به گزارش خبرنگار مهر، فیلمنامه «غراب جندون» نوشته امیرحسین الهیاری بهتازگی در ۲۰۲ نسخه، ۶۶ صفحه و بهای ۱۲۰ هزار تومان توسط نشر مولی منتشر شده است.
امیرحسین الهیاری مولف اینکتاب، پزشک، مترجم و پژوهشگر ادبیات کلاسیک و معاصر عرب و همچنین عرفان اسلامی است. ازجمله آثار او میتوان به ترجمه این کتابها اشاره کرد: «تاریخ ادبیات معاصر عرب کمبریج» به سرویراستاری محمد مصطفی بدوی، «بر چکاد چکامه عشاق: ترجمه دیوان ابن فارض مصری به شعر فارسی»، «کتاب مواقف و مخاطبات» اثر محمد بن عبدالجبار نفری، ترجمه به شعر فارسی «ترجمان الاشواق» ابن عربی با عنوان «عشق را زبانی دگر»، «عنقا مغرب فی ختم الاولیا و شمس المغرب» از ابن عربی، «الکتاب» ادونیس (در سه جلد که مهمترین مجموعه شعر ۱۰۰ سال اخیر عرب است)، «شرح گل سوری» ترجمه مجموعه مقالاتی درباره ادونیس، رمانهای «گاه ناچیزی مرگ» و «بیدستر» هر دو اثر محمد حسن علوان و…
در بخشی از این فیلمنامه چنین میخوانیم:
بیرونی – حیاط عمارت – سالها قبل
خانزاده حدود ۱۷ – ۱۸ ساله با نیمچه سبیلی بر لب، پای درختان سیب نشسته، به بالا خیره مانده و پلک نمیزند. گویی منتظر رسیدن خبری یا الهامی از جایی است. تصویری از رقیب در انتهای باغ رؤیت میشود که بسیار دورتر، به کاری مشغول است. خان به آرامی نزدیک میشود. پسر را در آن وضعیت ورانداز میکند بعد کنارش بر زمین مینشیند و زانوها را بغل میگیرد. پسر اما بی اعتنا به حضور پدر بر همان حال سابق است.
- خان [به آرامی میپرسد]: چی میخوای از جون این درختا؟!
- خانزاده: نارنج!
- خان: این لامصب هنر کنه چارتا سیبِ کرمو بده! نارنجش کجا بود؟
- خانزاده: بلکهم داد!
- خان: نمیده… دِ نمیده لامصب!
- خانزاده: اگه داد!
- خان: داد که داد… حالا جای سیب نارنج داده… چه فرقی دارن آخه مگه باهم؟
- خانزاده: نارنج میوه جن و پریه!
- خان: زکی! … کی گفته؟
- خانزاده: ماه باجی!
- خان: ماه باجی گوه خورد که گفت… گوه به گور خودش و باباش و بابای باباش… پسر جان… بابا جان… بزرگ شو… آدم شو… کو جن؟ … کو پری؟ … کی دیده؟ … همه شنیدن اما هیچکی ندیده… اینا همهش نقل پیرزنای علافه!
- خانزاده: تو کتابم هس!
- خان: اون کتابارم همین پیرهزنا نوشتن… چی شد چی نشد فلان پادشاه رفت تو فلان غار مشت مشت الماس و جواهر آورد بیرون… والله ما دو دفعه رفتیم توی یه غار… هر دو دفعه هم اَنِ روباره و پشگل خرس و گراز آوردیم بیرون…! بعد… ما که یه نیمچه خانیم تو چارپاچه دهات گوزی… از صبح تا شب درگیر رتق و فتق امور رعیتیم… اون وقت پادشاه چه میدونم هفت تا کشور، یعنی انقدر بیکار بیعار بوده که…؟
- خانزاده: میگم...
[خان با عصبانیت چانه او را میگیرد و برمیگرداند به سمت خود و میگوید:]
- خان: وقتی داری با من حرف میزنی… به صورتم نگاه کن… تو چشمای من نگاه کن نه به نوک شاخه درخت!
[در نگاه خانزاده اما چیزی هست، برقی شاید، که خان را میترساند]
- خانزاده: … میگم… مادرِ منُ کی کشت؟
- خان: چی؟!… مادرت؟ … مادرت خودش مرد… سَرِ تو خدابیامرز شد… کسی نکشتش!
- خانزاده: یعنی تو نکشتی؟
نظر شما