به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «غدیر در مدائن» با گردآوری مؤسسه خاکریز ایمان و اندیشه به تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ هفدهم رسیده است.
این کتاب اولین قدم در روایت داستانی غدیر است. شخصیت محوری این داستان یک جوان ایرانی است که ماجرای غدیر را از زبان حذیفه فرماندار مدائن و از یاران حضرت امیر (ع) میشنود. با به خلافت رسیدن حضرت امیر (ع) دو نامه به حذیفه میرسد که یکی از آنها را باید در مسجد برای مردم بخواند. جریان قرائت نامه حذیفه امام علی (ع) را «امیرالمؤمنین حقیقی» خطاب میکند و همین تعبیر آتشی میشود بر خرمن تصورات پیشین مسلم تا بخواهد بداند و به جمع شیعیان بپیوندد و بهسوی سرنوشت عاشقانامیرالمؤمنین (ع) قدم بردارد.
ذکر اسناد و مدارک این روایت و همچنین روایتهای دیگر در پانویس و ادامه داستان پس از روز غدیر تا شهادت آن جوان در جنگ جمل از امتیازات کتاب است. نویسنده کتاب، پس از معرفی اجمالی حذیفه و توضیحی درباره حدیث غدیر، تیسفون یا مدائن را به خواننده میشناساند. همچنین از تاریخچه مدائن و دوران حکومت و امارت سلمان فارسی و حذیفه بر آن سرزمین سخن میگوید. نگاه نویسنده بیشتر معطوف به خطابه بلندی است که حذیفه در تیسفون ایراد کرده و پاسخهایی که به سوالات آن جوان ایرانی که مسلم نام دارد، داده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«صدای اذان ظهر از گلدستههای مسجد طنین افکنده بود. در بازار، کاسبها مغازهها را تعطیل میکردند تا برای نماز آماده شوند. مسلم با شتاب کوچه بازار را پشت سر گذاشت تا خود را هرچه زودتر به خانه امیر برساند. حکایتهایی که چند روز پیش حذیفه برایش تعریف کرده بود یکییکی در ذهنش تداعی میشد. هر لحظه و هر مکانی که شنیده بود مانند تصاویری از ذهنش میگذشت و او را در این چند روز رها نکرده بود. حتی نتوانسته بود در این مدت بهخوبی استراحت کند.
چیزی به خانه حذیفه نمانده بود. از دور جمعیتی را دید که سر گذر جمع شده بودند. نزدیکتر شد و به مردم نگاه کرد. بیدرنگ به داخل گذر پیچید و با دیدن جمعیت در مقابل خانهامیر دلش به شور افتاد. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که ناگهان از داخل خانه صدای «لا اله الا اللّه» بلند شد. خشکش زده بود و توان راه رفتن نداشت. آرام به دیوار تکیه زد و پاهایش خم شد. به رفتوآمد مردم خیره ماند. تابوت حذیفه روی دستان مردم که «لاالهالااللّه» میگفتند از مقابل چشمان مسلم عبور کرد. بهدنبال تابوت به راه افتاد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود...
در دل فریاد زد: «سلام بر توای حذیفه! که در روزهای سختی مولایت را تنها نگذاشتی. سلام بر تو که منافقین را خوب میشناختی و حق را کتمان نکردی…»
چند روزی بود که مسلم آرام و قرار نداشت و از خوراک هم افتاده بود. مادرش که تغییر حال او را خوب فهمیده بود، تنها سنگ صبورش شد تا غوغای درون مسلم را آرام کند. صبح زود، وقتی که هنوز خورشید به تمامی از افق بیرون نیامده بود، جوان ایرانی کولهبارش را بست، اسبش را زین کرد و همراه مادرش بهسمت مدینه به راه افتاد. از دروازه مدائن که بیرون آمدند، ایستاد. برگشت و به شهر نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «خداحافظ!» مسلم میدانست که دیگر به مدائن باز نخواهد گشت…»
چاپ هفدهم این کتاب با ۸۰ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۵۰ هزار تومان عرضه شده است.
نظر شما