خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زینب رجایی: باز هم دیر رسیدم. گفته بودند دیدار شلوغی است و به نفع خودتان است که زود بیایید تا راحت جا پیدا کنید، اما تمام شب قبل را مشغول تنظیم مصاحبه با همسر شهید ایرلو بودم تا در روز تکریم مادران و همسران شهدا منتشر شود. بیداری سهشنبه شب، سحرخیزی چهارشنبه صبح را میگیرد.
ساعت ۷:۳۰ نفسنفس زنان جلوی در خیابان کشوردوست میرسم. سرباز میگوید برگردید از در کوچه اشکبوس وارد شوید. یاد یادداشتی میافتم که چند ساعتی پیش از این دیدار، درباره دیدار رهبری و مردم کرمان و خوزستان منتشر شد؛ تیترش این بود: «مردی در خیابان کشوردوست» با این تعبیر که: «چه تلفیق جالبی شده اینکه رهبر مملکتمان خانهاش توی کوچهای است به اسم شهید کشوردوست». پیش خودم میگویم: «روزی کلمات هرکس را روی شاخ برگ درختان مسیرش چیدهاند. ممکن است من هم از اسم اشکبوس، روزی نوشتن داشته باشم؟
این بار، وعده دیدار رهبری است با هزاران نفر از زنان و دختران سراسر کشور. مسیر ورود را حسابی تغییر دادهاند. راه، مستقیم و کوتاه شده و به جای عبور از یک ساختمان، وارد یک سوله میشویم. زیر سقف سوله، چند صف پراکنده برای تحویل موبایل و کیف تشکیل شده. بعد از آن هم یک صف طویل و پیچ و تاب خورده، جمعیت را روی دور کندی از زیر سوله خارج میکند.
از در سوله که خارج میشوم درست مقابل حسینیه سر در میآورم؛ جایی که صف گردنکلفت دیگری برای کفشداری چشمها را خیره میکند. میان جمعیت، چند نفر از زنان لباس محلی پوشیدهاند. بین جمعی که اغلب چادر به سر دارند رنگ و لعاب لباسشان حسابی به چشم میآید. ۷ نفرند که از چهار محال و بختیاری آمدهاند. غیر از آنها جمع زیاد دیگری با لباسهای محلی آمدهاند.
روزی اشکبوسی
خنکای صبح زمستانی دماغم را میسوزاند. بعد از اینکه کفشها را تحویل دادهایم سرمای دی ماه از کف پا در جان آدم رسوخ میکند. یک لاین ویژه برای مادرانی در نظر گرفتهاند که کودک به آغوش دارند. خانمها هوای هم را دارند. تا زنی بچه به بغل توی صف میایستد، راهیاش میکنند: «برو جلو؛ ببینند بچه همراهت است راهت میدهند. توی صف منتظر نمان.»
بالاخره ساعت ۸:۳۰ از در اول حسینیه وارد میشوم، اما بعد از در اول هم یک صف دیگر است برای بازرسی نهایی. جمعیت پشت گیتها تمامی ندارد. زنی که کنارم ایستاده عکس جوانی را در آغوش گرفته. پرسیدن ندارد، مادر شهید است. از شهیدش میپرسم. میگوید: «نخبه مهندسی مکانیک بود؛ ۲۹ سالش بود و تازه ازدواج کرده بود. دو سال بود در وزارت دفاع کار میکرد و در یک انفجار شهید شد… شاید هم ترورش کردند… تنها پسرم بود. تنها پسرم…» دو سه نفری که دور و برمان صدایش را میشنوند در حق مادر شهید دعا میکنند: «مادر خدا شما را حفظ کند.»
نیم ساعت طول میکشد تا دو متر صف را جلو بروم و برای بازرسی روی پله بایستم. مادر شهید نفر قبل از من است. میگویند: «مادر نمیتوانی عکس را داخل ببری؛ ممنوع است.» اصرار میکند اما سفت و سخت روی قانون ایستادهاند. مادر احسان اشک میریزد و بیتاب میشود: «بگذارید احسان را با خودم ببرم…» اشکهایش دل جمعیت را چنگ میزند. زنی که مسؤول بازرسی است مادر شهید را روی صندلی مینشاند: «مادر قربان اشکهایت…» و اشکهای روی صورت مادر احسان را بوسه میزند. روزی امروز این بود؛ اینجا بوسه بر اشک مادران شهید میزنند.
کَن یو اسپیک اینگلیش؟
چیزی نمانده در طبقه پایین را ببندند. لابلای آخرین نفرات وارد طبقه اول میشوم. حسینیه یک دست پر شده و ردیفهای آخر درست روبروی صندلی آقا را صندلی چیدهاند. چهره کسانی که روی صندلیها نشستهاند داد میزند ایرانی نیستند. میان صندلیها سراغ زنی سیهچرده میروم. میپرسم: «?can you speak English» میگوید: «انگلیسی نه؛ ولی فارسی بلدم.» از اینکه لقمه را دور دهانم چرخاندهام خندهام میگیرد. «عبیر» هم میخندد. ۳۴ ساله و اهل سودان است و ۱۲ سال اخیر را ایران زندگی کرده است. میگوید: «۹۵ درصد مردم کشورش مسلمان هستند و بیشترشان هم اهل تسنن.»
