خبرگزاری مهر، گروه استانها - بهرام قربانپور: شیرینی بدهید بچه «دختر» است؛ صدای پرستاری بود که در فضای سرد و بی روح راهروی بیمارستان پیچید. به دنبال صدا دویدم و با خوشحالی که از سر و صورتم میبارید به استقبال پرستار جوان رفتم.
«آرزو» در دستانش تکان تکان میخورد، چشمان سیاهش از لابلای ملحفه صورتی رنگ برق میزد از شدت ذوق و شوق پدرانه در چشمانش غرق شده بودم که با صدای پرستار به خودم آمدم که میگفت؛ «حال مادر خوب است و بحمدالله خطر رفع شده».
حس قشنگ پدرانه عجیب مرا در خود غرق کرده بود و در فراسوی خیالها و آرزوهای «آرزو» فرو رفته بودم تا جایی که یادم رفته بود حال همسرم را بپرسم.
روز بعد از زایمان کارهای ترخیص انجام شد و به اتفاق خانواده به خانه کاهگلی برگشتیم؛ خانهای که حالا با آمدن «آرزو» تمام دیوارهای زخمی و سقف گلی اش نور امید میدهد.
تی چَمون روشن، مُباره بُبو
بهار بود اما نفس «خرداد» به شماره افتاده بود؛ خورجین کهنه را بند موتور ابوقراضه کردم و به سمت شهر رفتم تا شاید آذوقه، مقداری شیرینی و میوه تهیه کنم. ته جیبم جز چند اسکناس چند ریالی، مُشتی خالی بود اما با آمدن «آرزو» دلم قرص و محکم.
با چند ریالی های زخمی و پوسیده مقداری آذوقه و میوه خریدم و بار خورجین کردم و به پشت موتور بستم و شهر را با مردمانش و تمام آمال و آرزوهایشان تنها گذاشتم.
دیری نپایید بعد گذر از پیچ و خمها و بالا و پایینهای مسیر خاکی به دِه رسیدم، میانه راه «مشتی جعفرخان» را دیدم که سوار بر الاغش سمت خانه میرفت تا مرا دید دست بر عنان کرد و ایستاد و با زبان ساده محلی گفت؛ «تی چَمون روشن، مُباره بُبو» «چشمت روشن، مبارک باشد».
از این ریش سفید و خان محل که با ادبیات قشنگ محلی میخواست قدم نورسیده را به من تبریک بگوید، با تشکر و قدردانی، خداحافظی کردم و به خانه رسیدم.
پدر و مادر و بستگان که برای شاد باش آمده بودند، گرداگرد گهواره چوبی فیروزهای رنگ جمع بودند، گهواره ای که «آرزویم» را تاب میداد.
به یمن تولد دُردانه ام ضیافت خودمانی شکل گرفت و همه خوشحال از اینکه بعد از سالها انتظار خداوند مهربان به من پسوند پدر داده است.
صدای گریههای گاه بی گاه «آرزو» در انبوه بگو بخندها و شلوغیهای این ضیافت گم شده بود، هر کسی از خاطراتش صحبت میکرد از سختیها و روزمرگیهای زندگی اش میگفت، از آمارگیری ازدواج دختر و پسران توسط زنان مجلس گرفته تا بحثهای فوتبالی جوان ترها؛ خلاصه «آرزو» با آمدنش بعد از مدتها خوبان فامیل را دور هم جمع کرد تا شبی پرخاطره رقم بخورد، اما چه کسی فکر میکرد که این شب ممکن است آخرین دیدار و ضیافت شبانه باشد.
آرزویی که بر باد رفت
ساعت از شب گذشت و مهمانان یکی پس از دیگری رفتند اما پدر و مادرم ماندند تا از تجربیات فرزند داری به ما بگویند.
سکوت و سیاهی شب همه جا را فرا گرفت، در هیاهوی این سکوت وهم انگیز، ناگهان زمین به غرش درآمد و شروع به لرزیدن کرد، گویا در یک لحظه جهان و زمان متوقف شد.
جز درختان زیتون، درفک استوار و رودخانه سفیدرود کسی نمیداند که چه بلایی سرش آمده است. صبح، وحشت زده تر از همه چراغ بیداری را روشن کرد، اما گویا جز درختان غم زده زیتون، سفیدرود پریشان و درفک خمیده پشت، کسی در این آبادی میل بیدار شدن ندارد، همه زیر خروار خروار خاک خفته اند، گویا قیامتی برپا شده، زن و مرد و پیر و جوان هر یک سراسیمه به یک سو می دوند، یکی زیر آوار میزند دست و پا، دیگری نوگلان تشنه اش را میدهد آب؛ عجب محشری بر پا شده است.
