خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب؛ طاهره طهرانی: اوحدالدین بن جسین اصفهانی ملقب به اوحدی مراغهای، حدود سال ۶۷۳ هجری قمری در شهر مراغه متولد شد. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او بخشی از زندگی خود را در آنجا گذراند، به همین خاطر از او گاهی هم به عنوان اوحدی اصفهانی یاد میشود. در جوانی در اصفهان به تحصیل علوم مختلف پرداخت، اما باقی عمرش را در آذربایجان به سر برد. در برخی از منابع او را به رکن الدین هم میشناسند.
اوحدی همزمان با حکومت سلطان ابوسعید ایلخانی میزیست، به عرفان و تصوف علاقه بسیار داشت و هرچند سلوک عرفانی خود را در مراغه آغاز کرد، اما برای دستیابی به تجربیات بیشتر به شهرهای مختلف سفر کرد. او مدتی را در اصفهان، زادگاه خانوادگی پدرش گذراند و به تربیت شاگرد مشغول شد. از دیوان اشعارش برمیآید که به شهرهای بغداد، بصره، دمشق، کربلا، نجف، قم، همدان و کوفه نیز سفر کرده است.
شیعه اثنی عشری یا سنی شافعی؟
سند معتبر و قابلاستنادی درباره مذهب اوحدی مراغهای وجود ندارد، هرچند در دیوان او اشاراتی به ائمه اطهار علیهم السلام و به خصوص امیرالمؤمنین علی علیه السلام، امام حسین علیه السلام و حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شده و به همین دلیل او را شیعه میدانند؛ اما به باور سعید نفیسی و با استناد به برخی اشعار وی را سنی شافعی میدانند. این قصیده بلند در نعت امیرالمؤمنین از اوست:
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح ار بگذری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تا زان هوای معتدل، پیش هواداران بری
با او بگویی: کای ولی، وی سرّ احسان و یَلی
زان کیمیای مقبلی، درده که جان میپروری
ای قبله ی روح و جسد، وی بیشهی دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بَری
کافی کفِ کوفی وطن، صافی دلِ صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنِعَم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی، لاجرم زین گونه داری سروری
کُفر از کَفَت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیلِ خرج تو، سلمان رسیلِ درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهی علم تو کَس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوهِ حلمش را کمر، هم چرخِ خُلقش را قمر
هم شاخِ شرعش را ثمر، هم شهرِ علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته، آیینِ کُفر و کافری
شمعیّ و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رُمحَت شهاب و مَه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای تو را کرده به سر، گردون گردان منبری
هم میر نحل و هم نَحَل، ای خسروِ گردون محل
کاخ تو ایوانِ زحل، هم تخت کاخِ مشتری
هم تیغ داری، هم عَلَم، هم عِلم داری، هم حِکَم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مُهری نهادی بر دلی
همچون سلیمانی، ولی دیوت نَبُرد انگشتری
خط تو را نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
سپس به نهج البلاغه که نمونه زیبایی از بلاغت و شیوایی و رسایی سخن معصوم علیه السلام است اشاره میکند و پس از دکر صفاتی دیگر از امیرالمؤمنین و اظهار محبت به امام حسن و امام حسین علیهما سلام، از ایشان طلب باده ای از حوض کوثر میکند:
رأی تو دشمن مال را، رؤیت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در کَندی زهی زور آوری!
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکّیان را پیش صف، وی شحنه ی نجد و نجف
هستی خلافت را خَلَف، از مایهی نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
و آنجا که گم گردد کسی، عِلمِ تو داند رهبری
رأی تو جفتِ تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون تو را، گفته نبی هارون تو را
زان دشمن وارون تو را، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رأی تو، آئینهی اسکندری
نام وجودت لافتی، منشور جودت هل اتی
یا مُنیَتی حَتی مَتی، انافی اساًو تَحسری
من بسته ی بند توأم، خاک دو فرزند توأم
در عهد و پیوند توأم، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دُلدُلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مَهِل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادههای کوثری
اوحدی مراغهای بعد از سفرهای متعدد، دوباره به مراغه، پایتخت ایلخانان بازگشت و در همان شهر اقامت گزید. او توسط سلطان ابوسعید و وزیرش خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی بسیار عزیز داشته میشد. به جز دیوان او که شامل غزلیات، قصاید، رباعیات، ترکیبات و ترجیعات وی است؛ دو کتاب جام جم و منطق العشاق نیز از اوست.
اشارات به امیرالمؤمنین در مثنوی جام جم
در کتاب جام جم و در تأثیر پرورش و وخامت عاقبت خودرویی و در بخشی دیگر درباره دل مینویسد:
از بلندان نظر بلند شود
تا نصیب تو چون و چند شود
فرِّ احمد چو در علی پیوست
درِ خیبر گرفت در یک دست
گر تو داری، مبند بر خود راه
ور نداری، ز دیگران میخواه
***
راه تحقیق را دلیل دلست
آتش عشق را خلیل، دلست
با علی عشق و دل چو یاور بود
در چنین فتحها دلاور بود
درِ خیبر به دست نتوان کند
دل تواند، دل اندرین دل بند
در صفت فتوت و مردی و جوانمردی
باز در همان کتاب و در صفت فتوت و مردی و جوانمردی این مثنوی را میسراید و در آن با لحنی آهنگین و روان صفات حضرت علی علیه السلام را برمیشمارد:
چیست مَردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهی خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی، علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وآنکه را این دو کس نگه کردند
رُخَش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسم اند این
آن مُسَمّاست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج، ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بودهاند ایشان
صاحبِ درد بودهاند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوّت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بیحیا را بِرانَد از در خویش
کس ازو نشنود حدیثِ گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راهِ ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بندِ نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوایِ رنجوران
جایِ خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلأ و ملأ
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نَجُستن به سرّ و غیبِ کسان
هر بدی جفتِ حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبده ی زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش، معرفتی
برده از هر پیمبری، صفتی
عصمت او را حصارِ تن گشته
عفتش پود و تارِ تن گشته
بندهای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
رویِ دل بر حبیب خویش کند
ترک حَظّ و نصیبِ خویش کند
گر به تیغش زنی، نپیچد رخ
زَهر گویی، شِکَر دهد پاسخ
حُرّ و مستور و سِتر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفسِ او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سَر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عَدَم تواند برد
بیوجودِ اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پُر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو از او نه برتابی
در پی نفس گَشتن از سردیست
نفس کشتن، نهایت مردیست
بِهِل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار اینست
خفتنگاه ابدی در مراغه
اوحدی تا پایان عمر در مراغه ماند، در همان شهر بدرود حیات گفت و همان جا به خاک سپرده شد. امروزه در کنار مزار او موزه دوره ایلخانان قرار دارد.
نظر شما