خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: رمان «دراکولا» نوشته برام استوکر که یکی از سرآمدان ادبیات وحشت جهان است و تحسینهای زیادی را برانگیخته، عموماً فقط در حد یکرمان وحشتناک دیده و تحلیل شده است. اما اینکتاب جوانب و گوشههای مهمی دارد که نباید از آنها غافل شد. تقابل علم و دین در غرب، خرافه، باور و اعتقاد به خدا و شیطان، روانشناسی، مدرنیسم، ارجاعات مختلف تاریخی، ادبی و اسطورهای، ویژگیهای قومیتهای اروپای شرقی و … ازجمله عناصر مختلفی هستند که در کنار وجوه وحشتناک رمان «دراکولا» به جذابتر شدن اینکتاب کمک کردهاند.
تحقیق و پژوهشی که برام استوکر نویسنده اینکتاب، بهمدت ۸ سال بر فرهنگهای اروپایی و افسانههای کهن مربوط به خونآشامها داشت، همراه با ادبیات و اطلاعات تاریخی و مذهبی ایننویسنده، موجب شدند اثری با زیربنای محکم خلق کند که همچنان با گذشت بیش از ۱۰۰ سال (اولینچاپ ۱۸۹۷) منبع اقتباس آثار مکتوب و تصویری باشد و حتی مانند داستانهای «شرلوک هولمز» [نوشته آرتور کانن دویل نویسنده همعصر برام استوکر]، داستانهای جدیدی دربارهاش نوشته شوند.
رمانهای وحشت، همانطور که میدانیم متعلق به قلمرو نادیدنیها و ترس و وهمی که ایجاد میکنند، هستند. نکته مهمی که درباره «دراکولا» وجود دارد، این است که در زمانی نوشته و منتشر شد که غرب از دوران قرون وسطی بیرون آمده و علم را بر دین ارجحیت بخشیده بود. اما نویسنده اینرمان معتقد است علم بر دین ارجحیت ندارد و حتی مسائل خرافی که عقل معاش و علم نمیتوانند پاسخگویشان باشند، بهدلیل داشتن نام خرافه بر پیشانیشان، غیرمنطقی و غیرواقعی نیستند. بلکه خرافه، در واقع همان ایمان و اعتقاد قدیمی است. بههرحال قصه دراکولا به گفته نویسندهاش برام استوکر و راویانی که برای روایت داستانش انتخاب کرده، دربرگیرنده حقایقی انکارناپذیر است و جملات مهم و قابل تاملی در آن وجود دارد که باید استخراج شده و مورد توجه قرار بگیرند؛ مثل «این قرن نوزدهم است که با نوعی انتقام به روز شده. با این حال، اگر حواسم درست کار کرده باشد، قرون گذشته نیروهایی از آن خود داشتهاند و دارند که مدرنیته به تنهایی نمیتواند از بین ببردشان» (صفحه ۵۲)، «ذات ما آدمها و ذات حیوانها شباهتهای زیادی با هم دارند.» (صفحه ۱۷۵) و «مرگ که سهم مشترک آدمیان است و به تائید خداوند رسیده…» (صفحه ۳۹۵)
قلعه وحشتناک کنت دراکولا در اروپای شرقی، طبق روایت داستان، در چنینمحدوده جغرافیایی قرار دارد: در مرز ایالت ترانسیلوانیا، مولداوی و بوکوفینا، وسط کوههای کارپات، یکی از بکرترین و ناشناختهترین قسمتهای اروپا. نکته دیگری هم که از همانابتدا، باعث ایجاد ترس و وهم در خواننده کتاب میشود، اینجمله است که تمام خرافات جهان در کوههای نعلیشکل کارپات جمع شدهاند، گویی مرکز نوعی گرداب خیالی باشد. یکی از نکاتی که نباید در صفحات ابتدایی کتاب «دراکولا»، دور از نظر بماند، مفهوم شرق است. اینرمان چند راوی دارد و اولینروایتگرش، مرد جوانی بهنام جاناتان هارکر است که سفر خود را از لندن تا قلعه دراکولا و سپس ماجراهای درون قلعه روایت میکند. سفر او از غرب به شرق اروپا، از همانابتدا مرموز است و در نهایت به فاجعه و اتفاقات وحشتناک منجر میشود اما در ابتدای سفر و زمانی که او با اتفاقات عجیب روبرو میشود؛ شرق جغرافیایی بهعنوان یک جهت مبهم و مرموز دیده شده است: «بهنظر میرسد هرچه بیشتر به سوی شرق میرود، ساعت حرکت قطارها نامنظمتر میشود. پس در چین اوضاع چطور است؟» در ابتدای داستان هم از لفظ «در دورترین نقطه شرقی کشور» برای اشاره به مکان قلعه دراکولا استفاده شده است. دیگر جملات مهمی که در آنها شرق، مورد توجه قرار گرفته و البته مفهومی نویدبخش دارد، در صفحات پایانی کتاب و به اینترتیباند: «امشب برنخواهد گشت؛ چون آسمان در مشرق به سرخی میگراید و سپیدهدم نزدیک است. فردا باید دست به کار شویم!» (صفحه ۳۵۴) و «آسمان از سوی شرق کمکم روشن میشد و همهچیز وضوح بیشتر و بیشتری پیدا میکرد.» (صفحه ۳۵۷)
در ادامه اینمطلب وجوه مختلف رمان «دراکولا» در حوزههای فرم و ساختار را بررسی میکنیم. اینبررسی براساس نسخه ترجمهشده «دراکولا» توسط محمود گودرزی انجام شده که مهرماه سال ۹۹ توسط نشر برج به بازار نشر عرضه شد. تذکر ایننکته نیز بیلطف نیست که پیشتر در سال ۱۳۹۵ در قالب نوشتاری، به رمان وحشت «کارمیلا» که در ژانر وحشت نسبت به «دراکولا» مقدمتر است، پرداختهایم: «رمانهایی که از آنها میترسیم / دست به یکی کردن کارمیلا و دراکولا»
برام استوکر نویسنده رمان دراکولا
* ۱- تقابل گذشته و دوران مدرن؛ دین یا علم؟
آنچه باعث ایجاد ترس و وحشت در مخاطب «دراکولا» میشود، پذیرش فضا و وهمانگیزی اتفاقات و فضای داستان است. یعنی مخاطب با پذیرفتن اینفضا و قراردادهای قصه است که خواهد ترسید. حالا و امروز، مخاطبی که در دوران مدرن و پسامدرنیسم زندگی میکند، با پیشزمینههایی که از خرافات و افسانههای قدیمی دارد، باید در علم رسمی و اصول اثباتشدهاش شک و تردید کند تا با خواندن «دراکولا» بترسد. برای ایجاد اینشک و تردید، جملاتِ یاریگر مهمی در رمان وجود دارند که پایههای ذهنی مخاطب را تکان بدهند. اینجملات مهم هم عموماً از دهان شخصیت آبراهام ونهلسینگ بیان میشوند که هم مرد علم است هم مرد دین و بهطور مستقل به او خواهیم پرداخت. ونهلسینگ در فرازی از اینداستان، در گفتگو با شاگرد خود دکتر سوارد میگوید: «آه تقصیر علم ماست که میخواهد همهچیز را توضیح بدهد و اگر نتواند چیزی را توضیح بدهد، میگوید وجود ندارد که بخواهیم توضیحش بدهیم.» (صفحه ۲۳۹) همینجمله، بیانگر تردید و شک نسبت به ارکان مدرنیسم و علم آن است که بنا بوده همه پدیدهها را توضیح دهد.
ونهلسینگ در فرازی از اینداستان، در گفتگو با شاگرد خود دکتر سوارد میگوید: «آه تقصیر علم ماست که میخواهد همهچیز را توضیح بدهد و اگر نتواند چیزی را توضیح بدهد، میگوید وجود ندارد که بخواهیم توضیحش بدهیم.» در فراز دیگری از داستان «دراکولا»، عصر مدرنیسم دوران شکاکی و خودخواهی خوانده شده است: «زنی اینچنین راستگو، دلانگیز، نجیب و تا اینحد کمادعا و بگذارید بگویم که این ویژگیها در عصری به این شکاکی و خودخواهی چیز کمی نیست» (صفحه ۲۳۶) انتقال نیروی جسم با نیروی ذهن، احضار شبح، روح، ذهنخوانی، هیپنوتیزم، کارهای مرتاض هندی و… همگی از کلیدواژههای مهمی هستند که لابهلای سطور و صفحات اینداستان قرار گرفته و نقش خود را برای ایجاد شک و تردید و سپس ترس و وحشت در مخاطب ایفا میکنند. در زمینه مسائل علمی دوران جدید، برام استوکر، مسائل مختلفی ازجمله توجه به روانشناسی و پریشانی روان آدمها را مد نظر قرار داده است. مثلاً در فرازی از داستان، شخصیت ونهلسینگ پس از شناخت و اطمینان از چگونگی فعالیتهای دراکولا، وقتی با جمعی از مردان داستان برای مبارزه با او آماده میشود، نگران اعصاب، خواب و رویاهای شخصیت مینا (یکی از شخصیتهای زن داستان) است و سخنانی از رویا در صفحه ۲۹۳ کتاب دارد که مخاطب را کاملاً یاد آموزههای روانشناسی زیگموند فروید میاندازند. چنیننکتهای را میتوان در اینجمله از صفحه ۹۲ کتاب هم مشاهده کرد: «آه، امان از فعالیت ناخودآگاه مغز!»
نمونه دیگر از توجه برام استوکر به روانشناسی، مربوط به فرازی از صفحه ۵۳ است که جاناتان هارکر درباره لجبازی و عناد با خود و سپس لذتبردن از اینعناد خاطره مینویسد: «احساس خوابآلودگی کردم، هشدار کنت در ذهنم تداعی شد، اما به آن گوش ندادم و از این کار لذت بردم.» و جالب است که دکتر سوارد در معاینه لوسی (دختری که با مشکل خونآشامی دراکولا روبرو میشود و دراکولا خونش را میآشامد) و نامهای که در آن، شخصیت ونهلسینگ را به آرتور (نامزد لوسی) معرفی میکند، مشکل دختر جوان را نه جسمی، که یکمشکل ذهنی میداند.
مساله عادت و علاقه شخصیتهای داستان به نوشتن (طریقه روایت داستان که به آن خواهیم پرداخت) هم که یکی از تخلیههای موثر عاطفی و روانی محسوب میشود، از دیگر نمودهای توجه نویسنده «دراکولا» به علم روانشناسی است. در اینزمینه میتوان به اینجملات اشاره کرد:
* «بنابراین برای آرامش ذهنم به دفتر خاطراتم پناه میبرم. عادت نوشتن جزئیات کمکم میکند تسکین یابم.» (صفحه ۵۳)
* «مینا موری: نگرانم و ابراز احساساتم در اینجا به من آرامش میدهد.» (صفحه ۹۵)
* «دکتر سوارد، در فصل هشتم وقتی درباره بیمار روانیاش مینویسد: هیجان بسیار داشتم و نمیتوانستم بخوابم، اما این یادداشتها به من آرامش داده و حس میکنم امشب کمی استراحت خواهم کرد.» (صفحه ۱۳۴)
* «لوسی در صفحه ۱۴۱: من هم باید همان کاری را کنم که مینا میکند و مسائلی را که اتفاق میافتد بنویسم. به این ترتیب وقتی همدیگر را میبینیم، میتوانیم مدتی طولانی گفتگو کنیم.»
* «در فصل ۲۲، بخشی از دفتر خاطرات جاناتان هاکر اینگونه شروع میشود: از آنجا که باید کاری انجام بدهم تا دیوانه نشوم، این خاطرات را مینویسم.»
* «باید در هر فرصتی که پیدا میکنم به نوشتن ادامه بدهم…» (صفحه ۳۵۹)
تلفیق علم و افسانه را هم میتوان در بخشی از داستان «دراکولا» شاهد بود که لوسی بهخاطر خونآشامیهای دراکولا میمیرد. اما پیش از مردنش، پروفسور ونهلسینگ تلاش میکند با انتقال خون (کاری که در زمان نوشتهشدن اینرمان هنوز کشف و مرسوم نشده بود)، جان دختر جوان را نجات دهد. اما لوسی در نهایت میمیرد و با مرگش جملهای مهم توسط ونهلسینگ بیان میشود: «این آغاز کار است.» و منظور این است که لوسی بناست تبدیل به یک خونآشام شده و شبها از گورش برخاسته و به خونآشامی بپردازد. در نتیجه برای از بینبردن کارکرد خونآشامیاش باید تیرکی در قلبش فرو و سرش را قطع کنند.
نکته جالب دیگر درباره علم و دوران مدرن در رمان «دراکولا»، بحث «مرگیاری» یا «اُتانازی» (کشتن افراد بیمار و کهنسال از سر ترحم) است که میدانیم یکی از مناقشات مهم مربوط به آزادیهای فردی در قرن بیستم بوده و هنوز هم هست. در «دراکولا» هم هنگامی که شخصیت مینا طعمه خونآشامیهای دراکولا شده و اینموجود اسرارآمیز و وحشتناک شبها از خون اینزن جوان مینوشد، صحبت کشتن مینا در صورت بدترشدن حالش مطرح میشود.
یکسوال فلسفی طرح شده در اینرمان هم درباره مقوله عشق است و وقتی طرح میشود که لوسی تبدیل به یکخونآشام شده است: «آیا ممکن است که عشق به کلی مسالهای ذهنی باشد؟ یا به کلی عینی است؟» (صفحه ۲۵۳)
۱-۱ مساله ایمان
«روزی شخصی آمریکایی ایمان را اینطور تعریف کرده: چیزی که ما را قادر میسازد مسائلی را باور کنیم که میدانیم صحت ندارند.» این، جملهای است که شخصیت ونهلسینگ در صفحه ۲۴۲ کتاب به دکتر سوارد میگوید و ضمن اشاره به مبارزه با موجودی مثل دراکولا، میگوید «آزمونی خوفانگیز در پیش داریم.» لفظ «آزمون خوفانگیز» از زبان شخصیت ونهلسینگ که یکمسیحی معتقد است، مخاطب را یاد باورهای مسیحی درباره ایمان و آموزههای فیلسوف موحدی مثل سورن کییر کگور میاندازد که ایمان را یک امر متناقض و پارادوکسیکال میدانست. شخص مورد اشاره ونهلسینگ یعنی «شخصی آمریکایی» هم که آنجمله را گفته، مارک تواین نویسنده معروف ادبیات آمریکاست.
در فلسفه کییر کگور و دیگر اندیشمندان مشابهش، ایمان، وادی امتحانی وحشتانگیز است که با همانحالت متناقض و پارادوکسیکالی که دارد، هم باعث وحشت و هم آرامش فرد سالک است. ونهلسینگ هم در جمله مهم دیگری که در داستان «دراکولا» دارد، میگوید: «آه! وحشت وجود دارد، اما وحشت به هدف من کمک میکند، چون در وحشت ضرورت ایمان وجود دارد.» (صفحه ۲۴۵) پس وحشتی که در رمان دراکولا وجود دارد، از دو عامل ریشه میگیرد، یکی باور به موجود وحشتناک و ماوراءالطبیعهای چون دراکولا و دیگری حفظ ایمان و باور خود در مواجهه با او. در فرازی دیگر از داستان هم شخصیت مینا به همسرش (جاناتان هارکر) میگوید: «ایمان در مشکلات و دشواریها سنجیده میشود.» (صفحه ۳۵۹)
در فلسفه کییر کگور و دیگر اندیشمندان مشابهش، ایمان، وادی امتحانی وحشتانگیز است که با همانحالت متناقض و پارادوکسیکالی که دارد، هم باعث وحشت و هم آرامش فرد سالک است. ونهلسینگ هم در جمله مهم دیگری که در داستان «دراکولا» دارد، میگوید: «آه! وحشت وجود دارد، اما وحشت به هدف من کمک میکند، چون در وحشت ضرورت ایمان وجود دارد.» شخصیت ونهلسینگ در بخشی از داستان که مردان قصه نسبت به ذات خونآشامشده لوسی بیاطلاع هستند و خودش نیز نسبت به اینماجرا مشکوک است، ناچار است برای پیشرفت علم (یعنی یقین از وضعیت لوسی) دست به یک کار غیرقانونی و کفرآمیز (متناقض با باورهایش) بزند؛ اینکه تابوت بسته دختر جوان را باز کند و متوجه شود بهعنوان یکخونآشام از غروب تا طلوع خورشید از گور برخاسته و با طلوع آفتاب دوباره به تابوت خود برمیگردد. ونهلسینگ از نظر دینی و اعتقادی، یکجزماندیش مسیحی است اما مجبور است بر باورهای جزماندیشانه خود پا بگذارد تا آگاهی خود و همراهانش را نسبت به خونآشامها ارتقا بدهد و در نتیجه چنینجسارت، قانونشکنی و معصیتی است که پی به زندگی دوگانه خونآشام میبرند. در چنینزمینهای و همچنین برای مبارزه با دراکولاست که ونهلسینگ به دکتر سوارد میگوید با مسالهای روبروست که در آن «به تمام ایمان خود نیاز پیدا خواهی کرد.» (صفحه ۲۷۴)
ونهلسینگ در فرازهای دیگری از رمان «دراکولا» باورهای جزماندیشانهای را که میتوان نمونههای آنها را در کتاب مقدس و یهودیت مشاهده کرد، بیان میکند؛ مثل فرازی که درباره مبارزه با دراکولا و حضور مینا در اینمبارزه میگوید مینا مغز مردها را دارد اما او یکزن است و برای زنها نقشی در اینزمینه وجود ندارد. (صفحه ۲۹۳) پروفسور اهریمنکشِ رمان «دراکولا» در آگاهیبخشیهای خود به مردان داستان، میگوید جانوران خونآشامی وجود دارند و شواهدی هم وجود دارد که وجودشان را ثابت میکند. حرف شخصیت ونهلسینگ این است که حتی اگر اتفاقاتی که در اینداستان رخ دادهاند و تجربیاتی که شخصیتهای قصه از سر میگذرنند وجود نداشت، درسها و اسنادی از گذشته وجود دارند که مدارکی را دل بر وجود خونآشامان به عاقلان میدهند. نکته مهم در اینسخنان شخصیت ونهلسینگ این است که خودش هم ابتدا درباره وجود خونآشامان شک و تردید داشته اما اگر خود را تربیت نکرده و ذهنی باز نداشت، نمیتوانست اینمساله را باور کند. پس نکته و تلنگر مهم در اینزمینه، داشتن ذهن باز است. به بیان سادهتر ونهلسینگ و نویسنده کتاب به مخاطب غربی خود میگویند، چندان به علمی که هر روز مورد بازنگری و تکامل قرار میگیرد، غره و متکی نباشند.
در بخشهایی از رمان «دراکولا»، شخصیت دیوانهای بهنام رنفلید در مریضخانه محل خدمت دکتر سوارد حضور دارد که بهدلیل حضور دراکولا و تسخیر روحش توسط او، اعمال مالیخولیایی و دیوانهواری از خود بروز میدهد. مشاهده رفتار اینشخصیت توسط دکتر سوارد باعث میشود، مساله ایمان را از طرف و زاویه دیگرش مطرح کند؛ ایمان به دراکولا: «آیا ممکن است به این دلیل باشد که به طور غریزی ایمان دارد که خونآشام سرانجام پیروز خواهد شد؟» (صفحه ۲۸۲) بنابراین همانطور که کمیپیشتر به دو ریشه عنصر وحشت در رمان «دراکولا» اشاره کردیم، باید بگوییم در اینداستان دوگونه ایمان وجود دارد؛ ایمان به خدا و ایمان به اهریمن.
با برگشت به بحث ایمان در سخنان شخصیت ونهلسینگ، او در جملاتی که نویسنده برایش در نظر گرفته، طوری درباره دراکولا صحبت میکند، که گویی بهطور مستقیم درباره شیطان و ابلیس حرف میزند: «او ددمنش است و حتی بیش از ددمنش: شیطانی است بیاحساس که قلب ندارد؛ او میتواند با برخی محدودیتها، هر وقت و هرجا که بخواهد در شکلهایی که مختص خودش است ظاهر شود.» (صفحه ۲۹۶) اما جان کلام ونهلسینگ که ریشه در باورهای مسیحی دارد، بهرسمیتشناختن شیطان و بیداربودن نسبت به خطرات و تهدیدات اوست. به اینترتیب، او میگوید نباید در قرن نوزدهم که علم و مسائل منطقی بهشدت وارد زندگی مردم شده، سنت و خرافه را کنار گذاشت. سنت و خرافه در قرن نوزدهمِ علمی و منطقی، مهماند و مردم هنوز هم از موجودات متافیزیکی میترسند. باید سراغ سنتها و خرافه رفت چون وسیله دیگری در اختیار نیست و سنت و خرافه اهمیت به سزایی دارند.
جمله مهم دیگر درباره قدرت دراکولا و تقابل آن با ایمان مسیحی، در بستر زمانی قرن نوزدهم، اینگونه بیان میشود: «در این عصر آگاهی که مردم حتی به آنچه میبینند، ایمان ندارند، تردید مردان فرزانه قدرتِ اصلی او (دراکولا) خواهد بود.» اما تعریف صریح پروفسور ونهلسینگ در رمان «دراکولا» از خرافه اینچنین است: «ما ابتدا باید به خرافه اعتماد کنیم. خرافه ایمان انسانهای نخستین بوده و هنوز هم در ایمان ریشه دارد.» اما جمله مهم دیگر درباره قدرت دراکولا و تقابل آن با ایمان مسیحی، در بستر زمانی قرن نوزدهم، اینگونه بیان میشود: «در این عصر آگاهی که مردم حتی به آنچه میبینند، ایمان ندارند، تردید مردان فرزانه قدرتِ اصلی او (دراکولا) خواهد بود.» (صفحه ۳۹۶) اما تعریف صریح پروفسور ونهلسینگ در رمان «دراکولا» از خرافه اینچنین است: «ما ابتدا باید به خرافه اعتماد کنیم. خرافه ایمان انسانهای نخستین بوده و هنوز هم در ایمان ریشه دارد.» (صفحه ۴۰۴) بنابراین میتوان نظر اینشخصیت داستانی و البته نویسنده کتاب را درباره آدمهای قرن معاصرش اینگونه دریافت که بهدلیل عدم داشتن ایمان و باور به متافیزیک و خرافهخواندن اینامور، انسانهایی بیایمان و ضعیف هستند. اما او با آوردن نمونه از علوم طبیعی و تجربی، معتقد است «در عصری که وجود پتومائینها معماست، نباید از چیزی تعجب کنیم!» (ص ۳۹۸) توضیح آنکه پتومائین سمی است که از گیاهان و جانوران در حال تجزیه به وجود میآید.
گفتیم در اینرمان دو گونه ایمان وجود دارد، ایمان به خدا و نیکی و ایمان به دراکولا و بدی. و دراکولا نیز نماد و همارز شیطان و ابلیس است. اینشخصیت منفی، جملات دیگری هم دارد که یادآورنده جملات ابلیس درباره فریب انسانها هستند. در بخشی از داستان که دکتر سوارد مشغول روایت است، مینا ماجرای مواجههاش با دراکولا را تعریف میکند و میگوید دراکولا اینگونه با او سخن گفته است: «تو حالا میدانی، آنها هم تا حدی میدانند و به زودی کاملاً خواهند فهمید چه عاقبتی در انتظار کسی است که سد راهم شود. باید توان خود را برای نزدیکان خود نگه میداشتند. وقتی هوش خود را علیه من به کار میگرفتند _ علیه من که بر ملتها فرمان راندم و برایشان نقشه کشیدم و جنگیدم…» (صفحه ۳۵۶)
اما علاوه بر روحیه مبارزه و رفتن به جنگ شیطان، ونهلسینگ در سخنانش به توکل بر خداوند هم اشاره دارد. او در صفحه ۳۱۰ میگوید: «جز رحمت خدای مهربان به چیزی میتوانیم امید داشته باشیم؟» در اینزمینه جملات دیگری هم در رمان وجود دارند که به تکیه بر خدا و ایمان اشاره دارند. بهعنوان مثال در صفحه ۳۸۳ جاناتان هارکر میگوید: «همه روی آب به سوی تپه دریایی شناوریم و تنها لنگر ما ایمان است.» نمونههای دیگر هم در اینبحث در کتاب وجود دارند که از اینقرارند:
* «تنها میتوانیم به خدای مهربان توکل کنیم.» (صفحه ۴۲۱)
* «زندگی ما در داستان خداوند است.» (صفحه ۴۴۰)
* «تنها دلخوشیام این است که دست خدا حافظ و نگهدار ماست. فقط به خاطر چنین ایمانی است که مردن از زیستن سادهتر است و بدینترتیب میتوان از چنگ هر مصیبتی رها شد.» (صفحه ۴۴۲)
* «مینا: به راستی جان ما در دستان خداوند است. فقط او میداند چه چیزی ممکن است پیش روی ما باشد و من با تمام نیروی روح محزون و حقیر خود به درگاهش دعا میکنم.» (صفحه ۴۴۶)
* «اراده خدا هرچه باشد، همان میشود؛ هرچه باشد و به هر سو که رهنمون شود!» (صفحه ۴۴۹)
* «شاید دیر برسیم. هرچه خدا اراده کند همان میشود!» (صفحه ۴۶۲)
یکی از کنشهای جالب شخصیتهای مثبت رمان دراکولا، مربوط به جاناتان هارکر است که هنگام آمادهشدن برای نبرد نهایی با دراکولا، در خاطراتش مینویسد وصیتنامه خود را نوشته و همه «امور زمینی» خود را رتق و فتق کرده است. تقدیر و روز جزا هم ازجمله کلیدواژههای مهم بحث ایمان در رمان «دراکولا» هستند که شخصیتهای مثبت و مبارزه علیه دراکولا به آنها باور دارند.
* ۲- ارجاعات دراکولا
رمان «دراکولا» ارجاعات زیادی دارد که در طبقهبندی تاریخی، مذهبی، ادبی و افسانهها و اساطیر جا دارند. هزار و یکشب، کبوتر کشتی نوح، خنوخ پسر قابیل، جبرئیل، پیکانِ در پهلوی مسیح، معجزه مسیح، داستان «جوجه اردک زشت» از هانس کریستین اندرسن و … برخی از موارد ارجاع در رمان موردنظر هستند.
۲-۱ ارجاعات به شکسپیر
ظاهراً برام استوکر، علاقه زیادی به شکسپیر و تراژدیهایش دارد چون تعداد زیاد و قابل توجهی از ارجاعات رمان «دراکولا» به نمایشنامههای شکسپیر و شخصیتهایشان برمیگردند. اشاره به شبح پدر هملت، یا استفاده از لفظ «خواهران غریب» برای اشاره به عروسهای دراکولا که یادآور سهساحره نمایشنامه «مکبث» است و جملاتی با اینمضمون که «رویاهای شریر در پی آزار خواباند»، مخاطب را کاملاً یاد واگویههای شخصی مکبث در تراژدی «مکبث» میاندازند.
در فرازی از رمان دراکولا به شخصیت دزدمونا همسر اتللو در تراژدی «اتللو» هم اشاره میشود. در فراز دیگری از داستان هم، شخصیت لوسی خود را مانند شخصیت اوفلیا در تراژدی «هملت» میبیند و با اینشخصیت احساس شباهت و همذاتپنداری میکند. جملهای هم در پرده سوم، صحنه چهارم تراژدی «هملت» هست به اینترتیب «فقط از سر مهربانی بیرحم باشم!» که برام استوکر، در فرازی از رمان «دراکولا» به آن ارجاع داده است.
۲-۲ ارجاعات به اساطیر و ادبیات باستان
درباره ارجاعاتی که در اینرمان به افسانهها و اساطیر باستانی داده شدهاند، میتوان به «باسیلیسک» جانوری افسانهای که با نگاهش آدمها را میکشد، یا جمله «همهچیز در رُم فروشی است» اشاره کرد که عبارتی از یو وِنال شاعری رومی است. یکی دیگر از عبارات لاتینی و باستانی که برام استوکر در داستان «دراکولا» آورده، جمله «خردمند را کلمهای کافی است.» است که معادل فارسی یا عربی آن همانجمله «العاقل یکفی بالاشاره» یا «عاقل را یکاشاره کافی است» است.
مورد دیگر ارجاعات اساطیری رمان «دراکولا» مربوط به آبهای لِته است. در اساطیر یونان، رودی در سرزمین هادِس جاری است که مردگان با نوشیدن از آب آن، زندگی گذشته خود را فراموش میکنند. در فرازی از رمان که پروفسور ونهلسینگ برای نجات لوسی وارد داستان شده، ایننسخه را تجویز میکند که شب، هنگام خواب، لوسی گردنبندی از گل به گردن بیاندازد تا از هجوم خونآشام در امان بماند و میگوید اینگلها مثل نیلوفر آبی، مشکلات را از یادتان میبرند. بوی «آبهای لته» را دارند. دیگر ارجاع اسطورهای رمان پیشرو، به «مدوسا» یکی از زنان اساطیری یونان است که آتنا موهایش را به مار تبدیل کرد و هر رشته مویش، یکمار شده بود. «تمثال ثور»، خدای آذرخش در اساطیر اسکاندیناوی که سلاحش یک پتک بزرگ بود، هم از دیگر موارد ارجاع اساطیری در «دراکولا» است.