سراسیمه و وحشت زده در میان تلی از خاک دنبال «آرزو» گشتم؛ گهواره فیروزهای را یافتم اما آرزویم را نه. روح بزرگ آرزوی کوچکم در میان انبوهی از خاک و آوار به آسمان پرواز کرده بود.
غمِ آرزوی کوچکم آن قدر بزرگ بود که حتی همسر و پدر و مادر را فراموش کردم. جسم بی جان طفل خردسالم را از میان آوار برداشتم و آغوشم فشردم؛ جز «مرگ» هیچ چیز آرامم نمیکرد کاش زمین دهان باز میکرد و مرا در خود میبلعید تا این صحنههای تلخ و غم انگیزه جلوی چشمانم رژه نروند.
چه آرزوهایی را برای «آرزوی» کوچکم در اندیشههای ذهنی ام گنجانده بودم، آرزوهایی که حالا در زمین خاک شد و از آن همه آرزوهای رنگ به رنگ، فقط گهواره چوبی شکسته فیروزهای رنگ برایم باقی ماند، گهواره ای که جای «آرزو» باید خاطرات، لباسها و عروسکهایش را تاب بدهم.
واقعهای به بلندای خیال
شهرستان من رودبار؛ با درختان زیتونش، با سد منجیل و سرو هرزویلش، با سوسن چلچراغش، با پل خشتی لوشانش، با دشتهای طلایی رنگ گندم و برنج رستم آبادش و هزاران طبیعت و منظرههای رنگارنگش، در یک پلک به هم زدن آواز مرگ سر داد، شهرستانی که بعد از گذشت ۳۴ سال در و دیوارش هنوز بوی زلزله و مرگ میدهد و وهم و ترس چند ثانیهای لرزش مرگبار، هنوز در دل بسیاری از مردمان این دیار، سنگینی میکند.
۳۱ خرداد ۶۹ تاریخ منفور، فراموش نشدنی و اسف بار گیلان به ویژه مردمان رنجدیده شهرستان رودبار است، در این تاریخ نفرت بار زمان در حوالی یک بامداد متوقف شد تا زمین روی مدار ۷.۴ قرار گیرد و در چند ثانیه مرگبار، جان حدود ۴۰ هزار نفر را بگیرد و آنها به کام مرگ بفرستد.
قیامت خونین و مرگباری که هیچ رسانهای نمیتواند ابعاد فاجعه آمیز، غم بار و تراژدیک این واقعه شوم را به تصویر بکشد، اگر چه در میان سکوت خبری و رسانهای آن زمان، بسیاری از هنرمندان، فوتبالیستهای مطرح دنیا با ارسال پیامها و کمکهای بشردوستانه با مردم دیار صلح و دوستی ابراز همدردی کردند و حتی عدهای از هنرمندان در وصف این حادثه دلخراش فیلم ساختند، شعر گفتند و کتاب نوشتند، اما همه این اقدامات ارزشمند و قشنگ نتوانست لحظهای از آلام بر جان تنیده مردمان زلزلهزده شهرستان رودبار را بکاهد.
زخمِ ۳۴ ساله
اکنون که ۳۴ سال از آن حادثه تأسف بار میگذرد، هنوز گوشه گوشه شهر و دیار ما، رنگ و بوی آوار ۶۹ میدهد، آواری که زیر پوستین تورم کردهاش آوازهای غمگین و دلخراشی نهفته است. زخم ۳۴ ساله رودبار به قدری عمیق و سنگین است که نمیتوان با هیچ ادبیاتی آن را به رشته تحریر درآورد، ۳۱ خرداد که میشود به ناگاه شهر سیاه پوش شده و مردمان غم دیده دیار سوگوار شهرستان رودبار، فانوس دلشان را در آرامستان ها روشن کرده و تا صبح گریه و زاری میکنند ولی آرام نمیشوند، گویا آرامش هم با زلزله ۶۹ به زیر تلی از خاک و آوارها رفته است.
یک مزارستان با درد مشترک
مزارستان های شهر یک تاریخ، داغ و درد مشترک دارند، از لابه لای قبرها که رد میشویم؛ «۳۱ خرداد» یک تقویم مشترک روی سنگ قبرها حک شده است، قبرهایی که آرامیدگان آنها از هر قشر، سن و جنسیتی را شامل میشوند از کودک خردسال گرفته تا پیرزن و پیرمرد ۹۰ ساله.
