خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ الناز رحمت نژاد: اسماعیل دقایقی رزمنده ای است که در طول جنگ ایران و عراق از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران به شمار میآمد و در عملیاتهای بیتالمقدس، فتحالمبین، خیبر، بدر، عاشورا، قدس ۴، کربلای ۲ و کربلای ۴ حضوری فعال داشت. وی در خلال انجام عملیات کربلای ۵ در شناسایی در شلمچه، توسط هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق مورد اصابت موشک قرار گرفت و به شهادت رسید. شهید اسماعیل دقایقی به عنوان بنیانگذار لشکر بدر که رزمندگان عراقی در آن حضور داشتند، شناخته میشود.
یکی از همراهان شهید دقایقی در خاطراتش آورده است: «پس از اینکه مأموریت اجرای عملیات کربلای ۵ به فرماندهی لشکر ۹ بدر ابلاغ شد، اسماعیل دقایقی به پادگان آمد تا گردانها را آماده کند. صبح یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۶۵ به من گفت یک دستگاه موتورسیکلت آماده کنید تا به خط برویم. بلافاصله آماده شدیم و با موتورسیکلت به طرف خط حرکت کردیم، تا او خط را شناسایی کند. در مسیر راه تا خطِ مقدم، متوجه شدیم که هواپیمای دشمن در نزدیکی ما در حال پرواز است. به ناچار موتور را متوقف کرده، پیاده شدیم و به طرف کانالی که در نزدیکی ما بود به راه افتادیم. آقای دقایقی چند قدم جلوتر از من حرکت میکرد، که ناگهان بمبهای خوشهای دشمن به زمین اصابت کرد و ما هر دو زخمی شدیم. اسماعیل از ناحیه پا جراحت برداشت، ولی به هر زحمتی بود وارد کانال شدیم. چند متر جلوتر از کانال، سنگری را مشاهده کردیم و به سمت آن حرکت کردیم که ناگهان صدای سوت راکتی، ما را به خود متوجه کرد و به سرعت به حالتِ خیز درآمدیم. با انفجار راکت، کانال به شدت تکان خورد و هر کدام از ما به سویی پرتاب شدیم، من احساس کردم سقفی بر سر ما فرو ریخت. اسماعیل را صدا کردم ولی جوابی نشنیدم، گرد و خاک که کمتر شد، دقت کردم، دیدم اسماعیل شهید شده است.»
۲۸ دی سالروز شهادت اسماعیل دقایقی است که این بهانه به مرور خاطرات این شهید در راه اندازی تیپ مستقل بدر میپردازیم.
مشروح این گزارش در ادامه میآید؛
هنگامی که مأموریت تیپ بدر به اسماعیل دقایقی واگذار شد همانگونه که شعار همیشگیاش در زندگی این بود که هیچوقت نباید آرامش خودمان را در آرامش مادی بدانیم، برای عملی ساختن و تحقق آن، تلاشی شبانهروزی داشت و تمامی قدرت و امکانات خود را وقف انجام وظیفه الهی کرد و در مدت کوتاهی موفق شد یگان رزم منسجم و قدرتمندی را پایهگذاری کند. نیروهای رزمنده تیپ عاشق او بودند. او در قلوب یکایک آنان جا گرفته بود و آنها اسماعیل را از خودشان و جزو جامعه خودشان میدانستند و وجودش را نعمت الهی تلقی میکردند. او فقط از نظر تشکیلاتی فرمانده نبود بلکه بر قلوب افراد فرماندهی میکرد. در حیطه مسئولیتی او نظارت بر نیروهای تحت فرماندهی امری بدیهی بود. از سرکشی به خانوادههای شهدا نیز غافل نبود.
محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره نقش سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی در سازماندهی نیروهای مجاهد و اسرای داوطلب عراقی در قالب لشکر ۹ بدر گفته است: ما در کار با نیروهای عراقی چند مرحله را پشت سر گذاشتیم. تا قبل از آزادسازی خرمشهر یک نوع همکاری را با نیروهای داوطلب عراقی در دستور کار داشتیم و پس از آزادسازی سازی خرمشهر وقتی که در سال ۱۳۶۱ به مرزها رسیدیم دوره جدیدی از به کارگیری نیروهای داوطلب عراقی آغاز شد. در دوره اول نیروهای عراقی عمدتاً آموزش میدیدند و به عنوان متخصص در برخی یگانها و لشکرهای سپاه مثلاً به عنوان تکنسین فنی، یا در مواردی برای مترجمی اسرای عراقی یا فعالیتهای شنود مکالمات بی سیمی بعثیها از آنها استفاده میکردیم. اما کار سازمان یافتهای را با آنها آغاز نکرده بودیم.
پس از آزادسازی خرمشهر و ورود نیروهای ما به خاک عراق، برنامه کاریمان را در رابطه با برادران مجاهد عراقی تغییر دادیم و در همین راستا بود که برادرمان شهید دقایقی را مسؤول سازماندهی نیروها کردیم
در حقیقت پس از آزادسازی خرمشهر، وقتی که به مرزها رسیدیم به این نتیجه رسیدیم که یک تیپ مستقل را با استفاده از این نیروها سازماندهی کنیم که پس از مدتی خودشان بتوانند مستقل شوند و به عراق برگردند و بدون کمک ما در راستای آرمانشان که سرنگونی رژیم بعثی صدام بود فعالیت کنند.
پس از آزادسازی خرمشهر و ورود نیروهای ما به خاک عراق، برنامه کاریمان را در رابطه با برادران مجاهد عراقی تغییر دادیم و در همین راستا بود که برادرمان شهید دقایقی را مسؤول سازماندهی نیروها کردیم. از یک طرف ممکن بود در جریان پیشروی در خاک عراق مجبور شویم در برخی نقاط به شهرها و روستاها نزدیک شویم و از طرف دیگر میدیدیم به مصلحت ما نیست که نیروهای ایرانی وارد شهرهای عراق شوند. مثلاً در «عملیات رمضان» قرار بود تا شرق ساحل اروندرود پیشروی کنیم ولی در همین ساحل شرقی «شهر تنومه» روستاهایی وجود داشت. با این پرسش مواجه شدیم که اگر وارد شهرها و روستاها شویم چه اتفاقی بین نیروهای ما و مردم میافتد؟ نگران بودیم که مردم وحشت کنند و اذیت شوند. از اینجا کم کم به این نتیجه رسیدیم که از نیروهای مجاهد عراقی یک لشکری را سازماندهی کنیم.
مناسبترین فردی را که برای فرماندهی لشکر میشناختم شهید دقایقی بود. من از قبل از انقلاب با شهید دقایقی آشنا و دوست بودم. در جریان مبارزه با رژیم شاه در قالب «گروه منصورون» با هم بودیم و بعد از انقلاب هم رابطه ما ادامه داشت.
در آن مقطع بعد از عملیات خیبر به او مأموریت داده بودم که با عدهای دیگر از کادرهای سپاه اولین دوره دوره عالی مالک اشتر را در پادگان امام حسین (ع) تهران راهاندازی کنند.
انتخاب شهید دقایقی به عنوان فرمانده تیپ مستقل بدر دلایلی داشت: اولین عامل مؤثر در این انتخاب این بود که همگی دوستان در ارتباط با شهرها و مناطق خودشان مسؤولیتهایی را پذیرفته بودند. مثلاً از نیروهای عرب خوزستانی، شهید علی هاشمی فرمانده «تیپ نور» بود که توانست نیروها را در بستان، حمیدیه، سوسنگرد، و هویزه سازماندهی کند. اما هنوز به برادرمان شهید دقایقی مسؤولیت لشکری نداده بودم. ایشان را زیر نظر داشتم تا متناسب با تواناییهایشان مسؤولیتی را به او واگذار کنم.
عامل بعدی که در این انتخاب مؤثر بود، صبر و حوصله بسیار زیاد شهید دقایقی بود. چون پیشاپیش معلوم بود که برای فرماندهی نیروهای داوطلب عراقی صبر و حوصله بالایی لازم است. عامل بعدی، در حقیقت برخورد انسان دوستانه و آن روح ملایم و دوستانهای بود که در ایشان وجود داشت و برای چنین مأموریت مهمی این روحیه فوق العاده لازم بود. عامل دیگر، این بود که سازماندهی و تشکیل یک لشکر جدید نیازمند دقت بالایی بود و او هم فرد بسیار دقیقی بود. به ویژه در شناسایی نیروها بسیار دقیق عمل میکرد.