جمله مهم دیگری که در رمان «دراکولا» وجود دارد و ارجاعی به مفاهیم اساطیری است، نقل قولی از تاسیتوس مورخ رومی است که گفته: «هر چیز ناشناختهای باشکوه به نظر میرسد.» ازجمله ارجاعات مهم دیگر اینرمان که در حوزه ادبیات و اسطوره جا میگیرد، میتوان به فرازی از شعر «بستر مرگ» سروده تامس هود شاعر انگلیسی اشاره کرد که در آن میگوید: «مرده پنداشتیمش وقتی که خفته بود و خفته انگاشتیمش وقتی که مرد.»
۲-۳ ارجاعات دینی و اعتقادی
در یکی از فرازهای رمان «دراکولا» به اینباور اشاره میشود در روز قیامت، مُردهها مجبورند سنگ قبرهای خود را با خود بیاورند. باور به خدا و روز حساب را همچنین میتوان در فراز دیگری از اینکتاب، به اینترتیب مشاهده کرد: «زندگیام به همینترتیب خواهد بود تا وقتی که حسابرس بزرگ آن را جمعبندی کند و دفتر کل محاسباتم را با تراز مثبت یا منفیاش ببندد.» (صفحه ۹۵) در یکی از فرازهای داستان که مربوط به ساحل انگلستان و القای حس ترس و توهم از مسیر روایت درباره اشباح ساحلی است، چنینجملاتی داریم: «جای جای ساحل سیاهیهایی دیده میشود، گاه تا نیمه فرو رفته در مه؛ به نظر میرسد "مردانی درختمانند راه میروند"» (صفحه ۹۸) عبارت «مردانی درختمانند راه میروند» ارجاع و اشاره به یکی از معجزات مسیح (ع) دارد که بینایی مرد نابینایی را برگردانْد و مرد پس از بیناشدن به بالا نگاه کرد و گفت: مردانی میبینم شبیه درخت که راه میروند.
بین ارجاعاتی که به مسیح (ع) ارتباط دارند، در صفحه ۶۸ به ۶۹ کتاب هم، موردی درباره شخصیت یهودای اسخریوطی، شاگرد خیانتکار عیسی (ع) وجود دارد: «کنت دراکولا را دیدم داشت با دست برایم بوسه میفرستاد؛ همراه روشنایی سرخ پیروزی در چشمانش و با لبخندی که یهودا میتواند در دوزخ به آن مباهات کند.» در جایی از داستان هم، مبارزه با دراکولا و سختیهای آن، به صلیبِ خود را روی دوشکشیدن، تشبیه شده است.
در صفحه ۴۲۴ کتاب، ارجاعی به آموزههای حضرت داود (ع) هم وجود دارد: «به قول آن مزمورسرای بزرگ، شکارچی در دام خودش گرفتار شده.» که منظور از مزمورسرای بزرگ، اینپیامبر الهی است. بحث سیب بهشتی و وسوسه هم ازجمله ارجاعات دینی اینرمان است که در صفحه ۲۲۹ آمده است.
اگر بحث جدال بین علم و دین را در غرب، در نظر داشته باشیم، بد نیست برخی از ارجاعات علمی رمان «دراکولا» را هم در اینهمینبخش، مرور کنیم. یکی از راویان داستان، در فرازی به مکس نوردائو اشاره دارد. اینفرد نویسنده کتاب «انحطاط» است که سال ۱۸۹۲ به زبان آلمانی منتشر و مولفش مدعی شد نسر بشر رو به تباهی و نابودی است. دیگر اشاره مشابه به آثار نویسندگان قرون گذشته هم، مربوط به چزاره لومبروسو نویسنده کتاب «مرد جانی» است که سال ۱۸۷۶ منتشر شد و نویسندهاش ادعا کرد شخصیت مجرمانه انسانها را میشود از ویژگیهای جسمانی آنها تشخیص داد.
*۳- افسانههای قدیمی
یکی از موارد جذابیتزایی در رمان «دراکولا» مربوط به استفاده برام استوکر از افسانههای قدیمی است که کاربردهای مختلفی ازجمله ساختن حال و هوای وهم و وحشت در داستان داشته است. در «دراکولا» هم مثل خیلی از رمانهای وحشت دیگر، صحبت از باورهای کهن شرق و ژاپن درباره نور مهتاب میشود. استفاده هوشمندانه استوکر از اینافسانه قدیمی و مرموزبودن نور مهتاب را میتوان در چنینجملاتی مشاهده کرد:
* «گرگها همگی یکباره بنا کردند به زوزه کشیدن، گویی تابش نور ماه تاثیری خاص روی آنها گذاشته بود.» (صفحه ۲۵)
* «فکر کردم بازی نور مهتاب است، نوعی تاثیر غریب سایهها، اما باز نگاه کردم و فهمیدم که محال است توهم باشد.» (صفحه ۵۰)
* «مقابل من در نور مهتاب سه زن جوان دیده میشدند که لباس و رفتاری بانوانه داشتند. وقتی آنها را دیدم، در آن لحظه فکر کردم لابد خواب میبینم، چون اگرچه نور ماه پشت سرشان بود، سایهشان روی زمین نیفتاده بود.» (ص ۵۴) راوی اینجملات یعنی جاناتان هارکر در همینصفحه، درباره همینزنها یعنی عروسهای دراکولا، اینتوضیح را دارد: «حالتی داشتند که مضطربم میکرد، دستخوش نوعی اشتیاق و در عین حال نوعی ترس مهلک بودم.» هارکر هنگامی که مشغول روایت خواب خود از عروسهای دراکولاست، به آنها با لفظ «زنان مخوف» اشاره میکند. درباره دیدن عروسهای دراکولا در نور ماه، برام استوکر، اینگونه و با اینفرازها، برای مخاطب کتابش تعلیق و جذابیت به وجود آورده است:
«کمکم متوجه شدم که ذرات کوچک جالب و عجیبی در پرتوهای نور ماه شناور است.» (صفحه ۶۲) و «شکلهای شبحوار که رفته رفته از پرتوهای نور جدا میشدند و حالتی جسمانی به خود میگرفتند، متعلق به آن سه زن روحمانند بودند که سرنوشتم در دستانشان بود. گریختم و در اتاق خود تا حدی امنیت بیشتری حس کردم، جایی که روشنایی مهتاب وجود نداشت و چراغی پرفروغ میسوخت.» (صفحه ۶۳)
بد نیست به اینمساله هم اشاره کنیم که شخصیت جاناتان هارکر در بخشی از روایت که مربوط به خاطرات اوست، مینویسد: «من در قلعه با آن زنهای ترسناک تنهایم. آه! مینا هم زن است، ولی هیچ نقطه اشتراکی با اینها ندارد. اینها شیاطین دوزخاند!» (صفحه ۷۲)
شخصیت جان سوارد، در رمان «دراکولا» یک پزشک و مرد علم است که در مجاورت استادش ونهلسینگ، به نیروهای ماورایی و مسائل اعتقادی، باور پیدا میکند یا شاید بتوان گفت باورش تقویت میشود. سوارد در بخشی از روایت خود در داستان، بین علم رسمی و مسائل ماورایی دستوپا میزند که یکسر ایندستوپا زدن، به همانافسانه مرموز نور مهتاب برمیگردد: «آیا ممکن است خورشید تاثیری سو در دورههای مختلف داشته باشد و بر بعضی طبعها اثر بگذارد، همانطورکه ماه در دورههایی بر دیگران اثر میگذارد؟ بعد خواهیم دید.» (صفحه ۱۵۱)
خفاششدن دراکولا در آسمان مهتابی و مشاهده لوسی از اینماجرا هم که در بخشی از خاطرات دکتر سوارد (صفحه ۱۴۱) به آن اشاره شده، از دیگر موارد مربوط به افسانههای ماه و نور مرموز مهتاب در اینرمان است.
افسانه دیگری که در شکلدادن وهم و ترس داستان «دراکولا» از آن استفاده شده، توسط شخصیت مینا در بخشی از خاطراتش (فصل ششم) روایت میشود که مربوط به حضورش در شهر ویتبی است. او در اینبخش به خرابههای صومعه شهر ویتبی اشاره میکند که دانمارکیها غارتش کردهاند و در شعر «مارمیون» سروده سر والتر اسکات، ضمن اشاره به اینمساله، گفته شده دختری را در دیوار اینصومعه دفن کردهاند. افسانهای که درباره ایندختر وجود دارد، این است که بانوی سفید (که روح همان دختر باشد) در یکی از پنجرههای صومعه متروکه دیده میشود.
در همانبخش مربوط به حضور مینا در شهر ویتبی، بین او و ساکنان مرموز شهر، صحبت از دو افسانه صدای زنگ در دریا و بانوی سفید صومعه میشود. در همینزمینه باید به نکته جالبی هم توجه کنیم که شاید برام استوکر بهطور عمد آن را در داستانش به کار گرفته است. همانطور که میدانیم و در بخش مربوط به ارجاعات اشاره کردیم، خواهران ساحره در نمایشنامه مکبث، ۳ نفر هستند؛ همانخواهرانی مرموز و ترسناکی که پادشاهی او را پیشبینی میکنند. در رمان «دراکولا» هم شخصیت لوسی وستنرا، دختر جوان و جذاب داستان در نامهای به دوستش مینا، میگوید ۳ خواستگار داشته و در نهایت از بینشان آرتور هُلموود را انتخاب کرده است. اینتاکید بر عدد ۳ را دوباره میتوان در روایتهای شخصیت مینا شاهد بود؛ جایی که میگوید در شهر ویتبی، پای صحبتهای ۳ پیرمرد نشسته و آنها برایش حرفهای مرموز و افسانههایی تعریف کردهاند: «اینجا افسانهای ورد زبانهاست که میگوید وقتی کشتیای غرق میشود صدای زنگ در دریا شنیده میشود.» (صفحه ۸۵) اگر دقت کنیم، عروسهای دراکولا هم سهنفر هستند که در اعمال شیطانی و خونآشامی با او همراهی و مشارکت میکنند.