داغی که سرد نمیشود
از دور پیرمرد عصا به دستی را دیدم که روی سنگ قبرها رژه میرفت و مویه کنان زار زار گریه میکرد، سراغش را گرفتم؛ شش نفر از اعضای خانواده اش را در زلزله ۶۹ از دست داده بود، داغی که برایش هیچ وقت کهنه و سرد نشد.
دستش را گرفتم و دو تایی کنار همان قبرها نشستیم، دلداری اش دادم دوباره بغضش ترکید و با هم گریه کردیم اما هر چقدر گریه میکرد سبک نمیشد، او از دار دنیا فقط همین سنگ قبرها را دارد همه کس و کارش را از دست داده است.
«حاج محمد» وقتی کمی آرام گرفت خاطرات آن شب را برای ما ورق زد، در سطر سطر خاطراتش میشد روضه خوانی کرد.
حاج محمد میگفت؛ زلزله ۳۱ خرداد رودبار در چند ثانیه اتفاق افتاد اما بعد از گذشت همه این سالها همچنان داغش در دلم سنگینی میکند.
این پیرمرد رودباری که بغض سوزناکی از اعماق وجودش هویدا بود و همانند اشکی بر صورت جاری شد، میگوید؛ چه کسی میتواند در چند ثانیه مرگ عزیزترین افراد خانواده اش را ببیند و روزگار پیش چشمانش تیره و تار نشود؟
به عقیده حاج محمد زلزله خرداد یکی از هولناکترین و منفورترین اتفاقات قرن بوده که دعا میکنیم دیگر برای هیچ قوم و ملتی رخ ندهد، چرا که حتی فکر کردن درباره این اتفاق «وحشت آور» است.
وی که مرگ را بارها در آخرین روز خرداد ۶۹ با گوشت، پوست و استخوان خویش لمس و تجربه کرده، معتقد است؛ رودبار پس از زلزله ویرانکده ای بیش نبود و همه جا بوی تعفن و مرگ میداد.
تا جایی که چشم کار میکرد «آوار» بود
پس از شنیدن درد و دلهای سوزناک حاج محمد، در گوشه دیگر این مزارستان چشمم به بانوی میانسالی افتاد که در حال پخش میوه و خرما بود، در مسیرش قرار گرفتم و یک دانه خرمای پودر نارگیلی را از دیس برداشتم و پس از فاتحه، سرو کردم.
برای چند لحظهای گفت و گو از وی خواستم تا وقتش را به من بسپارد، بانو جعفری که در زلزله ۶۹، فقط ۱۰ ساله بود، از خاطرات آن روزهایش تعریف کرد.
این بانوی رودباری که در زلزله پدر، مادر و دو برادرش را از دست داده میگوید؛ آن شب تلخ من رشت کنار مادربزرگم بودم و از بخت سیاهم از خانواده فقط من زنده ماندم.
خانم جعفری که بغض راه گلویش را بسته بود با همان صدای بغض آلود میگوید: تا سه روز پس از زلزله، از حیات و ممات خانواده ام خبری نداشتم تا اینکه با پدربزرگم به رودبار آمدم و کاش هیچ وقت پایم به رودبار باز نمیشد، چه رودباری! دیگر چیزی از خانهها و مردمانش باقی نمانده و همه چیز با خاک یکسان شده بود.
این بازمانده زلزله رودبار در حالی که خاطرات آن روزها را مرور میکرد، گفت: عمق فاجعه به قدری عمیق و گسترده بود، گوشه و کنار پر شده بود از جنازههای بی روح، تا جایی که چشم کار میکرد «آوار» بود، شرایط به گونهای فاجعه آمیز و وهم انگیز بود که حتی خانه مان را به زور توانستم پیدا کنم.
خانم جعفری در حالی اشک چشمانش را با چادر مهربانی پاک میکرد، میگوید: وقتی این آوار و اجساد را دیدم همان یک ذره امیدی که برای زنده ماندن خانواده ام داشتم بر باد رفت، به خانه که چه عرض کنم مخروبه رسیدیم، تیمهای امدادی با کمک مردم در حال آواربرداری و رهاسازی اجساد بودند، یک لحظه از لابه لای آوارها صورت زخمی و به خواب رفته پدرم را دیدم و از حال رفتم.