عامل بعدی که در انتخاب او به عنوان فرمانده نیروهای مجاهد عراقی مؤثر بود، آن روحیه تعبد و پایبندی به قیود شرعی بود که این ویژگی در برادرمان دقایقی بسیار ملموس بود. در واقع برای ما مهم بود که فردی با این ویژگیها در رأس کار سازماندهی نیروهای عراقی قرار گیرد.
بعد از مدتی که دقایقی کار سازماندهی نیروهای مجاهد عراقی را به پیش برد، به این جمعبندی رسیدیم که میتوانیم در کنار مجاهدین عراقی از اسرای داوطلب یا «احرار» هم استفاده کنیم. در حقیقت برخی اسرای داوطلب عراقی به صورت انفرادی در بعضی عملیاتهای قبلی خوب درخشیده بودند. بنابراین عدهای از اسرای داوطلب را نیز وارد فاز سازماندهی نیروها کردیم.
خطر مدیریتی این کار بسیار بالا بود. این خطر وجود داشت که اسرا میتوانستند به عنوان داوطلب جنگ با عراق به تیپ بدر بپیوندند و هنگام عمل کردن در مرزها، در موقعیتی که کسی هم نبود از فرار آنها جلوگیری کند، از مرزها عبور کنند و بگریزند.
در اولین فراخوان نیرو از میان اسرای عراقی حدود ۳۰۰ تا ۵۰۰ نفر داوطلب شدند که پس از انجام مصاحبه و شناسایی، جذب و در تیپ بدر سازماندهی شدند. طبیعتاً در جذب و استفاده از اسرای عراقی با احتیاط عمل میکردیم. و بعداً که عملکرد آنها را خوب ارزیابی کردیم کار را توسعه دادیم.
مدیریت این دو گروه متفاوت یکی مجاهدین و دیگری احرار یا اسرای داوطلب کار بسیار سختی بود. هر یک از این نیروها روحیه خاصی داشتند. غالباً بین این دو بینش اختلاف نظر وجود داشت و سازماندهی این گروههای متفاوت در درون یک لشکر کار بسیار سختی بود.
دقایقی برای سازماندهی و اداره این لشکر زحمات زیادی کشید. یاد گرفتن کامل زبان عربی، آموختن ویژگیها و فرهنگ عراقیها، و درک تفاوتهای ناشی از تفاوت فرهنگ و بینش نیروهای مجاهدین عراقی و اسرای عراقی جزو سختیهای کار فرماندهی تیپ بدر بود. خود من در ابتدای کار قدری ابهام داشتم که آیا برادرمان دقایقی میتواند به خوبی از عهده این کار برآید؟ چون شهید دقایقی یک نیرویی بود که تواناییهای فرهنگی و فکریاش برجستهتر بود، بیشتر این طور به ذهن میرسید. لازم بود که در یک جای مناسب آزمایش شود که آیا جز تواناییهای فرهنگی و فکری، قابلیتهای عملیاتی هم در مدیریت خود دارد که البته شهید دقایقی به خوبی از عهده کار برآمدند. در مدت کوتاهی – ظرف همان چند ماه اول - توانست بر مشکلات غلبه کند. لشکر را واقعاً خیلی خوب سازماندهی و گردانبندی کرد. بر کارها مسلط شد و توانست همه امور لشکر را کنترل کند.
پافشاری برای دیدار با خانواده شهید
در کتاب روشنای بدر، مستند روایی از زندگی شهید اسماعیل دقایقی نوشته مرضیه نظرلو آمده است: «روی اسکله، سید مشغول تعمیر قایقها بود. از شدت گرما و شرجی بودن هوا، پوست دستش بلند شده بود. ماهها در هور کار میکرد و عقب نمیرفت.
قایق فرماندهی کنار دیگر قایقها قرار داشت و سید به این بهانه، دقایقی را زیاد میدید. تا او را دید جلو رفت تا فرمانده را در آغوش بگیرد، اما دقایقی مثل همیشه نبود که از دور برایش دست تکان میداد و میگفت: «آاااای سید سلام.»
