خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: آخرین جلسه از سریجلسات و میزگردهای پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» روز ۲۸ بهمن با حضور دوستان، همرزمان و فرزند این خلبان نیروی هوایی در خبرگزاری مهر برگزار شد. گزارش قسمت اول این میزگرد پیشتر منتشر شده که در پیوند «برگ ماموریت بغداد را که به محمود دادند نوشته بود امکان مرگ صددرصد» قابل دسترسی و مطالعه است.
این میزگرد با صحبتهای امیران خلبان محمود ضرابی، محمدرضا قرهباغی و روحالدین ابوطالبی آغاز شد و به امیر خلبان اکبر زمانی رسید که امیر اسماعیل امیدی بهعنوان اولیننفر ترجیح داد آخرین سخنران جلسه باشد. بخش دوم این میزگرد و ادامه صحبتها از امیر زمانی، شروع میشود که پس از او محمد اسکندری فرزند محمود اسکندری سخنانی را درباره پدرش و خاطرات این خلبان مطرح کرد. پس از اسکندری، نوبت به امیر ضرابی رسید که سخنانش پایانبخش دومینقسمت میزگرد است. پس از امیر ضرابی، امیر خلبان اصغر شفائی از خلبانان فانتوم F4 و F14 تامکت در سالهای جنگ به روایت خاطراتی از اسکندری پرداخت که در قسمت سوم به آنها خواهیم رسید.
اما یکی از نکات مهمی که درباره محمود اسکندری مورد غفلت واقع میشود و در بخش دوم میزگرد مورد توجه قرار گرفت، جانباز بودن اوست. در این میزگرد نیز دوستان او بهعنوان جانبازان جنگ حضور داشتند که سابقه اجکت و خروج اضطراری را از هواپیما داشتهاند: امیران امیدی و قرهباغی هنوز هم با مشکلات ناشی از اجکت از هواپیما دست و پنجه نرم میکنند و تلخی برخی از خاطرات، باعث بروز دردهای عصبی در پا و کمرشان میشود که در این بخش میزگرد این مساله بروز و ظهور پیدا کرد. امیر ضرابی نیز سابقه اجکت از هواپیما را دارد و امیر ابوطالبی هم بهدلیل پروازهای زیاد با هواپیمای F14 کمردرد و مشکلات جسمی دارد.
در ادامه مشروح گزارش دومینبخش از میزگرد پایانی پرونده محمود اسکندری با حضور همرزمان و فرزندش را میخوانیم؛
زمانی: بسم الله الرحمن الرحیم. گفتنیها را عزیزان گفتند. فقط میخواستم بگویم اخیراً فیلمی به اسم ۲۸۸۸ درباره خلبانهای نیروی هوایی در جشنواره فیلم فجر اکران شد. در جلسهای که من هم بودم، صحبت آقای علیمحمدی کارگردان این فیلم با اشک و گریه این بود که اگر محمود اسکندری نبود، اگر منوچهر محققی نبود،...
[ضرابی آه میکشد.]
زمانی: اگر ضرابی نبود، بختیاری نبود… اگر.... لا اله الله! اگر اینها نبودند، الان خوزستانی نبود...
ضرابی: ایران هم نبود...
زمانی: من به این عزیزمان (علیمحمدی) گفتم شما زحمت کشیدید یکفیلم دو ساعته از نیروی هوایی در هشتسال دفاع مقدس درست کردید. اما من فکر میکنم سرگذشت هرکدام از این خلبانها میتواند یکفیلم باشد. اتفاقاً محمود اسکندری را نام بردم که در عملیات بغداد همراه (عباس) دوران بوده، در حمله به اچ ۳ همراه امیر براتپور بوده، در عملیات بیتالمقدس و انهدام پل خرمشهر، من در خدمتش بودم و کلی مأموریت داشته که من افتخار داشتم در بیستوهفتهشتتا از آنها در خدمتش باشم. اگر بخواهیم فیلمی از محمود اسکندری بسازیم، اگر اغراق نکنم، باید فیلمی ۱۰ ساعته بسازیم تا بتوانیم خدمات این مرد بزرگ را به این مملکت نشان بدهیم. متأسفم که آخر کار محمود اسکندری به آن مسائلی که پیشتر خدمتتان عرض کردم افتاد. پسرش اینجا کنار من نشسته است. نباید اینطور میشد.
