خبرگزاری مهر - فرهنگ و اندیشه- رضا شاعری: اینروزها که در کوچه پسکوچههای خاطرات حاج قاسم قدم میزنم و سراغش را از دوست و رفیق میگیرم؛ همه برشی از خاطرات پیوند خورده با زندگی سپهبد شهید را میگویند که عِطر خاکریز و جنگ و دفاع از حریم و حرم دارد. اما این گفت و گو عجیب شکل دیگری دارد و این بار خاطرات حاج قاسم، از کلام مردی روایت میشود که به گونهای دیگر با حاج قاسم زیسته است.
سال گذشته همزمان با سالروز شهادت سردارسلیمانی مجموعهمطالبی را با عنوان «الی الحبیب» منتشر کردیم که تا شماره ۲۲ پیش رفت. امسال همزمان با فرارسیدن دومین سالگرد شهادت شهید حاجقاسم سلیمانی، انتشار اینسلسلهمطالب را از سر میگیریم.
غضنفر قائمپناه اهل زرند است و از سال ۱۳۶۲ با حاج قاسم آشنا شده بود. میگوید بچه محل یا هم روستایی نبودیم که از کودکی با هم آشنایی داشته باشیم. آغاز آشنایی اش از بدو ورود به سپاه پاسداران اسلامی در لشکر ۴۱ ثارالله و جنگ بود. نوجوانی و جوانی اش را در جنگ گذرانده و تخریبچی واحد اطلاعات عملیات بود. در مجموعه درمانی لشکر ۴۱ ثارالله مدیر درمان بوده و اتفاقهای درمانی و پزشکی حاج قاسم را انجام میداده است. اهل تواضع و فروتنی است و هر آنچه میگوید از دل برآمده و بر دل مینشیند. میگوید صحبت کردن از آن اقیانوس بسیار سخت است و افتخار میکند که از سال هفتاد و بعد از اتمام تحصیلات هم رکاب درمان حاج قاسم بوده است.
بوسه باران با پای برهنه
برای او افتخار است که در ایام بیماری پدر و مادر حاج قاسم، احوال پرس خانواده این شهید بوده و میگوید: خاطرم هست شبهایی که حاج قاسم برای انجام عملیات آماده میشدند؛ به محضر پدر و مادر میآمدند و التماس دعای خیر مخصوصاً از مادر داشتند. ادامه میدهد در شبی حاج قاسم باید برای انجام عملیات در سوریه و مبارزه با داعش مهیا میشد اما آن شب مادرشان در بیمارستان بستری بودند. او باید به سوریه میرفت. حاجی قبل از رفتن به بیمارستان آمد، آن شب من همراه او بودم و شاهد اتفاقی باورنکردنی شدم. حاج قاسم بیرون و قبل از ورود به اتاق مادر کفشهایش را در آورد. هیچ دوربینی این صحنه را شکار نکرد او از من خواست که دوربینی این لحظات را ثبت نکند و درخواست کرد این اتفاق را تا زمان حیات مادی او جایی روایت نکنم. حاج قاسم بعد از ورود به اتاق مادر از کف پا تا صورت مادر را غرق بوسه کرد. بعد از درد دل با مادر شرح حال پزشکی او را جویا شد. مادرشان به دلایل پزشکی و بازگشت هوشیاری، باید مایعات زیاد مینوشیدند. حاجی بعد از شنیدن احوال پزشکی مادر شروع به رسیدگی به او کرد. صبح فردا مهر فرزندی و رسیدگیهای درمانی پاسخ داده بود و مادر به شرایط عادی برگشته بود.
اجرت جهاد
قائمپناه از یادداشتی میگوید که شهید سلیمانی برایش به یادگار گذاشته است و مدتی که در مجموعه بهداری سپاه پاسداران خدمت میکرده را افتخار خود میداند. او گفت حاج قاسم همان شب و قبل از اینکه از محضر مادر مرخص شود، روی برگهای با خط خود برایم نوشت: «اگر برای پدر و مادر من آسایشی را فراهم کردهای، بی شک در اجر جهاد من شریک بوده ای» و این یادداشت بهترین هدیه و تبریک روز پرستار هر ساله من است.
