خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - میثم اسماعیلی: نوروز تقویم نیست، تاریخ است. اینکه هر عید بزنگاهی است برای یادآوری ما از گذشته. همین است که یک بهاریه در میانسالی تفاوتهای بسیاری دارد با یک بهاریه در جوانی. گذشتهبازی از نوروز یک آداب تکراری شخصی است. اینکه هر کدام ما با نگاه به آسمان دیوانه اسفند میرویم پای سفره هفتسین کودکی مان، به اسکناسهای خوشبوی تا نخورده لای قرآن، ذوق پوشیدن لباس نو و حتی رنج و عذاب تنبیهی با نام متناقض «پیک شادمانی»، شیطنت لجدرآر نظام آموزشی! هراس هر روزه از دیر شدن حل کردن پیکی که جز غم چیزی نداشت اما نامش پیوست به شادمانی بود.
همین تنیدگی غم و شادمانی اما از جنس نوروز میانسالی است. دیگرانی هستند که نامی هم برایش انتخاب کردهاند. به آن میگویند «نوستالژی»؛ غمی که از دست رفتن شادمانیهای گذشته روی جان آدمی مینشاند. میلان کوندرا اما تعبیر هولناکی از آن دارد. او نوستالژی را «رنجی برآمده از ناممکنی بازگشت» میداند. تأمل در آن هولناک است. اینکه نگاه پدر وقتی که دعای تحویل را میخواندند و چشمانش پرآب میشد دیگر سویی ندارد حتماً همان «ناممکنی بازگشت» است. نوستالژی نام لاکچری شدهاش شاید باشد، اما یاد فروغخانم هم همراه است با همان ناممکنی، اینکه دیگر فراموشی نشسته روی خاطرات فروغخانم و هر چند هنوز زل میزند به من اما مرا به یاد نمیآورد. هر چقدر هم که نوروز کودکیهایم با او معنا پیدا میکرد حالا اما فروغخانم جایی در این بهار میانسالم ندارد.
نشانهها هم تغییر کردهاند. اگر عید کودکی با انتظار یک تعطیلی ناب ۱۵ روزه همراه بود، اگر معنای نوروز در لباسها نو و کریخوانی میزان عیدی با بچههای فامیل معنا پیدا میکرد، اگر در جوانی خواب تا میانههای ظهر یا خرید کوهی از ویژهنامههای تکراری نوروزی نشانی از بهار را برایم به همراه داشت، حالا و در آستانه میانسالی، نوروز با دعای تحویل برایم تمام میشود. عید میانسالی همین حالاست. این آسمان دیوانه اسفند است. این هیاهوی مردمان شهر برای رسیدن به بهار است. فرشهای شسته و پهن شده روی هره دیوار خانههاست. شمعدانیهای تازه شکفته چیده شده روی پلههاست. بساط دیوانه دستفروشها و آکواریومی به نام خیابان است! هر جا که چشم بیندازی کوهی از تنگهای ماهی و سبزههاست و مردمی که توی هم میلولند تا ماهی سرحال تری را مهمان سفره هفتسینشان کنند. همین که دعای تحویل را بخوانند، همین که چشمان کمسوی پدر پرآب شود، همین که ماهی تنگ تکانی بخورد و سیب چرخی بزند، عید هم برای من تمام شده است. آن شور و حال اسفند با دعای تحویل جایش را به یک خمودگی ۱۵ روزه میدهد که خیلی با ذهن میانسالم همخوان نیست. به شرط حیات، همین هم شاید بشود یک هراس، یک «رنج برآمده از ناممکنی بازگشت».
نظر شما