خبرگزاری مهر - گروه هنر-صادق وفایی: محمود قنبری یکی از مدیران دوبلاژ و گویندگان نسل دوم دوبله ایران است که قسمتهای اول و دوم گفتگو با وی چندی پیش در مهر منتشر شدند و حالا قسمت سوم این گفتگو پیش روی مخاطبان قرار میگیرد. در دو قسمت پیشین گفتگو، مطالبی درباره چگونگی ورود قنبری به دوبله، تاریخ پا گرفتن استودیوهای مهم دوبلاژ، دوبله سریالها و آثار سینمای جهان، ممنوعالکاری و قهرکردنهای این مدیر دوبلاژ از تلویزیون و … مطرح شدند.
پایانبخش قسمت دوم گفتگو، مربوط به سال ۷۸ و بازگشت دوباره قنبری به تلویزیون پس از یکقهر ۲۰ ساله بود. همچنین بنا بود در قسمت سوم، چگونگی پا گرفتن و تأسیس استودیوی رسالت توسط این مدیر دوبلاژ هم تشریح شود.
دو قسمت اول و دوم این گفتگوی مفصل در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
۱- استودیوهای دوبله چگونه پا گرفتند؟ / ماجرای یک ممنوعالکاری عجیب
۲- قصه پرفرازونشیب دوبله در دهه ۵۰/ از پیشتازی در فضا تا فروش زغال سنگ!
در ادامه سومین و آخرین بخش از گفتگو با محمود قنبری را میخوانیم. این بخش از گفتگو از مقطعی شروع میشود که قنبری در سال ۷۸ پس از ۲۰ سال، دوباره به تلویزیون بازگشت که خود درباره آن میگوید: دیدم کدخدازاده مرد شریفی است و سی، سیوپنج سال در رادیو مدیریت کرده است. خدا رحمتش کند. حرفها را خوب گوش میکرد. گفت همه را اجرا میکنیم. در نتیجه دیدم مقابل مردی با این تواضع و لطف بد است (بهتلویزیون) نروم. پس آمدم و در تلویزیون مشغول شدم. در استودیوی خودم (رسالت) هم آخرینسریالی که کار کردیم، زندگی شیخ مفید بود که فریبرز صالح کارگردانیاش کرده بود و اسمش را عوض کردند.
* خورشید شب...
بله. دوبلهاش یک بار انجام شده بود و رد کرده بودند.
* چرا؟
چون روی سوژه، هم کارگردان بیراه رفته بود هم مدیر دوبلاژ. خلاصه کار را به من سپردند. من چند کتاب درباره شیخ مفید گرفتم و خواندم. نقش شیخ مفید را هم به ناصر طهماسب سپردم.
* با بازی علی دهکردی.
ماجرای بعدی این بود که داشتم خانهام را میساختم و به بیپولی خورده بودم. دیدم استودیو (رسالت) هم در مرکز شهر بیکار افتاده و رفت و آمد بچهها سخت شده است. در نتیجه دی ۸۰ بود که سرقفلیاش را معامله کردم و زدم به زخم خانه. استودیو رسالت را فروردین ۶۱ افتتاح کردم و فروردین ۸۱ بستم. بعد هم دیگر در تلویزیون بودم.
* در این برهه که در تلویزیون بودید خیلی سریال دوبله شد. سریالهای عربی و ماه رمضانی....
بله، خیلی. تمام سریال عربیهای ویژه برای من بود.
* «مدیرکل» و...
«تاراج»...
* از آن طرف هم کارهای خارجی دیگری مثل «رودخانه برفی» و...
بله. «بونانزا». یکی دیگر هم بود؛ «تاجر بوسان».
* آنکه کرهای بود!؟
بله.
شایگان مترجم خوبی است. ترجمهاش را با من در کاسپین شروع کرد. آن موقع که به کاسپین آمد، گفت «من آمریکا بودم و فلان سابقه را دارم.» من هم نیمساعت از «آیرونساید» را دادم ترجمه کند. بعد نشاندمش پهلوی خودم کنار موویلا برای سینکزدن * مگر شما کرهای هم کار میکردید؟
برای «تاجر بوسان»، آقای بزرگی به من زنگ زد گفت «قنبری یک سریال است، ۳ روز دیگر پخشش شروع میشود؛ روزی یکقسمت.» گفتم ترجمه کیست؟ گفت «سه چهارتای اول از کرهای ترجمه شده بقیهاش ترجمه (حسین) شایگان است.» آمدم شروع کردم به سینکزدن. گفتم «باشد. هر روز دو قسمت را میگیریم و دو تا را سینک میزنیم.» دوباره به همین ترتیب. خب شایگان مترجم خوبی است. ترجمهاش را با من در کاسپین شروع کرد. آن موقع که به کاسپین آمد، گفت «من آمریکا بودم و فلان سابقه را دارم.» من هم نیمساعت از «آیرونساید» را دادم ترجمه کند و بعد نشاندمش پهلوی خودم کنار موویلا برای سینکزدن. آنجا عیبهایش را گفتم.
* چه عیبهایی؟
مثلاً گفتم ترجمه فیلم اینطوری است و این جمله نباید اینقدر گسترده باشد! یا اینیکی نباید اینقدر موجز باشد! بچه زرنگی هم بود. زبان هم خوب میدانست و فارسیاش خوب بود. بههمینخاطر شد بهترین مترجم. البته در کاسپین ۷ مترجم داشتم. مثلاً فیلم «فراری» را که کار میکردم، ۲ بعد از ظهر فیلم از گمرک درمیآوردند؛ ساعت ۷ و نیم حلقه اول را میفرستادیم تلویزیون که ۸ روی آنتن پخش شود.
* چهسرعتی! (خنده)
متن را ۴ قسمت میکردم و ۴ مترجم را زنگ میزدم بیایند. آماده باش بودم که وقتی از گمرک میگفتند داریم حلقه بعد را ترخیص میکنیم، متن را میدادم به مترجمها. شروع به کار میکردند تا و هر کدام یکربع از یکقسمت را ترجمه میکردند. در نتیجه در یک ساعت، ۴ بخشاش تمام شده بود. من هم (طبقه) پایین سینک میزدم و بالا به طهماسب میگفتم دوبله کند.
