خبرگزاری مهر - گروه هنر -صادق وفایی: اولینقسمت از گفتگوی مشروح با محمود قنبری گوینده و مدیر دوبلاژ، چندی پیش منتشر شد. در بخش اول این گفتگو، درباره چگونگی ورود قنبری به رادیو و سپس دوبله را در کنار اشتغالش به امور فنی صحبت شد. نظم و انضباط آلمانیها، چگونگی پا گرفتن استودیوهای مهمی چون کاسپین، شروع موج دوبله سریالهای خارجی در این استودیو و … از جمله مسائلی بودند که در بخش اول گفتگو با قنبری مطرح و تعریف شدند.
اولینقسمت این گفتگو در پیوند استودیوهای دوبله چگونه پا گرفتند؟ / ماجرای یک ممنوعالکاری عجیب قابل دسترسی و مطالعه است. قسمت پیشین گفتگو با ممنوعالکاری قنبری به پایان رسید.
دومین قسمت گفتگو با اینمدیردوبلاژ پیشکسوت، مربوط به ادامه وقایع دوران ممنوعالکاری او در استودیوی کاسپین است که عموماً سریالهای تلویزیونی را برای پخش از آنتن تلویزیون دوبله میکرد. جالب است که در این بخش از زندگی محمود قنبری، او پس از ممنوعالکاری، دو سال را با گویندگی آگهی و آنونس زندگی میکند و سپس با ورود به کار دوبله آثار سینمایی، جایگاه والایی بین مدیران دوبلاژ آثار سینمای جهان پیدا میکند. اما با پیش آمدن حوادث انقلاب، تعطیلی دوبله و بیکاری دوبله، ناچار دوباره به سمت کارهای فنی و تولیدی میرود؛ فروش زغال سنگ در زمستانی که انقلاب رخ داد و پس از آن، تاسیس و کار در کوره آجرپزی!
قنبری در طول سالهای فعالیتش در حوزه دوبله، چند قهر از تلویزیون را در کارنامه دارد و چندینمرتبه از تلویزیون خداحافظی کرده است. آخرین قهر و خداحافظی او مربوط به سال ۵۸ و بهدلیل مشکلات مدیریتی است که در نهایت، سال ۷۸ پس از ۲۰ سال دوباره به تلویزیون برگشت.
تاسیس استودیوی رسالت توسط شخص قنبری هم اتفاق مهمی است که سال ۶۱ رخ داد اما در قسمت سوم گفتگو به آن خواهیم رسید.
در ادامه، قسمت دوم گفتگو با محمود قنبری با این بخش از گفتههای قنبری، پی میگیریم: «وقتی ممنوعالمدیردوبلاژی هم شدم، دکتر طبیبیان، با ناراحتی به من گفت «قنبری نمیتوانم با فلانی در بیافتم. وگرنه باید استودیو را تعطیل کنم.» گفتم «نه آقا من میروم.» این رفتن همانا و بیکاری همانا! خوشبختانه این اتفاقات مصادف شدند با سال ۱۳۵۰، که بنا شده بود به بهانه جشنهای ۲ هزار و ۵۰۰ ساله برای دو هزار و ۵۰۰ مدرسه برنامههایی تدارک ببینند. برای این برنامهها روزی حداقل ۱۰ آگهی مینوشتند که از تلویزیون پخش شوند. یک آقای زُهری نامی در ساختمان آلومینوم بود که مسئول این کار شده بود. او هم برای آگهیهایی که باید تحویل میداد، صدای من را مثل همان نریشنهایی که برای «فراری» میگفتم، میخواست. در نتیجه، در آن برهه، روزی ۱۰ آگهی میگفتم و یکی از آنها انتخاب و شب از تلویزیون پخش میشد.»
* در همان دوره ممنوعالکاری؟
بله. در هماندوره، پس از دوسهماه بیکاری، ناگهان این آگهیها به پستم خوردند.
* شما سال ۵۰ از کاسپین رفتید؟
بله. اوایل سال ۵۰. یکسال و اندی تا نزدیک دو سال، بهاینترتیب، زندگی من با آگهی و آنونس گذشت. آنونس فیلمهای فارسی و فرنگی را میگفتم و هیچوقت هم غرورم اجازه نمیداد به استودیویی مراجعه کنم و بگویم «بیکارم به من کار بدهید!» آنهایی هم که آگهی میدادند، صدایم را یا از روی نریشنهای کاسپین میشناختند یا از تبلیغات دیگر؛ مثل لاستیک بیاف گودریچ که آگهیاش مثل توپ صدا کرده بود. که آقای پرتوی رئیس یکی از کانالهای تلویزیونی، در شروع کار آن کانال آمده بود پرسیده بود «این قنبری کیست؟» دید یکجوان تَرکهای ۶۰ کیلویی است (میخندد) و گفت «من فکر میکردم الان یک آدم بزرگ و هیکلدار میبینم.»
* این آگهی چهزمانی پخش میشد؟
ابتدای سریال «فراری».خلاصه دو سال با پول آگهی و آنونسگویی، دو خانوار را گرداندم.
* شما از ۴۳ تا ۵۰ شما در کاسپین بودید.
بله مدیر کاسپین بودم. اواخر ۴۹، نزدیک ۵۰ بیکار شدم تا اینکه ۵۱ اولین کارم را...
* کار سینمایی انجام دادید.
بله. آنهم تصادفی بود. یکشب صدابردار استودیو دماوند را دیدم. گفت «آقا قنبری کجایی؟» گفتم «بیکارم و دارم با آنونس و آگهی میگذرانم.» گفت «خب بیا پیش روبیک در دماوند.» آن موقع دماوند، فیلمهای کمپانیها را کار میکرد. گفت «بیا پیش روبیک. آنجا به تو احتیاج دارد. آنجا فیلمهای گردنکلفت را دوبله میکنند.» گفتم «من اهل تقاضای کار نیستم. اگر خواست زنگ بزند، میآیم.» گفت باشد میگویم. فردا شبش دوباره او را دیدم. گفت «آقا قنبری چه غلطی کردم پیشنهاد دادم!» گفتم چرا؟ گفت «تا به روبیک ماجرا را گفتم، از من پرسید چهقدر از قنبری (پول) گرفتی؟ تو ما را این وسط دلال کردی.» روبیک گفته بود اگر کار دارد بیاید پیش من! من هم به صدابردار دماوند گفتم «ول کن فرامرز جان من کجا بروم آخر! چه بگویم؟» گفت «اگر نیایی واقعاً فکر میکند من میخواستم از تو پول دلالی بگیرم.»