این اولین باری است که به دیدار رهبری آمده است: «شما ایرانیها خیلی رهبر خوبی دارید. ای کاش ما هم در کشورمان رهبری مثل او داشتیم که به او تکیه کنیم و دوستش داشته باشیم.» و این «ای کاش» را جوری از ته دل و با حسرت میگوید که نفر کناریاش هم یک آه از نهادش بلند میشود.
سوال و جوابها نشان میدهد همه دانشجویان حوزه علمیه قم هستند که از کشورهای دیگر برای تحصیل آمدهاند. «لیلی» از مالزی آمده و ۵ سال است در ایران زندگی میکند. آنطور که لیلی ۲۵ ساله میگوید ۵ درصد مردم کشورش شیعه هستند: شیعیان مالزی به ایران افتخار میکنند به عنوان تنها کشور شیعهای که قدرتمند است و پیشرفت میکند و میایستد مقابل…» کلمه فارسی را پیدا نمیکند و به انگلیسی ادامه میدهد: «دیکتاتورهای جهانی» میگویم: «مستکبران!» میخندد و تأیید میکند: «بله میایستد مقابل مستکبران…»
لیلی هم برای اولین بار است که به دیدار رهبری آمده و چشمهای گوشه تیزش از ذوق برق میزند: «هنوز باور نمیکنم اینجا هستم… لیدر خامنهای عالیترین است. عالیترین انسان از لحاظ فکری، نبوغ و دینی.»
تصویر آشنای یک شهید
«ریشما» ۲۴ ساله است و اول در آشتیان و حالا در قم زندگی میکند. از هندوستان آمده، کشوری که تنوع دین و آئین در آن آدم را سردرگم میکند ولی شیعیانی معتقد و دوستدار اهل بیت دارد. بارها شاهد سینهزنی خالصانه و عزاداری سوزناک هندیها در نجف و کربلا بودهام.
ریشما میگوید: «شیعیان هندی به کشور ایران اعتقاد دارند؛ به عنوان کشوری که آزادی اسلامی دارد در حالی که در کشور من خیلی جاها نمیشود با حجاب راحت زندگی کرد.» ریشما جزو شاگردهای اول است برای همین هم به عنوان مهمان این دیدار انتخاب شده است اما خودش این دیدار را زیارتی میداند که توفیقش نصیب او شده است: «این توفیق من است که از بین حدود ۷۰۰ نفر انتخاب شدهام که اینجا باشم. خیلیها هستند که آرزو داشتند جای من اینجا باشند؛ من برای توفیق این زیارت خدا را شکر میکنم.»
میداند که مناسبت این دیدار در روز وفات حضرت امالبنین و روز تکریم مادران و همسران شهدا است. یک عکس سه در چهار در دست دارد؛ تصویری از یک چهره آشنا: «قبل از او به شهید و شهادت امروزی اعتقادی نداشتم، یعنی محبت نداشتم. اما وقتی ژنرال سلیمانی شهید شد حس خاصی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم. خود به خود گریه میکردم و انگار از خانوادهام کسی را از دست داده بودم. زندگینامهاش را خواندم و بعد نگاهم به شهید و شهیدان عوض شد. محبت به شهیدان را مدیون او هستم.»
زیارت، خوب و بد نمیشناسد!
با ریشما حرف میزنم که زنی از دو ردیف عقبتر صدایم میکند: «دخترم فقط با خارجیها حرف میزنی؟» حدوداً پنجاه ساله است و صورت شیرینی دارد. «نه مادر جان! روی چشم. خدمت میرسم.» بعد از ریشما به مکافات لابلای ازدحامی که هنوز جایی برای نشستن پیدا نکرده است خودم را به «معصومه قدیمی» میرسانم، همسر شهید «علی زبرجد». معصومه هجده ساله بود که همسرش را یک سال بعد از ازدواج از دست داد و بعد از آن در زندانهای کرج و کانون اصلاح و تربیت مشغول شد و سالهای گذشته را با زنان و دخترانی گذراند که مرتکب جرم و خطا شده بودند.
در این سالها هر کاری از دستش برآمده برای زندانیان انجام داده، از بردن غذا و لباس گرفته تا جمع کردن سیسمونی برای زنانی که دوران بارداریشان با دوران حبسشان یکی شده بود. میگوید: «مددکارها و زندانبانها مخصوصاً در بخش زنان خیلی خدمت میکنند و خدمتشان هم دیده نمیشود. جای خیلیهایشان اینجا خالی است. حتی جای خیلی از زندانیها!»
