به گزارش خبرنگار مهر، «آنوقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود» نوشته ولف دیتریش شنوره بهتازگی با ترجمه کتایون سلطانی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است. چاپ اینکتاب با انتشار مجموعهداستان «وقتی که پدر سبیلش را تراشید» از ایننویسنده با ترجمه همینمترجم توسط همینناشر همراه بود. ترجمه اینکتاب دویستوبیستویکمین عنوان «ادبیات جهان» و صدوهشتادوهشتمین «رمان»ی است که ققنوس منتشر میکند.
وُلف دیتریش شنوره، نویسندهای آلمانی است که پیشتر داستان کوتاهی با نام «هنگام فرار» از او در مجموعه «کبوترهای ایلیا» با ترجمه کتایون سلطانی توسط نشر افق چاپ شده است. او نویسندهای است که به اجبار به جبهه جنگ جهانی دوم فرستاده شده و سال ۱۹۴۵ پس از پایان جنگ، خسته و ملول به برلین ویران برگشت. شنوره از پایهگذاران گروه ادبی چهل و هفت است. او متولد ۱۹۲۰ بود و سال ۱۹۸۹ درگذشت. از شنوره ۴۰ کتاب، ۲۰ نمایشنامه رادیویی، ۱۵ فیلم تلویزیونی و تعداد زیادی داستانهای کوتاه به جا مانده است.
«آنوقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود» هم مانند داستانهای دیگر ایننویسنده، از زندگی خودش سرچشمه میگیرد. او نیز، مانند پسرکوچولوی هر دو کتاب «وقتی پدر سبیلش را تراشید» و «آن وقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود»، بدون حضور مادر کنار پدرش در محله وایسنزه برلین بزرگ شد. اینکتاب، رمانی در قالب چندداستان کوتاه است و دربرگیرنده خاطرات پسرکی در بازه زمانی ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۹ است؛ یعنی دورانی که در آن، آلمان درگیر بحران شدید اقتصادی بود و منتهی به شروع جنگ جهانی شد.
شخصیت پدرِ پسربچه در اینرمان، با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم میکند و همواره سعی دارد هرطور شده برای پسرکش دنیایی شاد و بیدغدغه بسازد.
عناوین بخشها یا داستانهای تشکیلدهنده «آنوقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود» از اینقرارند:
دوده در هوا، هدیه، فایتِل و مهمانهایش، خیانت، آنچه در زندگی مهم است، نجاتِ والتر، مسابقه کلوچهخوری، آخرین سفر خرگوش، امانت، فرار به مصر، تمام زرق و برق دنیا برای ویلی، کوتولههای من و بابام، سَرَکی به زندگی، عموآلوکو چندتایی پرنده و گذر زمان، همهفنحریف، مارها را ترجیح میداد، ریچارد هم دیگر زنده نیست، دو همدرد، یِنو دوستم بود، کالونتس جزیره نیست.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
همهجا زیر سایه درختها میز چیده بودند. آدمهای پشت میزها کلاههای کاغذی بر سرشان گذاشته بودند و در حالیکه روزنامههای Vorwarts یا BZ شان را به قوریها تکیه داده بودند، با لذت فنجان قهوه قلابیشان را هورت میکشیدند و قطاب و نان شیرمال میخوردند. منظره بسیار قشنگی بود و اگر ولم میکردند، میرفتم جلو تکتک پرچینها میایستادم، فقط برای تماشا کردن، برای بو کشیدن، برای حس کردن آنهمه آرامش. ولی باز یاد قولی که به پدرم داده بودم افتادم و راهم را گرفتم و رفتم.
هوا شرجی بود. شیروانیهای قیراندود عرق میریختند. ساری کوچک روی میله جلو قفسش نشسته بود. قفسش به میله پرچم آویزان بود. میله پرچم را تازه رنگ زده بودند. سار بالها را تکان میداد و نفسنفسزنان منقارش را گشود. حتی نرمه نسیمی هم نمیوزید. برای همین پرچم رنگ رو رفته هیچ تکانی نمیخورد. انگار که حلبی زنگزده را آنبالا آویزان کرده باشند.
یکهو حس کردم دارم تماممدت با پسرکوچولوی قدیمی و اُمُل حرف میزنم، با پسربچهای که جور عجیبی بابابزرگم هم بود. خب البته بلندبلند حرف نمیزدم. آرام و زیر لب صحبت میکردم. ولی او هم آهسته چیزهایی ازم میپرسید و من در جواب همهچیز را برایش توضیح میدادم. برای اینکه خیلی چیزها را در تمام عمرش ندیده بود.
اینکتاب با ۳۳۵ صفحه، شمارگان ۷۷۰ نسخه و قیمت ۱۲۵ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما