خبرگزاری مهر - گروه مجله - زینب رجایی: ساعتی است که جمع چهار نفرهمان مهمان خانه «ابوسلمان» شده است؛ مرد عراقی که با فرزندان، همسر و مادرش در روستاهای نزدیک جاده نجف به کربلا زندگی میکند و امسال که پسانداز زیادی برای نذر به وقت اربعین نداشته، تصمیم گرفته چند زائر را سر سفره سادهشان بنشاند. گرچه تا اندکی قبل، ترس از بیابانهای ناشناخته عراق چهار ستون روح و جسمم را میلرزاند؛ اما حالا خدا را شکر میکنم که مهمان این خانه شدهام.
در پذیرایی خانهشان نشستهایم. پذیرایی؟ نه… یک اتاق سه در چهار که دیوارهای تیرهاش به زحمت با یک لامپ کم مصرف روشن شدهاند و وسطش یک زیلوی رنگ و رو رفته انداختهاند؛ از همین زیلوهای مسافرتی که تا میشوند و ما برای پیک نیک در پارک و جنگل روی زمین پهن میکنیم. دور تا دور اتاق را تشکهای سالخورده نازکی انداخته شده و چند متکای بزرگ هم به جای پُشتی به دیوارها تکیه کردهاند.
مادر ابوسلمان زانو به زانویم نشسته و برای من و محدثه حرف میزند. احمد و مرتضی هم دو نفره با هم مشورت میکنند و کلمات عربی را با «ال» کنار هم میگذارند و به خورد ابوسلمان میدهند. تقریباً مطمئنیم که نه ما از حرف آنها نه آنها از حرف ما چیز زیادی نمیفهمند؛ اما خوش میگذرد… چای که میخوریم فنجانها را برمیدارم و «یا الله» گویان به آشپزخانه میبرم. کوثر، دختر هفده هجده ساله خانواده همانطور که بساط شام را حاضر میکند با جملات و اشارههایش به سینی و استکانها به من میفهماند که میخواسته چای ایرانی برایمان درست کند اما بلد نبوده!
کار به جای باریکی رسیده است. من باید «دم کردن» چای را به آنها توضیح بدهم. مطمئنم حتی اگر اینترنت هم آنتن میداد، ترجمه آنلاین هم کارمان را پیش نمیبرد. مادر کوثر دستم را میگیرد و سمت گاز و وسایل آشپزخانه میبرد تا به جای حرف زدن در عمل نشانشان بدهم. انگار بیشتر خودشان مشتاقاند یک لیوان چای ایرانی بخورند. یک کتری کوچک به جای قوری برمیدارم و با آب جوشی که از قبل آماده بود دو قاشق سر خالی چای دم میکنم و همانجا روی زمین دور هم مینشینیم تا دم بکشد.
یک ربع بعد برایشان چای ایرانی میریزم. آنها که چایشان حسابی تیره و غلیظ است، رنگ روشن استکانها را متعجب و پرسشگرانه نگاه میکنند. اشاره میکنند که برای خودت هم بریز. کتری قبلی چای را برمیدارم و در استکانهای کمر باریک برای خودم چای عراقی میریزم و میگویم: «شای عراقی فی الاربعین فی العراق؛ احلی من العسل» یعنی چای عراقی وقت اربعین در عراق شیرینتر از عسل است. خنده صورتشان را پر میکند.
چای دوم را که دور هم میخوریم «کوثر» من را به اتاق دیگری میبرد که غیر از یک زیلو، یک کمد بزرگ و تعدادی لحاف و تشک و یک دیوارکوب «وَ اِن یَکاد» چیزی در آن نیست. به لباسهایم اشاره میکند و چیزهایی میگوید. میفهمم که اصرار دارد آنها را بشوید. نگاهی به خودم میاندازم. من که طبق عادت سفرهای اربعین سه دست لباس بیشتر نیاوردهام، بعد از دو روز پیادهروی در گرمای مشایه هیچ انتخاب دیگری در کوله برایم باقی نمانده و آنچه امروز تنم بوده حسابی خاکی است و اوضاع بدی دارد. احتمالاً کوثر هم اینها را فهمیده که اینطور اصرار میکند.
اما من مطمئنم اینجا خبری از ماشین لباسشویی نیست. امتناع میکنم؛ کوتاه نمیآید. دست و پا شکسته میگویم: «اغسله فی المواکب موجود…» یعنی شستشو در موکبها انجام میشود… بیخیال نمیشود. این بار میگویم: «مَلابِس لا موجود» یعنی لباس دیگری ندارم که اینها را به تو بدهم. کمی ساکت میماند و میرود.
خیالم راحت میشود که بیش از این اسباب زحمت نشدهام و راضیاش کردهام که یک دقیقه بعد کوثر با چند تکه لباس در دست و لبخندی بر لب برمیگردد. لباسها را روی دستم میگذارد و لابلای جملاتش چند بار میگوید: «نظیف!» یعنی تمیز است. باز قبول نمیکنم ولی کوتاه بیا نیست و با آنکه چند سالی از من کوچکتر است طوری جلویم ایستاده که انگار با زبان بدنش میگوید: «نمیگذارم بروی…».
مصاف من و کوثر چند دقیقهای طول میکشد. دست آخر، لباسهایی که برایم آورده را جلوی صورتش میگیرد و با تردید آنها را بو میکند، بعد هم به صورت من نزدیکشان میکند و با صدای لرزانی میگوید: «والله نظیف!» یعنی به خدا تمیز است. ابروهای مشکی و چانهاش میلرزد. کوثر به وضوح بغض کرده.
زور اصرارهایش بیشتر از توان مقاومت من است. تسلیم میشوم؛ تشکر میکنم و لباسها را میگیرم. عبای بلند و یک شال نخی است که از لباسهایی که کوثر همین حالا بر تن دارد به مراتب نوتر به نظر میرسند و کمی هم سنگدوزی دارند. به گمانم لباس مهمانیهایش را برایم آورده است. بو میکنم. بوی تمیزی میدهند. بوی خرمای زاهدی عراقی… کوثر باز به اتاق برمیگردد و لباسهایم را برای شستن میبرد. حالا او میخندد و من بغض کردهام از این همه محبت. یاد برادرم روحالله میافتم که میگفت: «هنگام اربعین در مهماننوازی، هیچکسی به گرد پای عراقیها هم نمیرسد…»
نظر شما