به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «باغ طوطی؛ داستانی درباره زندگی میثم تمار» نوشته مسلم ناصری بهتازگی توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ دوازدهم رسیده است.
مناسبات قبیلهای و نوع زندگی، خورد و خوراک مردمان کوفه، محل زندگی و خانههای آنها جزئیاتی است که مسلم ناصری در کتاب پیشرو به آنها پرداخته است.
نویسنده در اینکتاب ۲۳۶ صفحهای، زندگی میثم را از هنگام ورود او به کوفه به عنوان اسیر آغاز میکند و در بخشهایی از کتاب خاطراتی از دوران قبل از اسارت میثم را در ایام کودکیاش بازگو میکند تا خواننده تصویر کاملی از یار حضرت علی (ع) داشته باشد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
اسمت چیست جوان؟
خلیفه روبهروی دکانش ایستاده بود. سالم جرئت نمیکرد سر بلند کرد. نگاه آن روزشان او را به فکر واداشته بود. نگاهی که او در پی یافتن دلیل آن بود که چرا برایش آشنا بود.
سالم سرورم!
- سالم؟
خلیفه قدمی جلوتر آمد. از میان سبدهای خرما گذشت و پا در دکان او گذاشت. نگاهی به سبدهای خرما کرد. سبدها مرتب و تمیز چیده شده بود. کار خلیفه این بود که هر روز قبل از نماز ظهر به بازار سر میزد و به مشکلات رسیدگی میکرد. برگشت و در آفتاب جلوی در ایستاد.
- اما از پیامبر خدا شنیدم که میگفت اسم تو میثم است.
سالم یکباره سر بلند کرد و به چهرهٔ خلیفه نگاه کرد. باور نمیکرد. میثم. یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش میزده است. احساس کرد مادرش را از دوردست صدایش میزند. میثم… میثم...
کلمه میثم از عمق وجودش میجوشید و همراه با خون در رگهایش جاری میشد. طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچکس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند. ولی حالا یک نفر ناآشنا، آن هم خلیفه پس از سالها او را به اسم واقعیاش صدا میزد.
- من دوست دارم با نام واقعیات خوانده شوی.
بعض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او را به یاد پدرش میانداخت. خواهر کوچکش که با شیرینزبانی خودش را لوس میکرد و صدایش میزد: «میثم جان!» و میخواست که او را با خود به بازار پیش پدر ببرد. نوازشهای مادرش در سپیدهدم. روزگار کودکی. نمیتوانست تکان بخورد. خاطرههای گذشته یکباره فوران کرده بودند. دهانش خشک شده بود و اشکش بیصدا قل میخورد و بر گونهاش میچکید و در ریش انبوهش فرومیرفت.
نظر شما