باید دوبله میشد، سینک میشد و باند موزیک هم نداشت. افکتها را با دوبله در اتاق میدادیم. موزیک را صدابردار انتخاب میکرد و کنارش میگذاشت. بعد این میرفت کوتینگ میشد. بعد روی حاشیه ضبط میشد.
* این سیستم...
آنالوگ بود. فیلمهای سینمایی هم همین بود. باید یکنوار حاشیهاش میآمد و صدا روی این حاشیه ضبط میشد. منظورم این است که کاربریاش سوای الان بود که با دستگاه دیجیتال تِق و تِق میزنی و تمام! آن موقع باید سوای دوبله میآمدند سراغ کوتینگ و اینکارِ روی حاشیه ضبط کردن. ببینید چه جسارتی داشتیم که ۲ و نیم شروع میشد و هفت و نیم میدادیم برود روی آنتن! (میخندد)
* به سال ۵۹ برگردیم که گفتید فیلمهای روسی آمد و داستان سیاوش...
۵۹ من چند فیلم روسی از سُکسولت فیلم خریده بودم. یا برخی میآمدند میگفتند فیلمشان رد شده و میخواستند کاری کنم که رد نشود. من یک نگاهی میکردم و دیالوگها را بررسی میکردم.
* شما در برههای با وزارت ارشاد و فارابی ارتباط خوبی داشتید...
اصل ارتباط این بود که این فیلمها مرتب میرفتند و رد میشدند؛ حتی فیلمهای فارسی زیادی، رد میشدند. میآوردند پهلوی من، قصه و مونتاژ فیلم را عوض میکردم. مثلاً یکفیلم دست خودم بود به اسم «تنها علیه ظلم». اولین بچههایی که بهعنوان بازبین در وزارت ارشاد بودند، بچههای دور و اطراف دکتر شریعتی بودند. من هم کتابهای شریعتی را در دوران انقلاب خوانده بودم. اصولاً از نوع تفکرش به اسلام خوششم آمده بود. چون یک نگاه مدرن نسبت به اسلام دارد و بیشتر هم به اخلاقیات چسبیده نه مسائل سیاسی و حکومتی. این بود که فیلم را بردم و رویش کار کردم. مساله این فیلم این بود که خبیثترین دزد دسته، یک صلیب روی سینه داشت. در بازبینی ارشاد هم یک جوانی شبیه شما مسئول بود به اسم آقای مرتضوی که آمد و گفت «آقای قنبری جمهوری اسلامی نوپاست. و بر مدار دین میچرخد. بعد خبیثترین دزد دسته این فیلم یک آدم دینی است. این را نمیشود کاری کرد. این فیلم را به همین خاطر رد کردیم.» گفتم «من این را درمیآوردم.» گفت «چیچی در میآوری؟ مگر میشود؟» گفتم «من درش میآورم آقا! شما چهکار دارید!» بچه روشن و تیزی هم بود. خیلی آگاهم کرد و از نظر فضا و حال و هوا، به من آشنایی زیادی داد. من هم اهل مطالعهبودم. کتابهای دینشناسی میخواندم و ادیان را میشناختم. اگر کتابخانهام را ببینید، ۶ هزار جلد کتاب دارد.
الان کامپیوتر و تروکاژ خیلی مساله را ساده کرده است. کاری که من آن موقع بهخاطر این دزد دسته کردم، در چاپ و لابراتوار، «بلوآپ» نام دارد.
* همان آگراندیسمان.
بله. با این کار، تصویر را بزرگنمایی یا زوم میکردیم. به این ترتیب تصویر را تا حدی جلو بردم که صلیب در کادر دیده نشود. به این ترتیب تمام پلانهایی را که صلیب را نشان میداد، جدا کردم و در لابراتوار درستشان کردم. این پلانها را گذاشتم بین فیلم و دوباره کوتینگاش کردم. دیالوگها را هم عوض کردم و فیلم را دوباره تحویل دادم. آقایمرتضوی حیران مانده بود. گفت «چه کار کردی؟» گفتم «هیچی! به همینسادگی» و فیلم به همینسادگی پروانه نمایش گرفت. (میخندد)
* شما خیلی از آثار غیرقابل پخش را با همینروش قابل پخش کردهاید!
بله. مثلاً فیلمی بود به اسم «در اسارت» برای آقای ساعتچی. فیلم ۱۶ میلی متری ساخته شده بود. ساعتچی فیلم را آورد استودیو. گفت ما این کار را سهبار فرستادهایم بالا (تلویزیون) و رد کردهاند. فیلم را دیدم. دیدم مشکلاتش زیاد است. من روی فیلم «تیغ و ابریشم» مسعود کیمیایی هم کار کردم. فقط ۳ پردهاش را گرفتیم و بعد در گفتگو و جر و بحثها که گفت رامبراند است و این پلانش فلان و بهمان، بلند شدم و از استودیو بیرون آمدم. بعد هرچه آمد اصرار کرد که برگردم، گفتم امکان ندارد.
* آن فیلم را آقای خسروشاهی دوبله کرد دیگر!
فیلم را خسرو دوبله کرد اما در استودیوی من بود؛ در رسالت بود. کیمیایی به من گفت «بیا با هم درستش کنیم.» گیتی پاشایی همسرش هم بود. ۲ یا ۳ پرده فیلم را رفتیم. من چند پلانش را زدم. مثلاً پلانی بود که افسر قدیمی زمان شاهی در آن، خودش را زندانی کرده بود و دورش و محلی که او حضور داشت، آهنکشی کرده بودند که کسی از امنیتیها یا کمیتهچیها نریزند سرش. گفتم «همین، یعنی طعنه به حکومت مسعود جان!» ۷ دقیقه سکانس بود و یکسری جملات نیشدار هم داشت. گفتم «اینیکدقیقه و نیم دیالوگ را هم عوض کن بعد به خسرو بگو بیاید تکرارش کنیم.» (منوچهر) اسماعیلی هم بود. گفتم بیایند دوباره بگیرند. کیمیایی گفت «نه من این فیلم را برای دل خودم ساختم.» گفتم «خب، اگر برای دل خودت ساختی که هیچ!»