یک و بیست دقیقه؛ ساعت عاشقی ما
قائم پناه از ساعت عاشقی دوستداران سپهبد شهید میگوید و راز دلتنگی هایش را این طور در طنین لرزان صدا روایت میکند: روزهایی که خسته میشوم و یا از روزگار دل گیرم به عکسی رجوع میکنم که یادآور خاطرات مردی است که منحصر به فرد بود. او ادامه میدهد حاج قاسم گوش شنوای من است و هیچ وقت نمیتوانم بگویم حاج قاسم حضور فیزیکی ندارد. از شبی میگوید که دلگیر بوده و گلایهها را بر شانههای رفیق سپرده است. نزدیک اذان بود در عالم خواب تعدادی از دوستان شهیدم را در اتاقی پر نور دیدم. حاجی از اتاق بیرون آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «اینها هم میگذرد، نگران نباش و مرا چند بار بوسید.» وقتی بیدار شدم صورتم غرق در اشک بود و همسرم احساس کرد که مشکل قلبی بر من عارض شده است. به همسرم گفتم ای کاش بیدارم نمیکردی تا بیشتر در آغوشش دلتنگ میشدم.
نباید شخصیت ها را شکست
این هم رکاب درمانی در ادامه صحبتهایش گفت: حاج قاسم همیشه مبلغی پول را نزد من و در کارت بانکی ام امانت گذاشته بود و گاهگداری افرادی را معرفی میکرد که برخی شان از خانواده شهدا بودند، چون آنها به مسائل درمانی دچار شده بودند من وظیفه داشتم از آن پول برای درمان آنها استفاده کنم. اکنون و بعد از شهادت حاج قاسم با پیگیریهای مان و گفت و گو با زینب خانم و حضور ایشان در کرمان، انشاءالله این مسیر ادامه خواهد یافت.
او همچنین اضافه کرد حاج قاسم گاهی که برای درمان به بیمارستان میآمد با مراجعینی که با او برخورد داشتند بسیار مهربان بود. قائم پناه خاطرهای دیگر از برخورد شهید سلیمانی با معلمی بازنشسته را روایت میکند. او میگوید زمانی که برای عیادت از مادر همسرش به بیمارستان آمده بود؛ معلم بازنشستهای به او مراجعه کرد و گفت که دبیری بازنشسته هستم و هزینه....
وقتی خانم معلم به کلمهی «هزینه» رسید حاجقاسم گفت: «شما دیگر چیزی نگویید!» حاجی رو به من کرد و گفت: «کار این بنده خدا را حل کنید.» وقتی من به معلم بازنشسته گفتم که شما میتوانید به پذیرش مراجعه کنید و بگویید به حساب قائم پناه و بعد هم پرونده را ترخیص کنند و بروید؛ حاجی رو به من کرد و گفت: «چرا اینطور گفتی؟ این خانم معلم است. دبیر است. نباید شخصیت او را شکست. نباید خودش به پذیرش مراجعه کند. نباید حرمت او شکسته شود.» حاجی به من گفت: «خودت باید به پذیرش بروی و بگویی که حساب پرونده این خانم با من است و پرونده او را ترخیص کنند.» او اینطور ادامه میدهد که من سالهای زیادی با مراجعین کم برخوردار مواجه بوده ام و تا آنجا که میتوانستم کمک شان میکردم اما تا به آن زمان به این نکته توجه نکرده بودم و این نکته سنجی حاج قاسم برایم درس بود. قائم پناه اضافه میکند که آن روز حاج قاسم اجازه مشایعت به من نداد و گفت برو و کار این بنده خدا را انجام بده و نیازی نیست که همراه من بیایی.