سید داشت در ذهنش کلنجار میرفت که دقایقی گفت: «می خواهیم بریم به خانواده یکی از شهدا که تازه پسرش شهید شده سر بزنیم، از عشایرن.»
صالحی (معاون دقایقی) که تا آن لحظه نمیدانست مقصد کجاست، ترس برش داشت و گفت: «حاجآقا اونجا ما رو می کشن!»
اسماعیل محکم گفت: «نه نمی کشن! نترس.»
صالحی پافشاری کرد: «بابا می کشن!»
دقایقی درحالیکه چفیه عربیاش را مرتب میکرد، گفت: «چرا اینقدر میترسی، اونجا که رفتی بیا کنار من بشین.»
ابومیثم منطقه را میشناخت. بین نیزار در کنار خشکی بزرگی از قایق پیاده شدند و به سمت چادر رفتند. مردان عشایر همه عگال بر سر داشتند و بعضیها مرثیهای عربی میخواندند. مهمانها نشستند. صالحی حرف نمیزد، اما میلرزید. دقایقی کنار پدر شهید نشست و حرفهایش را شنید. از شهادت پسرش ابراز تأسف کرد و گفت: «این خونها بیفایده نیست و روزی نتیجه آن را خواهید دید.» پدر شهید با غرور گفت: «حتماً همین طوره. ما میدونیم شما اومدید تا از ما دفاع کنید.»
صاحب عشیره وقتی همدلی اسماعیل را با پدر شهید حتی در خوردن غذا دید، اشکش سرازیر شد، پیشانی فرمانده را بوسید و گفت: «ما هم اون غذایی رو که شما میخوری، میخوریم!»
صحبتها که ادامه پیدا کرد، صالحی کمکم آرام شد. بعد از نماز، سفره را پهن کردند. کرامت و میهماننوازی را به حد اعلی رسانده بودند. گوسفندی پخته روی طبقی بزرگ از برنج در سفر خودنمایی میکرد. همه دورتادور نشستند. اسماعیل به پدر شهید نگاه کرد. دست به غذا نبرد. کمی ماست ریخت و شروع به خوردن کرد. فرمانده خواست با او همراهی کند، کاسهای برداشت. مقداری ماست ریخت و نان خشک را در آن خرد کرد. در همین حین متوجه نگاه بلاتکلیف صالحی شد. به او گفت: «من گوشت نمی تونم بخورم اما شما بخور!»
صاحب عشیره وقتی همدلی اسماعیل را با پدر شهید حتی در خوردن غذا دید، اشکش سرازیر شد، پیشانی فرمانده را بوسید و گفت: «ما هم اون غذایی رو که شما میخوری، میخوریم!»
بعد از ناهار مهمانان بلند شدند. همه مردان هم به احترام ایستادند. فرمانده با صاحب عشیره و پدر شهید خداحافظی کرد و سوار قایق شد.
در مسیر برگشت به صالحی گفت: «من میدیدم تو میلرزیدی! اگه یه بار دیگه اینطوری بشه، دیگه شما رو نمی یارم! راستی چرا بهشون گفتی برای فاتحه اومدیم؟! برای ما فرقی بین این شهید و مجاهد نیست! هرکس از ملت عراق به ما کمک کنه و مؤمن باشه شهیده.»
پناه دادن به افسر رژیم بعث
در بخش دیگری از کتاب نوشته شده است: «دقایقی که در پادگان بود، نیروهای عراقی وقت و بیوقت به سراغش میرفتند. زمان ناهار سفره میانداختند و غذا میخوردند. بعد زحمت را کم میکردند و صالحی میماند و ظرفهای کثیف.
گاهی صالحی غر میزد که چرا باید ظرفها را بشورد و مگر ظرف شور دفتر فرماندهی است؟! دقایقی آرامش میکرد و میگفت: «اینا مجاهدن! مگه شما مجاهد نیستی؟ مگه شما عراق نبودی؟ اصلاً باهم میشوریم! بابا! یه روز شما بشور، یه روز من میشورم.» صالحی قبول نمیکرد، اما یک روز دقایقی زودتر ظرفها را جمع کرد و برای شستن برد.