من روی فیلم «تیغ و ابریشم» مسعود کیمیایی هم کار کردم. فقط ۳ پردهاش را گرفتیم و بعد در گفتگو و جر و بحثها که گفت رامبراند است و این پلانش فلان و بهمان، بلند شدم و از استودیو بیرون آمدم. بعد هرچه آمد اصرار کرد که برگردم، گفتم امکان ندارد بعد هی هرچه گفت «محمود، بیا ببین!» گفتم «من را بیخیال شو! بحث بیموردی است چون تو فکر میکنی من از طرز تفکر بازبینها طرفداری میکنم. در حالی که من میدانم آنها چه میخواهند و چه نمیخواهند. قصه من قصه سانسور نیست، قصه عبور فیلم تو از بازبینی است. من میگویم فیلمی که تو ساختی، عالی است و باید همین روی اکران برود. ولی در شرایطی نیستی که بتوانی آن را اینطوری روی پرده بفرستی! بنابراین با دل خودت برو جلو و بیخیال من شو!»
این ماجرا را با (مسعود) اسداللهی هم داشتیم. نزدیک بود دست به یقه هم بشویم، سر فیلم «قرنطینه». فیلمش هی میرفت و هی ایراد میگرفتند. از موقع سینک زدن بهطور مرتب میگفتم «مسعود جان، این دیالوگها مشکل به وجود میآورند.» میگفت «نه. واسه دلم ساختم.» آخر هم فیلم را رد کردند.
سال ۶۱ که داشتم استودیو رسالت را میساختم و درگیر بنایی بودم، با خدابیامرز ایرج صادقپور فیلمبردار آمد و رفت یک گوشه نشست. ایرج با من صحبت میکرد که «محمود دست این را بگیر!» گفتم «حرف توی کلهاش نمیرود که! هرچه میگویم، میگوید واسه دلم ساختهام. خب واسه دلت ساختهای تاوانش را هم بده! اگر نه، میخواهی فیلمت عبور کند و پخش شود و خودت به مایهای برسی، حرف گوش کن!» که در نهایت هم با همان پول رفت خارج. ایرج گفت «باشه! من بهت نوشته میدهم که هیچ دخالتی نکند! هر کاری دلت میخواهد بکن!» که من فیلم را جمع و جور کردم و رفت پروانهاش را گرفت. اوایل سال ۶۲ بود که پدرهمسرم در لندن فوت شده بود و شبی که داشتند جنازهاش را در فرودگاه میآوردند، اسدللهی را در فرودگاه دیدم. قرار شد یک نسخه از فیلمش را به من بدهند که من با سُکسولتفیلم تاخت بزنم؛ جای دستمزدم. و یک فیلم از سُکسولت فیلم بگیرم. اما آن کپی را نداد. در فرودگاه گفتم «مسعود، چی شد پس!» گفت «از جلال بگیر!» این جلال یکپخشکننده فیلم بود. او هم خورد و رفت. (میخندد) بعد هم که به آمریکا سفری کردم، تلفن زدم تا قرار دیدار بگذاریم ولی خودش را نشان نداد. فقط دوسه دفعه در برنامههایش اسم من را آورد که قنبری این کار را خوب میشناخت. بماند...
بله. فیلمهای زیادی میآمد که من اینگونه رویشان کار کردم. مثلاً آقای عُرفانینامی بود که پخش فیلم داشت. یکبار، ۱۰ فیلم گردنکلفت آمریکایی را با کپی رایت آورد که من هم میخواستم شریک شوم.
* بعد از انقلاب یا پیش از انقلاب؟
نه این مربوط به کارهای استودیو رسالت و سال ۶۱ به بعد است. این آقا گفت «قنبری ۱۰ تا فیلم است ۵۰ درصدش برای خودت.» گفتم «رایتهایش چه؟» گفت «دارد.» گفتم «من استعلام میگیرمها!» گفت «استعلام میخواهی چهکار؟» گفتم «نه عزیز من استعلام میگیرم!» یکی را استعلام گرفتم دیدم قلابی است. در نتیجه گفتم «بفرما! من نیستم!»
بعد فیلمهای فارسی و فرنگی میآمد. از جمله همین «داستان سیاوش» که دربارهاش پرسیدید. این فیلم برای همین سُکسورتفیلم بود که مدیرش آقایی بهنام ژرژ سرکیسیان بود. روزی به استودیوی من آمد. البته از پیش با او آشنا بودم چون به شرکتش میرفتم و فیلم میخریدم. خلاصه آمد و فهرست ۱۰ فیلم را جلویم گذاشت. گفت «آقای قنبری این ۱۰ فیلم را ما داریم چهار پنجتایش دوبله شده و رد شده. چه کنیم؟» گفتم «شما یکقرون نده! یکقرون هم خرج نکن! ۳۳ درصد این قرارداد را بده به من در ازای دوبلهاش و اخذ پروانه!»
* چرا ۳۳ درصد؟ چرا نگفتید مثلاً ۳۵ درصد؟
یک سومش بود. چون او هم با کس دیگری هم شریک بود. بهجای دو قسمت، کردیمش سه قسمت. گفت «داستان سیاوش» هم هست که یکبار زمان شاه دوبله شده و ردش کردهاند.
* مدیر دوبلاژش که بود؟
آقای کسمایی دوبله کرده بود.
* چون مفاهیم ضد ایرانی داشت ردش کرده بودند؟
نه. اصلاً کارگردانش توهم زده بود. اصلاً کارش فردوسی نبود و یک چیز عجیب و غریبی درست کرده بود. من فیلم را دیدم. البته قدیمها هم داستان سیاوش را خوانده بودم ولی در ذهنم شفاف نبود. بههمیندلیل دوباره آن را از شاهنامه خواندم. خلاصه دیدم میشود با این تصاویری که در فیلم هست، یککاری کرد. ولی یکمشکل بزرگ هم بود؛ چهار پرده از فیلم، شبستان بود؛ شبستانی که نامادری میآید یقه سیاوش را میگیرد.
* چهار پرده؟
بله. چهار پرده از فیلم، مربوط به این ماجرا بود. و این بحث که نامادری بیاید به ناپسری پیله کند، آن هم در جمهوری اسلامی!؟ مگر کسی جرأت پخشش را دارد؟ این مساله ذهنم را مشغول کرده بود. بعد از مدتی، ناگهان به ذهنم رسید اصلاً بیایم اشعار فردوسی را در دهان هنرپیشههای روس بگنجانم. نثر نصف فیلم را خودم بنویسم و نصف دیگرش هم اشعار فردوسی باشد. به این ترتیب برای رفعورجوع سکانسهای شبستان، از خود اشعار فردوسی استفاده کردم.
* یعنی شبستان را سانسور نکردید؟
البته که کردیم. فیلم کلاً ۱۹ پرده بود و در نهایت شد ۱۰ پرده. ولی آن الهامی که به من بخشید، این بود که سیاوش پرچمش یک آهو بود. پرچم رستم هم شیر بود. برای سودابه هم که به سیاوش پیله کرده بود، پرچم سگ شکاری را استفاده کردم. فیلم سکانسی داشت که رستم برای شکار به شکارگاه میرود و سگهای شکاری دنبال آهو میافتند. من از قطعات این صحنه استفاده کردم و این معنی را القا کردم که سودابه دنبال سیاوش افتاده است...
* سگها هم که سودابه بودند...
(میخندد) از خود اشعار فردوسی یک نریشن نوشتم و اینها را کنار هم گذاشتم که سیاوش چون غزالی زیبا و مظلوم در حرکت بود و سودابه چون سگان شکاری در پیاش. و ماجرای شبستان را اینطوری با شعر فردوسی تعریف کردم؛ که به سمت سیاوش آمد و چنگ انداخت و شنلاش را کشید. و چهار پرده شد سهدقیقه. در سه دقیقه محتوا را به تماشاچی دادم. ولی نه سودابهای در کار بود نه سیاوشی! (میخندد)
یکاتاق در طبقه بالای خانه داشتم که در آن، یک موویلا گذاشته بودم و کارهایم را آنجا میکردم. یکسال عمرم هر شب در این اتاقک به مونتاژ، سروته دادن به فیلم، درآوردن شعرها و دیالوگنوشتن گذشت. شما نمیدانید، الان که میگویم، مثل شوخی است. قصه برای سال ۶۰ است؛ ۴۰ سال پیش! ببینید چهجانی روی این فیلم کندهام من آن موقع هنوز رسالت را تأسیس نکرده بودم. قبل از اینکه رسالت را بزنم سرکسیان این صحبتها را با من کرده بود. یکاتاق در طبقه بالای خانه داشتم که در آن، یک موویلا گذاشته بودم و کارهایم را آنجا میکردم. یکسال عمرم هر شب در این اتاقک به مونتاژ، سروته دادن به فیلم، درآوردن شعرها و دیالوگنوشتن گذشت. شما نمیدانید، الان که میگویم، مثل شوخی است. قصه برای سال ۶۰ است؛ ۴۰ سال پیش! ببینید چهجانی روی این فیلم کندهام. خلاصه در نهایت، فیلم را آوردیم استودیو برای دوبله. به بچهها گفتم باید شعر را در دهان اینها بگویید. اولین بار در سینمای دنیا بود که دیالوگ فیلمت شعر باشد! آواز بوده اما شعر نه! گویندههایی مثل اسماعیلی، رسولزاده، خسروشاهی و همه بچههای درجهیک را گذاشتم برای گویندگی این کار.
راستی، دیدم کم و کسری فیلم زیاد است گفتم صدای خود فردوسی را هم بگذارم که دارد قصهاش را تعریف میکند. گفتم نصرالله مدقالچی بیاید راوی، یعنی فردوسی را بگوید.
ما این را دوبله کردیم. خود فیلم که موسیقی هچلهفتی داشت. یورا صدابردارم خواست برایش موسیقی انتخاب کند. گفت «آقا چه کار کنیم؟» گفتم «یورا موسیقی داش آکل را میتوانیم روش بگذاریم؟» گفت «آقا میخواستم بگم ها!» یکبار که هوشنگ کاوه آمد آنجا، گفتم «آقای کاوه داستان سیاوش را دوبله کردهام. یکخواهش از تو دارم.» تهیهکننده داش آکل بود. گفتم «موسیقی داش آکل را به من میدهی؟» گفت چشم عزیزم! گفتم «اگر میشود روی کاغذ بنویسید!» روی برگهای نوشت که موسیقی این فیلم را به محمود قنبری واگذار کردم. گفتم «لطفا اگر پول و مبلغی هم برای این واگذاری میخواهید بگویید!» گفت «نه این حرفها چیه؟»
ما این موسیقی را هم گرفتیم. یورا که رفت موسیقی بگذارد، دو سه پرده را کار کرد. یکروز آمدم دیدم دارد یک موسیقی دیگر میگذارد. گفتم «یورا چرا داش آکل را نمیگذاری؟» گفت «آقا داشآکل فیلم فارسی است. وزارت ارشادیها به کار گیر میدهند!» گفتم «کارت نباشد. این موسیقی پهلوانی است. این هم که رستم است دیگر! بذار! با سلیقه خودت جاهای مختلف این موسیقیها را بگذار!» خلاصه موسیقی را گذاشت. یک هفته دهروز بعدش داشتیم میکس میکردیم،
کاوه آمد. با شک و تردید گفت «قنبری؟ شعر آخه؟ شعر در فیلم تماشاچی را خسته میکند.» گفتم «آقا زده به سرم! چه کار کنم؟ میخواهم هرطور هست، این کار را بکنم. چیزی به من الهام شده و یک سال گریبانم را گرفته.» با ناامیدی گفت باشد و رفت. فیلم را میکس کردم و کارهایش را انجام دادیم. بردم وزارت ارشاد و به آپاراتچی آنجا که اسمش ویگن بود، گفتم «روزی که میخواهند فیلم من را ببینند به من زنگ بزن. میخواهم مثل مردی که نوبت زایمان همسرش است، پشت در اتاق باشم.»