خروج شبانه دراکولا از دیوارهای قلعهاش برای خونآشامی
* ۴- تزریق حال و هوای وحشت
همانطور که بدیهی است، رمان «دراکولا» با طبقهبندیهایی که امروز در ادبیات وجود دارد، یکرمان وحشت است و یکی از سرآمدان و اسلاف اینگونه هم هست. برام استوکر هم برای وحشتناک شدن اینکتاب، گاهی از فرم استفاده کرده و گاهی هم از محتوا بهره برده است. تا اینفراز از بحث، مواردی را بررسی کردیم که مربوط به محتوا بودند. اما در اینفراز قصد داریم به فرم و ساختار هم بپردازیم چون نویسنده «دراکولا» بارها و بارها و در فرازهای زیادی از رمان خود، از جملاتی استفاده کرده که وهمانگیز هستند و ویژگی اصلیشان القای حس ترس و وحشت به خواننده است.
«موضوع سراسر رازآلود»، «پریشانی»، «گرگینه»، «خونآشام»، «شیطان»، «پوکول»، «اُرداگ»، «دوزخ»، «استرهگویکا»، «ساحره» و «مهتاب» همگی از کلیدواژههایی هستند که در صفحات ابتدایی کتاب و البته با تکرارشان در صفحات بعدی، موجب القای حس ترس خواننده اینرمان میشوند القای حس وهم و وحشت، از همانصفحات ابتدایی کتاب آغاز میشود. بحثی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت، چگونگی ورود و معرفی شخصیت دراکولا به داستان است که بهمرور و آهستگی و البته با تعلیق بسیار هوشمندانه و ظریفی انجام میشود. وحشت، عاملی است که از ابتدا تا انتهای رمان در صفحات کتاب وجود دارد. ازجمله موارد تعلیق هوشمندانه نویسنده در صفحات ابتدایی کتاب، میتوان به اینفراز اشاره کرد: «وقتی از او پرسیدم آیا کنت دراکولا را میشناسد و چیزی درباره قلعهاش میداند یا نه، هم او و هم زنش به خود صلیب کشیدند و با گفتن اینکه اصلاً چیزی نمیدانند حاضر نشدند بیش از این چیزی بگوید.» (صفحه ۱۵) «موضوع سراسر رازآلود»، «پریشانی»، «گرگینه»، «خونآشام»، «شیطان»، «پوکول»، «اُرداگ»، «دوزخ»، «استرهگویکا»، «ساحره» و «مهتاب» همگی از کلیدواژههایی هستند که در صفحات ابتدایی کتاب و البته با تکرارشان در صفحات بعدی، موجب القای حس ترس خواننده اینرمان میشوند.
اولینتعلیق در رمان «دراکولا» مربوط به دفتر خاطرات جاناتان هارکر است که مشغول روایت چگونگی سفرش از لندن به ترنسیلوانیا و ورود به قلعه دراکولا در شبی ظلمانی و ترسناک است. در اینشب، همه شواهد و کائنات نشان میدهند بناست اتفاقی ترسناک رخ بدهد، اما شخصیت جاناتان بهعلت بیخبری، در دل ماجرا پیش میرود و وارد قلعه خونآشام میشود. بیخبری او و آگاهی بودن آدمهای اطرافش، عامل مهمی متناقض و پارادوکسیکال خوبی در القای ترس و وحشت به خواننده هستند که برام استوکر با جملات کاربردی و موثری آن را تصویر کرده است:
* «مگر نمیدانید که امشب همزمان با صدای زنگ نیمهشب، شرارتهای جهان سلطه کامل پیدا خواهند کرد؟» (صفحه ۱۵)
* «صلیبی از گردن خود درآورد و به من داد. نمیدانستم چه کنم، چون من از اعضای کلیسا بودم و آموخته بودم این چیزها را تا اندازه بتپرستی فرض کنم.» (صفحه ۱۵ به ۱۶)
* «همگی به خود صلیب کشیدند و دو انگشت خود را به سوی من نشانه رفتند.» (صفحه ۱۷)
* در همینصفحات ابتدایی، طبیعت وهمانگیز منطقهای که قلعه دراکولا در آنواقع شده با اضافهشدن عامل شب ظلمانی به آن، اینگونه باعث ایجاد ترس و وهم در مخاطب میشود:
«شب که فرا رسید، هوا کمکم سرد شد و ظلمت فزاینده شامگاه گویی تاریکی درختان بلوط، راش و کاج را در نوعی مهآلودگی تیره ادغام میکرد، هرچند وقتی از گردنه بالا میرفتیم، در جاهای مختلف دره که از میان تپههای نوکتیز نمایان شد، صنوبرهای تیره در پسزمینهای از برف دیرپا واضح دیده میشدند. جاده از میان جنگلهای کاجی میگذشت که گویی در تاریکی محاصرهمان میکردند، از این رو تودههای عظیم خاکستری درختان در جای جای جنگل تاثیری به شدت غریب و با ابهت داشت و این تاثیر در افکار و خیالات شومی که اوایل شب ایجاد شده بود استمرار مییافت…» (صفحه ۱۹)
* «معلوم بود اتفاقی بسیار هیجانانگیز در شرف وقوع است یا انتظار میرفت بیفتد، اما وقتی از تکتک مسافران سوال کردم، هیچکدام حاضر نشدند کمترین توضیحی بدهند.» (صفحه ۱۹)
بههرحال در ابتدای داستان، وقتی انسانهای دیگر متوجه میشوند جاناتان هارکر بناست به کجا سفر کند، به خود صلیب میکشند؛ کاری که او در ابتدا متوجه علت آن نیست اما از جایی به بعد، اینمساله را با گوشت و پوست و جان خود درک میکند. با توصیفات و جملاتی که برام استوکر در اینصفحات ابتدایی به کار برده، مفاهیمی مثل «ظلمت شبانه و بیتابی اسبها» و «علامت صلیب و تعویذ برای چشمزخم» باعث ایجاد حس وحشت در مخاطب کتاب میشوند. در صفحات و فرازهای بعدی هم، اتفاقاتی مثل «خوابگردی لوسی» یا «افسانههای پیرمردهای شهر ویتبی» چنیننقشی را در داستان دارند. در همانشب اول مواجهه با دراکولا، وقتی جاناتان از کالسکه مسافران جدا شده و سوار کالسکه مخصوص دراکولا میشود، کالسکهچی دراکولا (که بعداً جاناتان متوجه میشود خود دراکولا بوده) هم حضور آرامبخشی ندارد و سیاهپوشیده مرموزی است که باعث آرام و اطمینان جاناتان نمیشود. در اینبخش از داستان در صفحه ۲۲، چنینجملاتی باعث ایجاد القای حس وحشت و انتظار برای فاجعه میشوند: «مردگان سریع سفر میکنند.»، «بیاختیار تنم مورمور شد.»، «حس ناگوار تهوعی بر من چیره شد.» و «لبخندی شوم که دندانهای برجستهاش را بیش از پیش به نمایش میگذاشت…»
پس از ورود جاناتان به قلعه دراکولا، تا چند روز اول، او مکان و اتفاقات پیرامونی خود را فقط عجیب میبیند اما از جایی به بعد، هنگامی که خود در قامت کارآگاه اینداستان تاحدودی پلیسی قدم به وادی کشف حقیقت میگذارد، عامل و عنصر وحشتزایی در کتاب بیشتر میشود. در فرازهایی که هنوز حس تعجب جاناتان به ترس و وحشت تبدیل نشده، میتوان چنینجملاتی را مشاهده کرد: «من عاشق سایه و تاریکیام و هر وقت بخواهم میتوانم با افکارم خلوت کنم. واژهها و نگاهش به دلایلی با همدیگر همخوانی نداشتند یا اینکه قالب صورتش باعث میشد لبخندش بدخواهانه و تلخ به نظر برسد.» (صفحه ۳۸) و یا «اینموضوع خیلی عجیب بود و مضاف بر چیزهای غریب بسیار دیگر، آن حس مبهم اضطرابی را که همیشه در حضور کنت داشتم کمکم افزایش میداد.» (صفحه ۴۰) اما از زمانی که تعجب بهمرور جای خود را به ترس و وحشت میدهد، مخاطب کتاب با چنینجملاتی روبرو میشود: «سخنانش را به شکلی خوفانگیز به پایان رساند.» (صفحه ۴۹)
پس از تغییر راوی و تعویض دفترچه خاطرات جاناتان، قلمرو وحشتانگیزی دراکولا، توسعه پیدا کرده و از قلعهاش در ترنسیلوانیا در اروپای شرقی به انگلستان و اروپای غربی کشیده میشود. مثلاً در فرازهایی از داستان که مینا در شهر ویتبی است و صحبت از کشتی مرموز در مه و ناپدیدشدن همه خدمه میشود، عناصر و ترکیباتی چون «افق در مهی خاکستری گم شده» و «روی دریا زمزمهای شنیده میشود که گویی خبر از مرگ میدهد.» در صفحه ۹۸ کار القای حس وحشت را انجام میدهند.
پس از بازکردن تابوت و دیدن خونآشام، وحشت بیشتری به مخاطب القا میشود. چون راوی داستان، با اینلحن قصه را پیش میبرد: «لوسی وستنرا بود، ولی چقدر عوض شده بود. ملاحت جای خود را به قساوتی سخت و بیرحمانه داده بود و پاکی به هرزگی شهوانی.» چشمان لوسی نیز در اینحالت، اینگونه توصیف میشوند: «اما به جای آن دو گوی زلال و ملیح که میشناختیم، چشمانی ناپاک و پر از آتش دوزخ بودند.» از جای دیگری از داستان هم که پای پروفسور ونهلسینگ به قصه باز میشود و بنا بر مبارزه با دراکولا گذاشته میشود، ترس و وحشت با چنینجملاتی منتقل میشود: «تمام نیروهای شیاطین علیه ما همدست شدهاند.» (صفحه ۱۷۲) و «لابد نفرینی دهشتناک بالای سر ما معلق است.» (صفحه ۱۸۱) در فرازهای مربوط به نقشآفرینی ونهلسینگ در مبارزه با دراکولا، بخشی وجود دارد که مردان قصه باید همراه ونهلسینگ به مقبره لوسی خونآشامشده بروند و با بازکردن سنگ تابوتش، او را بکشند. راوی اینبخش از داستان، فضای وهمآلود و ترسناک مقبره و کارِ کشتن خونآشام را اینگونه میسازد: «حس میکردم که دلم هری میریزد. مقبرهها هرگز اینچنین مخوف و سفید به نظر نرسیده بودند؛ درختان سرو، سرخدار و سرو کوهی هرگز اینچنین تجسم نحسی خاکسپاری نبودند؛ هرگز هیچ درخت یا علفی اینچنین تهدید آمیز تاب نخورده یا خشخش نکرده بود؛ هرگز شاخهای اینچنین رازآلود ترقترق صدا نکرده بود و زوزه دوردست سگها هرگز اینچنین در دل شب علامتی شوم و حزنآلود نفرستاده بود.» (صفحه ۲۶۴) در همینزمینه (بحث کشتن لوسی خونآشام)، باز هم عامل نور مرموز ماه را میبینیم: «مهتاب همچنان میتابید.» (همانصفحه)
اما علاوه بر تشریح شرایط و روایت ترس و وحشتی که در دل آدمهای داستان «دراکولا» وجود دارد، توصیف فردِ خونآشام هم از دیگر عواملی است که برام استوکر آن را از قلم نیانداخته است. پس از بازکردن تابوت و دیدن خونآشام، وحشت بیشتری به مخاطب القا میشود. چون راوی داستان، با اینلحن قصه را پیش میبرد: «لوسی وستنرا بود، ولی چقدر عوض شده بود. ملاحت جای خود را به قساوتی سخت و بیرحمانه داده بود و پاکی به هرزگی شهوانی.» (صفحه ۲۶۴) چشمان لوسی نیز در اینحالت، اینگونه توصیف میشوند: «اما به جای آن دو گوی زلال و ملیح که میشناختیم، چشمانی ناپاک و پر از آتش دوزخ بودند.» (صفحه ۲۶۵)
«سایه وحشت» مفهومی است که هم بهطور محتوایی و زیرپوستی در رمان «دراکولا» وجود دارد؛ هم در قالب فرم کلمات و کلیدواژه به چشم میآید. نمونه بارز فرم و ساختاری اینترکیب را میتوان در صفحه ۳۱۵ شاهد بود که با جملاتی ادبی و آرایه تشبیه همراه شده است: «اما بیتردید سایه وحشت همچون لباسی که از تن سر بخورد و بیفتد، ما را رها کرد و مقداری از شومی ماموریتمان کاست.»
نمونههای مهم دیگر جملات القاکننده حس ترس و وحشت که نمیتوان از آنها گذشت، مربوط به بخشی از داستان هستند که در آن دراکولا مشغول مکیدن خون مینا و خونآشامکردن اوست و هر دو در صفحه ۳۴۹ کتاب قرار دارند:
* «چیزی که دیدم، وحشتزدهام کرد. موهایم را حس میکردم که مثل موی برس روی گردنم راست شده بودند و قلبم گویی دیگر نمیتپید.»
* «کنت صورتش را برگرداند و آن ظاهر دوزخیواری که وصفش را شنیده بودم، گویی به چهرهاش بازگشت. چشمهایش از فرط هیجان اهریمنی برافروخته و سرخ بودند…»
یکی از جملات مهم ترسناک دیگر داستان دراکولا هم مربوط به فصول پایانی رمان است که ونهلسینگ و یارانش مشغول عملیات کشتن دراکولا هستند. ونهلسینگ باید مینا را از شر خونآشام دور نگه داشته و خود را به قلعه برساند و دوستانش هم از مسیر دیگر باید خود را به قلعه برسانند. بین آنها و قلعه دراکولا هم جنگلی پر از گرگ وجود دارد؛ گرگهایی که همه در خدمت دراکولا و اهدافش هستند. اینجا هم موقعیت دوگانه و متضاد خلق شده است؛ ترس از خوردهشدن توسط گرگهای وحشی یا مکیدهشدن خون بدن توسط دراکولا! مقایسه ایندو ترس، در جملهای کنایی و مختصرومفید، اینگونه در صفحه ۴۵۷ کتاب ارائه شده است: «دهان گرگ برای استراحت، بهتر از گور خونآشام بود.»
کریستوفر لی؛ یکی از دراکولاهای معروف تاریخ سینما
* ۵- معرفی دراکولا
همانطور که اشاره کردیم، معرفی شخصیت کنت دراکولا در رمان، بهمرور و آهستگی انجام میشود. در ابتدای داستان که جاناتان هارکر نزد ایننجیبزاده ترنسیلوانیایی میرود، بهانه اینسفر و دیدن دراکولا در صفحات ابتدای فصل دوم است که اینچنین بیان میشود: «آیا این اتفاق در زندگی منشی مشاور حقوقیای که فرستاده شده بود تا به مردی خارجی نحوه خریدن ملکی در لندن را توضیح بدهد اتفاقی مرسوم بود؟» (صفحه ۲۷) ظاهر دراکولا هم در ابتدای دیدار با هارکر اینگونه ترسیم میشود: «با ریشی از ته تراشیده و سبیلی دراز و سفید، سرتاپا سیاهپوش.» همچنین «صورتی بهشدت عقابمانند داشت و دماغی باریک با تیغه بلند و سوراخهایی قوسدار.» هنگام دستدادن هارکر با دراکولا هم اینحس به او منتقل میشود که دست دراکولا، بیشتر شبیه دست مردی مرده است تا انسانی زنده. البته تا جایی که سراغ داریم، دراکولا در عالم سینما، سبیل دراز و سفید ندارد اما در رمان، اینگونه و با سبیلی سفید توصیف شده است.
برام استوکر برای نوشتن رمان «دراکولا» از افسانههای قدیمی عامه استفاده زیادی کرده است؛ اینبهرهبرداری را میتوان علاوه بر فضاسازی که به آن اشاره شد، در ساخت دراکولا و خانهاش هم مشاهده کرد. مثلاً در ابتدا، هنگامی که جاناتان هارکر قصد رفتن به قلعه دراکولا را دارد، برخی از مردم به سیر، رز وحشی و سمان کوهی میدهند و فردی هم صلیبی را به گردنش میآویزد. تمام اینمواد و عناصر، در افسانهها و باورهای مردم اروپای شرقی و البته مردم قصه دراکولا، باعث گریختن و دورماندن خونآشامان میشوند یکی از موارد توصیف ظاهر دراکولا، مربوط به دندانهای اوست که همانطور که میدانیم، نقشی مهم و حیاتی در داستان ایفا میکنند چون خونآشام با دندانهای تیز نیش خود، گردن قربانی را شکافته و از اینمحل خون میآشامد. مواجهه اول جاناتان هارکر با دراکولا و دیدن دندانهایش هم اینگونه است: «با دندانهایی حسابی سفید و تیز؛ ایندندانها برجسته مینمودند.» همیناشاره کوتاه و گذرا به دندانهای تیز، براساس همانرویکرد تعلیق و معرفی آهسته دراکولا و جوانب شخصیتی اوست. اما نکته مهم دیگر درباره اینشخصیتِ ابتدا مرموز، که باعث تعجب هارکر میشود، این است که بازتاب تصویرش در آینه دیده نمیشود و در هیچکدام از اطاقهای قصر یا قلعهاش هم آینهای وجود ندارد. در خانه دراکولا خدمتکاری وجود ندارد و خودش هم هنگام معاشرت و گفتن از نژاد و اصلونسب اشرافیاش، ماجراهایی از وحشیگری غربیها از خلال جنگ و خونریزیهای قبال کهن اروپایی تعریف میکند که بهقول خودش یا بهتر بگوییم برام استوکر، مربوط به «گرداب نژادهای اروپایی» است.
همانطور که گفتیم، برام استوکر برای نوشتن رمان «دراکولا» از افسانههای قدیمی عامه استفاده زیادی کرده است؛ اینبهرهبرداری را میتوان علاوه بر فضاسازی که به آن اشاره شد، در ساخت دراکولا و خانهاش هم مشاهده کرد. مثلاً در ابتدا، هنگامی که جاناتان هارکر قصد رفتن به قلعه دراکولا را دارد، برخی از مردم به سیر، رز وحشی و سمان کوهی میدهند و فردی هم صلیبی را به گردنش میآویزد. تمام اینمواد و عناصر، در افسانهها و باورهای مردم اروپای شرقی و البته مردم قصه دراکولا، باعث گریختن و دورماندن خونآشامان میشوند. جاناتان هارکر هم در خاطرات خود با تعجب مینویسد هربار هنگام بهدست گرفتن صلیب دور گردنش، حس آرامش به او دست میدهد و نیرو میگیرد. در ساخت مکان قلعه هم (مانند باورهایی که درباره امکان شیطانی و جنزده وجود دارد) از اینافسانهها و مسائل وهمانگیز استفاده شده است؛ مثلاً دراکولا به هارکر میگوید: «اگر احیاناً از این اتاقها بیرون بروید، نمیتوانید جای دیگری از این قلعه بخوابید. اینقلعه قدیمی است و خاطرات فراوانی دارد و خوابهایی ناگوار در انتظار کسانی است که عاقلانه نمیخوابند. برحذر باشید! (صفحه ۴۹) اگر توجه کنیم، مفهوم «رویاهای شریر در پی آزار خواب هستند» که در نمایشنامه «مکبث» آمده، بهطور ضمنی در اینجملات دراکولا درباره قلعهاش در نظر گرفته شده است.
