خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: مجید سلمانیان ششم اردیبهشت سال ۱۳۶۷ در منطقه حیدرآباد کرج در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. دومین پسر و آخرین فرزند بود. بعد از گرفتن دیپلم وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) کرج شد. سال اول را در حوزه علمیه امام صادق (ع) خواند، سال دوم را در حوزه علمیه قائم (عج) چیذر تهران ادامه داد. چند سالی در چیذر درس خواند، بعد هم به حوزه علمیه آیت الله بهجت در قم برای ادامه تحصیل رفت. تا سطح ۳ را در این حوزه خواند. فعالیتش در بسیج را از دوران دبستانش در پایگاه بسیج شهید غروی شروع کرد. برای تدریس اخلاق و علوم سیاسی در دانشگاه صنعتی شاهرود، از قم به شاهرود رفت و چهار سالی در آنجا ماند.
مجید سلمانیان، روحانی مبلغ و جوان دست و دل بازی بود که در مناطق جوادیه تهران، فردیس، کرج، شهرستانهای فسا و داراب استان فارس، منطقه مغان اردبیل و شاهرود به تبلیغ دینی پرداخته بود. سال ۱۳۹۳ از طریق حوزه نمایندگی نیرو قدس تهران، بعد از گذراندن دوره آموزشی در یزد و کرمانشاه به سوریه اعزام شد. بعد از مدتی که در تیپ زینبیون بود به فاطمیون پیوست و در نهایت در روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ در منطقه خان طومان با اصابت گلوله به شهادت رسید. به علت محاصره بودن خانطومان، پیکر مجید سلمانیان بعد از چهار سال به آغوش خانواده و میهن بازگشت و عاقبت در صبح پنج شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹ همزمان با ایام عزاداری رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) پس از تشییع، در گلزار شهدا امامزاده طاهر (ع) کرج به خاک سپرده شد.
اینشهید در وصیتنامه خود نوشته است:
«به فضل خدا به زیارت بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) میروم. اگر میخواهید نذر کنید، نذر کنید گناه نکنید. مثلاً نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقا صاحب الزمان (عج) از طرف خودم. یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) انجام میدهید.یا اگر میخواهید برای اموات کاری انجام دهید، به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) نذر کنید. ان شاءالله به حق امیرالمؤمنین (ع) موفق باشید. شفاعت وعده خداست و شهدا میتوانند شفاعت کنند. مامان و بابا، غصه نخورید. چرا که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند و زندهاند. خدا را شاکرم که ما را در این راه قرار داد. اوصیکم بتقوی الله.»
فرزانه گرشاسبی مادر شهید سلمانیان در ابتدای گفتگو با خبرنگار مهر گفت: یک روز خانه نبودم، مجید زنگ زد، گفت: «مامان، میتونم داخل کابینتها رو نگاه کنم؟» گفتم: «اجازه نمیخواد. برو نگاه کن.» بعدازظهرش که آمدم خانه، دیدم برنج، نخود، لوبیا، چای و… را از کابینتها خالی و بسته بندی کرده است. نگاهش کردم. گفت: «داخل کابینتها رو که نگاه کردم دیدم خیلی چیزها اضافهست. خانوادهای رو سراغ دارم که هیچی برای زندگی ندارن. ببریم بدیم به اونها؟» به اینترتیب وسیلههای بسته بندی شده را برداشتیم و رفتیم.
وی افزود: یک سوم از حقوقش برای خودش میماند و بقیه را خرج نیازمندان میکرد. وصیت کرده بود: «اگر شهید شدم و قرار شد حق مأموریت من را به حساب شما واریز کنند، به آن دست نزنید و همه را در کارهای خیر و کمک به نیازمندان خرج کنید.» وقتی یاد این کارهای مجید میافتم، میتوانم بگویم مجید آسمانی بود. در دانشگاه صنعتی شاهرود، استاد اخلاق و علوم سیاسی بود. وقتی پست بالاتر در دانشگاه تهران و حوزه علمیه گرگان پیشنهاد شد نپذیرفت. میگفت: «من ملای تبلیغی هستم نه ملای پشت میزنشین. اگر پشت میز بشینم خیلی چیزها را فراموش خواهم کرد. هدف من از پوشیدن لباس روحانیت این است که فرمایشات اهل بیت (ع) را به مناطق محروم برسانم.»
در دانشگاه صنعتی شاهرود، استاد اخلاق و علوم سیاسی بود. وقتی پست بالاتر در دانشگاه تهران و حوزه علمیه گرگان پیشنهاد شد نپذیرفت. میگفت: «من ملای تبلیغی هستم نه ملای پشت میزنشین. اگر پشت میز بشینم خیلی چیزها را فراموش خواهم کرد. هدف من از پوشیدن لباس روحانیت این است که فرمایشات اهل بیت (ع) را به مناطق محروم برسانم.» اینمادر شهید در ادامه گفت: از در که میخواست بیرون برود میگفت: «مامان تو باید دست بکشی روی سرم، دعام کنی تا من برم.» دست میکشیدم روی سرش، دعایش میکردم، بعد میرفت. همیشه خنده روی لبانش بود. خیلی میخندید. میخندید و میگفت: «میخواهید عاقبت به خیر بشوید؟ به پدر مادرهایتان نیکی کنید. بهترین چیز نگاه کردن به چهره پدر و مادر است.» زمانی که شاهرود مشغول تدریس بود، یک روز گفت: «مامان من زیاد پیشت نمیمونم. میخوام برم راه دور. تو باید کم کم عادت کنی.» گفتم: «یعنی از شاهرود دورتر؟» گفت: «از شاهرود خیلی دورتره، کلاً قید بچهات رو بزن!» در ذهنم از خودم میپرسیدم کجا قراراست برود؟ نکند میخواهد برود نجف! شاید هم کربلا، چون گاهی میگفت قصد دارد برای ادامه تحصیل به نجف برود. بعد فهمیدم میخواهد برود سوریه. شاهرود که بود، دو بار رفته بود سوریه. دفعه سوم از کرج اعزام شد و رفت.
گرشاسبی ادامه داد: دو ماه قبل از آخرین باری که میخواست برود سوریه، دیدم خیلی خوشحال است. آمد گفت: «مامان من یه خوابی دیدم. چند روز پیش به بی بی حضرت زینب (س) گله کردم. گفتم سه ماهه پاسپورتم جوره. هر روز این در و اون در میزنم. ما رو قابل نمیدونی؟ قرار نیست هرچی با لیاقته رو ببری. اعجازت اینه، بی لیاقتم ببری.» یک روز صبح خواب دیدم بالاخره بی بی گفت شما هم دعوت شدی. اینجور که معلومه دیگه برنمیگردم. من دو ماه بیشتر نیستم. هر روز که میگذره یک روز از دیدارمون کم میشه. وی گفت: شبی که شهید شد، صبحش زنگ زد و سلام و احوال پرسی کرد. گفتم: «مجید جان! یه خوابی دیدم مامان.»گفت: «چه خوابی؟»گفتم: «خواب دیدم شهید شدی، محله خودمون شهرک بعثت دارم شیرینی پخش میکنم.» بشکن میزد که صدای بشکنش پشت گوشی میآمد. به دوستانش میگفت: «بچهها بیایید. بچهها بیایید. من که پَر شدم. مادرای شما خواب ندیدن؟ مادر من خواب دیده. من که رفتم.»
وی گفت: منتظر بودم امروز خبر بدهند، فردا خبر بدهند پیکرش بیاید. بیست و پنج روز گذشت اما خبری نشد. همسایهای داشتیم که در شورای شهر مشکین دشت کار میکرد. به پدر مجید گفته بود: «چرا مشکی پوشیدی؟» بابای مجید جواب داده بود: «پسرم شهید شده.» گفته بود: «شهید شده؟ پس چرا هیچ خبری نیست؟» از طریق شورا پیگیر شدند. از بنیاد شهید تهران جواب آمد «فرزندتان شهید شده، اما منتظ بودیم نامه احرازش بیاید. چون نامه به دست ما نرسیده بود نمیتوانستیم اعلام کنیم.» وقتی پیگیر برگشت پیکر شدیم گفتند: «خان طومان محاصره شده و پیکر شهید دست دشمن افتاده.»
مادر اینشهید مدافع حرم در ادامه گفت: چهار سال و نیم طول کشید تا پیکرش برگردد. بیست روز قبل از برگشتنش در خواب دیدمش، گفتم: «مجید کی میخوای برگردی؟»گفت «شهادت امام رضا (ع).» سه روز مانده به شهادت امام رضا (ع) به دلم افتاده بود مجید برمیگردد. محمد پسرم، در اخبار دیده بود هفتتن از شهدای خان طومان را برگرداندهاند. زنگ زد به خواهرش گفت: «به مامان بگو مژدگانی بده.» فکر میکردم واقعاً خود مجید برگشته است. گفتم: «چی شده؟» گفت: «پیکر مجید برگشته.» دیگر آنجا حس کردم پشتم خالی شده است. در این چهار سال و نیم انتظار داشتم مجید خودش برگردد. نمیخواستم باور کنم شهید شده است. میگفتم شاید اشتباه شده باشد. خیلیها را شهید اعلام کردهاند اما بعد از یکی دو سال برگشتهاند. گفتم شاید مجیدم هم اینطور برگردد.
گرشاسبی در پایان گفتگو گفت: روز قبل از عملیات با گوشی دوستش، عکس خودش را، که آخرین عکس هم بود برایم فرستاد. گفت: «مامان جان، این عکس رو نگه دار؛ آخرین عکسی که برات میفرستم. یادگاری نگه دار.» یک هفته گذشت. قسمم داده بود که «ازم خبری نشد، زمین و آسمان رو به هم ندوز و پیگیر نشو.» فقط به شماره واتساپی که با آن پیغام داده و عکس فرستاده بود، پیغام دادم. گفتم مادر مجید سلمانیان هستم و میخواهم ببینم از مجید خبر دارید یا نه؟ دیدم جوابی نیامد. باز هم پیغام دادم و نوشتم «این عکس از طرف گوشی شما اومده. میخوام ببینم از مجید خبر دارید یا نه؟ خیلی ناراحتم. فقط به من بگید مجید کجاست؟» اینبار پیغامی آمد که نوشته بود «مجید جاش خوبه.» پریشان شدم و از پسرم محمد خواستم پیگیر ماجرا شود. او هم پیام داد و خودش را برادر مجید معرفی کرد. برای او هم اینگونه جواب فرستادند: «مجید پیش امام حسین (ع) و پیش حضرت زینب (س) است.»
نظر شما