در جواب نگاه متعجبم میگوید: «چه اشکالی دارد؟ دیدار با آقا یک نعمت و یک برکت است، میتواند روی خیلی از آنها اثرگذار باشد، مخصوصاً روی بچههای کانون اصلاح و تربیت. این دیدار برای ما حکم یک زیارت را دارد. زیارت هم خوب و بد و کم و زیاد نمیشناسد؛ همه را میپذیرد. کجا گفتهاند کسی که خطا کرده نمیتواند زیارت برود؟» راست میگوید. بعد از دیدار با رهبری، با هرکس حرف میزنم میگوید: «به به! خوش به حالت… زیارتت قبول!»
به نمایندگی از مجید سوزوکیها و کمالها
قبل از اینکه آقا بیایند، میان ردیف صندلیها روی زمین نشستهام. شبزندهداری شب قبل و بیداری صبح زود و دو ساعت در صف ماندن و نیم ساعت دنبال جای نشستن گشتن، یک دفعه انرژیام را به تهدیگ میرساند. دست زیر چانه میزنم و فکر میکنم به مثال دیدار قبل احتمالاً امروز هم چند نفری از زنان نامدار در حوزههای مختلف جلوی رهبر میایستند و جملات حسابشدهشان را با صلابت و با احترام بیان میکنند.
دست را زیر چانه زدهام و خیال میکنم میشود یک روز من یا یکی مثل من، یک آدم معمولی که عنوان خاصی پشتبند اسمش ندارد، پشت آن تریبون بایستد و حرف بزند؟ یکی که نه عضو هیأت علمی دانشگاه شده، نه مدال آورده و نه با چهار فرزند کتاب نوشته است… خیال میکنم یکی مثل من چه خواهد گفت؟
مثلاً من میگویم: «از آن روزی که در هشت سالگی با بابا در شبهای فاطمیه آمدم روضه بیت، محبت شما را به دل دارم. حالا من نه نماینده ورزشکارانم، نه نخبهها، نه مدالآوران و نه زنان خیلی خیلی تأثیرگذار. من نماینده زنهای معمولیام که شما را دوست دارند و این مملکت را. همانها که پشت این در، آرزوی یک دیدار را به دل دارند و در خانههایشان سخنرانیهایتان را تماشا میکنند و قربان صدقهتان میروند و بعد از نماز برای سلامتیتان دعا میکنند و صبحها کنار صدقه برای اعضای خانوادهشان، برای شما هم صدقه کنار میگذارند.»
خیال میکنم جای یک نماینده از قشرهای معمولی پشت آن تریبون خالی است. یکی از ما که نه نبوغ نخبگانی داریم و نه عضله قهرمانی. جای یکی که برود آنجا و بگوید: «من نماینده مجید سوزوکیها هستم در اخراجیها، همان قدر خاکستری اما دلداده؛ نماینده کمالها هستم در ماجرای نیمروز؛ همان قدر حزباللهی اما دلخسته. نماینده همه معمولیهای دلباخته…» با این فکرها از گوشه چشم راستم روی دستی که زیر چانه زدهام، اشکی سر میخورد و زمین حسینیه را میبوسد.
«به عشگ رهبر آمده!»
باز هم روی دو زانو درست روبروی صندلی آقا هستم، اما خیلی دور؛ آن انتها. بالاخره ساعت ۹:۴۵ دقیقه از پرده پشت صندلی آقا وارد میشوند. جمعیت از جا میجهد. من این بار لابلای صندلی خارجیها ایستادهام. تقریباً همهشان بالای صندلیها رفتهاند و سرک میکشند و دست تکان میدهند.
زنان فریاد میزنند: «این همه لشکر آمده» دخترهای خارجی اطراف من جواب میدهند: «به عشگ رهبر آمده!» قاف را نمیتوانند تلفظ کنند. دختر جوان ردیف جلویی از نفر کناری اش عینک میخواهد: «عینکم را جا گذاشتهام از اینجا نمیبینم. عینکت را میدهی؟ شاید صورت لیدر را ببینم.»
جمعیت هنوز آرام و قرار نگرفته و جلوی پای آقا که دستش را مثل همیشه آرام و با صلابت بالا گرفته موج میزند. من محو اطرافیانم شدهام؛ صورتهای ریزنقش آسیایی و سیهچرده آفریقایی که آرام اشک میریزند.
عبیر را میبینم، ریشما را و لیلی را. لیلی در حالی که دست دوستش «فاطمه» که اهل اندونزی بود را در دست گرفته بود، روی صندلیاش بالا و پایین میپرد و گریه میکند و داد میزند: «آگا؛ دوزت دارم» یعنی «آقا دوستت دارم». بعد از صندلی پایین میآیند و برای تقسیم شادیشان صورت اشکآلود یکدیگر را میبوسند. روزی اشکبوسی این دیدار تمامی ندارد…
نظر شما