به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. قسمت پایانی آن را در زیر بخوانید:
- خیلی برای من عجیب و جالبه.
- چی؟
- رابطه اخلاق آدما با سیاست.
- چطور؟
- خیلی دقت کردم و فهمیدم آدمایی که اخلاق درستی ندارن و احیاناً فرق لقمه حروم و حلال براشون مهم نیست تو سیاست هم به سمت آدمای غربگرا و مرفه میرن. روح وقتی لطافت پیدا کنه افراد عیاش و متکبر رو پس میزنه. اگر تو شخصی دیدی پس نمیزنه احتمال زیاد یه سنخیتی بینشون وجود داره.
- حرفت اگر هم درست باشه قابل اثبات نیست. نمیگم اشتباهه ولی تجربه شخصی رو میشه روش حساب کرد؟
- مگه امام حسین تو کربلا به کسایی که هلهله میکردن تا صدا به گوش کسی نرسه نگفت علت این کارتون اینه که شکمتون از حروم پر شده؟ پس بین شرافت آدم با انتخاباش رابطه خیلی عمیقی برقراره.
- جالبه که میگن تو کربلا همه چی هست! این هم یه نمونهش...
- حرف دقیقیه. حالا میخوای چیکار کنی؟ دنبال کار هستی؟
- فردا میرم چند جا سر میزنم.
- شبا سوره واقعه رو حتماً بخون.
- شنیدم خیلی خوبه. تاثیرش چیه؟
- برای روزی خیلی خیلی تاکید شده. کارت هم جور شد درآمدت هم عالی بود هر شب بخون. راهی که اکثر مردم میرن رو نباید بری. همیشه راه درست کمرهرو و کممشتریه.
وسط صحبتهای ایرج و وحید، تلفن همراه ایرج به صدا درآمد. قرار بود هر وقت ایرج گرم صحبت با هم مسجدیها میشود و دیر به منزل میرود به محض رسیدن به خانه برای دوردور و تفریح بیرون بروند. صدای محسن را که شنید فهمید قضیه از چه قرار است. با اصرار فاطمه آن شب به رستورانی در خیابان شهید رجایی رفتند؛ رستورانی که دوران عقد برای صرف غذا به آنجا رفته بودند. گران و شیک نبود اما خاطره خوبی از آنجا داشتند. فاطمه در پاسخ محسن و حمیدرضا که چرا اینجا را انتخاب کردید گفت: «علاوه بر اینکه من و پدرتان از اینجا خاطره خوشی داریم زیرگذری که خیابون شهید رجایی رو به خزانه متصل میکنه هم برای من و البته خیلی بیشتر برای پدرتون خوشاینده. علتش هم اینه که قبل از اینکه این زیرگذر رو درست کنن یه شب دو نفری رفتیم عمه نساء رو از جوادیه بیاریم خونه عزیز. ترافیک قبل از میدون بهشت به قدری طولانی بود که از شدت گرما حالمون خیلی بد شد. تقریباً یک ساعت معطل شدیم. اینه که پدرتون وقتی از این زیرگذر میره خزانه بلااستثناء یاد اون شب میافته و میگه کیف میکنم از اینجا با سرعت رد میشم. حالا صبر کنید غذا رو که خوردید رفتنی ببینید خودتون. البته از هفت تیر کشی هم حتماً یاد میکنه». صحبت فاطمه به اینجا که رسید بچهها فکر کردند در این زیرگذر اتفاقاتی مثل قتل صورت گرفته است. حمیدرضا با تعجب پرسید: «بابا قضیه چیه؟ کسی رو کشتن اونجا؟» ایرج هم مثل همیشه که مخالف صحبت کردن هنگام غذا خوردن بود گفت: «صحبت موقع صرف غذا ممنوع!» و برای اینکه فکر بچهها رو مشغول کند تا نوشیدنی سفارش ندهند غذایش که تمام شد گفت: «پاشید بریم. مگه نمیخواستید تعریف کنم کی کشته شده؟ زود باشید تو ماشین منتظرتونم.» بچهها هم سریع رستوران را ترک کردند و سوار ماشین شدند. به زیرگذر که رسیدند ایرج با سرعت از آنجا عبور کرد و گفت: «دیدید چقدر سریع از خیابان شهید رجایی وارد خزانه بخارایی شدیم؟ کار خوب رو باید گفت. همون کسایی که سعی میکنن هفت تیر کشیه شهردار همحزبیشون فراموش بشه و ذهن مردم زیاد درگیرش نشه به شهرداری که موافق میلشون نیست دائم حمله میکنن بدون اینکه خدماتش رو ببینن. البته این زیرگذر یه نمونه از خدماتشه. حالا فکر کنید اگر این شهردار با اسلحه همسرش رو کشته بود اینا چیکار میکردن! یه تک مصرعه میگه «آخرین برگ سفرنامه باران این است که زمین چرکین است». زمین چرا چرکینه؟ به خاطر همین قدرتطلبی این تیپ آماست. حرف دروغ رو وقتی زیاد تکرار کنی مردم باور میکنن؛ مردم که بماند خیلی از خواص هم باور میکنن.»