من این مسیر جنوب ترکیه را حداقل پنجششمرتبه در خدمت امیر اسکندری بودم؛ داخل یکدره! فکر کنید جلوتان را ابر گرفته باشد. اگر منِ زمانی فرمانده هواپیما بودم، یکصدوهشتاد درجه میزدم و برمیگشتم. ولی محمود اسکندری میرفت. حالا با چه اعتماد به نفسی این کار را انجام میداد، للّهی من توانایی توضیحش را ندارم. فقط یکبار در این مأموریتها بود که جواب من را نداد جنگ جهانی دوم چند سال است تمام شده؟ میبینید هنوز در اروپا، یک آدم ۹۰ ساله را با بیستسیمدال روی سینهاش، روی ویلچر یا با عصا نشان میدهند و میگویند قهرمان جنگ ماست. اما ما چهطور از قهرمانان جنگمان تقدیر کردیم؟ چهطور نمیشود از منوچهر محققی چنین قدردانیای کرد؟ امیر قرهباغی فرمودند، امیر ابوطالبی فرمودند… آن موقع توان نیروی هوایی این نبود که ۴ فروند هواپیما بفرستد بروند عینالضاله را در عراق بزنند. من این مسیر جنوب ترکیه را حداقل پنجششمرتبه در خدمت امیر اسکندری بودم؛ داخل یکدره! فکر کنید جلوتان را ابر گرفته باشد. اگر منِ زمانی فرمانده هواپیما بودم، یکصدوهشتاد درجه میزدم و برمیگشتم. ولی محمود اسکندری میرفت. حالا با چه اعتماد به نفسی این کار را انجام میداد، للّهی من توانایی توضیحش را ندارم. فقط یکبار در این مأموریتها بود که جواب من را نداد و برایتان ماجرایش را تعریف کردهام. آن هم در حمله به پالایشگاه کرکوک بود.
خدمتتان عرض کردم که اینها (دشمن) آمدند پالایشگاه تهران را زدند و شورای عالی دفاع امیر اسکندری را خواست؛ خدا بیامرزد امیر صدیق را و امیر بابایی را! فردا صبحش برای من تعریف کرد که من را به شورای عالی دفاع بردند که همه نشسته بودند و گویا آقای رفسنجانی هم تشریف داشتهاند. جایی بین امیر صدیق و امیر بابایی باز میکنند و تیمسار اسکندری مینشیند. آقای رفسنجانی میگویند «اینها آمدهاند پالایشگاه تهران را زدهاند و شما هم باید بغداد را بزنید!» برای هر مأموریتی در نیروی هوایی یک درصدِ KILL در نظر میگرفتند که بهمعنی امکان مرگ و برنگشتن از مأموریت بود. کیلِ پالایشگاه الدوره بغداد ۱۰۰ درصد بود. کیلِ پالایشگاه کرکوک ۹۸ درصد بود. بهخاطر این دو درصد اختلاف، امیر بابایی میگویند «حاجآقا اجازه بدهید بهجای الدوره بغداد، پالایشگاه کرکوک را بزنیم!» آنجا تیمسار بابایی به محمود میگویند برای کابین عقب چهکسی را میخواهی؟ که میگوید «یکی هست، دوسهتا مأموریت آخر گردانم را انجام داده؛ میخواهم با او بروم.» که تیمسار صدیق میپرسند «زمانی را میگویی؟» میگوید بله.