البته من از قبل روبیک را دیده بودم. چون سر عروسی من و والیزاده که هر دو در یک شب بود، آمده بود. من را میشناخت و دیده بود. آوازهام را هم شنیده بود. خلاصه بعد از آن گفتگوها با صدابردار استودیو دماوند، پیش روبیک رفتم و ماجرا را گفتم. گفت «خب میآمدی پهلوی خودم!» گفتم «رویم نمیشد آقا! بیایم بگویم به من کار بدهید؟ نمیشود که!»
* این روبیکی که شما اینجا با او صحبت کردید، روبیک گریگوریانس است. در دماوند یک روبیک منصوری هم بود که صدابردار بود...
بله. یک روبیک دیگر هم داشتیم البته.
* بله. درست است. در دوبله چندتا روبیک داریم.
این روبیک گریگوریانس، خودش از ابتدا آپاراتچی بود. بعد یکاستودیوی کوچک دایر کرد و بعد هم وقتی زمینهای خیابان دماوند بایر بودند، رفت زمینی خرید و استودیوی دماوند را تاسیس کرد؛ که یکطبقهاش استودیو بود، یکطبقه خانه، یکطبقه هم اتاق میکس و دفتر. بعد هم رفت جلوتر زمین دیگری خرید و لابراتوار زد. او هم از بچههایی بود که از صفر شروع کرده و موفق بود.
* اجازه بدهید یکجمعبندی زمانی تا اینجا داشته باشیم. شما سال ۳۸ وارد دوبله شدید. تا پیش از آن، یعنی تا سال ۳۶ سه مدیر دوبلاژ اصلی بودند که فعالیت میکردند؛ سیامک یاسمی، محمدعلی زرندی و علی کسمایی.
مدیردوبلاژ زیاد داشتیم. اما دوران مدیران دوبلاژ موفق به ۲ دوره تقسیم میشود. یک دوره زرندی، دوستدار و مرحوم کسمایی بودند؛ و خسروانه و امثالهم هم کنارشان بودند. وسط کار آنها، من وارد گود شدم. با تلویزیونی شروع کردم و با آنها کاری نداشتم چون آنها در کار سینما بودند. از سال ۵۰ که این اتفاقات پشت سر هم افتاد، خسروشاهی، مقامی و...
* سعید مظفری!
بله. خسروشاهی، مقامی، من و مظفری هم اضافه شدیم. یعنی ما چهار نفر شدیم ستون دوبله؛ در سینما.
* و نسل جدید آن موقع محسوب میشدید.
بله. نسل دوم بودیم. آنها ۳۶ شروع کردند؛ ما ۳۸ و ۳۹ شروع کردیم که من البته ۳ بار آمد و رفت داشتم. یکبار همین فاصله ۳۹ تا ۴۱. یکْ دوسال هم که ممنوع الکار بودم و یک دوسالش هم به آتشزدن سینما رکس و حوادث انقلاب برمیگردد که کار متوقف شد. که به آنجا خواهیم رسید.
* از آن دوران سه مدیر دوبلاژ قبلی این را هم بپرسم...
البته پیش از آنها عطاالله زاهد هم بود.
* بله. که جزو اول اولیهای دوبله بود.
بله. ما در واقع نسل دوم دوبله با فاصلهای اندک هستیم و همان نسل دوم آمد جای آن بزرگان را گرفت. آن موقع دیگر کسمایی آنطور در دور نبود. یا ایرج دوستدار. اینها به مرور عقبنشینی کردند و از سال ۵۰ به بعد غالب کارها به دست ما افتادند. که ما چهارتا بودیم؛ مظفری، قنبری، مقامی و خسروشاهی خودش میگفت «اصلا نمیدانستم سینک یعنی چه! سیلابی جلو میرفتیم.» یعنی لغت «مَن» یک سیلاب است که جای «آی» مینشیند. مثلاً «میخواهم» ۳ سیلابی است. زمانی که عطاالله زاهد آمده بود، با سیلابشماری فیلمها را دوبله میکردند.
* اسماعیل کوشان هم برای هماندوره اولیه است.
که با فیلم فارسی شروع کرد و بعد دیگر، وارد دوبله شد. اینها مربوط به زمان کوتاهی است و بعد، کوشان به ایتالیا رفت. بعد هم از ایتالیا برگشت ایران و میخواست عدهای را برای تدریس و آموزشدیدن به ایتالیا ببرد که (منوچهر) اسماعیلی جزو اولین گروه بود.
* که جا ماند و نرفت.
بله. ما در واقع نسل دوم دوبله با فاصلهای اندک هستیم و همان نسل دوم آمد جای آن بزرگان را گرفت. آن موقع دیگر کسمایی آنطور در دور نبود. یا ایرج دوستدار. اینها به مرور عقبنشینی کردند و از سال ۵۰ به بعد غالب کارها به دست ما افتادند. که ما چهارتا بودیم؛ مظفری، قنبری، مقامی و خسروشاهی.
* ناصر طهماسب چهطور؟
طهماسب در کاسپین، مدیر دوبلاژ شد. بیرون هم آمد هرچه کار کرد بیشتر برای تلویزیون بود و فیلمهای فارسی علی حاتمی.
* در «هزاردستان» و...
«هزاردستان» را کسمایی دوبله کرد اما در اصل، کمکیارش اسماعیلی بود.
* طهماسب!
نه. منظورم خود اسماعیلی است. طهماسب هم بود. اصولاً علی حاتمی عاشق طهماسب و اسماعیلی بود.
* و به هر کدام هم چند نقش داده بود.
بله دیگر. ولی در کل عاشق حضور اینها بود. حضور طهماسب را دوست داشت. طهماسب یکجا بنشیند، اینقدر شوخی و خوشزبانی دارد که از حضورش لذت میبرید. فیلمهای حاتمی را بیشتر طهماسب دوبله کرد ولی «هزاردستان» را به کسمایی داد و او هم با کمک اسماعیلی کار را دوبله کرد.
برای دوبله فیلم «شِین» که نزدیکهای آخر عمرش دوبله شد، زنگ زد گفت «قنبری من دیگر گویندهها را نمیشناسم. دیالوگها را سینک زدهام ولی برای کمک بیا!» که من بهعنوان دستیارش رفتم. فیلمهایی هم از این ماجرا گرفته شد که هستند. در آن روزها آقای کسمایی مصاحبهای هم با حسین مطمئنزاده کرد و گفت «تا امروز فکر میکردم کسی دقت و وسواس من را در کار ندارد ولی امروز فهمیدم اینطور نیست.» آن دو روزی که آن فیلم را کار میکردیم واقعاً یکجشنواره بود و بچهها هم میآمدند دیدنش. مثلاً جلیلوند یکرل کوچک حرف زد. در کل هرکسی دوست داشت در آن فیلم حرف بزند.
* ببخشید، از استودیوی مهتابفیلم صحبت کردیم؟ به شک افتادم!
بله. در حرفهایم اشاره کردم. «نبرد» را آنجا دوبله کردیم.
* «فراری» هم که در کاسپین بود.
بله. ۱۳ تای اولش را (منوچهر) نوذری کار کرد. رل اولش را جیسن چیچی باز میکرد که آن را دادیم به اسماعیلی. اسماعیلی هم یک سفر آمریکا برایش پیش آمد. گفت «من میروم یکماهه برمیگردم.» رفت و تلفن زد و گفت کارم اینجا طولانی است. آن زمان اسماعیلی در ۳ فیلم حرف میزد، آیرون ساید، فراری و پریمیسون. که ما فراری را دادیم به طهماسب که حتی از فیلم سیزدهمش، یکربع نوار پاک شده بود. گفتند چه کنیم؟ گفتم «طهماسب بگو برود!» و گفت و کسی متوجه نشد!
* واقعاً؟
بله. صدا از احدی در نیامد. تا قسمت ۱۳ را نوذری دوبله کرد. از ۱۳ به بعد دیگر زمانی بود که رفته بود سر فیلمبرداری و من ادامه دادم. من تا قسمت ۵۲ را دوبله کردم. از ۵۲ به بعد را هم دادم به طهماسب و گفتم «خودت دوبله کن!» خسرو (خسروشاهی) را هم که گفتم با ۶ قسمت آخر «زنبور عسل» شروع کرد و بعد کارش «بالاتر از خطر» و بعد «تابستان گرم و طولانی» ادامه پیدا کرد.
خسرو در دماوند آنگاژه بود و ماهی هزار و ۸۰۰ تومان میگرفت. یک روز با والیزاده رفتیم سینما یکفیلم دیدیم. گفتم «اینپسره کیست این رل را میگوید؟» ولیزاده گفت خسروشاهی. گفتم «منوچهر زنگ میزنی بیاید کاسپین؟» گفت آره.
* به خاطر دارید چهفیلمی بود؟
نه. اسمش را یادم نیست. اتفاقاً من و والیزاده و خانم بهیجه نادری رفتیم فیلم را با هم ببینیم. چون استودیو بهدلیل فنی تعطیل بود، گفتیم برویم فیلمی ببینیم و برگردیم. سینمای امپایر هم بود. ولی اسم فیلم را به یاد ندارم.
خلاصه منوچهر زنگ زد و خسروشاهی عصر به استودیوی کاسپین آمد. گفتم «آنجا چهقدر میگیری؟» گفت هزار و ۸۰۰. همانطور که گفتم آنگاژه آنجا بود. گفتم «۷ تومن بدهم خوب است؟» چشمانش حسابی درخشید. (میخندد) گفت «آره. میآیم.» خلاصه آمد و خانمش با خانمم دوست شد و روابط خانوادگی پیدا کردیم. تا همزمان با خروجم از کاسپین، خسرو هم بهسمت سینما رفت.
* به مقطع کار شما در استودیو دماوند برسیم. شما اولینفیلمی که آنجا دوبله کردید، «دراکولا» بود.
بله.
* همان نسخه سیاه و سفید قدیمی.
اولین نسخه دراکولایی بود که ساخته شد. اسم هنرپیشهاش چه بود؟
* کریستوفر لی.
بله. خودش است. مرحوم (محمود) نوربخش هم نقشاش را میگفت. سر همان فیلم من یک دیالوگ نوشتم، کاملاً لیپسینک. اصلاً انگار این لب و دهن فارسی باز میشد! حالا قبولشدنم پیش روبیک جریان دارد.
* چهجریانی؟
سر همانبحثی که با روبیک داشتم و گفت بیا دماوند کار کن، گفت «ترجمه یکفیلم هفته دیگر میآید. بیا آن را بگیر و کار کن!» هفته دیگر رفتم گفت ترجمه نیامده. به همینترتیب، یک ماه، یکماهونیم من را معطل کرد.
*در همان وضع بیکاری؟
بله. در همان وضع مرتب میگفت برو و بیا! میخواست استقامت من را محک بزند. ببیند من از این نازنازیها هستم یا آدمی هستم که پا پس نمیکشد. بعد همین دراکولای کریستوفر لی را داد و من هم دیالوگهایش را کاملاً سینک نوشتم. آن موقع یکتکه از پرده اول فیلم را میگرفتیم و یکتکه از پرده هشت را. بسته به گوینده و تواناییاش، تکهها را بالا و پایین میکردیم. روبیک به من گفت «قنبری دو پرده را پشت سر هم بگیر و بده.» خودش نشسته بود به سینک زدن. پرده دو را تا ظهر گرفتیم. ظهر دیدم مامور جلب آمد من را جلب کند. برای چه؟ برای اینکه پشت یک چکِ نوذری را امضا کرده بودم. (میخندد)
* (نوذری) آن موقع ایران بود؟
بله. برگشته بود. اوایل ۵۰ برگشت.
* شما که (به انگلستان) نرفتید؟
نه. من نرفتم.
* فقط یکنکته! همان برهه اولیه که شما داشتید وارد استودیو دماوند میشدید، منوچهر اسماعیلی ظاهراً اختلافاتی با روبیک داشته...
بله. به آن هم میرسیم. خلاصه ما آن دو پرده را کار کرده بودیم که آمدند من را جلب کردند و بردند کلانتری شمران. بعد معلوم شد ماجرا مربوط به بیمه نوذری بوده است. نوذری به یک آقای نعمتینامی چک داده بود و من پشتش را امضا کرده بودم. طرف نوذری را پیدا نکرده بود، بههمیندلیل آمده بود سراغ من. من هم به نوذری زنگ زدم و ماجرا را گفتم. سریع خودش را رساند و گفت «چک برای من است، چرا قنبری را گرفتهاید؟»
بالاخره ساعت ۵ بعد از ظهر آزاد شدم و آمدم پیش روبیک. گفتم «ببخشید روز اول کاری این ماجرا پیش آمد!» روبیک گفت «تو از آن لوطیهایی هستی که زمین خوردیها!» گفتم «حالا کاری است که شده!» گفت «من این دو پرده را دیدم. تو کاملاً لیپسینک نوشتهای. آفرین! آفرین! ادامه بده!» فردا صبحش هم آمدیم و باقی هشت پرده را گرفتیم و فیلم را تمام کردیم. رسم این بود که پس از پایان کار، یکخلاصه داستان، چند اسم پیشنهادی برای فیلم و صورت حساب را با اسامی بچههای گوینده میدادیم بالا (دفتر). روبیک، دستمزد آنهایی را که آنگاژه بودند، میدانست. قیمت آنهایی هم را که نبودند، خودش میدانست. وقتی به طبقه بالا رفتم تا این موارد مکتوب را به روبیک بدهم، بلافاصله یک فیلم از راجر مور به من داد. گفت «این را هم فوری کار کن!» چشم! رفتم سینک زدم و گفتم «آقای روبیک حاضر است، سالن را کی میدهید؟» گفت «رلهایش چهکسانی هستند؟» گفتم «باید از آنگاژههایت استفاده کنم. راجر مور که (جلال) مقامی است و شخصیت زن فیلم را هم رفعت هاشم پور باید بگوید. گفت «بله. کارت درست است. فلان دو روز بیا!» آن موقع در دور روز کار میکردند.
در دماوند رسم بود وقتی یک فیلم را تمام میکردند، هرکس از بزرگترها مثل آقای رسولزاده یا کسمایی که بود، روبیک یکماه یا ۲۰ روز بعد زنگ میزد تا بیاید فیلم بعدی را بگیرد. اینکه تو صورت حساب فیلم را ببری و همانموقع فیلم بعدیات را بگیری، برای بقیه عجیب شده بود. و حساسیت درست کرده بود خلاصه مثلاً شنبه را به عنوان روز اول آمدیم و از صبح تا ۷ بعد از ظهر همه تکهها را گرفتیم. فقط یکتکه ماند. خانم رفعت سر ساعت ۷ گفت «من دیگر کار نمیکنم. قرارمان تا ساعت ۷ بوده.» گفتم «حالا این یک تکه را بگیریم! برود دیگر!» گفت «نه. باشد برای فردا.» گفتم باشد! به خانه رفتیم و فردا صبح که آمدیم سر کار، آبدارچی استودیو خدا رحمتش کند، پیرمردی بود. روبیک از او گزارش دیروز را خواسته بود و او هم گفته بود که فقط یک تکه از فیلم باقی مانده است. روبیک کچل بود. وقتی آن روز دیدمش، ماجرا را شنیده و از پایین تا بالای کلهاش لبو شده بود، قرمز قرمز! (میخندد) به من گفت «چیکاری کردی قنبری؟» گفتم «هیچیآقا، امروز کار تمام است.» گفت «چهقدرش مانده؟» گفتم یکتکه! گفت «آنیک تکه را نمیتوانستی دیروز بگیری؟»
گفتم «خب نشد! امروز میگیریم. چه فرقی میکند؟ ما که دو روز وقت گرفته بودیم.» دیگر حرفی به من نزد. به آن پیرمرد آبدارچی گفت رفعت که آمد بگو بیاید بالا پیش من! فهمیدم پیرمرد قصه را لو داده است. خلاصه وقتی رفعت هاشمپور آمد، رفت بالا در دفتر روبیک و وقتی از دفتر بیرون آمد، این دفعه او بود که رنگ لبو شده بود! به او گفتم «خانم رفعت من چیزی نگفتهام ها! فقط بدان من شکایتی نکردهام.» او هم گفت «خب، باشد.» خلاصه رفتیم آنیک تکه را گرفتیم و بعد من صورت کار را بردم بالا به دفتر روبیک.
در دماوند رسم بود وقتی یک فیلم را تمام میکردند، هرکس از بزرگترها مثل آقای رسولزاده یا کسمایی که بود، روبیک یکماه یا ۲۰ روز بعد زنگ میزد تا بیاید فیلم بعدی را بگیرد. اینکه تو صورت حساب فیلم را ببری و همانموقع فیلم بعدیات را بگیری، برای بقیه عجیب شده بود. و حساسیت درست کرده بود. من همین که صورت فیلم را بالا بردم، فیلم «ویولنزن روی بام» را از روبیک گرفتم. گفت «قنبری این فیلم برای آقای یاسایی است. در آمریکا با هم آن را خریدیم و همانجا هم گفته این رل را بده اسماعیلی بگوید.» گفتم «باشد آقا. منوچهر همهجوره با ما دوست است.»
* این؛ همان ماجرای درگیری اسماعیلی با روبیک است؟
بله. راستی این را بگویم که یکی از دلایل درگیریام با تلویزیون، اسماعیلی بود. در سریال «اوبراین»، پیتر فالک را میگفت. آن موقع گویندههای تکفیلمی یا تک برنامهایها را نهایت ۲۰۰ تومان میدادیم. اسماعیلی گفت «من برای هرکدام ۵۰۰ تومان میگیرم.» گفتم باشد و پول را هم به او دادم. خودم هم یک قرارداد فیکس و ثابت با بالا داشتم. با خودم گفتم درباره این مورد کمی مذاکره میکنم و مبلغ بیشتری برای گروه میگیرم. جلسهای در تلویزیون گذاشتیم که آقای (هوشنگ) لطیفپور گفت «نه. نمیخواهد. رل را بده افضلی بگوید! لازم نیست ۵۰۰ تومان بدهی!» گفتم «من از جیب خودم میدهم.» یعنی این حد به اسماعیلی نزدیک بودم که خودم ضرر کنم ولی او را برای کار نگه دارم. به همیندلیل با خیال راحت به روبیک گفتم منوچهر برای «ویولنزن روی بام» میآید. بعد هم به او زنگ زدم و گفتم چنین فیلمی هست در استودیو دماوند. مقادیر زیادی شعر و آواز دارد که میخواهم به صورت دکلمه در بیاوریم. فیلم خوبی است. گفت «بگو روبیک خودش زنگ بزند!» گفتم «خب قرارت را با من بذار! با روبیک هم هر حرفی داری بیا خودت اینجا سر کار بگو!» گفت «نه. به او بگو زنگ بزند! من با او حسابکتابی دارم.» دردسرتان ندهم این دو بارها همدیگر را دیدند.
* اصل ماجرا چه بود؟
منوچهر یک دلگیری قدیمی از روبیک داشت و میخواست تلافی کند. حالا من دنبال چه بودم؟ یکفیلم اسمی به من داده بودند که میخواستم به بهترین شکل دوبلهاش کنم تا در سینما بدرخشد و صدا کند. خلاصه من زنگ بزن، تو زنگ بزن، نشد! یک روز اسماعیلی به من گفت «من استودیوی آربی (برای بیک ایمانوردی) هستم بگو روبیک به من زنگ بزند!» به روبیک گفتم «یکزنگ بزن ختم کار!» گفت «قنبری این فیلم باید دوبله شود و تو هم باید دوبلهاش کنی! به غیر از اسماعیلی فکر دیگری بکن!»
* پس ناامید شده بود.
بله. ناامید شده بود.
* این برو و بیا و تلفنها چهقدر طول کشید؟
یک ماه نشد. درست زمانی بود که داشتم با آرامش سینک میزدم، قطعات اشعاری فیلم را فراهم میکردم و شعرها را تنظیم میکردم. تلفن استودیو آربی را گرفتم و گوشی را دادم به روبیک. بعد از چند کلمه روبیک دوباره سرخ و لبو شد. اسماعیلی از آنطرف تلفن به روبیک گفته بود «بده فیلم را خودم دوبله کنم بعد با هم کنار میآییم.» روبیک تق، گوشی را گذاشت و با عصبانیت به من گفت «این بود رفیقت؟» گفتم «آقا این به رفاقت من و او ربطی ندارد به مشکل شما و او ربط دارد.»
* آقای اسماعیلی که خودش دوبله نمیکرد. گوینده بود و مدیریت نمیکرد. چرا گفت فیلم را برای دوبله به خودش بدهد؟
به خاطر همان مساله قدیمی خودشان این را گفت. من هم اطلاعی از آن دلخوری نداشتم و نمیتوانستم بپرسم. حس میکردم اصلاً مساله من نیستم. آخرسر هم که این سنگ را جلوی پای روبیک گذاشت. خلاصه روبیک گوشی را گذاشت و من گفتم «آقا هرچه مصلحت استودیو است. بدهید منوچهر دوبله کند. ولی من روی دیالوگش کار کردهام. باید دوباره بدهید ترجمه شود چون من کارم را نمیدهم.» گفت «نه. آسمان زمین بیاید، تو باید دوبله کنی! حالا فکر گویندهاش را بکن!» گفتم باشد یککاری میکنم. روبیک گفت «نقش تپل را بده به نوربخش.» گفتم «نه. نوربخش گوینده خوبی است ولی نوسانات کار، و بالاوپایینهای این نقش را نمیتواند در بیاورد. تارهای صوتیاش این گنجایش را ندارد.» گفت «برو ببین چهکار میکنی!»
این حرفها را که زد، من آمدم بیرون سالن نشستم. هرچه صدا میکرد «قنبری ضبط است بیا!» نرفتم داخل. سکوت! نمیرفتم! قنبری! ضبط است بیا! سکوت! گفته بود «خب، ضبط کنید بیاید بشنود!» بعد که ضبط شد گفت «بیا بشنو!» گفتم «مدیر دوبلاژ شمایید آقای روبیک من دیگر برای چه بیایم؟» گفت «یعنی چی؟» گفتم «آن آبی که من گذاشتم روی حساب و کتاب بود. شما که بقیه قصه را ندیدی!» گفت «حالا قهر کردی؟» گفتم «بله. ادامه هم نمیدهم.» من از پیش روبیک رفتم و به حسین عرفانی زنگ زدم. گفتم «حسین، یک فیلم هست که اگر درست از کار در بیاید، هم تو رشد میکنی هم من!» گفت «چه فیلمی؟» گفتم «فردا بیا استودیوی دماوند تا با هم ۱۸ پرده فیلم را ببینیم.» فردایش حسین آمد و نشستیم پای موویلا و از جوانی تا پیری تپل را دیدیم. حسین مانده بود. چون رل سنگینی بود. خلاصه آمدیم و کار را شروع کردیم. روبیک گفت آنونس را اول بگیرم. بعد موقع دوبله فیلم، من اول کار بچهها را گرفتم و کار حسین را این کاسترو (جدا) گرفتم. یک هفته برای دوبله این فیلم وقت گذاشتیم. اولین تکه را ساعت ۹ صبح در آپارات گذاشتیم و یک بعد از ظهر برداشتیم. حسین هی غر میزد، خیس عرق میشد و میگفت «دیوانهام کردی!» میگفتم این زِق را اینجا ندادی! این بالا و پایین را اینجا نکردی! این جمله را اینطوری گفتی.... خود روبیک هم صدابرداری میکرد.
* گریگوریانس دیگر!
بله. خودش. گفت صدابرداریاش را خودم میکنم.
سر آن فیلم، در یک جای اشعار فیلم، ترجمه فیلم «کبوتر طلایی» بود. اما من آن را تبدیل کرده بودم به «کبوتر آبی»؛ برای ترجیعبند اشعارش. یکحسابکتابی در قصه بود که به خاطر آن، نوشتم «کبوتر آبی». ناگهان سر تمرین روبیک کار را نگه داشت و گفت «قنبری، اینکه کبوتر طلایی است چرا کردی کبوتر آبی؟» گفتم «به هزار و یک دلیل آقا!» گفت «نه، نه بکنش همان طلایی. بچهها این را بکنید کبوتر طلایی.»
این حرفها را که زد، من آمدم بیرون سالن نشستم. هرچه صدا میکرد «قنبری ضبط است بیا!» نرفتم داخل. سکوت! نمیرفتم! قنبری! ضبط است بیا! سکوت! گفته بود «خب، ضبط کنید بیاید بشنود!» بعد که ضبط شد گفت «بیا بشنو!» گفتم «مدیر دوبلاژ شمایید آقای روبیک من دیگر برای چه بیایم؟» گفت «یعنی چی؟» گفتم «آن آبی که من گذاشتم روی حساب و کتاب بود. شما که بقیه قصه را ندیدی!» گفت «حالا قهر کردی؟» گفتم «بله. ادامه هم نمیدهم.» گفت «خیله خب بابا! پاشو بیا! بکنیدش همان کبوتر آبی.» (میخندد)
* پس آن جدیت آلمانی را به صاحبان استودیو هم نشان میدادید!
(میخندد) این هم جالب بود که گفت «دو پرده این کار را بگیر که من میکس کنم یسایی بیاید ببیند و فردا نگوید چرا اسماعیلی رل را نگفته!» من هم حسین (عرفانی) را جوری اینورآنور کرده بودم که کسی نفهمد اسماعیلی نقش را نگفته. خلاصه دو پرده را گرفتیم و روبیک میکس کرد. آوازها را هم گذاشته بودم و وقتی یسایی آمد و دید، حیرت کرد. برگشته بود به روبیک گفته بود: «دیدی؟ نگفتم، این رل را باید اسماعیلی بگوید!» (میخندد) خلاصه خیال روبیک راحت شد. فردایش صدایم کرد و گفت «قنبری یکوقت پیش یسایی نگویی این رل را عرفانی گفتهها!» گفتم نه خیالتان راحت. این فیلم مدتی بعد در سینمای رادیوسیتی اکران شد.
حالا در آن ماجرای بیکاری من، دکتر قطبی رئیس تلویزیون هم قاطی قضیه شده بود. چهار نفر برگهای را امضا کرده بودند که این (قنبری) صلاحیت مدیردوبلاژی را ندارد.
* یعنی امضا جمع کرده بودند؟
بله.
* چهکسانی؟
چهار نفر؛ صفا، لطیفپور، مهرآسا و پرویز بهرام.
همینجور فیلم بود که سرازیر شده بود. فهرستشان را در دفترچههایم نوشتهام. شرایط طوری شده بود که در یک ماه، ۲۵ فیلم سینمایی کار کردم. فیلم را ۹ صبح شروع میکردم، ۷ عصر تمام میشد. به خانه میرفتم، یکدوش میگرفتم و شام میخوردم دوباره به استودیو میرفتم. مینشستم پشت میز موویلا و میرزا بنویسم هم کنار دستم مینشست. تا ۵ و ۶ صبح کار میکردیم و این میان دو ساعت روی مبل میخوابیدم. دوباره از ۹ صبح شروع میشد بعد که «ویولونزن روی بام» به اکران آمد، آقای قطبی رفت فیلم را دید. پرسیده بود «این را که دوبله کرده؟» گفته بودند قنبری. او هم پرسیده بود «همانی که صلاحیت ندارد؟» خلاصه خانمی به اسم فولادوند منشیاش بود که به من زنگ زد تا به تلویزیون بروم. وقتی داخل اتاقش شدم، بعد از سلام و علیک گفت «تو کجایی پسر؟» گفتم «در سینما دست و پا میزنیم.» گفت «برای چی برای تو نوشتهاند صلاحیت نداری؟» گفتم «لابد نداریم دیگر!» گفت «حالا من حساب آنها را میرسم. ولی تو باید کار کنی! یکسری فیلمها هست که میفرستیم کاسپین و همانجا اینها را کار کن!» گفتم «نمیشود آقای قطبی. چون ممنوعالکارم کردهاند.»
خلاصه دردسرتان ندهم، آخر حرفهایش گفتم «آقای قطبی، مساله این است که وقت ندارم!» علتش این بود که وقتی «ویولنزن روی بام» اکران شد، از همه استودیوها، البرز، پاسارگاد و … همه سراغم آمده بودند. یعنی شرایط طوری بود که اگر امروز به من فیلم میدادی، میگفتم ۴۵ روز دیگر دوبلهاش میکنم. اصلاً وقت نداشتم. همینجور فیلم بود که میآمد. کاوه آمد فیلم «آتیلا» را به من داد و گفت «آقاقنبری این را ببین و یکصورت به من بده!» من فیلم را دیدم و صورت دادم.
* هوشنگ کاوه!
بله. صاحب سینما تختجمشید بود که استودیوی البرز _را که بعداً راما شد _ مدیریت میکرد. وقتی صورت را دید، همه را اوکی داد ولی گفت «قنبری مبلغ خودت زیاد است.» گفتم «قیمت من این است.» گفت «نمیتوانیم بدهیم.» گفتم «خب پس خداحافظ!» رفتم. کمی بعد در استودیوی پاسیفیک مشغول سینکزدن سریالی به اسم «سوئیچ»، بودم که کاوه زنگ زد و گفت «آقای قنبری صاحب فیلم موافقت کرد این مبلغ را به شما بدهیم.» گفتم «پس لطف کنید متن دیالوگها را برایم بفرستید تا فردا بیایم پشت موویلا بنشینم و سینک بزنم.» راستی، استودیوی هاراتون هم بود. خلاصه همینجور فیلم بود که سرازیر شده بود. فهرستشان را در دفترچههایم نوشتهام.
شرایط طوری شده بود که در یک ماه، ۲۵ فیلم سینمایی کار کردم. فیلم را ۹ صبح شروع میکردم، ۷ عصر تمام میشد. به خانه میرفتم، یکدوش میگرفتم و شام میخوردم دوباره به استودیو میرفتم. مینشستم پشت میز موویلا و میرزا بنویسم هم کنار دستم مینشست. تا ۵ و ۶ صبح کار میکردیم و این میان دو ساعت روی مبل میخوابیدم. دوباره از ۹ صبح شروع میشد. ۲۵ تا سینمایی در یک ماه، خیلی است! (میخندد)
* خانوادهتان ناراحت نمیشدند؟ اعتراضی، گلایهای؟
نه دیگر! به عیالم از ابتدای ازدواج گفته بودم که کار ما حساب و کتاب ندارد. دیر و زود آمدی یا دو روز نیامدی و اینها ندارد! او هم بنده خدا پذیرفت! بچهدار هم که شدیم، سرش به بچهداری گرم بود. من را هم میشناخت و میدانست سرم به کار گرم است و اهل حاشیه نیستم.
خلاصه تا اینجا، روبیک شیفته من شد و مدام انواع و اقسام کارها را از فیلمهای درجه یک به من میداد.
* شما در سال ۵۱ از تلویزیون رفتید و ۵۸ دوباره برگشتید. درست است؟
نه. ۵۵ بود. وقتی به قطبی گفتم وقت ندارم، آن لحظه با ناراحتی نگاهم کرد. بعد خود آقای صفا زنگ زد و گفت «قنبری عذر میخواهم. آقای قطبی نامهای نوشته و گفته ویولنزن روی بامت اینطوری بوده و در گذشته هم نامهای امضا شده. ولی الان آقای قطبی ناراحت است. بیا و قبول کن!» آن موقع سری «آیرونساید» آمده بود. گفتم «باشد به آقای قطبی بگویید میآییم!»
* پس شما و حسین عرفانی سر فیلم «ویولنزن روی بام» در سینما گل کردید و کارتان دیده شد.
بله. حسین دیگر برای خودش به عرش رفت؛ من هم از اینطرف.
* پس شما ۵۱ از تلویزیون رفتید و ۵۵ برگشتید.