به این ترتیب یکروز رفتم و دیدم فیلم روی اکران است و نشستهاند و بازبینها دارند آن را میبینند. یک حاجآقای گلمحمدی هم رئیس بازبینی بود. فیلم تمام شد و حاجآقا از اتاق بیرون آمد. گفتم «حاجآقا من قنبری هستم. فیلم را من دوبله کردهام» و ماجرا را تعریف کردم. گفت «زحمات تو از نظر فرهنگی قابل ارج است ولی من نمیخواهم یک کامیون فحش برای خودم بخرم! این فیلم را خیلیها باید ببینند و نظر کلی بدهند.» گفتم «حاج آقا شاهنامه!» گفت «همین شاهنامه مساله است دیگر!» که اگر دقت کنید، من بههمینخاطر در آنونس گفتهام غمنامه فردوسی نگفتم شاهنامه. یعنی اسمی از شاه نیاوردم. (میخندد) این قصه برای سال ۶۱ استها! خلاصه از جاهای مختلف فیلم را میدیدند و هر وقت من به این ویگن زنگ میزدم، میگفت «امروز قرار است فیلم شما را برای یک عده نشان بدهیم.» میآمدند و خوششان میآمد ولی میترسیدند. تا آخر، فیلم به مجلس شورای اسلامی کشید و پای کارت فیلم «داستان سیاوش»، امضای آقای رفسنجانی است.
«داستان سیاوش» آمد اکران؛ با ۴ سینما. سینمای آزادیِ مردهکور بازار سیاه شد. سینمای تخت جمشید خود آقای کاوه بازار سیاه شد. ۳ روز بود که فیلم اکران بود کاوه زنگ زد گفت «قنبری من نمیدانستم تو چه کردی؟ دیدم هی صف و بازار سیاه میشود گفتم بروم ببینم این چه کار کرده؟ آقا من به دوستی با تو افتخار میکنم!» (میخندد)
* شما پیشتر گفتهاید، جلوی تحریف روسها را گرفتهاید. دقیقاً چهکار کردید؟
مثلاً آنها سیاوش را برده بودند به حالت هاراگیری بالای برج و او با کارد به شکم خود میزد و از بالا پرت میشد پایین. من طوری فیلم را مونتاژ کردم که انگار دو آدم از سربازان گرسیوز دنبال سیاوش تا بالای برج میآیند و او را روی تشت زرین شهید میکنند و بعد هم از بالای برج پرتش میکنند. در مونتاژ کاری کردم که شمشیرهای آخته این دو مرد دیده شود که بالا میروند و بعد صدای فردوسی را گذاشتم روی تصاویر تعریف کند. یکبار به فردی میگفتم «اینفیلم اصلاً تشت زرین نداشت.» اما او با قطعیت میگفت «نه آقا، من دیدهام!» میگفتم «تأثیر دیالوگهاست. اینها را من روی فیلم گذاشتهام. اثری است که روی ذهن شما گذاشته است.»
* داستان سیاوش در رسالت دوبله شد؟
بله. سومین فیلمی بود که آنجا دوبله شد.
* دانتون چهطور؟
بله. دانتون هم آنجا دوبله شد.
* دانتون هم دو دوبله داشت.
بله. یک دوبلهاش دیالوگهای آندره وایدا بود و یکی هم دیالوگهای من با نثر کلاسیک که تکلفی برایش نوشتم. «دانتون» و «ایوان مخوف» و نمونههای مشابه را کلاسیک دوبله کردم. یک نثر خاصی داشتم؛ همین که در سیاوش به کارش بردم، در دانتون هم به کار گرفتم. نگاه آندره وایدا این بود که کل انقلابیها آدمهای ترسویی هستند. این فیلم برای فارابی بود. در کل نگاه آندره وایدا این بود که انقلابیها ترسو اند و پای گیوتن خودشان را خیس کردهاند. گفتیم یک نسخه را همینطور که وایدا ساخته دوبله کنیم تا در انبار و آرشیو باشد و یک نسخه را هم من مینویسم.
* فیلم «رقصنده با گرگها» را هم شما کار کردید. این فیلم هم در رسالت دوبله شد؟
بله. در رسالت بود.
* جناب قنبری میخواهم سوالی را که از خیلی از دوبلورهای دیگر پرسیدم، از شما هم بپرسم؛ درباره اعتصابهای دهه ۵۰. راستش درباره ماجرای اختلاف روبیکِ استودیو دماوند و منوچهر اسماعیلی از پیش چیزهایی شنیده بودم و فکر میکردم بهخاطر مسائل صنفی و اعتصاب و دستمزد بوده باشد.
نه. همانطور که دیدید، مساله این چیزها نبود.
* بله. درست است. برویم سراغ انجمن گویندگان و اعتصابهایش. شما مدتی را مدیر انجمن بودید.
بله. من ششسال رئیس انجمن بودم و در دو دوره هم عضو هیئت مدیره بودم. در کل، چهارده سال از عمرم در این انجمن گذشت. ما در کل سهاعتصاب مهم داشتیم؛ یکی سال ۴۷، یکی سال ۵۵ و دیگری سال ۸۴.
* شما هم جزو شاکیها و اعتصابیها بودید!