مدیون مادر همسرم هستم
وقتی مادر همسرشان در بیمارستان بستری شدند، در فاصله چهارده روزی که او دوران درمان را سپری میکرد، حاجی هر روز صبح از احوالش خبر میگرفت و به دقت اوضاع مادر همسرش را پیگیر بود و ما هر روز گزارش و شرح حالش را به حاج قاسم میدادیم. وقتی بر بالین مادر همسر حاج قاسم بودیم. حاجی به من گفت: میدانی چرا پیگیر احوال مادر همسرم هستم؟ من هم گفتم بالاخره مادر همسرتان هستند. حاجی گفت: «ایشان همراه و همرزم من بوده و تمام آسایشی که این مدت در منزل و خانوادهی من بوده است را مدیون همسرم هستم.» قائم پناه از قدرشناسی حاج قاسم میگوید و دقت نظر و نکته سنجی های به موقع حاج قاسم برایش بسیار پر اهمیت و پررنگ است.
PTSD های بعد از جنگ
قائم پناه که از سال ۱۳۶۶ هم زمان با عملیات والفجر۸ در رشته پرستاری وارد دانشگاه شده و اکنون سوپروایزر بیمارستان حضرت فاطمه (س) است. او از حمایت گری حاج قاسم برای تحصیلاتش در اوج جنگ میگوید: حاج قاسم همان سال ۶۶ و در کشاکش و بحبوحه جنگ به من گفت: «برو و درس بخوان» من به او گفتم درس خواندنی است و میتوان بعد هم خواند، الان حضور در جبهه واجبتر است. حاجی گفت: « جنگ تمام میشود و کشور به آدمهای درس خوانده نیاز دارد تا اتفاقها و عارضههای بعد ازجنگ را سامان دهند.» این کارشناس ارشد پرستاری از PTSD های بعد از جنگ میگوید که به معنی آسیبها و عارضههایی است که بعد از جنگ بر رزمندگان و خانوادههای آنها مترتب میشود.
پنج شنبه های رمضانی
قائم پناه بر این باور است که حاج قاسم به همه مسائل اشراف کامل داشت و از ارتباط مستقیم شهید سلیمانی با همه افراد لشکر عظیم ۴۱ ثارالله گفت. او اینطور ادامه میدهد که حاج قاسم هر سال و در پنج شنبه آخر ماه مبارک رمضان مجموعه بچههای لشکر را برای افطار و سخنرانی دعوت میکرد و من بدون شک میگویم که تمامی آنانی که برای افطار و سخنرانی میآمدند تا سال دیگر و رمضانی دیگر لحظه شماری میکردند و در اصطلاح یک سال شارژ بودند. او از دیدار شهید سلیمانی با خانواده شهدا و جانبازان و رزمندگان جنگ نیز سخن به میان آورد و گفت حاجی دریایی از معرفت بود که من نمیتوانم قطرهای از آن را بیان کنم.
هیچ وقت جلوتر از بزرگان حرکت نمی کنم
درباره نحوه رسیدگی این پرستار و همراه درمانی شهید سلیمانی به پدر و مادر حاج قاسم که میپرسم ادامه میدهد هر دو بزرگوار فصل سرد سال را در کرمان و خانه برادر حاج قاسم (حاج حسینآقا) سپری میکردند و فصول بهار و تابستان را به شهرستان رابُر و روستای قنات ملک میرفتند. قائم پناه میگوید در همین ایامی که پدر و مادر حاج قاسم در کرمان بودند، برای خدمت و انجام اقدامات پزشکی به منزل شان میرفتم و از سلامتی آنها خبر میگرفتم. او خاطرهای از پدر شهید سلیمانی میگوید: یک بار به اتفاق حاج قاسم پدر را برای انجام سونوگرافی داپلر و درمانهای فوق تخصصی مغز و اعصاب به بیمارستان «شفاء» در شهر کرمان بردیم. چون مسیر ورودی بیمارستان تا محل انجام سونوگرافی طولانی بود حاج قاسم به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید. مشد حسن آقا نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!» پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» خاطرم هست حاج قاسم این طور پاسخ داد که: «نه من پشت سر شما میآیم من هیچ وقت جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم و این از آموزههای من است.»
