به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. هفتمین قسمت آن را در زیر بخوانید:
هر روز صبح عزیز بربری تازه میآورد و گاهی در حیاط ۱۰ دقیقهای خوش و بش میکرد و بعد میرفت. طبق معمول با شنیدن سه زنگ محسن دوید تا ببیند عزیزش خوراکی آورده یا نه. آرزو دختر برادر عزیز به خاطر اعتیاد پدرش سالها از وقت ازدواجش میگذشت و کسی حاضر نمیشد او را به عنوان همسر انتخاب کند. ایرج و مادرزنش هر دو سرشان درد میکرد برای پیدا کردن خواستگار برای مجردها؛ مخصوصاً برای کسانی که سنشان بالا رفته بود. نان تازه پرکنجد را که به دست حمیدرضا داد با خوشحالی به فاطمه گفت: یه دختری رو تو مسجد میشناسم که برای برادرش دنبال دختر خوب میگرده.
- اسم دختره چیه شاید بشناسم؟
- اسمش… فکر کنم… ربنا بود.
- ربنا؟ مطمئنی ربنا؟ خیلی بعیدهها!
- نمیدونم، برای اینکه یادم نره با نماز حفظش کردم.
فکر همه مشغول شد به اینکه اسم دختری که عزیز میگوید چیست. سنش خیلی بالا بود و حافظهاش مثل نقش روی آب روز به روز در حال آب رفتن بود.
تا اینکه ایرج گفت: «آها اگه با نماز حفظ کردی فکر کنم الهه باشه.»
قرار شد وقت نماز ظهر فاطمه به مسجد برود و در این باره پرسوجو کند. ایرج قبلاً دو مورد را از صفر تا صد آن پیگیری کرده و هر دو مورد به ازدواج ختم شده بود. سال ۸۹ از خانمی که همکار فاطمه بود و قرار بود با وساطت ایرج با همکارش ازدواج کند، شنیدند که نذر سوره واقعه کرده و در خواب دیده نگین انگشترجوانی که قرار است همسرش شود شرفالشمس زرد است. یک روز ایرج بالای سر همکارش رفت و خیلی عادی طوری که او متوجه نشود انگشترش را به دقت نگاه کرد. نشانی دقیق دقیق بود؛ هم شرفالشمس و هم در دست راست.
مادر فاطمه از در که خارج شد رو به ایرج کرد و پرسید: «خوبه که نمیگی برام درد سر میشه. کمتر کسی حاضره برای ازدواج پادرمیونی کنه. خدا خیرت بده خیلی ثواب میکنی.» ایرج هم پاسخ داد: «قبلش به دوطرف میگم که نقش من فقط واسطهگریه، هیچ نظری درباره شخصیت و اخلاق شما ندارم و نمیگم. به این شکل که واسطه ازدواج بشی بعداً اگر هم خدای ناکرده مشکلی پیش بیاد نمیتونن بگن تو باعث شدی.»
با اصرار بچهها قرار شد عزیز بعد از نماز پنج تا سنگک پرکنجد بخرد و فاطمه هم کالجوش درست کند ناهار دور هم باشند. بعد از نماز ظهر فاطمه با اشاره پنهانی مادرش به سمت دختری رفت که برادرش برای ازدواج با آرزو انتخاب شده بود. وقتی اسم او را پرسید فهمید مادرش آتنا را با ربنا اشتباه گرفته است. قرار شد آرزو با ترفندی به تهران بیاید و در خانه عزیز با برادر آتنا صحبت کنند و اگر به تفاهم اولیه رسیدند مقدمات ازدواج فراهم شود.