بله. فرض کنید در سال ۴۷، شما بهترین مدیردوبلاژ را مثل آقای کسمایی دارید، ولی فیلم را به فلانی میدهند. آقای کسمایی فیلم را با ۲۰ هزار تومان دوبله میکرد و آن فلانی هم با ۸ هزار تومان. در نتیجه شرایط بدی پیش آمد و بچههای گوینده هم بهخاطر بیکاری در چنیندوبلههایی شرکت میکردند. این بود که پدر قیمت و دستمزد دوبله را درآوردند. در نتیجه هیئت مدیره و اعضای انجمن تصمیم گرفتند اعتصاب کنند. که در هماناعتصاب، عدهای از بچههای خودمان خیانت کردند. همیناتفاق در سال ۵۵ هم رخ داد که دوباره آنجا هم مساله با بالارفتن قیمت دستمزدها به پایان رسید.
اعتصاب بعدی که سال ۸۴ رخ داد، مربوط به دورهای است که خودم رئیس انجمن بودم. ما سال ۸۱ قراردادی بستیم که طبق یکجدول مشخص عمل کنیم. در این جدول، نرخ دستمزد هرسال با توجه به تورم بانک مرکزی، بالا میرفت. این مساله برای سهسال رعایت شد اما پس از سهسال، مؤسسات خانگی زیرش زدند و گفتند براساس نرخ تورم دستمزد نمیدهند. ما هم گفتیم تعطیل اما اعتصاب بعدی که سال ۸۴ رخ داد، مربوط به دورهای است که خودم رئیس انجمن بودم. ما سال ۸۱ قراردادی بستیم که طبق یکجدول مشخص عمل کنیم. در این جدول، نرخ دستمزد هرسال با توجه به تورم بانک مرکزی، بالا میرفت. این مساله برای سهسال رعایت شد اما پس از سهسال، مؤسسات خانگی زیرش زدند و گفتند براساس نرخ تورم دستمزد نمیدهند. ما هم گفتیم تعطیل!
* یعنی کار با مؤسسات بیرون را تعطیل کردید؟
بله. کار با موسساتی مثل رسانههای تصویری و...
* قرن بیست و یک.
بله. اصلاً اصل درگیری با خود آقای جعفری (مدیر قرن بیست و یک) و آقای جلیلوند بود. که بیشتر جلسات بحث و گفتگو را هم در اینباره خودم اداره میکردم.
* همانبرههای که آقای جلیلوند تازه از آمریکا آمده بود و میگفت من کارمند استودیوی قرن بیست و یک هستم.
نه. کارمند نبود. رفاقتی با جعفری داشت که باعث شد برگردد و به قرن بیست و یک بیاید. جعفری هم تعدادی از فیلمها را به او بدهد.
جعفری، پیش از همه این بحثها یکشب به انجمن آمد و گفت اصلاً این دستمزدهای کم چیست برای دوبلورها؟ به شما اجحاف میشود و برای من افتخار است که امشب کنار شما نشستهام! عکسهای همه شما را باید در استودیو بزنم. خلاصه اول میگفت قیمت دوبله باید چیز دیگری باشد اما همینجعفری که چنیننگاهی داشت، پس از یکسال شروع کرد زدن توی سر دوبله! این مساله هم همزمان شد با برگشتن جلیلوند از آمریکا.
هرچه بود و هرچه شد، شرایط پیشآمده منجر به اعتصابهای سال ۸۴ شد که من هم سفت و محکم ایستادم. پنجنفر از بزرگان ما یعنی جلیلوند، تورج مهرزادیان، خانم افسانه پوستی، نصرالله مدقالچی و فردی دیگر که خاطرم نیست رفتند با مؤسسات نمایش خانگی همکاری کردند. این مساله در هیئت مدیره مطرح و پیشنهاد شد همه این افراد را از انجمن اخراج کنیم. من نپذیرفتم و گفتم برای این کار باید مجمع عمومی برگزار کنیم. در نتیجه مجمع عمومی گذاشتیم و همه بچهها آمدند. مساله اینگونه مطرح شد که اینپنجنفر خیانت کردهاند. نظر هیئت مدیره اخراج است. شما چه میگوئید؟ که همه گفتند اخراج. بههمیندلیل هم حکم اخراجشان صادر شد.
* آشتیکنان چه شد؟
پس از اخراجشان رفتند با جمعی از زیرزمینیها و روزمینیها کار کردند و دیدند نمیشود.
* بله. بعضی از کارهای قرن بیست و یک، در سالهای قدیم برایم جالب بود که صداهای گوینده نامدار آن موقع را بین صداهای گمنام میشنیدم و شیوه ارائهشان هم خیلی با هم تفاوت و فاصله داشت.
بله. مدتی کار کردند و دیدند نمیشود. یعنی متوجه شدند کیفیت کار، آن چیزی که باید بشود، نمیشود. جعفری هم نمیخواست کار و بارش خراب شود. در نتیجه مساله به پایان رسید و این گویندهها دوباره برگشتند.
بچههای الان، جوانها خیلی هوشیار و عشقدوبله هستند. کامنتهایی در فضای مجازی میگذارند که یکحرفهای آنها را نمیفهمد. علیرغم اینکه دوبله از نظر من خیلی سقوط داشته و جز تکوتوک کارهای درخشان نداشتهایم، بهنظرم جوانهای امروز دوبله و علاقهمندان این کار، خیلی میفهمند و خیلی هم قدرشناس و هوشیار هستند.
فصل پنجم «فرار از زندان» را که کار کردیم، سهموسسه به من مراجعه کردند که این کار را دوبله کنم. یکی از آنها که آقای جوانی بود، با من در رستورانی قرار گذاشت. موقع دیدار گفتم «دفترتان کجاست؟» تبلتش را نشان داد و گفت «این است.» گفتم «من با کسی حرف میزنم و با کسی کار میکنم که جا و مکان مشخص داشته باشد. ضمناً باید به من تعهد بدهید. هرگونه کار خلاف قانون متوجه شماست. از من کاری را میخواهید و انجامش میدهم. دیالوگش را هم بلدم چهکار کنم تا زهرآلود نباشد. اما اگر کسی حرف و حدیثی بیاورد، مسئولیتش با شماست.» بله، مسئولیت من در مدیریتدوبلاژ مشخص است. برای این کار باید بلد بود داستاننویسی کرد. من چندین سناریو نوشتهام. یکی از آنها سریال ۲۰ قسمتی «سنگ و شیشه» بود.