نکته دیگر درباره دراکولا، ناظر به همان افسانه قدیمی ماه و نور مرموز مهتاب است. جاناتان هارکر در ایام حضورش در قلعه دراکولا، همیشه شبها مورد تعرض یا تهدید نیروهای خونآشام یا ترس و وحشت قرار میگیرد و تنها با آمدن صبح است که احساس آرامش و امنیت میکند؛ تا صفحه ۶۴ به اینجا میرسد که بگوید هنوز کنت دراکولا را در روشنایی روز ندیده و همه ملاقاتهایشان در شب بوده است. در ادامه مشخص میشود گرگها و طبیعت اطراف قلعه، گوش به فرمان دراکولا هستند و هارکر هم در خاطرات خود، درباره عدم تواناییاش برای فرار از قلعه مینویسد: «با داشتن چنین متحدانی، کاری نمیتوانستم بکنم.» (صفحه ۶۸) برام استوکر در همینصفحات ابتدایی و معرفی بیشتر دراکولا و مرتبطکردنش با گرگها، دوباره از عامل افسانه ماه استفاده کرده است؛ در فرازی که هارکر در مرور خاطراتش به نگهبان باغوحش در شهر اشاره میکند که گفته: «همین که ماه بالا آمد، گرگها بنا کردند به زوزهکشیدن.»
مشاهدات جاناتان هارکر از قصر دراکولا و رفتار ایننجیبزاده رومانیایی، باعث میشود در صفحه ۵۰ کتاب، وقتی دراکولا را در نور مهتاب میبیند که شبانه از دیوار صعبالعبور قلعه پایین میرود، (در همانفرازهایی که تعجب بناست جای خود را به ترس بدهد) اینسوال را مطرح کند: «او چگونه انسانی است یا چگونه موجودی در هیئت انسانهاست؟» پاسخ اینسوال البته بناست در صفحات بعدی که شخصیت پروفسور ونهلسینگ وارد داستان میشود، داده شوند. او دراکولا را «انسان اسبق» و بهنامهای دیگر میخواند؛ مانند «استرگویکا: ساحره»، «اوردوگ و پوکول: ابلیس و دوزخ» و «دراکولا وامپیر».
با جملاتی که پروفسور ونهلسینگ در طول داستان و پیش از مبارزه نهایی با دراکولا ارائه میکند، میتوان اینخونآشامِ داستانی را تجسمی از شیطان یا ابلیس دانست. اینموجود مرموز، با گذشت زمان نمیمیرد، بدون غذا نمیتواند زندگی کند و زندگیاش خون است. سایه ندارد و تصویرش در آینه منعکس نمیشود. به صورت گردوغبار ساده با نور مهتاب میآید. با اینحال آزاد نیست و نمیتواند به اختیار خودش جایی وارد شود مگر آنکه یکی از اعضای خانواده از او دعوت کند که بیاید اما بعد از آن هرگاه بخواهد میتواند بیاید. اگر دقت کنیم، همیشه گفته میشود شیطان فقط انسانها را دعوت میکند و مسئولیتی در قبال گناه و معصیت آنها ندارد. در وجود و نفس کسی هم نفوذ میکند، که زمینههای حضورش (گناه) را از پیش آماده کرده باشد. دراکولا هم به اختیار خود جایی نمیرود مگر اینکه کسی از پیش، از او دعوت کرده باشد. بههرحال ویژگیهای دیگر او در جملات شخصیت ونهلسینگ این است که با طلوع خورشید، نیرویش مانند نیروی تمام موجودات خبیث زایل میشود. فقط وقتی میتواند از دریا بگذرد که آب راکد شده یا بالا آمده باشد. چیزهایی هست که برایش عذاب آورند و مقابلشان قدرتی ندارد؛ مانند سیر و اشیای مقدس مثل صلیب و نان مقدس که در حضورشان به دورترین نقطه میرود و با رعایت احترام سکوت میکند.
میتوان اینخونآشامِ داستانی را تجسمی از شیطان یا ابلیس دانست. اینموجود مرموز، با گذشت زمان نمیمیرد، بدون غذا نمیتواند زندگی کند و زندگیاش خون است. سایه ندارد و تصویرش در آینه منعکس نمیشود. به صورت گردوغبار ساده با نور مهتاب میآید. با اینحال آزاد نیست و نمیتواند به اختیار خودش جایی وارد شود مگر آنکه یکی از اعضای خانواده از او دعوت کند که بیاید اما بعد از آن هرگاه بخواهد میتواند بیاید در بخشی از داستان که لوسی بهخاطر خونآشامیهای دراکولا پژمرده میشود و بهمرور میمیرد، خونآشام در نور مهتاب سراغ دختر جوان میآید و هنگام فرار، بهشکل یکخفاش فرار میکند: «بین من و مهتاب، خفاشی عظیم بالبال میزد و در دایرههای بزرگ و مارپیچ میرفت و میآمد. یکیدوبار خیلی نزدیک شد، اما به گمانم از دیدن من وحشت کرد و به آن سوی بندر بال زد و به سمت صومعه رفت.» (صفحه ۱۲۳) در دامه اینماجرا، جاناتان هارکر پس از فرار از قلعه دراکولا و بازگشت به لندن، دراکولای جوانشدهای را در شهر میبیند و دوباره ترس و وحشت به جانش میافتد. در صفحات بعدتر یعنی ۲۳۵ هم وقتی دوباره نوبت روایت، به دفتر خاطرات جاناتان هارکر میرسد، اینسوال را مطرح میکند که دراکولای پیر، چهطور جوان شده است؟
بد نیست به ایننکته مهم اشاره کنیم که لفظ خونآشام، برای اولینبار در صفحه ۲۵۲ کتاب استفاده میشود؛ در فرازی که لوسی از شدت ضعف و پژمردگی ناشی از خونآشامی دراکولا میمیرد و اینجمله مورد استفاده نویسنده قرار میگیرد: «لوسی در خلسه مرد و در خلسه هم مرده ی زنده میشود.» به اینترتیب مشخص میشود که لوسی هم مثل دراکولا تبدیل به یک مرده ی زنده شده و درباره مردگان زنده، اینتوضیح توسط ونهلسینگ ارائه میشود که فقط از غروب تا طلوع خورشید میتوانند از گور برخاسته و جابهجا شوند. برای مقابله با آنها هم به صلیب و نان مقدس نیاز است. وقتی مرده زندهای واقعاً بمیرد و در قالب مرده ی واقعی به آرامش برسد، فرخندهترین اتفاق برایش رخ داده چون روحش دوباره آزاد میشود. به اینترتیب وقتی ونهلسینگ و مردان داستان، به مقبره لوسی رفته و با قطعکردن سر و فروکردن میخ آهنی در قلبش، او را میکشند، بهطور واقعی میمیرد و دیگر یک مرده ی زنده نیست: «حالا دیگر او مرده زنده شیطان نیست. مرده واقعی خداست و روحش با اوست!» (صفحه ۲۷۲) در صفحات بعدی (۲۸۶) هم این از ایناتفاق یعنی کشتن جنازه لوسی، بهعنوان مرگ واقعی او یاد میشود.
با روایت ماجرای کشتن لوسی و آزادشدن روحش در دامان خدا، مشخص میشود دراکولا تابوتهای حاوی خاک زیادی را در نقاط مختلف پراکنده تا از آنها بهعنوان پناهگاههای خود در روز (هنگامی که باید در گور بخوابد) استفاده کند. خود او هم هنگامی که مبارزه نهاییاش با مردان داستان (به رهبری ونهلسینگ) شروع میشود میگوید: «استراحتگاهی برای من باقی نگذاشتهاید ولی من باز هم دارم. انتقامم تازه شروع شده.» به اینترتیب مخاطب متوجه میشود جعبههای مرموزی که در طول داستان صحبت از جابهجایی آنها در اروپاست، گورها و مخفیگاههای دراکولا هستند. اما نکته مهم این است که گذشته شخصیت دراکولا تا صفحه ۳۷۳ کتاب یعنی شروع فصل بیست و سوم (خاطرات روزانه دکتر سوارد) برملا نمیشود. در اینفصل است که مشخص میشود او در زندگی، مردی حیرتانگیز، یکسرباز، یکسیاستمدار و شیمیدان بوده است.