این بانوی رودباری با انتقاد از رهاشدگی این شهر پس از زلزله ۶۹ تصریح کرد: طبق معمول در جایی که زلزله رخ میدهد، دامنه توجهات و رسیدگیها به آن منطقه زلزله زده گسیل میشود اما رودبار بعد از زلزله ۶۹ به حال خود رها شد و به جز اقدامات مقطعی و سطحی که اوایل زلزله صورت گرفت، دیگر رودبار نتوانست جایگاه واقعی خود را پیدا کند.
خانم جعفری که از ضعف زیرساختهای رودبار در بخشهای مختلف گلایه مند است، میگوید: بسیاری از زیرساختها از جمله زیرساختهای آب شهرستان رودبار، به بیش از ۳۰ سال قبل بر میگردد و همین موضوع سبب شده تا مردم این شهرستان هر روز یک زلزلهای را از نبود امکانات تجربه کنند.
فقدان مدیریت جهادی در رودبار
این بانوی رودباری را با دغدغههایش تنها گذاشتم و در آن سوی مزارستان سراغ جوانی را گرفتم که در حال خواندن «قرآن» بود، با دیدن من قرآنش را بست و بوسید.
پس از خوش و بشی کوتاه، خودش را «محمدرضا» معرفی کرد؛ این جوان رودباری که در زلزله خرداد ۶۹، هر ۴ عضو اصلی خانواده اش را از دست داده است، میگوید: روزگار این گونه رقم زد که در میان خروارها خاک و آوار زنده بیرون بیایم.
این بازمانده زلزله رودبار که چیز زیادی از آن دوران به یاد ندارد، گفته؛ در سال ۶۹ فقط ۵ سال داشتم و چیز زیادی یادم نمیآید همین اندازه می دانم که با سختی و مشقت زندگی کردم و بزرگ شدم.
این شهروند رودباری گریزی به نقل و قولهای بزرگان از حادثه زلزله ۳۱ خرداد ۶۹ میزند و میگوید: آنطور که بزرگترها میگفتند نحوه امدادرسانی بسیار ضعیف بوده و اگر امدادرسانی در آن زمان با سرعت و دقت بیشتری صورت میگرفت، آمار قربانیان تعداد قابل توجهی کاهش پیدا میکرد، آنطور که گفته شده؛ بسیاری از عزیزان قربانی سهل انگاریها در امدادرسانیها و اطلاع رسانیها شدند.
این جوان رودباری که دلش برای سرزمین صلح و دوستی می تپد با گلایه از محرومیت این شهرستان در ابعاد مختلف، میگوید: غبار محرومیت بر آسمان این شهرستان پر ثروت، سایه گسترانده و اغلب مردم شهرستان رودبار با چالش جدی اشتغال، اقتصاد و معیشت مواجه هستند و از این سامان مهاجرت کردند.
به گفته وی، فقدان مدیر جهادی عامل اصلی عقب ماندگیهای رودبار بوده و این شهرستان برای توسعه یافتگی نیازمند مدیر جهادی، دلسوز و میدانی بوده نه افراد فرمایشی و نمایشی است.
توقف اجباری در رودبار پسا زلزله
«۳۱ خرداد ۶۹» که یادآور زلزله هولناک و تأسف بار رودبار است زلزلهای که در عرض چند ثانیه وحشت آور، قریب به ۴۰ هزار نفر جان به جان آفرین تسلیم گفتند و این حادثه به عنوان یکی از فجایع انسانی مرگبار تاریخ لقب گرفت تاریخی که به یمن بی توجهی، سهل انگاریها و غفلتهای صورت گرفته از سوی مسئولان شهرستان رودبار و استان گیلان هیچ جایی در تقویم رسمی کشور و حتی استان گیلان ندارد.
به نظر میرسد رودبار پسا زلزله، اگرچه یک بار کامل نابود و به تلی از خاکستر تبدیل شد و از نو نهان گذاری شد و مسیر توسعه را پیش گرفت؛ اما با گذشت ۳۴ سال از آن واقعه دردناک، انتظار میرفت چهره این شهرستان رنگ آبادی، پیشرفت و توسعه به خود ببیند نه آوارههای به جا مانده خرداد ۶۹.
در طی این ۳۴ سال اگر هر سالی یک آجر روی آجری دیگری گذاشته میشد امروز شهرستان توسعه مندتری را به نظاره مینشستیم که انتظار میرود تا مسؤولان و دست اندرکاران این شهرستان عزم جدی تری را برای ترمیم زیرساختها و پر کردن خلأهای امکانی رودبار بردارند.
نظر شما