* به جوانها اشاره کردید. شما یک دوره آموزشی داشتید که...
نه. من فقط بچهها را انتخاب میکنم.
* فقط انتخاب؟
بله. از زمان کدخدازاده که دوباره رفتم بالا در تلویزیون، ۱۰ یا ۱۲ دوره، سالی یک دفعه از جوانهایی که ثبتنام میکردند امتحان میگرفتم.
* یعنی تست پذیرش را شما میگرفتید؟
بله. میگرفتم و میگفتم تو به درد این کار میخوری یا نمیخوری. تو این کار را نکنی بهتر است و دنبال کار دیگر بروی موفقتری! اما خاطرات ناخوشایند هم دارم. مثلاً ۱۴ نفر را انتخاب میکردم. بعد از ۱۰ روز میدیدی ۳۰ نفر بهعنوان پذیرفتهشده آنجا هستند. به مدیر واحد میگفتم «آقا چرا اینطوری است؟» و او پاسخ میداد «توصیهای هستند قنبری! چه کار کنم؟» در صورتیکه زمان کدخدا زاده پسری توصیهای از آقای ضرغامی آورده بود. آقای سیدحسینی کنارم ایستاده بود. روی برگه نوشتم «به درد نمیخورد». سیدحسینی گفت «آقای قنبری نامه زیرش را خواندهای؟» گفتم «مگر چیست؟» گفت آقای ضرغامی نوشته. گفتم «بگویید قنبری گفت به درد این کار نمیخورد. برود دنبال یک کار دیگر موفق میشود.»
* پس اعتقادی به برگزاری کلاس آموزشی برای جوانان این کار ندارید!
اصلاً. مخالفم. سال ۶۴ استودیوی من بیکار بود. (عزتالله) مقبلی آمد گفت «قنبری استودیو که بیکار است، حقوق هم که داری به بچهها میدهی، بیا یک آگهی بزنیم یک دوره آموزشی برگزار کنیم عدهای را آموزش بدهیم!» گفتم «عزتجان جوانی که میآید، خودش که پول ندارد. از پدر و مادرش میگیرد میآورد میدهد به من تو. بعد هم که کمی کار را یاد گرفت، فردایش شغل میخواهد. باید آن پول را از جایی در بیاورد. من و تو الان بیکاریم چه برسد به آن جوان.» برای همین همیشه وقتی میپرسند چرا کلاس برگزار نمیکنی، میگویم «باید در کنار حرفهایها به صورت اکتسابی آموخت و البته باید استعدادهایی هم در درونتان باشد. ما فقط کارمان تشخیص استعداد شماست. بقیه را خودتان باید کسب کنید.»
* یک سوال از دوره اوایل انقلاب جا ماند. سالها پیش یکبار نسخه دوبله «اسلحه بزرگ» را خریدم که در آن، شما جای آلن دلون صحبت کرده بودید. از آن موقع این سوال در ذهنم بود که چرا...
قصه خیلی ساده بود. شرایطی پیش آمد که گفتند سوپراستاری وجود نداشته باشد. آلن دلون هم جزو سوپراستارها بود که با صدای خسروشاهی شناخته میشد. این هنرپیشهای که (ایرج) ناظریان جایش حرف میزد که بود که بچهها میگویند کمی شبیه خودم است...
* چارلز برانسون.
دیدم آلن دولن خودش عجب صدایی دارد! عین ناظریان است. زنگ زدم به ایرج. گفتم «یکآلن دولن است میخواهم تو بگویی!» گفت «محمود؟ آلن دولن؟ خسرو پدرم را در میآورد!» گفتم «قصه این نیست که همیشه تو آلن دلون را بگویی! دوتا را ما دوبله کنیم برود، از این حالت سوپراستاری در بیاید. بقیهاش مال خود خسرو است... بله. درست است. چارلز برانسون را مثلاً ناظریان میگفت. به خاطر پشتگردنیهایی که ناظریان میگفت خیلی گل انداخته بود. خلاصه میگفتند سوپر استار نباشد. ارشاد با این رویکرد، فیلم را فوری رد میکرد. در هماندوران، یکروز آقای شکریآذر از فارابی آمد پیش من و گفت «قنبری فیلم چندانی وجود ندارد و اینها هم میگویند سوپر استار نباشد. چه کنیم؟» گفتم «خب، صداها را عوض کنیم. اینها با صداهای بچههای ما سوپراستار شدهاند.» خب معلوم است آلن دلون با صدای لطیف خسرو، جوانپسند و دخترکش است. (میخندد) یا چارلز برانسون با متلکهای ناظریان، مخاطب را قلقلک میدهد.
گفتم «بیایید اینها را عوض کنیم. اینطوری زهر کار گرفته شده است!» گفت «راست میگوییها! حالا یک فیلم داریم آلن دولن است.» گفتم «بفرست ببینم.» فرستاد و دیدم آلن دولن خودش عجب صدایی دارد! عین ناظریان است. زنگ زدم به ایرج. گفتم «یکآلن دولن است میخواهم تو بگویی!» گفت «محمود؟ آلن دولن؟ خسرو پدرم را در میآورد!» گفتم «قصه این نیست که همیشه تو آلن دلون را بگویی! دوتا را ما دوبله کنیم برود، از این حالت سوپراستاری در بیاید. بقیهاش مال خود خسرو است. بگذار این قصه از این مرز عبور بدهیم، بقیهاش حل است. فردا ممکن است چارلز برانسون خودت هم عوض شود. کس دیگری بگوید. میخواهم برای دوبله کار ایجاد کنیم.» خب خیلی بیکاری بود.
شبی که فردایش قرار ضبط داشتیم، ایرج ساعت ۱۱ زنگ زد که «محمود خسرو دارد پای تلفن گریه میکند. میگوید این را نگو!»