فراموش نمیکنم یکی دو روز بعدش هم رفتیم منزل اسکندری که امیر امیدی جوجهکبابی درست کرده بود و دور هم آن را خوردیم. دیدم (اسکندری) یک پَچ سینه ۱۰۰۰ ساعتِ اف فور را به دیوار زده که گفتم «محمود جان این چیه؟» گفت «این، کلکسیون پچ منه!» آن روز ساعت سه بعداز ظهر قرار بود برویم پالایشگاه کرکوک را بزنیم. گفت «وقتی رفتیم برگشتیم این پچ را میدهم به تو!» اینکه گفتم محمود فقط یکجا جواب من را نداد، در همین مأموریت بود. رفتیم از شهر مرزی زاخو دور زدیم بهسمت ایران، گاز از نفت کرکوک را هم در مسیر شناسایی کردیم که یکهفته بعد برای انهدامش ما را فرستادند. در هر صورت با سمت ۱۴۰ درجه الانگ شدیم که کرکوک را بزنیم. گفتم «محمود جان، ۵ درجه به چپ، ۶ مایل!» بعد از اینکه گفت «دارمش»، صدایش قطع شد. دیگر هرچه صحبت کردم، جواب من را نداد. دیدم دارد میآید بالا! فکر کنید از ۳۰ پا قرار بود به ۱۰۰ پایی بیاییم تا بمبهای MK82 مان را بزنیم. لیمیت این بمبها حداقل ۱۰۰ پاست. برای اینکه فِرَگمِنتیشن بمب، هواپیما را نگیرد. دیدم دارد میرود بالا. حالا شما فکر کنید از ۳۰ پا بروید ۳۰۰ پا. فکر میکردی داری میروی به کَلّه ی آسمان! اینجا تنها جایی بود که جواب من را نداد. بعدش متوجه شدم چرا. چون تمام اطراف پالایشگاه را کابل بسته بودند که اگر هواپیمایی برای زدن بمب آمد، به این کابلها بخورد. روی پالایشگاه تازه متوجه موضوع شدم که چرا محمود جواب نمیداد.
محمود اسکندری یکی از مردترین، جسورترین و انسانترین آدمهایی است که در زندگی ۶۷ سالهام دیدهام. من با انسانهای بزرگی کار کردهام؛ یکی از آنها محمود اسکندری است. خدا را شاهد میگیرم هر موقع صحبت این بزرگوار میشود، تمام وجودم عشق به این انسان شریف میشود. یکی از مشکلاتی هم دارم این است که پایان خدمتش با آن ماجراهایی که حرفشان را زدیم، End Up شد. هنوز هم ریکاوری نشده است. الان این پسر من (به محمد اسکندری اشاره میکند) اینجا نشسته است. آخر یکی باید به زندگی اینها (خانواده اسکندری) رسیدگی کند؟ باید به گوش مسئولین برسانیم که یکزمین را که برای خانواده اسکندری است، در طرح قرار دادهاند و با اصرار و دیدن این مدیر و آن مدیر به جای ۵۰ میلیارد قیمت واقعی زمین، میخواهند ۱۰ میلیارد پول بدهند؟ کسی باید حرف این خانواده را بشنود یا نه؟ هنوز که هنوز است معوقات محمود اسکندری پرداخت نشده است. پیش از آمدن با جناب سرهنگ (محمدرضا) ملکی صحبت کردم. بازنشستگیاش را که خدمتتان عرض کردم با چه مشقتی...
خلبان شکاری نباید بیاید به من زنگ بزند [بغض میکند] و بگوید «اکبر جان، بین خودمان باشد، خواهش میکنم اسم من را به کسی نگو، ولی یکنسخه به من دادهاند، ۱۵ میلیون پولش شده! من توان پرداختش را ندارم!» * ظاهراً درست شده؟ نه!