ابو احمد تازه به پادگان رسیده بود. مردی چهارشانه و قدبلند که از ارتش بعث بریده و از طریق پنجوین به ایران پناهنده شده بود.
گفت: «شیعه اهل کوتم. فرمانده یه تیپ بودم، اما درگیری شد تو لشکر و منم حرفایی زدم. بعد از اون، همه دنبالم افتادن و میخواستن من رو بکشن. یه تعدادی هم می دونستن می خوام ملحق بشم به ایران. بالاخره فرار کردم و اومدم.»
فرمانده تیپ را نمیشناخت و میخواست پیش مسئول ستاد برود. از صالحی پرسید: «فرمانده اینجا کیه؟ من باهاش صحبت دارم.» صالحی به سمت دقایقی رفت. ابو احمد بی حوصله و عصبانی گفت: «این کیه؟ بذار این ظرفشو بشوره! من میگم با فرمانده کار دارم!»
صالحی گفت: «این فرمانده ست دیگه.» تا ابواحمد این جمله را شنید، رنگ از صورتش پرید. خودش افسر رژیم بعث بود و برایش قابلباور نبود که فرمانده پای شیر آب کاسه و بشقاب بشورد.
سریع به سمت دقایقی رفت و گفت: «بلند شو بلند شو! من بشورم.» دقایقی خندید و پرسید: «اهل کجایی؟ چطور شد اومدی؟»
گفت: «شیعه اهل کوتم. فرمانده یه تیپ بودم، اما درگیری شد تو لشکر و منم حرفایی زدم. بعد از اون، همه دنبالم افتادن و میخواستن من رو بکشن. یه تعدادی هم می دونستن می خوام ملحق بشم به ایران. بالاخره فرار کردم و اومدم.»
اسماعیل گفت: «خب اهلا و سهلا. حالا که اومدی؛ ما شما رو جز مجاهدان حساب میکنیم.» دقایقی رو به صالحی کرد و گفت: «ایشون رو با احترام ببر تا کار پروندش رو انجام بده.»
ابو احمد کمکحال شد. نقشه هور را میشناخت و مشورتهای خوبی میداد. خیلی زود با سید ابولقاء که او هم از افسران ارتش عراق و معاون آموزشی پادگان بود، جفتوجور شد.
دقایقی بااینکه حفاظت صدایش درمیآمد، اما آنان را به جلسات شورای فرماندهی دعوت میکرد و در کادرسازی و آموزش نیروها از نظراتشان بهره میبرد.
ابولقاء و ابو احمد از سعهصدر فرمانده شرمنده شدند و خودشان را جمعوجور کردند. یکی از مجاهدان زیر گوش کنار دستیاش گفت: «این آقای دقایقی که دعوا نمی کنه، انگار ناز می کنه. چه تحملی داره آخه.»
در یکی از جلسات همه دورتادور مؤدب نشسته بودند. دقایقی مشغول صحبت بود. ابو لقاء و ابو احمد هنوز در دنیای خودشان بودند. ابولقاء پایش را دراز کرده و ابو احمد سیگار گوشه لبش را دود میکرد.
مجاهدان حرص میخوردند. زیرچشمی به هم نگاه میکردند و دندان روی لب میگزیدند. کمکم دود سیگار اتاق فرماندهی را پر کرد. یکی از مجاهدان صبرش لبریز شد و گفت: «احترام جلسه رو داشته باشید! سیگار نکشید، پاتون رو جمع کنید!»ابو لقاء با آرامش جواب داد: «چه اشکالی داره ما راحتیم شما ناراحتی برو بیرون.»
دقایقی گفت: «اشکال نداره، بذار هر طور راحتن بشینن. فقط در جلسات بعدی هر کی می خواد سیگار بکشه بیرون بکشه، اینجا اتاق کوچیکه و دود جمع می شه.»
ابولقاء و ابو احمد از سعهصدر فرمانده شرمنده شدند و خودشان را جمعوجور کردند. یکی از مجاهدان زیر گوش کنار دستیاش گفت: «این آقای دقایقی که دعوا نمی کنه، انگار ناز می کنه. چه تحملی داره آخه.»
نظر شما