تپش صدای مهر
حاج قاسم هر موقع بیمارستان میآمد همه برای مشکلات مالی به او مراجعه میکردند. در بین این مراجعه کننده ها قصهی اسماء این طور شکل گرفت. اسماء دخترک کوچکی بود که در یکی از روستاهای قشم سکونت داشت.
اسماء ناشنوا بود و نیاز به کاشت حلزون داشت. وقتی پدر و مادرش به بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه (س) در قشم مراجعه کردند، نامهای برای مدیریت بیمارستان صحرایی نوشتند. چون کاشت حلزون هزینه زیادی داشت و مبلغی بیش از سی و دو میلیون تومان بود، این خانواده امکان پرداخت و درمان فرزندشان را نداشتند.
نامه به بیمارستان فاطمه (س) کرمان آمد، مدیر بیمارستان بودجهای برای درمان این بیمار نداشت که این کار را انجام دهد و از طرفی پیگیری درمان کار پر مشقتی بود. سردار سلیمانی به من سپردند با توجه به مراجعه این خانواده به عنوان مردم یاری به بیمارستان و قولی که داده بودید، باید این کار را انجام دهید. مبلغ درمان این کودک را حاجی از مبالغی که خیرین در اختیارش قرار داده بودند پرداخت کرد. در آن زمان برای هیئت امنای صرفه جویی ارزی (وزارت بهداشت) برای وارد کردن پروتز گوش مبلغی پول لازم بود. با پیگیری و کمک و نامه نگاری حاج قاسم، اسماء صدای مهربانی انسانهایی را که در این مرز و بوم نفس میکشند را شنید.
هم اکنون این کودک به فضل خدا با تلاش شهید سلیمانی و کادر درمانی و خانم دکتر آمی زاده فوق تخصص کاشت حلزون، شنوده صدای مهربانی است و ارتباط من با خانواده آن ها هنوز ادامه دارد و جویای احوال اسماء قصه هستم. یکی از همکاران ما در بیمارستان نیز فرزندشان همین مشکل شنوایی را داشتند، ایشان هم پیگیر درمان فرزندشان بود، اما به خاطر مشکلات مالی امکان درمان فرزندش را نداشت. نامهای برای رئیس بیمارستان نوشته بود، رئیس بیمارستان نیز وقتی دید، سردار سلیمانی، قصه اسماً را حل کرد از این فرصت استفاده کرد و از آقای سلیمانی خواستند تا مسئله این بیمار را هم حل کند. حاج قاسم دستور دادند و مبلغ درمان این بنده خدا نیز پرداخت شد.
قائم پناه بسیاری از این خاطرات را در صندوقچهی خاطرات دارد و از حمایتهای شهید سلیمانی در درمان بسیاری از بیماران که برخی شان از خانوادههای کادر درمانی و نگهبانی بیمارستان حضرت فاطمه (س) است؛ نیز میگوید و ادامه میدهد که تامین مالی هزینههای درمانی این افراد از همان پول امانتی که حاج قاسم نزد من گذاشته بود؛ انجام میشد و بر این باور است که حاج قاسم ید بیضایی در این موارد داشت که بی شمار است.
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد / چه بهتر رفتنی که با شهادت باشد
خاطرهای دیگر از میان افکارش جان میگیرد و میگوید: زمانی که مادر همسرشان در کرمان بستری بود، پسرم دانشجوی ژنتیک بود. یک روز به آیسییو آمد و گفت میخواهم به دیدن حاج قاسم بروم. من گفتم چه فرصتی از این بهتر شاید این تنها فرصت دیدار تو باشد و دیگر در تمام عمر نتوانی حاج قاسم را ببینی. از حاجی اجازه دیدار گرفتم و پسرم آمد. حاجی به پسرم رو کرد و گفت: «علی! به نظرت پایان زندگی چیست؟» پسرم گفت پایان زندگی رفتن است و ادامه داد «غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد» و به طبع هر آمدنی یک رفتنی دارد. حاج قاسم سوالی دیگر پرسید و گفت: «پس بهترین رفتن چیست؟» پسرم گفت اتفاقاً همین سوال را من از شما داشتم. شهید سلیمانی جواب داد: «پس باور داری که هر آمدنی رفتنی است در اینکه شک نداری؟» پسرم گفت نه. حاج قاسم ادامه داد: «چه بهتر رفتنی که با شهادت باشد. تنها رفتنی که نزد حضرت حق ماندگار خواهد بود و از خان و سفره حضرت حق بهره خواهی برد، شهادت است. پس برای من هم دعا کنید.»
