او چنان با استاد خود افلاطون متفاوت است كه يك سنت فلسفي رقيب تأسيس كرد. اگر افلاطون منشأ اخلاق هاي ديني، متافيزيكي و ايده آليستي بود ارسطو تاسيس کننده يك سنت طبيعت گرايانه، مادي، دنيوي و واقع گرا بود. يعني معيارهاي ارزش را در نيازها، گرايش ها و قابليتهاي دروني انسان مي دانست.
ارسطو علم اخلاق را شاخهای از علم سیاست تلقی میکند. بر این اساس علم اخلاق او فردی و سپس اجتماعی است. علم اخلاق او مبتنی بر فضایلی است که توسّط عقل عملی کشف و آنگاه لازم الإجراء میگردد و عمل به آنها زندگی سعادتمندانه را به همراه میآورد.
اگرچه انسان برای رسیدن به کمال به جنبههای معنوی و حیات اخروی نیاز دارد که ارسطو در فلسفه اخلاق خود صحبتی از آن به میان نیاورده ولی مجموعاً اخلاق ارسطو دریچهای است که تا کنون مبانی فکری بسیاری از فیلسوفان شرق و غرب را متوجه خود ساخته است.
هدف افلاطون از اخلاق هماهنگ كردن طبيعت بشري با يك طرح پيش ساخته آرماني و الهي كردن انسان است ولي ارسطو اصول اخلاقي اش را به قامت نيازهاي طبيعت بشر دوخته است و به دنبال سعادت خوشي براي زندگي اين جهاني و روزمره انسان است.
ارسطو غايت فلسفه اخلاق را سعادت فردي وغايت سياست را خوشبختي همگاني مي داند. به نظر او سياست بسط اصول اخلاقي به قوانين اجتماعي است. از نظر او خير كل(جامعه) برتر از خير جز(فرد) است و براي همين اخلاق فردي را تابع اخلاق سياست بيان مي كند.
نزد ارسطو خوب به معناي دستيابي به سعادت، به معناي دستيابي به اهداف غايي كه انسان ها به طور طبيعي هدف قرار مي دهند. پس اينها غايات انسانها هستند. كساني كه به اين غايات برسند سعادتمند مي باشند. سعادت انجام اين فعل هاست.
همانگونه که اشاره شد نظریه اخلاقی ارسطو براساس خیر (سعادت انسان) پایهریزی شده است. او معتقد است که ذات خیر به صورت یک جوهر کلی وجود ندارد. خیر بشر را باید برحسب خودش فهمید. یعنی از طریق معرفت درونی در باب حالات بشر و از طریق بصیرت در قابلیتهای بهم پیوستهای که طبیعت انسان را سامان میدهد، این معرفت محتاج تجربه شخصی است.
فلسفه اخلاق ارسطو پیش از هر چیز، با عمل یا کردار سروکار دارد. به نظر او کوشش برای شناخت خصلتهای انسانی هدفی نهایی نیست بلکه وسیلهای است برای رسیدن به هدف دیگر که همانا کردار و عمل به اصول اخلاقی است. خود او میگوید که هدف از نوشتن اخلاق، این نیست که بدانیم فضیلت چیست بلکه در این است که ما از نیکان شویم، چون اگر این نباشد آن پژوهش سودی ندارد. پس لازم است که درباره کردارها پژوهش کنیم به این منظور که چگونه به آنها عمل کنیم.
بر این اساس «علم اخلاق» ارسطو آشکارا غایت انگارانه است. او با عمل سر و کار دارد. با عملی که انسان را به خیر رهنمون میشود و هرچه به حصول خیر یا غایت او منجر شود، عمل حق و درستی خواهد بود.
او قائل است که سعادت، برترین خیر است با این حال سعادت انسانی را به معنای «لذت» یا «ارضاء شدن» نمیداند، بلکه سعادت در دیدگاه او از یک سو مفهومی است که در ارتباط با روح و عقل انسان است و از سوی دیگر با عمل در ارتباط است یعنی برای سعادتمند شدن، رفتار و زندگی سعادتمندانه نیز لازم است.
بر این اساس ارسطو، در باب اخلاق، نظریه «سعادت» را طرح کرده است. او مدعی است انسان طالب سعادت است نه خوبی (خیر). از نظر ارسطو، خوبی همان سعادت است.
این پرسش مطرح است که از نظر ارسطو راه تحصیل سعادت چیست؟ علم اخلاق عبارت است از علم راه تحصیل سعادت.
ارسطو معتقد است که فضائل وسائلی هستند برای رسیدن به هدفی که سعادت باشد، چون هدف چیزی است که ما آن را آرزو میکنیم و وسیله چیزی است که دربارهاش میاندیشیم و آن را بر میگزینیم.اعمال مربوط به وسیله باید انتخابی و اختیاری باشد. پس رعایت فضائل مربوط به وسیله است.
ارسطو اخلاق را، و در حقیقت «راه وصول به سعادت» را، رعایت اعتدال و حد وسط میداند. میگوید: فضیلت یا اخلاق حد وسط میان افراط و تفریط است. او معتقد است هر حالت روحی یک حد معین دارد که کمتر از آن و یا بیشتر از آن رذیلت است و خود آن حد معین فضیلت است. مثلا «شجاعت» که مربوط به قوه غضبیه است و هدف قوه غضبیه دفاع از نفس است و حد وسط میان «جبن» و «تهور» است، و «عفت» که مربوط به قوه شهویه است، حد وسط میان «خمود» و «شره» است، و «حکمت» که مربوط به قوه عاقله است حد وسط میان «جربزه» و «بلاهت» است. و همچنین «سخاوت» حد وسط میان «بخل» و «اسراف» است، «تواضع» و «فروتنی» حد وسط میان «تکبر» و «تن به حقارت دادن» است.
ارسطو، برخلاف افلاطون، معتقد است که علم و معرفت برای تحصیل فضیلت شرط کافی نیست، علاوه بر آن باید نفس را به فضیلت تربیت کرد، یعنی باید در نفس ملکات فضائل را ایجاد نمود، باید کاری کرد که نفس به فضائل که رعایت اعتدالها و حد وسطها است، عادت کند و خو بگیرد، و این کار با تکرار عمل میسر میشود.
نظر شما