برنگشتم. فقط دوبله سری «آیرونساید» رو انجام دادم. این کار آمد کاسپین. گاهی آنجا میرفتیم و یکی دو قسمتش را دوبله میکردیم. آن موقع کارم، کاملاً سینما بود و طرف تلویزیون نمیرفتم. آن اصرار آقای قطبی و حرف آقای صفا، و از کار بیکار شدنش، باعث شد من زیاد سخت نگیرم. من که نمیخواستم کسی از نان خوردن بیافتد! حالا این حرفها، وسط حرف اصلی حرف میآورند. حدود ۲۰ سال بعد، آقای شکریآذر که در بنیاد فارابی مسئول دوبلاژ بود، یک روز به استودیو آمد و گفت «قنبری من میخواهم یکنفر کنارم باشد و در کارها کمکم کند. جلال صفا چهطور است؟» گفتم «مدیر خوبی است. به من بد کرده ولی مدیر خیلی خوبی است.» گفت جریان چیست؟ ماجرا را برایش گفتم. گفت «بابا تو خیلی مردی!» گفتم «نه. اینطور نیست. من دیده و شنیدهام که مدیر خوبی است ولی یکجا به من بد کرده. همین! اینکه دلیل نمیشود کلیت این آدم را نفی کنم!» بعدها خود صفا این مساله را شنیده بود. یک روز در فارابی؛ آمد و گفت «من در حق تو بدی کردم ولی تو با خوبی جواب دادی!»
از دامغان، کامیون کامیون زغالسنگ میآمد به کارخانه شوهر خواهرم. آنجا کیسههای گونی ۵۰ کیلویی را پر میکردیم و بعد شماره تلفنی هم به روزنامه انقلاب اسلامی داده بودیم. تلفن خانه خودم را؛ که «زغال سنگ برای گرمایش خانهها، در خانه شما.» خودم هم با وانت میرفتم. این ماجرا برای چه زمانی بود؟ درست وقتی که «پیشتازان فضا» روی آنتن بود. (میخندد) خلاصه در سینما کارمان گرفت و از این استودیو به آن استودیو؛ «آروارههای کوسه» و «صلیب آهنی» آمدند و …. آخرین فیلمی که کار کردیم و به آتشسوزی سینما رکس آبادان خورد، «کشتی لیندربرگ» بود که فیلم زیبایی هم بود. آن را در البرز دوبله کردیم که بعدش گفتند سینماها به کل تعطیلاند. استودیوها هم تعطیل شدند. آن موقع یک سفر به انگلیس و آمریکا رفته بودم که وقتی برگشتم مصادف شد با ۱۷ شهریور. همهچیز به هم ریخته بود. این بود که دوباره بیکار شدم و شروع کردم به زغالسنگ فروشی.
* زغال سنگ؟
بله. زمستان انقلاب، زمستان ۵۷، نفت پیدا نمیشد. از دامغان، کامیون کامیون زغالسنگ میآمد به کارخانه شوهر خواهرم. آنجا کیسههای گونی ۵۰ کیلویی را پر میکردیم و بعد شماره تلفنی هم به روزنامه انقلاب اسلامی داده بودیم. تلفن خانه خودم را؛ که «زغال سنگ برای گرمایش خانهها، در خانه شما.» خودم هم با وانت میرفتم. این ماجرا برای چه زمانی بود؟ درست وقتی که «پیشتازان فضا» روی آنتن بود. (میخندد)
* از تلویزیون.
بله. ۲۵۰ قسمتش هم رفته بود. وقتی به مشتری میگفتم سلام، میگفت «عه! شما کاپیتان کِرکاید؟» (میخندد) «کاپیتان کرک دارد زغال سنگ میفروشد.» میگفتند «آقا؟ شما در فضا؟ بعد اینجا زغالسنگ فروشی؟» (میخندد) میگفتم «روزگار است، پیش میآید دیگر!» باید دو خانه را خرج میدادم. چارهای نبود. بچههایم کوچک بودند. زیر این بار رفتم تا همهشان تحصیل کنند، یکی دکتر بشود، یکی مهندس و آینده داشته باشند. خوشبختانه همه به ثمر رسیدند.
خلاصه ۶ ماه را به این ترتیب گذراندم.
من سال ۴۸ ملکی را در دامغان خریده بودم که ۱۷۰ هکتار بود. قناتی هم داشت که خشک شده بود. در آن شرایط، به دامغان رفتم و ابتدا قنات آن ملک را لایروبی کردیم. بعد هم یکچاه نیمه عمیق زدم. بعد دو باغ ۵ هکتاری پستهکاری کردم. بعد هم گندمکاری و جوکاری کردیم. شوهر خواهرم در این کارها وارد بود. اما دیدم این کارها تا یک سال پولبده نیستند. به همین خاطر شروع کردیم به ساخت ۴ کوره آجرپزی دستی.
* سرمایه را از کجا آوردید؟ از کار دوبله داشتید؟
پساندازی داشتم. شهریور ۵۷ که آمریکا بودم، با ۱۰۰ هزار دلار میشد یک مکدونالد بخرم. برادرم اصرار داشت این کار را بکنم.
* یعنی مکدونالد بخرید و مشغول شوید؟
بله. الان قیمت یکمکدونالد یک میلیون دلار است. آن موقع با ۱۰۰ هزار دلار و باقیاش با وام بانکی میشد یک مکدونالد در آمریکا خرید.
* به شما اصرار میکردند بمانید؟
بله. ولی من از مادرم دل نمیکَندم. گفتم من آمریکا بمان نیستم. خلاصه به ایران برگشتم و باقی مانده پولهایم را سرمایه آن کار آجرپزی کردم.
وقتی میخواستم به آن سفر آمریکا و انگلیس بروم، ۲۸ مرداد ۵۷ بود. برادر همسرم در انگلیس هتل داشت و همسرم در لندن پیش او بود. آن موقع رفتم سر بازار، دلار بخرم. بانک هر دلار را میداد هفت تومان و صرافی میداد هفت تومان و سنار. ۱۰ هزار دلار و ۳ هزار پوند را خریدم به ۱۰۵ هزار تومان. (میخندد) الان این رقم را بخواهی بخری سرت سوت میکشد! در مسافرت هم خرج جا و مکان نداشتیم. چون برادر همسرم در انگلیس بود و برادر من هم در آمریکا. خلاصه سوغاتی خریدیم و آمدیم. بنابراین باقی پول را با خودم به ایران آوردم. من جمعاً آن موقع حدود ۵۰ یا ۶۰ هزار تومان پول داشتم.
دیدم مزرعه و باغ پسته پول را برنمیگرداند که بخواهم ماهیانه خرج خانه را بدهم. گفتم کوره آجرپزی احداث کنیم. در نتیجه ۴ کوره دستی زدیم. یکی را میچیدند، یکی میسوخت، یکی در حال سردشدن بود و یکی در حال بار زدن. این چهار حلقه را کنار هم درست کردم. هرکدامشان آن زمان ۲۰۰ تا ۲۵۰ تن آجر بود. بعد هم یک کمپرسی خریدم. یک دو سال هم اینجا بودم.