حمیدرضا که صحبتهای پدرش گیجش کرده بود گفت: «طوری اولش از تیراندازی صحبت کردید که فکر کردیم اونجا کسی رو کشتن و شما هم شاهد قتل بودید! خوب متوجه نشدم؛ کدوم شهردار زنش رو کشته؟» ایرج که از خستگی حوصله نداشت بیشتر درباره این موضع صحبت کند گفت: «سرچ بزن تو اینترنت جواب سوالت هست» و بعد از ماشین برای خرید پیاده شد. چند قدمی از ماشین دور شده بود که دید فاطمه و بچهها هم در حال پیاده شدن هستند. تا خواست بپرسد شما چرا پیاده شدید صدای اصغر ترکه از داخل وانت توجهشان را جلب کرد. اصغر ترکه همان کسی بود که ایرج را با خاطرهای تلخ از دوران گذشته پیوند میزد. او اکنون راننده وانت بود و از همان پشت فرمان فریاد زد سلام ایرج وجتبل. به قدری از شخصیت اصغر ترکه بیزار بود که فقط نگاهش کرد و پاسخ سلامش را نداد. ایرج هیچ راهی نداشت و اکنون بچهها فهمیده بود که لقب قدیمی ایرج وجتبل بوده است. بدون هیچ توجهی به اصغر مشغول تماشای مغازهها شد و فاطمه و بچهها هم پشت سرش حرکت میکردند تا اینکه محسن از پدرش پرسید: بابا این مرده کی بود؟ چقدر صداش بلند بود!
- ولش کن. میوه چی میخوری بخرم؟
- میدونم میخوای سرکارم بزاری… ایرج وشنبن یعنی چی؟
- باشه میگم اما الان نه.
وقتی به مغازه سبزی فروشی رسیدند ایرج آهستهتر رفت تا فاطمه و حمیدرضا هم برسند. بعد گفت: بچهها ببینید این شغل خیلی خوبه خیلی هم مردم به سبزیفروشی نیاز دارند ولی دوران نوجوونی آدم عقلش به خیلی چیزا نمیرسه یه چیزایی را بد میدونه و اونقدر تو ذهنش بزرگ میکنه که واقعاً آزاردهنده میشه. بعد که بزرگ میشه میگه چقدر فکرم احمقانه بود و خودم رو به خاطرش تو تنگنا و سختی قرار دادم. اینا رو میگم تا شما هم یاد بگیرید فکرتون رو به مسائل بیاساس مشغول نکنید. بابای من خدابیامرز سبزی فروش بود و تو محل بهم میگفتن ایرج سبزی. این لقب خیلی روم تأثیر منفی گذاشته بود تا اینکه یه روز این مرده که الان تو وانت دیدید از دور فریاد زد چطوری ایرج وجتبل! اولش متوجه نشدم منظورش چیه بعد از چند روز فهمیدم منظورش از وجتبل، سبزیه. عقلم به این نمیرسید که تو همون زمان که بابای من با زحمت کار میکرد و پول حلال در میآورد بعضی پدرا هم بودن که نون حروم میذاشتن سر سفره زن و بچهشون. بیخودی فکرم رو درگیر کرده بودم و این قضیه مثل یه سایه روی زندگیم افتاده بود. جالبه بدونید که اصغر ترکه یه ماهه از زندان آزاد شده. هفته پیش از یکی از بچههای قدیم شنیدم گفت دوازده سال زندان بوده. تو آپارتمان بچهش با پسر واحد کناریشون دعوا میکنن. زنش با عجله میاد از خواب بیدارش میکنه و میگه شوهر واحد بغلی به بچهمون گفته اینجا بازی نکن. اصغر هم با عصبانیت میره وسط دعوا چاقو رو میکنه تو شکم یارو. طرف زنده میمونه ولی اصغر دوازده سال میره پشت میلههای زندان.