* واقعاً؟ من نَقلِ گریه را نشنیده بودم!
نه. گریه میکرده است. پای تلفن گفتم «ایرج جان من که برایت توضیح دادم. نمیخواهم که این رل آنگاژه تو بشود! میخواهیم این موضوع را حل کنیم که چندت فیلم بیرون بیاید و بچهها بیکار نباشند.» خلاصه ایرج دوباره راضی شد و خداحافظی کردیم. دوباره ساعت یک بعد از نیمهشب زنگ زد که «محمود من را معذور بدار! اصلاً تو نمیدانی خسرو دارد چهکار میکند!» گفتم «خیلی خب، هفده هجده گوینده داریم. فردا میدهم یکی از آنها رل را بگوید.» صبح آمدم، مقامی، والیزاده، معمارزاده و دیگران بودند...
* این کار کجا دوبله شد؟
استودیو رسالت بود. به هرکدامشان گفتم، گفتند «نه، اصلاً حرفش را نزن! ما را با خسرو در نیندازد!» خب بینشان نفاق میافتاد. آخرسر خودم رفتم پشت میز نشستم و آلن دلون را گفتم. این کار که تمام شد دومین آلن دولن را فرستادند؛ گفتم «نیستم.» همانیکی را گفتم و دومی را ژرژ (پطروسی) گفت.
* پس ماجرا بعد از شما ادامه پیدا کرد؟
بله. دومی را ژرژ گفت ولی سومی را خود خسرو گفت. (میخندد) این، اتفاقی بود که برای خسرو هم باعث ناراحتی شده بود و برای اولینبار در برنامه دورهمی مهران مدیری مطرحش کردم. از این سوءتفاهمها در کار پیش میآید ولی هیچکدام بهخصوص برای من، غرض و مرضی ندارد. به نظرم ۸۰ درصد موفقیتی که در کارهایم داشتهام بهخاطر همین صداقت بوده است. نه حق کسی را ضایع کردم، نه رل کسی را گفتم. از من زیاد فیلم دزدیده شده ولی من از کسی ندزدیدم. بروید بپرسید! تنها موردی که یکرل را بهخاطر مجموعه گویندگان گفتم، همین یکی بود. به خاطر کار بود.
همانطور که گفتم، از بعد از انقلاب، خودم در فیلمهایی که دوبله کردم، حرف نزدم. برای اینکه پول تیتر و مدیردوبلاژیام همان پولی بود که با گفتن یکرل میدادند. بنابراین میگفتم بگذار رل را یکیدیگر بگوید و پولش به او برسد. خیلی رلها بود که میتوانستم بگویم. مثلاً رابرت دووال. اولیاش را من گفتم.
* در پدرخوانده یکی که آقای رسولزاده دوبله کرد.
بله. آنجا من جایش حرف زدم ولی پیش از آن، رابرت دووالْ زیاد آمده بود. آنها را من گفتم. بعد خودم رل را به (پرویز) ربیعی دادم.
* یعنی از شما اجازه گرفت که بگوید؟
نه. خودم صدایش کردم و سر یک کار، رل را به او دادم که بگوید؛ روی همان اعتقادم. بعد از انقلاب بود دیگر. من چرا حرص بزنم؟ بگذار پول به دیگری برسد!
* جناب قنبری «قلاف تمام فلزی» را به یاد دارید کجا دوبله شد؟ مدیر دوبلاژش بهرام زند بود.
در تلویزیون بود.
* برایم خیلی جالب بود که آقای زند این نقش را به شما داد. چون خودش مدیردوبلاژ بود و در خیلی از کارهایی که مدیریت کرده، نقش اصلی کار را گفته است. نمیدانم، شاید به خاطر سختی رل بوده است. اما بین مدیران دوبلاژ دیگر هم این مساله را دیدهام که رل اصلی کار را میگویند.
بله اصولاً بهرام خدابیامرز عادت داشت نقش اول را خودش میگفت. بهرام یکی از مستعدها بود که خیلی از رلها هم به او چسبیدند. خودم هم حتی در «شجاعدل»...
* این فیلم را شما دوبله کردید یا آقای زند؟
نه. خودم دوبلهاش کردم.
* بله برایم جالب بود. چون شما نریشن را میگفتید.
یک نقش کوچک هم در فیلم گفتم.
* بله. عموی ویلیام والاس را؛ با بازی برایان کاکْس.
خودم خیلی با بهرام کار کردم. تا یکزمانی از من دلخور بود که چرا به او رل نمیدهم. وقتی کمی جا افتاد، من هم شروع کردم به رل دادن به او.
* سر «قلاف تمام فلزی» چه شد که رل را به شما داد؟
نمیدانم چه فکری کرد. صدایم کرد و گفت «محمود یک رل سخت است. یارو همهاش داد و بیداد دارد. میخواهم تو بگویی.» من هم گفتم «چشم میآیم.»
* «شجاعدل» هم در تلویزیون دوبله شد؟
بله.
* حالا که صحبت مدیران دوبلاژ و فیلمهای ماندگار سینماست، بگذارید از «مسیر سبز» هم یاد کنیم؛ فیلمی که شما در آن برای آقای خسروشاهی حرف زدید.
بله. این فیلم، در استودیو ژورک دوبله شد.
* که صدای فیلم یک ایرادی داشت. یک صدای تقتقی از ابتدا تا انتها روی فیلم بود!
بله. دستگاهش یک مشکلی داشت. در همان زمان مهندسی میآمد تا تعمیرش کند و آخر هم نتوانستند آنطور که باید رفعورجوعش کنند.
* ولی شما گویندگیهایی هم برای مدیران دوبلاژ دیگر انجام دادید.
بله. لا به لای کارها، اگر چیزی بود و میگفتند انجام میدادم.
* در رودربایستی بودید؟
میشود اینطور هم گفت. نمیخواستم دوستانم را ناراحت کنم. بالاخره کار ما بدهبستان دارد. خوب نبود بگویند بیا و من بگویم نمیآیم.
نظر شما