* یعنی از ۵۷ تا ۵۹ به این کار مشغول بودید.
تا ۶۰. اواخر ۵۹ و اوایل ۶۰ آمدم و چند تا فیلم دوبله کردم. شروع کردم به همکاری با موسسه سئوکسورتفیلم که یک موسسه روسی بود، و روبروی بنیاد فارابی قرار داشت.
* همکاریتان در زمینه خرید فیلم بود؟
بله.
* پس بناست به فیلم «داستان سیاوش» برسیم.
بله.
* پس بگذارید تا پیش از آنکه به آن فیلم و نمونههای مشابهش برسیم، درباره یک فیلم قدیمی بپرسم. «بورژوای کوچک»، که شما، نصرالله مدقالچی، منوچهر اسماعیلی و ناصر طهماسب در آن حرف میزدید. مدیر دوبلاژ این فیلم شما بودید؟
ناظران تلویزیون، سریال را دیدند و گفتند برای پخشاش از آنتن باید خیلی از بخشهایش عوض شود. من و آقای بزرگمهر و آقای علوی دوباره نشستیم، دیالوگها را زیر و رو کردیم و صحنههایی را قیچی کردیم که برای پخش جفت و جور شود. بزرگمهر خودش دوباره سریال را از اول مونتاژ کرد. نزدیک ۵ قسمت را دوباره دوبله کردیم و کار را با صورت حسابش، تحویل تلویزیون دادیم احتمالاً. چون من برای کسی حرف نمیزدم. حتی برای خودم هم حرف نمیزدم، مگر اینکه مجبور میشدم. بعد از انقلاب، به دلیل نبود فیلم، بیکاری و کمکاری بچهها، تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. تیتر فیلم را میگفتم و مدیریت میکردم. همان پولِ یک رل را میدادند. با خودم میگفتم اینرل را یکی از بچهها بیاید بگوید. مثلاً حسین معمارزاده بیاید بگوید یا دوست دیگرم بیاید تا او پولی بگیرد. بیشتر کار هم در انحصار فارابی یا تلویزیون بود. من آن موقع تلویزیون نمیرفتم.
* بله. شما ۵۸ دوباره از تلویزیون رفتید و سال ۷۸ پس از ۲۰ سال برگشتید.
بله. و پشت دستم را با سیگار داغ گذاشته بودم که تلویزیون نروم و ۲۰ سال هم نرفتم. حالا چرا نرفتم؟ سریالی بود به نام «سراب» که اسم اصلی کتابش، «شراب خام» بود. با کارگردانی آقای بزرگمهر که الان پیر شده است. دستیار کارگردانش فردی به اسم آقای علوی بود که تحصیلات آمریکا داشت و دکوپاژهایش را که میدیدی، متحیر میشدی. داود رشیدی، فنیزاده و بازیگران بزرگی در آن سریال بازی میکردند. این آقای علوی به من زنگ زد که بروم کار را دوبله کنم. فقط قرار بود فنیزاده جای خودش حرف بزند و بهجای بقیه بازیگرها، گوینده گذاشتند. ما قرارداد این کار را سال ۵۷ در شلوغیهای انقلاب امضا کردیم؛ در دفتری در حوالی میدان ونک.
علوی با یک عشق زیاد از آمریکا آمده بود و آن دکوپاژهای حیرتانگیز را در دفترش نوشته بود. ما کار را دوبله کردیم و تمام شد اما به حوادث انقلاب خورد. ناظران تلویزیون، سریال را دیدند و گفتند برای پخشاش از آنتن باید خیلی از بخشهایش عوض شود. من و آقای بزرگمهر و آقای علوی دوباره نشستیم، دیالوگها را زیر و رو کردیم و صحنههایی را قیچی کردیم که برای پخش جفت و جور شود. بزرگمهر خودش دوباره سریال را از اول مونتاژ کرد. نزدیک ۵ قسمت را دوباره دوبله کردیم و کار را با صورت حسابش، تحویل تلویزیون دادیم؛ زمان قطبزاده بود. یک آقایی به اسم وجیهاللهی مسئول کار بود. من در همانلابی یا تریایی که برای سالنهای واحد دوبلاژ است به این آقا گفتم «ما صورت کار ما را چند وقت است دادهایم، چرا پولش را نمیدهید؟» گفت «شما یکبار بابت این کار پول گرفتهاید.» دیگر نمیدهیم. گفتم «آقا شما همهکارهای این سریال را به هم زدید و گفتید برای پخش باید تغییر کند. ما کارمان را کردیم و تحویل دادیم بعد گفتید باید دگرگون شود. ما هم که دگرگونش کردیم و دوباره از اول کار کردیم. حالا میگویید پول نمیدهید؟» خلاصه با این آقای وجیهاللهی دعوایم شد. بعد از آن سیگار را روی دستم گذاشتم و گفتم دیگر تلویزیون نمیروم.
* واقعاً آتش سیگار روی دستتان گذاشتید؟
بله. جایش هم تا مدتها مانده بود. به این ترتیب ۲۰ سال به تلویزیون نرفتم. سال ۷۸ آقای کدخدازاده زنگ زد که آقای قنبری یک سر بیا بالا (جام جم). گفتم من تلویزیونبیا نیستم. گفت «میدانم! بیا!» کدخدازاده تازه آمده و مدیر واحد دوبلاژ شده بود. رفتم و با او در ساختمان ۱۳ طبقه صدا و سیما گفتگو کردم. او سهچهار ماه پیش از آنکه بیاید، شروع به آسیبشناسی کرده بود و میخواست ببیند دوبله به کجاها رفته و چه مسیری داشته است. خلاصه جلسهای بود که سهنفری با او و جلال مقامی حرف زدیم. کدخدازاده به من گفت «قنبری به وجودت احتیاج است. دوبله دارد بیراهه میرود. من هم آمدهام مدیریتاش را به دست بگیرم. میخواهم شرایط خوب شود.» زمان او ۵ تا کانال را در هم ادغام کردند. چون تا پیش از آن هر کانالی ساز خودش را میزد. من هم اگر میخواستم برای تلویزیون کاری کنم باید برایم میفرستادند به استودی خودم؛ استودیوی رسالت.
* بله. ماجرایش را نگفتید. تاسیس استودیوی رسالت در سال ۶۱.
برمیگردم و تعریفش میکنم. اگر کاری داشتند میگفتم بیاورید در استودیوی خودم کار میکنم. آنهم با قیمتی که مدنظر خودم بود. خلاصه با آمدن آقای کدخدازاده در سال ۷۸، من به تلویزیون برگشتم.
نظر شما