برایم یک دعا کن
بغض در صدایش میشکند و مردانه شانه میلرزاند از خاطرهای میگوید که یک دعا در آن موج میزند: در سال ۸۷ میخواستم برای سفر حج با حاج قاسم خداحافظی کنم. شهید پورجعفری گفت ساعت چهار صبح تماس بگیر. ساعتی که مقرر شده بود تماس گرفتم. در گفت و گویمان حاج قاسم گفت برایم یک دعا کن. گفتم حاجی شما که میدانی من هیچ وقت آن دعا را برای تان نمیکنم و فقط برای سلامتی شما دعا میکنم و زبانم برای دعای شهادت در دهان نمیچرخد و سلام شما را به سیصد و خوردهای نفر هیئت پزشکی میرسانم و از آنها هم میخواهم برای سلامتی شما دعا کنند و به نیابت از شما حج نیابتی را انجام میدهم، با اینکه زیر ناودان طلا و حجرالاسود بارها و بارها برای خودم دعای شهادت کرده ام اما از من نخواهید که این دعا را برای شما انجام دهم، شما تکیهگاه، ستون و خیمهی نظام هستید. شما ستون ولایت فقیه هستید و در طول سفر خودم و همه بچههای هیئت برای سلامتی حاج قاسم دعا میکردیم.
بیمارستان حیدریه و عمود ۵۷۸
در ایام اربعین در مجموعه بیمارستان حیدریه عراق و عمود ۵۷۸ مشغول خدمت رسانی به زائرین پیاده روی اربعین بودیم و از همان جا مجروحین و مصدومینی که از حشدالشعبی به بیمارستان میآمدند را درمان میکردیم. حاج قاسم بسیار تاکید داشتند که پیگیر کارهای این مجروحین باشم و اگر هم نیازی هست، آنها را به بیمارستان بقیه الله الاعظم و خاتم الانبیا منتقل کنیم. خاطرم هست که یکی از مجروحین حشدالشعبی و از مدافعین حرم را از همانجا به بیمارستان منتقل کردیم و پیگیر درمانش بودیم. این هم از همان دقت نظرها و پیگیریهایی بود که در شخصیت حاج قاسم بسیار پر رنگ بود.
حسین مشکل گشای ما بود
از مردی میگوید که لقب مخزن الاسرار حاج قاسم را بر پیشانی دارد. حسین پور جعفری را سرالاسرار شهید سلیمانی میداند. به نظر قائم پناه بزرگترین خصلت حسین پورجعفری سکوت او بود و هیچ کجا از خودش تعریف نمیکرد و هیچ وقت ندیدم جایی از خود و محل خدمتش تعریف کند. او میگوید: حسین اهل منطقهای در جنوب شرق کرمان بود این منطقه به گلباف شهرت دارد و اهالی آن از قالیباف های خبره و هنرمندی هستند و ادامه میدهد حسین پور جعفری در شیفتهایی که کار نداشت یا کارش سبک بود، با همسرش قالیبافی میکرد. قائم پناه گفت: همهی اطرافیان حاج قاسم با اینکه اوضاع مالی خوبی نداشتند، هیچ وقت از حضور در کنار حاج قاسم بهره مالی نبردند. حتی میگوید: با اینکه محل زندگیام زرند و محل کارم در کرمان است، هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به خاطر نزدیکی به شهید سلیمانی حتی درخواست وام و… داشته باشم. در واقع همه اطرافیان و نزدیکان حاج قاسم اینگونه بوده اند.