کالجوش از غذاهایی بود که بر خلاف میل بچهها با تاکید ایرج ماهی دو سه بار طبخ میشد. گردو و کشمش نیز باید به آن اضافه میشد تا از سردیاش کاسته شود. علاقه مادر فاطمه به دامادش از جهتی به خاطر راستگویی او بود. بعد از سالها که او را به خوبی شناخت به دخترش گفته بود خیلی دعا میکردم خدا دامادی نصیبم کند که راست بگوید. یکی از عروسهای او آنقدر دروغ میگفت که حرف راستش هم اطرافیان باور نمیکردند. سالهای سال تجربه زندگی با چنین عروسی آن هم در یک خانه دو طبقه باعث شده بود یکی از دعاهای مهم او در نیمهشبها روزی شدن دامادی راستگو باشد. جالب اینکه در مواقعی فاطمه و مادرش از ایرج میخواستند دروغ بگوید تا قضیهای فیصله یابد اما آنقدر ایرج در این موضوع سرسخت بود که صدای مادرهمسرش را درآورده بود. سر سفره در حالی که فاطمه با ملاقه برای ایرج کالجوش میریخت گفت «نظر مادرم اینه که به آتنا نگیم پدر آرزو اعتیاد داره. خودش که دختر خوب و مطمئنیه همین کافیه. ایشاالله سر و سامون بگیره».
اما ایرج که کاملاً با پنهانکاری در ازدواج مخالف بود مقداری تره و شاهی چاشنی لقمهاش کرد و با دهان پر تاکید کرد «اگه قرار باشه چیزی رو مخفی کنید من دخالت نمیکنم؛ رو کمک من حساب نکنید. خودتون میدونید.»
دقایقی به سکوت گذاشت تا اینکه فاطمه برای اینکه فضا تغییر کند مقداری پیاز به همسرش داد و گفت:
- راستی ایرج قضیه اون بنده خدا که تو کربلا رفیق شدید رو برای مادرم تعریف کردم. اونقدر منقلب شد و گریه کرد که گفتم کاشکی برات تعریف نمیکردم. تعریف کن براش...
- خودت می گی کاشکی برات تعریف نمیکردم بعد به من می گم دوباره بگم؟
- آخه خودت بهتر میگی.
- بهش گفتم زندگی حضرت یونس رو تصور کن برای خودت. چقدر سخته تو اون شرایط قرار بگیری؛ اوج ظلمت؛ نمی دونی ته قضیه قراره چی بشه، هر لحظه احتمال می دی نهنگ غذا یا آب بخوره، ولی خدا به نهنگ وحی می کنه چیزی نخور پیامبرم تو شکمته. چند شب اونجا می مونه به ذکر خدا می پردازه خدا هم آخرش نجاتش می ده. این یه درس بزرگ برای مومنه که به رحمت خدا امیدوار باشه. گاهی وقتها به نخ می رسه اما پاره نمیشه. تو سوره یونس خدا تاکید می کنه که ما رسولان خود و مؤمنان را نجات میدیم. ما به خود واجب کردیم که مؤمنان را نجات بدیم.
با اصرار بچهها قرار شد شام همه خونه عزیز باشند. محسن عاشق خانه عزیز بود. ایرج همیشه سر سفره درباره خواص خوراکیها و طبیعت مواد غذایی نکتهای میگفت. انگار واجب میدانست حتماً در این باره نظری بدهد. مادر فاطمه فلفل دلمهای سبز را به قرمز آن ترجیح میداد. اما از آنجا که به سلیقه و حساسیتهای میهمانانش خیلی اهمیت میداد داخل املت به جای سبز، قرمز ریخته بود. نظر مادر فاطمه این بود که ایرج واقعاً برای شکمش قفل گذاشته است و به راحتی هر چیزی را نمیخورد. آن شب ایرج مسابقهای طرح کرد و گفت هر کس این سوال را پاسخ بده تنقلات زمان تماشای فیلم با من. سوال آنقدر سخت بود که به قول ایرج حتی میوه فروشها هم جواب آن را نمیدانند. ایرج چند بار هنگام خرید میوه آن را آزمایش کرده و فهمیده بود که کسی جواب سوالش را بلد نیست. مادر فاطمه لقمه املت را که به دهان محسن گذاشت وقتی با این سوال ایرج روبرو شد که تفاوت فلفل دلمهای سبز با قرمز چیه گفت ای بابا آقا ایرج چقدر حساسی بخور خدا رو شکر کن. پاسخ او را فاطمه داد و گفت ایرج میگه به سلامتیت اهمیت بده و خدا رو شکر کن. به دست خودت برای خودت مشکل درست نکن بعد خدا رو شکر کن.
این داستان ادامه دارد…
نظر شما