فصل مرگ دراکولا هم در اینداستان، بسیار هیجانانگیز است. در همینفرازهای داستان است که حتی ونهلسینگ هم بهعنوان شخصیت وارسته و مثبت داستان دچار وسوسه میشود. ماموریت او، جدا از دوستانش برای نفوذ به قلعه دراکولا، این است که گور سهعروس دراکولا را پیدا کرده و مانند لوسی آنها را هم بکشد. اما زیبایی شیطانی اینزنان باعث تردیدش میشود. اینزنان شیطانی به چشم ونهلسینگ یکی از یکی زیباتر میآیند: «پوستش چنان روشن و زیباییاش چنان خیرهکننده بود، چنان شهوتانگیز و خواستنی که غریزه مردی در من باعث شد سرم به دوران بیافتد، همان غریزهای که برخی از همجنسانم را وادار میکند به همجنسان او دل ببازند و حمایتشان کنند، اما خدا را شکر که شیون روح خانم مینای عزیز از گوشم بیرون نرفته بود و پیش از آنکه طلسم بیشتر در من اثر کند، خودم را به انجام آن عمل وحشیانه تشویق کرده بودم.» (صفحه ۴۵۹) اما لحظه کشتن دراکولا که همه بار منفی داستان و روح شیطانی ماجراها را به دوش میکشد، هیجان و ترس قابل توجهی برای مخاطب دارد که بهعنوان نمونه میتوانیم اینجمله را از اینبخش داستان، مرور کنیم: «مثل معجزه بود، اما درست مقابل چشمانمان و با یک با نفس کشیدن، تمام بدن کنت خرد و خاکستر شد و از برابر دیدگانمان رفت. تا وقتی زندهام خوشحال خواهم بود که در لحظه نابودی نهایی، حالت آرامشی در چهرهاش بود که هرگز تصور نمیکردم به او دست بدهد.» (صفحه ۴۶۶)
آنتونی هاپکینز در نقش پروفسور آبراهام ونهلسینگ؛ نسخهای از دراکولا که فرانسیس فورد کاپولا ساخت
* ۶- شخصیت ونهلسینگ
پروفسور آبراهام ونهلسینگ، شخصیت مهم و تاثیرگذار داستان «دراکولا» و قطب مثبت قصه در برابر شخصیت و قطب منفی است. او اهل آمستردام و مردی است که درباره بیماریهای گمنام (متافیزیکی) اطلاعات دارد و در نامه دکتر سوارد به آرتور هلموود، (صفحه ۱۴۴) معرفی میشود. ونهلسینگ، فیلسوف و متخصص علوم ماوراءالطبیعه است اما نکته جالب درباره شخصیتش این است که به مسیحیت جزماندیش هم باور دارد. نمونه جالب اینباور را هم میتوان در فرازی از داستان مشاهده کرد که خودش و جان سوارد به لوسیِ خون از دستداده، خون میدهند و ونهلسینگ اینکار را خیانت به همسر لوسی (آرتور) میداند اما بههرحال اینکار را با وجود تضادش با قانون کلیسا، در مقابل قانون خون آشامی انجام میدهد.
ونهلسینگ در داستان «دراکولا» بهعنوان کسی معرفی میشود که میتواند نقاب کنت دراکولا را بردارد و او را به دام بیاندازد. و هماوست که عبارت «مرده زنده» را بهکار میبرد و به مردان داستان میگوید که مرده زنده، امکانات و محدودیتهایی دارد. او مساله جنگیدن با دراکولا و پیداکردن پناهگاههایش (تابوتها) را رهبری میکند و در اینمبارزه، بهنوعی کشیش و مرشد مردان داستان محسوب میشود. یکنمونه بیرونی و عینی اینمراد و مرشدشدن را میتوان در صحنهای دید که همگی مردان، پیش از رهسپارشدن به مرحله نهایی کشتن دراکولا، بر دستهای ونهلسینگ بوسه میزنند.
او مساله جنگیدن با دراکولا و پیداکردن پناهگاههایش (تابوتها) را رهبری میکند و در اینمبارزه، بهنوعی کشیش و مرشد مردان داستان محسوب میشود. یکنمونه بیرونی و عینی اینمراد و مرشدشدن را میتوان در صحنهای دید که همگی مردان، پیش از رهسپارشدن به مرحله نهایی کشتن دراکولا، بر دستهای ونهلسینگ بوسه میزنند اشراف ونهلسینگ و شناختاش از موجودات ماوراءالطبیعه باعث میشود در بخشی از داستان، بحث درافتادن با مغز دراکولا مطرح شود و گرهِ جدیدی در داستان به وجود بیاید. ونهلسینگ به همراهانش میگوید شخصیت مینا که طعمه خونآشامی دراکولاست، میتواند به کمک خواب مصنوعی (هپینوتیزم) به آنها بگوید دراکولا چه میبیند یا چه میشنود. اما برام استوکر، دراکولا را دشمنی منفعل و بدون استراتژی ندیده و پس از استفاده شخصیت مثبت داستان (ونهلسینگ) از امکان هیپنوتیزم، اینامکان را در اختیار دراکولا قرار داده که او هم بتواند از ذهن مینا برای دادن اطلاعات مسموم و جعلی به مردان داستان، بهرهبرداری کند که البته ایننکته نیز از نظر ونهلسینگ پنهان نمیماند: «حالا که او میتواند به کمک خواب مصنوعی به ما بگوید کنت چه میبیند و میشنود، آیا کنت که پیش از ما او را هپینوتیزم کرده، از خونش نوشیده و به نوشیدن خون خود مجبورش کرده، اگر بخواهد نمیتواند ذهنش را وادار کند اطلاعات خود را برایش فاش سازد؟» (صفحه ۳۹۹)
در مبارزه و جنگ با دراکولا هم، جایی از داستان هست که تردید و ترس به وجود میآید. در اینبخش هم ونهلسینگ با رهنمودهای خود مانند یکموعظهگر و رهبر دینی، مردان داستان را اینگونه با یاد خدا راهنمایی میکند: «تا آن وقت ما نیز صلیب خود را به دوش میکشیم، همانطور که فرزندش به پیروی از خواسته او چنین کرد. شاید ما ابزاری برای میل و اراده او باشیم و همانند آن مرد دیگر، به فرمان او غرق در شرمساری و ضربات شلاق عروج کنیم؛ با ریختن اشک و خون؛ با تردید و ترس و با تمام چیزهایی که فرق میان بشر و خداست.» (صفحه ۳۶۷)
* ۷- روایت
رمان «دراکولا» ادبیات و نثری رمانتیک دارد. داستانش هم از طریق خاطرات و نامههایی که شخصیتهای مختلف قصه نوشتهاند، روایت میشود. به اینترتیب با رمانی چندصدا روبرو هستیم که روایت خود را از طریق خاطرهنویسی در دفترچه خاطرات یا نامهنگاری با دوست و نزدیکان خود ارائه میکنند. بعضی از نامهها هم هیچوقت به دست گیرنده نمیرسند؛ مثلاً «نامه مینا هارکر به لوسی وستنرا (نامهای که لوسی باز نکرد)» در صفحات ۱۹۵ و ۱۹۹. اولینراوی داستان جاناتان هارکر است که چندفصل ابتدایی داستان، مربوط به دفترچه خاطرات اوست و پس از اینچندفصل، راویها تغییر کرده و جاناتان هم در فصول بعدی دوباره بهعنوان راوی در رمان حضور پیدا میکند.
از جایی به بعد که خاطرات لوسی، مینا و دکتر سیوارد شروع میشود، عنصر تعلیق و تردید درباره سرنوشت جاناتان شکل میگیرد؛ اینکه آیا موفق به فرار از قلعه دراکولا شده یا توسط او کشته شده است. در فصل ششم (صفحه ۹۰) برای ادامه اینتعلیق، مینا در خاطرات خود مینویسد یکماه است از جاناتان خبر ندارد و تکرار چندباره اینبیخبری و نگرانی مینا، بر همان مدار تعلیق پیش میرود. نمونه بارزش را هم میتوان در چنینجملاتی شاهد بود: «سه روز دیگر هم گذشت و خبری نیست. این تعلیق کمکم عذاب آورد میشود.» (صفحه ۹۷) بههرحال تا پایان فصل اول کتاب که مربوط به خاطرات جاناتان هارکر است و تا صفحه ۲۶ ادامه دارد، مخاطب علاوه بر داستان و ترس و وحشتهایش، با مطالبی درباره قومیتهای اروپای شرقی مثل چکها و اسلواکها و توصیف جزئی و دقیق از طبیعت و زیباییهای اروپای شرقی هم روبرو میشود. تا پایان فصل دوم هم، هارکر در خاطراتش به ایننکته اشاره میکند که قلعه دراکولا روی پرتگاهی مخوف بنا شده و با وجود زیباییهای طبیعی اطرافش، شرایط طوری است که دل و دماغ توصیف اینزیباییها را در خاطراتش ندارد.
یکی از راویان داستان که سهم کم اما مهمی در روایت دارد، کاپیتان کشتی دِمِتر است که روایتش هم، مرموز و ترسناک است چون از حضور شبحی لاغر و قدبلند صحبت میکند که عضو خدمه نیست اما در کشتی دیده شده و باعث میشود همه خدمه بهمرور خود را به آب دریا بیاندازند. سرنوشت هولناک خدمه و کاپیتان اینکشتی که تابوت خاکی دراکولا را حمل میکند، ازجمله بخشهای وحشتناک اینرمان است که در حین ادامه تعلیق درباره سرنوشت جاناتان هارکر، روایت میشود. برام استوکر، برای افزودن ترس و تعلیق بیشتر به داستان، نزدیکشدن کشتی مرموز به ساحل و باخبرشدن مردم از ماوقع اتفاقات وحشتناک روی عرشه را با مرگ اسویلز پیر (پیرمردی که در ویتبی افسانه تعریف میکند) همزمان کرده است. مراسم تدفین اینپیرمرد نیز از دیگر فرازهایی است که نویسنده داستان سعی کرده در آن، از تزریق حال و هوای وحشت و تعلیق استفاده کند؛ ازجمله با روایت چنیناتفاقی که سگ یکی از اهالی ویتبی حاضر نمیشود در مراسم تدفین، کنار صاحب خود باشد و مرتب فرار میکند.
لحن قصهگو و داستانسرایانه راویان و خاطرهنویسان «دراکولا» را میتوان در چنینجملاتی شاهد بود؛ جملاتی که دو شخصیت جاناتان هارکر [اینگونه «اجازه دهید به دقت نقل کنم…» (صفحه ۱۶) و «بگذارید به گفتن واقعیتها بسنده کنم» (صفحه ۳۹)] و دکتر سوارد [اینگونه «بگذارید از آخرین مطلبی که اینجا ثبت کردهام، تمام اتفاقات را تا جایی که به یاد میآورم به عینه نقل کنم.» (صفحه ۳۴۱)] بیان میکنند.
نظر شما