او معتقد است پورجعفری امین و یاوری متین و متقی و امین حاج قاسم بود و عشق و خلوصی صادقانه نسبت به حاجی داشت و به نوعی خود را فدای شهید سلیمانی کرده بود. به نظر او حتی میتوان گفت حسین از فرزند به شهید سلیمانی نزدیکتر و اتفاق در سایه بود و همه ی امورات (جلسات، رفت و آمد ها، محل کار، خانه و…) بر عهده حسین بود. در واقع حسین مشکل گشای ما بود و اگر به مشکلی برخورد میکردیم و از حسین کمک میگرفتیم و خیالمان آسوده میشد و اگر حسین میگفت مشکل حل شده یا میشود ما اطمینان حاصل میکردیم که قطعاً مشکل حل خواهد شد.
مکلف به انجام کارهای مان شدیم
شوهر خواهر حاجی در بیمارستان شهید باهنر به علت درگیری با بیماری سرطان بستری بود. قرار بود حاج قاسم در ساعتی مشخص با دکتر ملاقات کند و از شرایط او خبردار شود. بیماری شوهر خواهرش درمان خاصی نداشت و نهایت شش ماه بیمار فرصت حیات داشت. وقتی به بیمارستان رسیدم، به نگهبان گفتم: امروز میهمانی خاصی دارم. نشانی اتومبیل حاج قاسم را دادم و گفتم پلاک تهران است و خواستم که حضور او بی سر و صدا باشد. شهید سلیمانی ساعت هشت و نیم به بیمارستان رسید و با دیدن خواهرشان او را برادرانه در آغوش کشید و بوسید و گفت هر آمدنی رفتنی دارد اگر خدایی که جان را به امانت داده، هر وقت اراده کند آن را میگیرد پس ما باید همان طور که مکلف به انجام کارهای مان شدیم تمام تلاش مان را انجام دهیم و نتیجه را به حضرت حق واگذار میکنیم. بعد از گفت وگو با پزشک، سر پرستار بخش آنکولوژی که در آن زمان خانم گران همت بود، از من پرسید: اگر چیزی از حاج قاسم بخواهم به من میدهد؟ پاسخ دادم پیشنهاد میکنم چیزی برای خودت نخواهی و حرفی از مسائل شخصی و خانوادگی مثل شغل برای فرزند و وام و… نخواهی. گفت من برای بخش درمانی درخواستی داشتم. بعد از معرفی ایشان و صحبت با حاج قاسم، خانم گران همت به حاج قاسم گفت من برای بخشم مقداری وسیله نیاز دارم. حاجی بی وقفه گفت هر چه میخواهد تهیه کنید. شاید باورتان نشود از همان لحظه تا زمانی که حاج قاسم با مریضهای بخش دیدار کند و احوال شان را بپرسد لیست اقلامی مانند تلویزیون، آب سرد کن، یخچال و… تهیه شد. حاج قاسم همان موقع خواست که مهر اموال بیمارستان و بخش آنکولوژی بر همه اقلام نشانده شود تا خدای ناکرده مالی جابه جا نشود. حتی یاد دارم در آن فرصت کوتاه حاجی به فکر عیادت از بچههای جنگ و جانبازان و خانواده شهدا و ایثارگران بود و از من پرسید آیا کسی از این عزیزان در بیمارستان بستری هست یا نه و اتاق به اتاق برای عیادت از بیماران رفت. در همین فاصله تمامی اقلامی که خانم دکتر درخواست کرده بودند، وارد بیمارستان شد. خانم دکتر که متحیر شده بود گفت من اگر میدانستم به همین سرعت این وسایل میآید اقلام بیشتری درخواست میکردم. به خانم دکتر گفتم گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟
محمد صلواتی
او گفت پیرمردی در لشکر ۴۱ بود که محمد صلواتی میخواندنش. فعالیتش در انبار آشپزخانه بود. او هر کجا که بود «مثل حاج بخشی» ذکر صلوات را برای سلامتی رزمندگان راه میانداخت و همین صلواتها بدرقه راه رزمندگان و حاج قاسم بود. به نظر این رفیق و درمانگر، سختترین شرایط جنگی برای حاج قاسم، عملیات کربلای چهار و پنج است. او میگوید در این عملیاتها شهید سلیمانی بیشتر فرماندهان گردانهای خود را از دست داد. او از قائم مقام وقت حاج قاسم، حاج یونس و سردار میرحسینی یاد میکند و ادامه میدهد هیچکدام از فرماندهان گردانها در این عملیات سالم بازنگشتند و خاطرهی نوشتن وصیت نامه حاج قاسم را که از زبان دیگر رفقا شنیده است را روایت میکند و میگوید دوستان میگفتند در آن لحظات حاجی وصیت نامه خود را اینگونه روی شلوار جنگی نوشته بود: «اگر من شهید شدم بعد از من حاج یونس زنگیآبادی فرمانده لشکر باشد غافل از اینکه حاج یونس شهید شده بود.»
مثل علی، مثل فاطمه
قائم پناه از توجه خاص شهید سلیمانی به ننه سکینه میگوید. شهید سلیمانی خیلی سفارش ننه سکینه را میکردند. ننه سکینه در زمان حکومت رضا شاه در اتفاقهای ایلات و عشایر کهنوج پدر و مادرش را از دست میدهد و در منزلی در کرمان خدمتکار میشود. در کتاب مثل علی، مثل فاطمه در کنگره فرزندان شهدای کرمان سرگذشت ننه سکینه روایت شده این مادر در زمان جنگ کل دارایی اش را تقدیم انقلاب کرد. ننه سکینه مادر علی بود. علی پدر را بر اثر سرطان و خواهر را به خاطر بیماری حصبه از دست میدهد. بعد از بزرگ شدن علی شفیعی و رهسپار شدنش به جبهه با دختر حاجی کیانی که هم اکنون حسینیه کیانیان در کرمان منتسب به او است ازدواج میکند و شش ماه بعد هم علی در والفجر۸ شهید میشود. او ادامه میدهد اکنون من و دیگر بچههای جنگ و دوستان و همرزمان علی به ننه سکینه سر می زنیم و سعی در توجه به این مادر شهید و فداکار انقلاب داریم.
روضه خوان مادرم خواهد شد
حاج قاسم در بیت الزهرا (س) کمر درد گرفته بود. با من تماس گرفت. ما بین مسیر کرمان-زرند بودم. حاجی گفت اگر در مسیر هستی نمیخواهم بیایی. بعد از اصرار من قبول کرد و من به بیت الزهرا رسیدم. با درمان و فیزیوتراپی درد کمی آرام گرفت. عصر که شد، میهمانان بیت الزهرا (س) آمدند. به حاجی گفتم نیازی نیست که بلند شوید مگر چه شخص مهمی آمده گفتم برای یک بچهی چهار ساله برای چه بلند میشوید؟ حاج قاسم گفت: «همهی افرادی که پا به بیت الزهرا میگذارند، میهمانان حضرت مادر هستند و مگر میشود برای میهمانان مادر از جا بلند نشد.» گفتم شما درست میگوید اما آخر این کودک چهار ساله چه چیزی را متوجه میشود حاجی ادامه داد: «اگر این کودک چهار ساله احترام من را ببیند، همیشه به روضه خواهد آمد و روضه خوان مادرم خواهد شد.» و تاکید کرد: «من باید مراقب باشم این کودک جایی نرود. این کودک به درد من میخورد وگرنه توی پیرمرد که همیشه در کنار من هستی و جایی نمیروی.»
شمس و مولانا
قائم پناه از حسین یوسف الهی میگوید: حسین و حاج قاسم در واقع شمس و مولانا بودند و ارتباط عجیبی بین آنها بود. روایت واقعی از والفجر ۸ میگوید: برای انجام عملیات والفجر ۸ یک سال اطلاعات جمعآوری شد. جذر و مد آب در زمانهای مختلف اندازه گیری و گزارش میشد. حسین بادپا در یکی از این پستها زمان کوتاهی به خواب میرود و بعد از بیدار شدن عددی را اشتباه در گزارش میآورد. وقتی او خواسته بود اطلاعات شناسایی را به حسین یوسف الهی بدهد. یوسف الهی به او میگوید: «من میدانم که اشتباهی در گزارش آمده است ولی اگر به دنبال شهادت هستی در جنگ ایران و عراق به آن نخواهی رسید. اگر اخلاص و تقوایت را همینگونه نگه داری و بمانی، امیدوارم در جایی دیگر به فیض شهادت برسی.»
او میگوید بعد از اینکه حسین جانباز مدافع حرم شد من کارهای پانسمانش را انجام میدادم. در آخرین دیداری که با حسین بادپا در کرمان داشتیم، برای عیادت زینب سلاجقه که اماس داشت با هم همراه بودیم. انگار من میدانستم که این دیدار آخرین دیدارمان است. به حسین گفتم: حسین جان، بیشتر مراقب باش. حسین بادپا گفت: «من این وعده را دارم و امیدوارم که این اتفاق برایم پیش آید. امیدوارم این وعده پیش آید و من به فیض شهادت نائل شوم.»
حاج قاسم بعد از شهادت حسین بادپا گفت: «عده ای با زیرکی، خود را در تاریخ جاودانه کردند و به تمام دنیا و تعلقات و چرب و شیرین زندگی پشت پا زدند. حسین بادپا از جمله آنها بود.»
فراق پدر
از حمایت گری های حاج حسین مختارآبادی که از متمولین و متقیان کرمان که خود از رزمندگان جبهه بود میگوید و ادامه میدهد حسین مختارآبادی از پسته دارن بزرگ است تا زمان تصادف در روستای رحیم آباد و زنده بودن شان، یکی از افرادی بود که از حاج قاسم در کارهای خیر، حمایت مالی میکرد، چهار پسر داشت، و چهار دختر شهید را عقد چهار پسرش در آورد و به گونهای با این دختران رفتار میکرد که عروسهایش احساس فراق پدر را نداشته باشند. قائم پناه ادامه داد: زمانی که بعد از آمبلی ریه و مرگ مغزی از بیمارستان ارجمند به بیمارستان باهنر انتقال یافت و هنگامی که حاج قاسم از تصادف حاج حسین خبردار شد، یک گروه پزشکی فرستاد تا ببیند میشود کاری برایش انجام داد یا نه. که متاسفانه کار از کار گذشته بود.
اگر شهید نمیشد؛ ظلم بود
وقتی جملهای از حضرت آقا که گفته بودند: «حاج قاسم اگر شهید نمیشد؛ ظلم بود.» را روایت میکنم میگوید: اگر کسی یک روز با حاج قاسم زندگی میکرد، شهادت میداد که او یک روز شهید خواهد شد. و ادامه میدهد حاج قاسم همیشه میگفت: «آنکه شهید میشود اول باید شهید باشد.» او گفت: صبح جمعهای که مادر همسرشان به رحمت خدا رفته بودند، برای تدفین به مزار شهدا رفتیم حاج قاسم آن روز محلی را در کنار حسین یوسف الهی و نماد مزار حسین بادپا و شهیدی که از غواصان والفجر ۸ بود را نشانم داد و گفت اگر شهید شدم مرا اینجا به خاک بسپارید و در ادامه روایت شنیدن خبر شهادت را میگوید: «من آن شب در بیمارستان شیفت بودم. شبهایی که شیفت هستم گوشی را با خود به داخل بخشها نمی برم. ساعت چهار صبح وقتی برای وضو و نماز آماده میشدم به گوشی نگاه کردم. وقتی دیدم از طرف دفتر حاج قاسم و آقای ایرانمنش چند تماس داشتم، دلم لرزید و مطمئن شدم که اتفاقی افتاده و به جمع دوستان و دل دادگانش رسیده است. در واقع او به آرزویش رسید و ما در آرزویش ماندیم.
نظر شما