فاطمه پیشقدم شد و به محض ورود به مغازه گفت اینقدر گفتید سبزی، هوس سبزی کردم. محسن پنهانی از مادرش خواست که موز هم بخرند. انگور سیاه هم از میوههای مورد علاقه ایرج بود و امکان نداشت چشمش به انگور سیاه بیفتد و برای رفع غم و اندوه، نخرد.
بعد از خرید این بار به پیشنهاد حمیدرضا به فرهنگسرای ولاء رفتند. سالی چهارپنج بار زیرانداز میبردند و کنار دریاچه داخل فرهنگسرا مینشستند. بچهها به محل بازی رفتند و فاطمه دوباره هوس خاطرات کربلا کرد. با اصرار از ایرج خواست حال و هوایش را با خاطره عوض کند. ایرج هم گفت: «یه قضیهای رو تعریف میکنم و دیگه چیزی نمیگم تا باز هم برم اربعین. نمیگم تا برام دعا کنی دوباره قسمتم بشه. اصلاً قصد نداشتم کاظمین و سامرا و سیدمحمد هم برم برای زیارت. پولم کم بود گفتم فقط میرم نجف و کربلا. تو کربلا دونفر آشنا دیدم گفتن کرایهت با ما حیفه سیدمحمد نری، خیلی حاجت میده. اینقدر تعریف کردن ازش که گفتم واقعاً حیفه نرم. یه ون گرفتیم قرار شد اول بره کاظمین بعد سیدمحمد بعد هم سامرا. وقتی رسیدیم کاظمین راننده به همه مسافرا تاکید کرد یه ساعت دیگه اینجا باشید. همه سریع راه افتادیم که یک ساعته برگردیم. مسافت خیلی طولانی بود و فرصت برای وضو و نماز خیلی کم. وقتی برگشتیم اصلاً از ماشینها خبری نبود. هر چی گشتیم کلاً ون دیده نمیشد. کلی راه رفتیم تا رسیدیم به پل. از کنار پل هم باز ادامه دادیم و از زیر پل به شکل عصا دور زدیم اونجا هم خبری از ون نبود. دوباره مجبور شدیم برگردیم به جای قبلیمون. به ابتدای پل که رسیدیم کلاً ناامید شده بودیم. به حضرت سیدمحمد متوسل شدیم و گفتیم اگه ماشین رو پیدا نکنیم مجبوریم کرایه رو کامل صدقه بدیم مدیونش نشیم. از طرفی هم باید کرایه سامرا رو از جیب بدیم. خیلی زور داشت کرایه رو کاملاً صدقه بدیم. حسابی خسته شده بودیم. به بچهها گفتم من خیلی از مهموننوازی عراقیها شنیدم اما تا حالا خونهشون نرفتم؛ بدجور منزل لازمم. بعد از چند روز که تو عراق هستم خیلی هوس غذا و میوه کردم. بریم خونه یکیشون تا صبح بمونیم بعد میریم سامرا. بچهها موافقت کردن و صدا زدیم منزل؟ تا عراقیها صدامون رو شنیدن سریع بلند شدن و یه موتوری رو صدا زدن وگفتن اینا رو ببر منزل. با احترام سه نفری ترک یه موتور نشستیم. موتوری رفت بالای پل. به وسطای پل که رسیدیم یهو چشمم افتاد به یه ون و سه چهار تا مسافر که بیرون ون نشسته بودن. یه پسر تقریباً ده ساله که اومدنی تو ون کنارم نشسته بود خیلی آشنا بود. تا چشمم بهش افتاد سریع داد زدم وایسا وایسا! راننده خیلی تعجب کرد که چی شده با این عجله ازش میخوایم نگه داره. خلاصه پیاده شدیم و فهمیدیم این آقا سیدمحمد بوده که خواستهمون رو مستجاب کرده و ما رو به ون رسونده. این هم آخرین خاطره از کربلا والسلام.»
نویسنده: محمد نوروزی
نظر شما