۲۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۶

در گفتگو با مهر مطرح شد؛

وقتی قرآن پشتوانه آغاز یک‌زندگی مشترک شد/کو تا شهادت؟

وقتی قرآن پشتوانه آغاز یک‌زندگی مشترک شد/کو تا شهادت؟

رضا خط زیبایی داشت. تفسیر آیات قرآن را با خط وکاغذ زیبانوشت و به چندجای دیوارهای خانه نصب کرد تا هیچوقت یادمان نرود که قرآن پشتوانه آغاز این زندگی بوده است.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_الناز رحمت نژاد: رضا کارگر برزی یکم مرداد ۱۳۵۸ در شهرستان نظرآباد استان البرز به دنیا آمد و اولین پسر خانواده شد. رضا پنج خواهر بزرگ‌تر از خود داشت، زندگی در خانواده پر جمعیت زمینه‌ای را فراهم آورده بود که او وظیفه شناس، قانع، متعهد و مسئولیت پذیر شود.

روحیه خستگی ناپذیری و تیزهوشی اش زبان زد بود. اوایل دهه‌ی هفتاد در پایگاه بسیج مسجد غدیریه نظرآباد فعالیت‌های فرهنگی خود را شروع کرد. حضور و فعالیت اجتماعی در پایگاه بسیج و مسجد، سرآغاز تحولات معرفتی و شخصیتی او شد.

در رشته کونگ فو و شنا مهارت داشت و یکی از خطاطان برجسته انجمن خوشنویسان شهرستان نظرآباد بود. رضا دانشجوی دانشگاه آزاد اسلامی کرج شد و مقطع کارشناسی را در رشته برق گذراند. در همان دوران دانشجویی ازدواج کرد و و زندگی اش بر اساس عشق، محبت و همدلی آغاز شد. پس از ازدواج نیز در دانشگاه امام حسین (ع) ادامه تحصیل داد. همزمان با شروع تحولات منطقه غرب آسیا و حضور نیروهای داعشی و تکفیری، در چند مرحله به سوریه و عراق اعزام شد.

از سال ۱۳۸۹ به عنوان مستشار نظامی به سوریه می‌رفت و در زمینه جنگ‌های شهری و پارتیزانی و خنثی سازی تله‌های انفجاری به نیروهای رزمنده آموزش می‌داد. او مخترع نوعی از بمب‌های الکترونیکی و تله‌های انفجاری بود. زمان حضورش در سوریه، اخلاق خوب، اخلاص، ادب و مقید بودن به نماز شب و روزه او را در میان همرزمانش شاخص کرده بود. طوری که تعدادی از جوانان سوری او را الگوی خود قرار داده بودند و پای صحبتهایش می‌نشستند.

سرانجام رضا کارگربرزی یازدهم مرداد سال ۱۳۹۲ مصادف با ماه مبارک رمضان در مدرسه ترکان روستای کفر آکار واقع در جنوب حلب، از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله مستقیم قرار گرفت و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مردم مظلوم سوریه با زبان روزه به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش را به زادگاهش آورده و در گلزار شهدای شهرستان نظرآباد به خاک سپرده شد.

در فرصتی که دست داد پای صحبت‌های عصمت عظیمیان کرم همسر این‌شهید نشستیم.

مشروح این‌گفتگو در ادامه می‌آید؛

پشتوانه آغاز زندگی

با هر فردی مشورت و صحبت می‌کردیم نمی‌توانست ما را خوب راهنمایی کند، تصمیم گرفتیم با یکی از استادان دانشگاه مشورت کنیم. هنوز چند کلمه بیشتر به استاد نگفته بودم، که او هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. آن استاد هم ازدواج ما را مناسب ندانست و تأیید نکرد. در نهایت رضا پیشنهاد داد از یک عالم مؤمن و صاحب نامی که در قم زندگی می‌کرد بخواهیم که برایمان استخاره بگیرد. قرار گذاشتیم جواب هر چه شد به آن عمل کنیم. تلفنی استخاره گرفتیم و خوب آمد. تفسیر آیات خیلی روشن بود و خبر از خیر عظیم و نعمت و رضای الهی می‌داد. حاج آقا هم به رضا گفت که حتماً تفسیر را یاداداشت کند و نگهدارد. زمانی که ازدواج کردیم، رضا که خط زیبایی داشت تفسیر را با چند نوع خط و کاغذ زیبا نوشت و به چند جای دیوارهای خانه نصب کرد تا هیچوقت یادمان نرود که قرآن پشتوانه آغاز این زندگی بوده است.

قرار اقامه نماز شب

از جمله شرط‌هایی که در دوران آشنایی و پیش از محرم شدن با رضا گذاشتیم اقامه نماز شب بود. البته خودش این پیشنهاد را داد. من متعهد شدم که هر شب نماز شب بخوانم. این دوران سه سال زمان برد. بعد از ازدواج خواندن نماز شب از طرف من به خاطر دغدغه رسیدگی به بچه‌ها کمرنگ شد، ولی از طرف رضا هرگز ترک نمی‌شد. خیلی کم می‌خوابید. از ساعت ده و نیم تا دوازده و نیم شب درس می‌خواند و ساعت سه و نیم صبح برای نماز شب بلند می‌شد. توصیه اش به من این شده بود که در دوران مأموریتش من حواسم به نمازهای یومیه به ویژه نماز شب باشد. یکی از روزها گفت: «تو رو خدا اگه من مأموریت بودم خواب نمونی! دوست دارم برای نماز شب بلند بشی. میخوام احساس کنم که در کنار من تو هم نماز شب میخونی.» این را عادت کرده بودم که در مسیر اتوبان یا هر جای دیگر که اذان می‌گفت ماشین را نگه می‌داشت. زیراندازی می‌انداخت و نمازش را می‌خواند. ذکر قنوت نمازش هم معمولاً این بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما»

امتحانت فدا کن نه مادر

مدتی مادرم آمد پیش ما ولی متأسفانه بیمار شد. بیماری مادرم همزمان شده بود با امتحانات حوزه علمیه من، رضا گفت: «امتحانات رو فدای مادرت کن نه مادرت رو فدای امتحان! حتی اگر شده این ترم رو مرخصی بگیری یا مشروط بشی عیبی نداره ولی از مادرت خوب مراقبت کن!»

حالا کو تا شهادت!

با توکل و توجه به سیره ائمه (ع) زندگی ساده ای را در خانه‌ای اجاره‌ای آغاز کردیم. همسرم مردی همراه برای زندگی بود و نسبت به خانواده و پدر و مادرش فوق العاده احترام و توجه داشت. از همان شروع زندگی حرف از شهادت مشترک دائماً میزد. انگار که بخواهد مرا آماده کند. بارها می‌گفت اگر من شهید شدم شما این کار را بکن. به این حرف‌هایش حساس شده بودم و در خلوت خودم گریه می‌کردم. یک روز از مزار شهدای نظرآباد رد می‌شدیم. ماشین را نگه داشت. رفتیم داخل گلزار و شروع کرد به زیارت قبور شهدا. من هم در کنارش حرکت می‌کردم. به یکباره گفت: «دوست دارم وقتی شهید شدم مرا اینجا در گلزار شهدا نظرآباد خاک کنید. اینجا را خیلی دوست دارم.» وقتی به صورت ناراحت من نگاهش افتاد گفت: «حالا کو تا شهادت!» ولی می‌فهمیدم که دیگر چیزی به شهادتش نمانده است و باید خودم را آماده کنم.

کد خبر 5806041

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha