خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیر خلبان محمود ضرابی، پس از یکدوره کوتاه بیماری روز هشتم مهرماه امسال درگذشت و به یاران شهیدش پیوست. این خلبان پیشکسوت جنگ در پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» با خبرگزاری مهر همکاری تنگاتنگی داشت و خاطرات خود از اسکندری و دیگر خلبانان هواپیمای شکاری فانتوم در سالهای جنگ را روایت کرد.
۱۸ آبان چهلمین روز درگذشت این خلبان پیشکسوت هواپیمای فانتوم بود که به بهانه رسیدن این مناسبت، محفلی را تدارک دیدیم تا دوستان و همرزمانش برای خاطرهگویی جمع شوند. از این میزگرد و روایتهای آن دو قسمت گزارش منتشر شد و امروز سومینقسمت پیش روی مخاطبان قرار میگیرد. در قسمتهای اول و دوم امیران خلبان ناصر رضوانی، منوچهر طوسی و اکبر زمانی بهخاطرهگویی پرداختند.
در قسمت سوم این گفت و گو دو راوی جوانتر هم حضور دارند که یکی از آنها ابوذر ضرابی فرزند محمود ضرابی و دیگری سعید بحیرایی پژوهشگر دفاع مقدس است. در کنار روایت این دو، خاطرات دیگری از محمود ضرابی و دیگر محمودهای نیروی هوایی چون محمود اسکندری نیز توسط پیشکسوتان نیروی هوایی روایت میشود. یکی از موضوعاتی که در بخش گفت و گو با بحیرایی مورد بررسی قرار گرفت، مساله دروغبودن روایت معروف شهادت علی اقبالی دوگاهه خلبان هواپیمای افپنج است که طبق این روایت، توسط نیروهای عراقی به دو جیپ بسته و بدنش به دو نیم شده است. اما بحیرایی نیز چون امیر آزاده جانباز خلبان خسرو غفاری میگوید این روایت از اصل و اساس دروغ است.
دو قسمت پیشین این گفت و گو و میزگرد که تاکنون منتشر شدهاند، در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعهاند:
* «روایت منوچهر طوسی از حمله به H3/ امکان مرگ ۹۰ درصد بود»
* «ماندن فانتوم D در گردان آموزشی از تدابیر محمود ضرابی بود / خاطراتی از محمودهای نیروی هوایی»
در ادامه سومین و آخرینقسمت از میزگرد و محفل چهلم محمود ضرابی در خبرگزاری مهر را میخوانیم؛
رضوانی: محمود را شما یکجور میبینید ولی من طور دیگر میبینم. اسکندری را میگویم. محمود اسکندری همینطوری نمرده است.
* این مساله را در پرونده اسکندری بررسی کردیم. آقای قرهباغی معتقد است این مساله تصادفی نبوده ولی پسر و دختر آقای اسکندری چنین نظری نداشتند.
زمانی: من آن زمان فرمانده تیپ شکاری پایگاه یکم بودم که آقای قرهباغی صبح روز ۱۲ آبان تماس گرفت و گفت اکبر، محمود دیشب داشته از قم میآمده کلاک که تصادف کرده. گفتم الان کجاست؟ گفت بیمارستان فیاضبخش. آن موقع موبایل نبود. سوار ماشین شدم و رفتم فیاض بخش. هرچه گشتم پیدایش نکردم. برگشتم مهرآباد. دفعه دوم که زنگ زد گفتم رضاجان پیدایش نکردم. گفت اکبر، محمود فوت کرده! در سردخانه بیمارستان است. دوباره سوار ماشین شدم و رفتم و سردخانه بیمارستان فیاضبخش. متأسفانه محمود را آنجا دیدم که دست چپش قطع شده بود. در اورژانس هم خانم و دختر و نوهاش را پیدا کردم. در مهرآباد، هم هلیکوپتر شینوک داشتیم، هم ۲۱۴. به تیمسار پردیس (فرمانده وقت نیروی هوایی) زنگ زدم و شرایط را گفتم. درخواست هلیکوپتر کردم که آنها را به بیمارستان بعثت ببرم. همانموقع دستورش را صادر کرد ولی چون دیدم طول میکشد سوار آمبولانسشان کردم.
دفعه دوم که زنگ زد گفتم رضاجان پیدایش نکردم. گفت اکبر، محمود فوت کرده! در سردخانه بیمارستان است. دوباره سوار ماشین شدم و رفتم سردخانه بیمارستان فیاضبخش. متأسفانه محمود را آنجا دیدم که دست چپش قطع شده بود من رفتم صحنه تصادف را دیدم. صبح روز حادثه باران آمده و زمین خیس بوده است. یک بلوک سیمانی وسط جاده گذاشته بودند. ولی تابلو یا نشان خطری کنارش نگذاشته بودند. محمود با پرایدِ نادر محرمنژاد آمده و به این مانع خورده بود. پراید برای دختر محرمنژاد بود. خدا حفظش کند!
ضرابی: خدا رحمتش کند!
زمانی: محرمنزاد هم فوت کرده؟ خدا رحمتش کند! من صحنه را دیدم. خط ترمز ماشین تا برخورد به بلوک سیمانی دیده میشد. ماشین به بلوک خورده و چپ کرده بود. این چیزی بود که من در صحنه تصادف دیدم. خدا بیامرزدش! الان دستش از دنیا کوتاه است. ولی حقش نبود محمود اسکندری بعد از اینهمه مأموریت اینطور برود.
رضوانی: اصلاً چرا پراید داشته باشد!
* آن ماشین پراید امانت دست او بوده است.
زمانی: خودش بیامو داشت. از دست پسرش محمد همیشه گله میکرد که ماشین را برمیدارد و میبرد. برای آن سفر، ماشین را محمد برای کاری برده بود. محمود هم پراید محرمنژاد را قرض گرفت.
طوسی: نکته این است که وقتی زمانش برسد، با وجود آنهمه شهامت و مأموریتهای عجیب، باید با یکتصادف بیمعنی برود.
زمانی: یکصحبت هم امیر درباره آموزش خلبانهای پیش از انقلاب کردند که شامل حال ما آموزشدیدههای بعد از انقلاب نمیشود. یکزمان در پایگاه سوم شکاری، ۷۵ فروند هواپیمای اففور وجود داشت. من ششهفتسال در پایگاه سوم خدمت کردهام. عکس رمپ این پایگاه را با این تعداد اففور دیدهام. آدم وحشت میکند. از بس پرواز میکردند. خلبانی که در یکماه حدود ۲۰ تا ۲۲ راید پرواز کند، میشود همانی که امیر رضوانی میفرماید. جنگ را هم همینخلبانها اداره کردند؛ آموزشدیدههای قبل از انقلاب که آموزش کامل دیده بودند و در اففور از آمریکاییها و اسرائیلیها سرتر بودند. پروازهای بیش از حد گردانهای تاکتیکی نیروی هوایی باعث چنین تجربهای برای خلبانهای ما شد.
طوسی: چندخاطره دیگر از ضرابی بگوییم. به هرکسی میرسید، میگفت من با این آقا _ به من اشاره میکرد _ سابقه ۵۰ ساله دارم. میدانست جواب من چیست ولی میپرسید بگو چهطور گذشت این مدت؟ میگفتم خیلی سخت. [میخندد] خودش هم میخندید. ناگفته نماند که آقای ضرابی ما را به مکه و کربلا هم برد.
* از طریق NGO؟
بله. با هر میزان اعتقادی که داری، دیدن چنین اماکنی حتماً و حتماً نیاز است. ضمن اینکه ثواب هم دارد. کربلا را با اتوبوس رفتیم.
زمانی: با اتوبوس تشریف بردید امیر؟
طوسی: بله.
زمانی: چهسالی بود؟
طوسی: یادم نیست.
ضرابی: اوایل بازشدن راه کربلا بوده!
* باید ۸۳ و ۸۴ بوده باشد.
ضرابی: باید نزدیکهای سال ۱۳۹۰ بوده باشد. سفر هوایی نبود. خیلی کم بود.
طوسی: در آن سفر من مجرد بودم. عیالم همراهم نبود. ولی ایشان با خانمش آمده بود.
ضرابی: آقای وفایی، منظور آقای طوسی از مجردی، فقط در آن سفر است. یکوقت فکر نکنید کلی میگوید. برای ایشان خطر جانی دارد!
* [خنده]
طوسی: نه بابا! آن را که خدا نیاورد! ضرابی، چند ردیف عقبتر از من یکصندلی دونفره را برای خانمش مهیا کرده بود که هر وقت خواست راحت باشد. من را هم صندلی پشت راننده نشاند و خودش هم بغلدست من نشست. در طول مسیر هرچند وقت یکبار بلند میشد و در راهروی اتوبوس میایستاد و سخنرانی میکرد و آیه قرآن میخواند. در یکی از این رفت و آمدها، شاگرد راننده در لیوانهای شیشهای بزرگ، برایمان چای ریخت. من لیوان خودم را دست خودم نگه داشته بودم. ضرابی هم چون در راهرو رفتوآمد داشت، لیوانش را داده بود من نگه دارم. نکته دیگر این است که بهعکس من، درشت و سنگینوزن هم بود. بعد از اینکه حرفهایش را میزد، میآمد شپلق! محکم کنار من مینشست. چون فضای کافی نبود، تا مدتها ران من ذوقذوق میکرد!
[حاضران میخندند.]
زمانی: خدا بیامرزدش!
ضرابی: خب؟
طوسی: همین دیگر! خب ندارد که!
ضرابی: هر موقع کنار شما مینشست، یکمقدار از آن چایی داغ هم روی پایتان میریخت!
طوسی: فقط شانسی که آوردم، این بود که خیلی در پایگاهها با یکدیگر نبودیم.
زمانی: [خنده] شانس آوردید قربان که با هم نبودید؟
طوسی: بله چون همانطور که گفتم، این ۵۰ سال خیلی سخت گذشت.
ضرابی: بیشترین دورهای که با هم بودید مربوط به شیراز است.
طوسی: بله و بعدش بیشتر در مناطق جنوبی و گرم حضور داشت. نه اینکه کرمانی بود، به این آب و هواها علاقه داشت. در مقطعی که معلم اففور شدم و به گردان آموزشی مهرآباد آمدم، بعد از مدتی تعدادی را انتخاب کردم و فرستادم برای دوره افچهارده. این ماجرا مربوط به سال ۵۵ و ۵۶ است که بعدش رفتم اف چهارده پریدم و با محمود سروکاری نداشتم. اما خلاصه اینکه انسان شریفی بود. برای من با برادرم فرقی نداشت.
رضوانی: حیف شد!
طوسی: احساس میکنم حامی خودم را از دست دادهام. واقعاً چنیناحساسی دارم.
* آقای ضرابی الان نوبت شماست.
ضرابی: پدر چون از قدیم با آقای طوسی بود، خیلی راحت بودند و شوخی میکرد.
طوسی: بعد از اینکه جراحی کرد و آمد خانه با او تلفنی صحبت کردم. بعداً این حالت برایش پیش آمد که یکقُلپ آب هم نمیتوانست بخورد. ولی در شیشوبش بههوش بودنش گفته بود نمیخواهد کسی در آن شرایط او را ببیند. در نتیجه از آن لحظه به بعد هرچه سعی کردم به دیدارش بروم، خانوادهاش چراغ سبز نشان ندادند. تا روزی که به یکمجلس ختم در مسجد رفته بودیم و جناب محمود کریمی...
ضرابی: ایشان هم محمود است...
طوسی:... گفت فلانی، میآیی به عیادت محمود ضرابی برویم؟ گفتم برویم. بدترین حالتش این است که راهمان نمیدهند و حداقل، تلاشمان را کردهایم. اگر این بار اقدام نمیکردم و بالای سرش نمیرفتم و چندتا ماچش نمیکردم، خیلی به هم میریختم. چون باورم نمیشد یکدفعه برود.
* خدا رحمتش کند. آقای ضرابی کمی از محمود ضرابی، بهعنوان پدر صحبت کنیم. اولینجلسهای که درباره محمود اسکندری برگزار کردیم، ایشان گفت به دکتر شریعتی علاقه داشته و اسم شما را هم بهخاطر این علاقه ابوذر گذاشته است. درباره کاراکتر درونی ایشان بپرسم؛ همانطور که از پسر محمود اسکندری هم پرسیدم پدرش چهجور بابایی بود؟
ضرابی: خاص بود. اینکه فکر کنید همیشه محبت کند و قربانصدقه برود، نه! قربانصدقهاش به جا و سختگیریاش به جا بود. جدا از پدری، ۱۵ سال در کانون خلبانان با او همکار بودم. همیشه از حالت صورتش میفهمیدم الان چهحسی دارد.
این سرزمین را خیلی دوست داشت. واقعاً عشق میورزید و برایش خیلی مهم بود. در زندگیاش خیلی فرصت پیش آمد که از ایران برود. هیچوقت نرفت چون نمیتوانست. آینده ایران برایش مهم بود و نکته جالب این است که این عشق بین همه خلبانها و کلاً نظامیها، یکویژگی مشترک است. نمیدانم! شاید در دوران خدمت به آنها تزریق شده است * احتمالاً عصبانیتش هم خاص بود؟
بله.
* دیده بودید؟
بله. خیلی زیاد. ولی اگر بخواهم نکته خاصی را بگویم، میگویم یکچیزهایی را خیلی دوست داشت. اول از همه خانواده. این، یک دایره گسترده است؛ نه فقط همسر و فرزندانش. دایره دوم دوستانش بودند. فقط هم خلبان نبودند. در گروهها و طیفهای مختلفی قرار داشتند. دایره مراوداتش خیلیگسترده بود. دورهای در بازار کار میکرد و رابطهاش با آن دوستانش را همیشه حفظ کرد. پدرم، برادر بزرگتری داشت که در جوانی درگذشت. با دوستان آن برادرش خیلی ارتباط خوبی داشت. یا در گروهی بود که ورزش میکردند و ارتباطش را با آنها حفظ کرد.
* چه ورزشی؟ فوتبال؟
نه. همگانی.
طوسی: با آن آقای مالکی که در تلویزیون نرمش میدهد دوست بود.
ضرابی: در قید و بند این نبود که کاری که میکند، برگشت داشته باشد. برای هرکسی که میتوانست کاری انجام میداد. «ای که دستت میرسد کاری بکن!» اگر میتوانست انجام میداد، اگر نمیتوانست میگفت میروم یکپسرخاله در فلانجا و فلاناداره پیدا میکنم. یک نگاه و دلبری میکرد و سعی میکرد کار بندگان خدا را راه بیاندازد.
اما شاید تنها چیزی را که … [متأثر میشود و لحظاتی بغض میکند] از همه اینها بیشتر دوست داشت، ایران بود. یعنی این سرزمین را خیلی دوست داشت. واقعاً عشق میورزید و برایش خیلی مهم بود. در زندگیاش خیلی فرصت پیش آمد که از ایران برود. هیچوقت نرفت چون نمیتوانست. آینده ایران برایش مهم بود و نکته جالب این است که این عشق بین همه خلبانها و کلاً نظامیها، یکویژگی مشترک است. نمیدانم! شاید در دوران خدمت به آنها تزریق شده است. فایل آن صدا از آقای محققی را شنیدهاید که خانمش گفت بچهمان مریض است و او در جواب میگوید اینجا هزاران بچه دارم؟
* بله!
همه نظامیها این عرق به وطن را داشتند و پدرم واقعاً این سرزمین را دوست داشت. میدانستند اهل کرمان است. ولی وقتی میپرسیدند اهل کجایی، میگفت اهل ایرانم. همه چیزهای مهمش یعنی دوستان و خانواده را در قالب این ایران میدید.
* یکسوال تاریخی! در فیلمی که پس از شهادت شهید عباس بابایی از پیکرش وجود دارد، لحظاتی هست که پدر شهید را آوردهاند با پسرش وداع کند. کسی که کفن را کنار میزند، پدر شماست.
بله.
* آنجا کجاست؟
مربوط به زمانی است که پدر در ستاد مشترک بود. برای بازرسی به پایگاهها میرفتند. برایم تعریف کرد که آن روز به پایگاه تبریز رفته بود. کارها را کرده بود که آژیر وضعیت اضطراری را زدند و گفتند یکهواپیما دارد میآید و خورده است. پدر رفته بود و کاناپی را بالا زده بود. گلوله را دیده بود که کتف و گردن شهید بابایی را زده بود. میگفت آنجا برای اولین و آخرین بار آقایی بابایی را دیده است. چون وقتی او از اصفهان به معاونت عملیات نیروی هوایی آمد، پدرم به چین رفت. بعد هم به ستاد مشترک رفت و با نیروی هوایی ارتباط نداشت.
پیکر بابایی را غرق در خون آوردند. آنجا کفن کردند و همانجا به تهران منقتلش کردند. با همانهواپیمایی که بنا بود پدرم را به تهران برساند.
* پس آن فیلم در پایگاه تبریز نیست.
نه. تهران است. وقتی به تهران رسیدند، گفتند پدر شهید بابایی گفته میخواهد پسرش را ببیند. پدرم روی کفن را کنار میزند و فیلم کات میخورد. از آنجا به بعد که در فیلم نیست، پدر شهید بابایی میگوید میشود پایش را هم باز کنید. با انجام این کار، او انگشتهای پای شهید را به چشمش کشید و گفت «من به عشق حضرت عباس (ع) اسمش را عباس گذاشته بودم. او را برای ایران به خودش (حضرت عباس) دادم.» گریه هم نکرد. این را گفت و رفت. ولی به چهلم یا سال شهید بابایی نکشیده، ایشان فوت کرد.
* درباره فوتبالی بودن پدرتان هم برایمان بگویید. تلفنی گفتید خیلی استقلالی بوده است.
آقای رضوانی گفتند دیگر! فوتبال را از دوران دانشجویی بازی میکرد. یکبار در دوره آموزشی خلبانی در آمریکا، پایش بهخاطر فوتبال شکست. یکبار هم در ایران بهخاطر فوتبال پایش را شکست.
آقای ضرابی خدابیامرز، مسلمان بعد از انقلاب نیست. یعنی از همان سال ۴۶ که با او آشنا شدم، یکمسلمان بود. انقلاب، سال ۵۷ پیروز شد. ما سال ۴۶ بود که برای آموزش خلبانی به آمریکا رفتیم رضوانی: یکاستودیوم هست که میرفتیم فوتبال و ورزش. محمود آنجا رئیس بود.
ضرابی: استادیوم کشوری! فوتبال را خیلی دوست داشت. در بچگی هم فوتبال بازی میکرد؛ با پای برهنه چون اگر کفشش پاره میشد تا پایان سال کفش نداشت. فوتبال را خیلی دوست داشت. همیشه وقتی لیگهای معتبر تمام میشد، تا فاصله لیگ بعدی، هر بازیای که از تلویزیون پخش میشد نگاه میکرد؛ دوستانه، تیم ملی یا هرچه که بود.
طوسی: من هم که مثل آقای ضرابی ورزشکار نیستم، فوتبالهای استقلال پرسپولیس یا بازی کشورهای دیگر را نگاه میکنم.
* پس شما هم فوتبالی هستید؟
در حد تماشا. آقای ضرابی خدابیامرز، مسلمان بعد از انقلاب نیست. یعنی از همان سال ۴۶ که با او آشنا شدم، یکمسلمان بود. انقلاب، سال ۵۷ پیروز شد. ما سال ۴۶ بود که برای آموزش خلبانی به آمریکا رفتیم. نمیخواهم کلمه آمریکایش را مرتب تکرار کنم.
رضوانی: ایالات متحده.
[حاضران میخندند.]
طوسی: ضرابی یکی از معدود افرادی بود که همانزمان هم نماز و روضهاش سر جای خود بود. دیگر اینکه هر دفعه به هر دلیلی برای زیارت به مشهد میرفت، از بسط طوسی عکس میگرفت و برای من میفرستاد. من هم میگفتم قربانت یکبار گفتی، بس است دیگر!
جناب رضوانی هم که اینجا حضور دارند، یکی از افسرهای خوب و فوقالعاده نیروی هوایی بوده و هست.
* جناب رضوانی چون پشت سرتان گفتهام، اینجا هم در حضورتان میگویم. وقتی تلفنی با آقای ضرابی برای هماهنگی مهمانان این جلسه مشورت میکردم، ایشان گفت آقای رضوانی. به خاطر ذهنیت قبلی درباره خلبانهای فانتوم همدان گفتم اصغر رضوانی؟ گفت نه ناصر رضوانی. بهسرعت عکس شما و سعید راد به ذهنم آمد. گفتم آهان همانآقای خوشتیپ که هنوز هم با اینکه سنش رفته بالا خوشتیپ است!
[حاضران میخندند.]
طوسی: این خوشتیپی، ذاتی است!
* خلبانها که البته همه خوشتیپ هستند ولی آقای رضوانی هنوز هم خوشتیپ هستند.
رضوانی: قربانت بروم!
* ما روی RF4 کمتر کار کردهایم.
رضوانی: کمی این وسط گم شده است.
ضرابی: چون آر اف فور هنوز در حال شناسایی است.
در عبورهایمان از آسمان تهران، پدافند جماران شروع کرد به تیراندازی سمت ما. به تبع پدافند جماران، پدافند حوالی توپخانه و مرکز شهر هم شروع کرد. به تبع اینها، از سایت کرج هم به سمت ما تیراندازی شد. تصور کنید مخروطی از آتش به سمت ما روان است و من هم وسطش * تعبیر قشنگی است. جناب طوسی، روز آخر حیات آقای ضرابی که به بیمارستان رفته بودیم، یکخاطره را برایم گفتید که به نظرم حیف است. بد نیست دوباره اینجا نقلش کنید. همانکه یکشب در آسمان تهران بودید و...
طوسی: آخر به موضوع امروزمان ربطی ندارد!
* ولی حیف است روایت خاطره را از خود شما نداشته باشیم!
وقتی عراق حمله کرد، ما با پدافند سر و کاری نداشتیم و ضرباتش را نچشیده بودیم. در ابتدای این خاطره، من در آلرت بودم و تیمسار زنگنه هم در پست فرماندهی است. ایشان به من زنگ زد و گفت میخواهیم به محض اینکه آژیر زدیم، سریع بلند شوی و چند عبور روی آسمان تهران داشته باشی که بدانیم مردم چهقدر خاموشی را رعایت میکنند. ما چوب دو سر فلان بودیم. یعنی ضمن اینکه عاشق و پایبند به کارمان بودیم و کل مجموعه نیروی هوایی برای مردم و خاکمان بود، بلا هم سرمان میآمد.
در عبورهایمان از آسمان تهران، پدافند جماران شروع کرد به تیراندازی سمت ما. به تبع پدافند جماران، پدافند حوالی توپخانه و مرکز شهر هم شروع کرد. به تبع اینها، از سایت کرج هم به سمت ما تیراندازی شد. تصور کنید مخروطی از آتش به سمت ما روان است و من هم وسطش. کابین عقبم هنوز در قید حیات است. به او میگفتند کَلَم.
زمانی: محمود انصاری.
طوسی: کمی گنده و تپل بود. بهخاطر همین به او میگفتند کلم. گفتم محمود نپری بیرونها! میخوری به گلولهها! کاری به پدافند نداریم که دارد هواپیما را میزند ولی اگر الان بدن نازنیت برود بیرون، گلولهها میروند توی اینور و آنورت! خلاصه از هواپیما نپر! من هم سعی کردم هواپیما را بکشم سمت بهشتزهرا. ولی نمیتوانستم از پسسوز استفاده کنم. چون پدافند زمینی راحتتر مرا میدید و رویم پلات میکرد. در هر صورت ریز ریز خودمان را تا جنوب تهران و آنطرف بهشتزهرا کشاندیم. حالا میخواهیم بنشینیم اما جرأت نمیکنیم.
[رضوانی میخندد]
بهعلت عدم هماهنگی است دیگر! با برج تماس گرفتم و گفتم چهکسی الان تضمین میدهد من بیایم و تیراندازی نکنند؟ در هر صورت وقتی تیراندازیها فروکش کرد، آمدیم و نشستیم. بعد از این قضیه مصاحبه کردم. اولینخلبانی بودم که در تلویزیون مصاحبه کرد.
* در عوض اینهمه سختی و مرارت که کشیدید، مردم خوب رعایت میکردند؟
بله.
این مساله را برای اولینبار است که میگویم. در تظاهراتهای پیش از انقلاب مادرم در سن ۴۷ سالگی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. ما وقتی رفتیم دنبال خلبانی، ۲۰ سالمان بود. وقتی هم انقلاب شد ۳۰ سالمان بود. در روزهای انقلاب هم مادر ۴۷ ساله ما را با گلوله در خیابان زدند. من کجا هستم؟ دارم در شیراز افچهارده میپرم رضوانی: این را که منوچهر گفت، یاد چیزی افتادم. مهرآباد تعطیل بود. من در خانه سازمانی بودم. بچههای گردان را هم در خانهمان جمع میکردم. یکی از همینشبها، آقای سلیمانی را در فاینال مهرآباد زده بودند. او هم پریده بود بیرون. بعد او را به عنوان یکآمریکایی دستگیر کرده بودند.
زمانی: علیاکبر سلیمانی را میگوئید.
رضوانی: موهایش بلوند بود و چشمهای آبی داشت. او هم فحش خواهرمادر را بسته بود که کدام خلبان آمریکایی؟ من ایرونی هستم!
طوسی: وضع خراب بود دیگر! نمیشد راحت اعتماد کرد. یکچیز دیگر هم که فراموش کردم درباره عملکرد محمود بگویم،...
* کدام محمود؟ اسکندری، ضرابی، کریمی و...
[حاضران میخندند.]
نه. ضرابی. این مساله را برای اولینبار است که میگویم. در تظاهراتهای پیش از انقلاب مادرم در سن ۴۷ سالگی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. ما وقتی رفتیم دنبال خلبانی، ۲۰ سالمان بود. وقتی هم انقلاب شد ۳۰ سالمان بود. در روزهای انقلاب هم مادر ۴۷ ساله ما را با گلوله در خیابان زدند. من کجا هستم؟ دارم در شیراز افچهارده میپرم. هر دفعه که محمود ضرابی راجع به شهادت مادرم صحبت کرد، بغض و گریه کرد؛ بدون استثنا. حتی آن مرتبه که تیمسار شاهصفی برای عیادتم به منزل ما آمد. محمود گفت فلانی خانواده شهید است. من آنجا اشک ریختم.
یادمان باشد مادر در هر سنی که باشد، فقدانش گریه دارد و شما هم در هر سنی باشی به وجودش نیاز داری. چون تنها فردی است که بدون درخواست رفیقت است، عاشقت است و بهترینها را برائت میخواهد. یعنی زیباتر از این عشق نداریم. این است که میگویند وقتی پدر و مادر، پا به سن گذاشتند و دستشان لرزش پیدا کرد، [متاثر میشود] نکند بیحرمتی کنی! با ادب باش! هرکه بودی، در هر مقام و منصبی احترامشان را نگه دار. منظورم این است که محمود احساسی هم بود.
* چنددقیقهای هم در خدمت آقای بحیرایی باشیم. پیش از شروع جلسه با ایشان درباره روایتهای غلط درباره خلبانها بحث داشتیم. یکی از ماجراهایی که ایشان دربارهشان تحقیق کرده، شهادت علی اقبالی دوگاهه است. من سر این ماجرا با آقای (خسرو) غفاری صحبت کردم و ایشان گفت ممکن است مردم خشمگین عراقی، وحشیگری کرده و اقبالی را زده باشند اما هیچوقت او را به دو جیپ نبستهاند که پیکرش به دو نیم تقسیم شود. آقای بحیرایی هم میگوید سرنوشت شهید اقبالی، اصلاً به مشت و لگد و خشونت مردم نکشیده است. بلکه او در یکاجکت ناموفق شهید شده است.
رضوانی: ما هم درباره بد رفتاری عراقیها با او چیزهایی شنیده بودیم!
بحیرایی: من حس میهنپرستی آقایان را با تمام وجود درک میکنم. ۱۰ سال است درباره جنگ کار میکنم و فکر میکنم اولینچیزی که به آنها آموزش دادهاند، میهن پرستی است. هر وقت به حضور یکی از آنها میرسم، یاد چکامه امواج سن دکتر حمیدی شیرازی میافتم. سلطان جلالالدین خوارزمشاه وقتی از سپاه چنگیز، شکست میخورد، مردانه میایستد و میجنگد. این، وصف حال این بزرگان است. ولی بخش مظلومشان هواییها هستند. چون در آسمان بودند و کسی روی زمین آنها را ندید. اگر پل روی اروند توسط محمود اسکندری و آقای زمانی زده نمیشد، خرمشهر نابود میشد؛ آزادیاش که هیچ! این واقعیت تا مقطعی از زمان، کمتر گفته میشد. تازه مدتی است که در فضای مجازی گفته میشود نیروی هوایی چه کاری کرده است.
رائد همدانی فرمانده لشکر گارد ریاست جمهوری در همانثبتخاطرهها عراق میگوید نیروی باکفایت هوایی ایران بر نیروی هوایی عراق برتری داشت. این را یک عراقی میگوید و باعث افتخار است. از این آقایان خلبان خیلیهایشان واقعاً مظلوماند؛ مثل آقای رضوانی. بهخاطر عکسبرداریهایی که گردان شناسایی انجام داده میگویم. عکس را خلبانی مثل ایشان گرفته و داده آقای اسکندری و زمانی پل روی اروندرود را زدهاند دانشگاه هاروارد با افسرهای عراقی برای ثبت خاطراتشان شرط کرد آن چیزی را که واقعاً اتفاق افتاده تعریف کنند. اگر شکست خوردهاند دلیلش را ذکر کنند و اگر پیروز شدهاند بگویند. رائد همدانی فرمانده لشکر گارد ریاست جمهوری در همانثبتخاطرهها عراق میگوید نیروی باکفایت هوایی ایران بر نیروی هوایی عراق برتری داشت. این را یک عراقی میگوید و باعث افتخار است. از این آقایان خلبان خیلیهایشان واقعاً مظلوماند؛ مثل آقای رضوانی. بهخاطر عکسبرداریهایی که گردان شناسایی انجام داده میگویم. عکس را خلبانی مثل ایشان گرفته و داده آقای اسکندری و زمانی پل روی اروندرود را زدهاند. میدانید که چندینمرتبه سعی شد پل روی اروند زده شود و در نهایت محمود اسکندری و آقای زمانی موفق به انجام این کار شدند.
این را به عنوان مقدمه گفتم. من ۴۵ سال دارم و خیلی جوان نیستم. اما جنگ را درک کردهام. مدتی را در پایگاه دزفول زندگی کردهام چون پدرم نظامی بود. وقتی در پایگاه مهرآباد بودیم، آقای زمانی فرمانده تیپ شکاری بود. برادرزادهاش آرش همکلاسی من بود و الان در بیمارستان بعثت نیروی هوایی، پزشک حاذقی است. ما در نیروی هوایی، خلبانی به نام محمود کنگرلو داریم. فکر کنم بعد از شما (زمانی) فرمانده تیپ شکاری بود...
زمانی: نه قبل از من فرمانده بود.
* بله ایشان سال گذشته (۲۷ آذر ۱۴۰۱) درگذشت.
بحیرایی: من کلاس دوم راهنمایی بودم. پسرش عباس که از دنیا رفته، برای گذراندن دوران خدمت به پایگاه مهرآباد میآمد. میخواهم به میهنپرستی نظامیها اشاره کنم که این خاطره را تعریف میکنم. عباس آمده بود پایگاه مهرآباد و در تربیت بدنی پایگاه چمن آب میداد. کسی هم نمیدانست او پسر محمود کنگرلو است. اینها اینطور خدمت کردند؛ بدون هیچ چشمداشتی. آقای کنگرلو با اینکه میتوانست فرزندش را از خدمت معاف کند، این کار را نکرد. عین این مثال را برای امیر (حسین) حسنیسعدی هم میتوانم بزنم که خودش در نیروی زمینی بود و بچهاش در نیروی هوایی خدمت میکرد و امیر (منصور) ستاری به او گفت تو چهقدر در حق این بچه ظلم کردهای!
طوسی: بنازم به شرفش!
بحیرایی: و تو در وجود خودت به عِرقی که اینها به دفاع از این کشور دارند. که اگر نبودند، امنیت آسایش و آرامش را هرگز نداشتیم. این مرد در آسمان از مملکتت دفاع کرده است! من ۱۰ سال پیش برای اولینبار آقای ضرابی را دیدم؛ میهنپرستبودن و احترام به دوستانش را. بهقدری به شهید غفور جدی احترام میگذاشت که حد ندارد. در آخرینبرنامهای هم که پیش از درگذشتش شرکت کرد، از این شهید یاد کرد. در شهر محلات بودیم. تیمسار طوسی هم حضور داشتند. وقتی به تهران برگشتیم به آقای ضرابی گفتم تیمسار اجازه بدهید من یکبار دست شما را ببوسم؛ به خاطر احترامی که به این شهید میگذاری! هیچوقت اسمی از خودش نمیآورد. اما از این افراد نام میبرد؛ غفور جدی، منوچهر محققی، محمد عتیقهچی… همیشه میگفت اگر در نیروی هوایی روی سر دو نفر قسم بخورم یکیشان محمد عتیقهچی است.
متأسفانه آنقدر افسانه و دروغ وارد جنگ شده که از واقعیتها و مظلومیتها غافل شدهایم. نمونهاش علی اقبالی است. او یک خلبان خوب در پایگاه تبریز بوده ولی اسیر تبلیغات جنگ شده است. او خوشبختانه یا بدبختانه اصلاً آنطور که میگویند به این شکل به شهادت نرسیده است. یک اجکت ناقصی بوده و شهادتی که از پی آمده است.
* این را بیشتر تشریح میکنید؟ یعنی اجکت نامناسبی داشته که منجر به شهادتش شده است؟
بله. دماغه هواپیما هنگام اجکت رو به پایین بوده. اجکت در این حالت، اجکت درستی نیست. شاید هم پدافند هوایی عراق او را زده ولی او زنده به زمین نرسیده است.
* پیکرش موقع رسیدن به زمین سالم بوده؟
موقع رسیدن به زمین، جمجمهاش آسیب دیده بود. چون چتر کامل باز نشده.
رضوانی: مارتین بی کر صندلی اففور است. صندلی افپنج نیست. صندلی خوبی نیست. اجکشناش کامل نیست.
* جالب است. دو هفته پیش با آقای عباس رمضانی از خلبانان افپنج حرف میزدم که ایشان گفت با ۶۰ درجه بنک اجکت کرده است. ایشان از صندلی مارتینبیکر تعریف میکرد و میگفت صندلی خوبی است.
زمانی: صادق جان، نسبت به مارتین بی کر اف فور قابل مقایسه نیست.
بحیرایی: مشکلی که در ثبت جنگ داریم، این است که طرف مقابل را به مسخره میگیریم. عراقیها را در قامت افسری میبینیم که لباسش از شلوارش بیرون است و یکسره سیگار میکشد. در حالیکه اصلاً اینطور نبوده است. ارتش عراق، یک ارتش منظم و کلاسیک مثل ارتش ایران بوده است. بسیاری از افسرانش هم با افسران ارتش ما در کشورهای دیگر همدوره بودهاند. نمونهاش هم آقایان حسین یزدانشناس و شهرام رستمی در پاکستان هستند.
* آقای عتیقهچی هم که در پاکستان دوره دیده، در طول جنگ هواپیمایی را زد که خلبانش همدورهاش در آمد.
آقای یزدانشناس میگفت طالع الدوری در پایگاه ریسالپور کراچی همدورهاش بوده است. ایشان میگفت روزهای یکشنبه صبحگاه عمومی داشتیم و سرود ملی کشورهایی که دانشجو داشتند، خوانده میشد. افسر رابط به ما گفته بود هر وقت سرود ملی عراق پخش شد، بایستید و احترام بگذارید. ولی عراقیها موقع پخش سرود ایران که شاهنشاهی بود احترام نمیگذاشتند. ما هم به افسر رابطه اعتراض کردیم. در پاسخ گفتند اگر هفته بعد عراقیها بلند نشدند، بعداً در آسایشگاه همه آنها را بزنید. یکی از همدورهها به آنها خبر میدهد اگر دفعه بعد بلند نشوید، اینها شما را میزنند. این خاطره مربوط به سال ۱۳۴۶ است.
خاطرات این سپهبد عراقی خیلی نکات ریز تاریخی دارد. مثلاً میگوید سال ۴۲ که ما دریاچه مصنوعی ماهی را دور بصره کشیدیم، بهخاطر ترس لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود. چون قدرتش با ۵ لشکر برابری میکرد. این لشکر ۳۵۰ تانک داشت و زمان جابهجاییاش زمین میلرزید طوسی: [با خنده] چه راهی پیشنهاد کرده است!
[حاضران میخندند]
بحیرایی: خاطرات این سپهبد عراقی خیلی نکات ریز تاریخی دارد. مثلاً میگوید سال ۴۲ که ما دریاچه مصنوعی ماهی را دور بصره کشیدیم، بهخاطر ترس لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود. چون قدرتش با ۵ لشکر برابری میکرد. این لشکر ۳۵۰ تانک داشت و زمان جابهجاییاش زمین میلرزید. تیپ ۲ لشکر ۹۲ وقتی در دشت عباس مانور نظامی انجام میداد، نیروی زمینی عراق به حال آماده باش در میآمد. این، یکتیپ از لشکرهای ایران است. هر لشکر ۳ تیپ دارد. تیمسار کامیابیپور که اسمشان آمد، برای آقای نمکی تعریف کرده عراق در مجاورت مرز ما ۶ پایگاه داشته که فرمانده این پایگاهها از سفارت ایران در بغداد حقوق میگرفته است. این، قدرت اطلاعاتی ما را نشان میدهد.
طوسی: علیرضا نمکی در جنگال بوده است.
بحیرایی: اینها تاریخ جنگ ما هستند. اغراق در همه جنگها هست ولی حد دارد. ما از حد گذراندهایم.
طوسی: کسانی که مینویسند، باید یکسری چیزها را از نزدیک دیده باشند. نویسنده باید برود در یک پایگاه، در کابین هواپیما بنشیند.
ضرابی: که حال ۱۰ ساعت نشستن در کابین را درک کند.
طوسی: اینها را باید درک و حس کنند؛ یا این را که تکاور یا ملوان نیروی دریایی چهحسی روی دریا یا اقیانوس دارد. یک روز، دو روز؟ طرف دو ماه از خانوادهاش دور است. من مدتی را افسر ناظر مقدم در نیروی دریایی بودهام و حس را درک کردهام.
زمانی: همیشه خواست من از خدا این بود که بتوانیم به جوانهای این مملکت تفهیم کنیم که برای حفظ استقلالمان، ناموسمان، شرفمان چه بهای سنگینی را پرداختهایم. والله همیشه سر نماز از خدا این را خواستهام. الان که این پسرم صحبت کرد، للهی من را امیدوار کرد. ایشان متولد ۱۳۵۸ است ولی نشان میدهد به مسائل واقف است. از این بابت شکرگزار خدا هستیم.
طوسی: راجع به همه مسائل صحبت کردیم. طرح همسانسازی حقوق بازنشستهها را هم مطرح کنیم که ظاهراً چندین و چندبار به مجلس رفته و برگشته. در این طرح فرد تا ۹۰ درصد حقوق همطراز خودش را باید بگیرد. ولی این اتفاق هرگز نیافتاد. این ماجرا به ما که عمرمان را کردهایم، ضربهای نمیزند. چون به همین یکلقمه نان و دوغمان قانعایم و میگذرد و تمام میشود. ولی جوانی که میخواهد بیاید، وقتی به آینده و آتیه من نگاه کند که تا مشهد هم نمیتوانم با خانواده بروم یا نمیتوانم چهاربار در طول ماه به رستوران بروم...
ضرابی: نمیآید...
طوسی: من هم که محمود ضرابی نیستم که همهچیز را مجانی تمام کنم. پس باید فکری کنیم که آن جوان از درنیامده، نرود.
* به پایان بحث رسیدیم. نکته و حرف ناگفتهای باقی مانده؟
زمانی: خیلی خوشحالم که بیماری و درگذشت این برادر بزرگوارمان (محمود ضرابی) با آن خصوصیات اخلاقی، بیشتر از یکماه طول نکشید. چون آدمی نبود که بخواهد دیگران تر و خشکش کنند. میدانم راضی نبود کسی این کار را انجام بدهد. فوتش هم شهادتگونه بود. ولی خوشحالم که نیازی به دیگران پیدا نکرد و رفت. باز هم شکرگزار خدا هستیم.
پدر میگفت ما دیدیم کشورهای اسلامی این وسط ماندهاند. یکعده میروند سر میز آمریکا، یکعده هم میروند سر میز شوروی. کاری که کرده بود این بود که اینها را جمع کرده و گفته بود ما چرا باید برویم زیر بلیط اینها؟ خب ما هم یک میز مستقل برای خودمان داشته باشیم! از آن به بعد بود که یکمیز هم برای کشورهای اسلامی در نظر گرفته شد. بعد گفته بود حالا باید این کار را جذابش کنیم رضوانی: یکفاتحه برایش بخوانیم.
[حاضران صلوات میفرستند و فاتحه میخوانند.]
رضوانی: خدا پدرت شما را بیامرزد!
ضرابی: درباره خدمتش که دوستانش باید صحبت کنند، ولی یکویژگی داشت که میخواست آدمها را دور هم جمع و اتحادیه به پا کند. همانطور که گفته شد، سهسال وابسته نظامی ایران در چین بود. او اولین وابسته نظامی ایران در چین بود. چون پیش از انقلاب، با چین رابطه و خرید نظامی از چین نداشتیم. ایشان رفت و آن واحد را تشکیل داد.
میگفت وقتی به چین رفتیم، اوج جنگ سرد بود و وقتی به مهمانیهای رسمی دعوت میشدیم، وابستههای نظامی همه کشورها باید حضور پیدا میکردند. بهدلیل شرایط جنگ سرد هم، مهمانی دوتکه میشد؛ بلوک شرق یکطرف و بلوک غرب یکطرف. یکطرف را آمریکا میدانداری میکرد و طرف دیگر را شوروی. پدر میگفت ما دیدیم کشورهای اسلامی این وسط ماندهاند. یکعده میروند سر میز آمریکا، یکعده هم میروند سر میز شوروی. کاری که کرده بود این بود که اینها را جمع کرده و گفته بود ما چرا باید برویم زیر بلیط اینها؟ خب ما هم یک میز مستقل برای خودمان داشته باشیم! از آن به بعد بود که یکمیز هم برای کشورهای اسلامی در نظر گرفته شد. بعد گفته بود حالا باید این کار را جذابش کنیم. میدانید که محیط مهمانیهای رسمی سرد و خشک است. پدر سر میز کشورهای اسلامی، خنده و قهقهه راه میانداخت. ۱۲ کشور و صندلی سر میزشان بود. میگفت یکبار در یکمهمانی، وابسته نظامی آمریکا پیش از آمدن ما سر میز ما نشسته بود. پیشخدمت به او گفته بود این، میز کشورهای اسلامی است و شما جایتان آنطرف است. وابسته نظامی آمریکا هم گفته بود من میخواهم اینجا بنشینم. چون اینجا میز شادی است. پیشخدمت این مساله را با پدر مطرح کرده بود و او هم گفته بود «اشکالی ندارد. یکمیز برایش اضافه کن!»
* پس آمریکاییها را هم نمکگیر کرد!
آن آمریکایی خیلی باهوش بود. میخواست شرایط را بررسی کند. آمریکاییها فقط یکنیرو بهعنوان وابسته نظامی نداشتند. یک هِد و رئیسکل داشتند و هر رئیس هم یکنماینده داشت. این ژنرال آمریکایی، نزدیک ۶۰ سال داشت ولی روزانه چندکیلومتر میدوید. خلاصه آن ژنرال به میز کشورهای اسلامی اضافه شد؛ فقط اشهدش را نگفت.
نظر شما