبدیل کند و عکسهای جناب سایه را با کیانوری، احسان طبری، بهآذین، مرتضی کیوان، سیاوش کسرایی، فریدون توللی، نادر نادرپور، خسرو روزبه، محمد زهری، پوری سلطانی، محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، نجف دریابندری، محمد زهرایی، ناصر پورپیرار و گل سرسبد ادبیات معاصر ابراهیم گلستان، در داخل سالن به دیوارها نصب کنند و چکامه وطن پرستی «ارغوان» را با خط خوش به نمایش بگذارند، تا نسلهای آینده کشورمان بدانند که ما چه انسانهای وطن پرست و ایراندوستی داشتیم و قدر آنان را ندانستیم. همین و بس.
نظر شما