زمانی: نه. نه. برای مساله بازنشستگی خدمت آقای فیروزآبادی رفتم. ایشان دستور دادند یکمستمری برای خانواده اسکندری وضع شد ولی تا جایی که میدانم، وضعیت بازنشستگی محمود مشخص نیست. هنوز داریم تلاش میکنیم که آقا بازنشستگیاش را بدهید! درجهاش و معوقاتش را بدهید! و به زندگیشان رسیدگی کنید! این است عاقبت سربازی که به تمام معنا برای کشورش سربازی کرد!
بگذارید یکچیز را هم بگویم! این نسلی را که دور این میز میبینید _ من البته نه؛ من شاگرد اینها هستم _ این نسل را مملکتمان دیگر به خود نخواهد دید؛ نخواهد دید و نخواهد دید. امیدوارم مسئولین مملکت ما، فکری بهحال معیشتِ _ نمیگویم خلبان _ کسانی که جانشان را برای این مملکت گذاشتند، بکنند. خلبان شکاری نباید بیاید به من زنگ بزند [بغض میکند] و بگوید «اکبر جان، بین خودمان باشد، خواهش میکنم اسم من را به کسی نگو، ولی یکنسخه به من دادهاند، ۱۵ میلیون پولش شده! من توان پرداختش را ندارم!»
[بعضی از حاضران سر تکان میدهند و هقهق میکنند.]
زمانی: بعد بررسی کردم دیدم، یکدوره شیمیدرمانی برای این خلبان ۱۵ میلیون تومان بوده است. البته بعدش مساله حل شد. با نیروی هوایی صحبت کردیم و بالاخره حل شد. ولی عزیزان، قهرمانان این مملکت نباید اینطور زندگی کنند. خیلی ممنونم!
* جناب زمانی پیش از آنکه میکروفن را به نفر بعدی رد کنیم، اجازه بدهید نکتهای را به بزرگواران حاضر در جلسه بگویم که شاید به شما گفته باشم. من بهتازگی کتاب «تذکرةالاولیا» ی عطار نیشابوری را تمام کردم و چنانچه میدانید این کتاب شرح حال عرفای بزرگ ماست. این نسلی که شما به آن اشاره کردید خیلی به عارفان تذکرة الاولیا شبیهاند. اگر امروز یکجوان در خیابان شما و اهالی این نسل را ببیند، احتمالاً یکپیرمرد میبیند نه آن قهرمانی که من میشناسم. ولی من، وقتی خاطرات شما و اهالی این نسل را که میشنوم یا میخوانم، خلبان نمیبینم؛ عارف میبینم. مبالغه نمیکنم! از سرْ گذشتن، از خود گذشتن و بعد قدر ندیدن، بهنظرم نقطه اشتراک این سربازهای از جانگذشته با عارفان است. آنها منتظر تائید یا تشویق نیستند. محمود اسکندری انگار دارد با کارش، با ماموریترفتن و با خطر مرگی که تهدیدش میکند، عشقبازی میکند! یاد آن فیلمی افتادم که برایم ارسال کردید؛ همان پرواز لو پَس محمود اسکندری! فیلم را که میدیدم با خودم گفتم اینفانتوم چه با ناز و عشوه جلو میرود! خلبانش چه حالی دارد! راستی این را هم از نظر مستندنگاری بپرسم؛ فیلم مربوط به کدام پایگاه است؟ دزفول،...
زمانی: نه قربان...
ضرابی: تهران است.
زمانی: پایگاه مهرآباد است. آن هواپیما هم در صنایع هواپیمایی ایران (سها) تعمیر اساسی شده بود و آن پرواز هم، پرواز FCF اش بود. خدمتتان عرض کردم که آقامحمودِ ما وقتی میآمد FCF بپرد، عزیزانی که ساعت کارشان تمام شده بود، میماندند که AB claim محمود را ببینند.
در هر صورت محمود ابرمردی بود که من به عنوان شاگردش، هیچ موقع وجودش را فراموش نمیکنم.
* این نکته را هم اضافه کنم که یکشاخه عشقبازی این عارفانْ، با ایران است؛ با مفهوم وطن. چندوقت پیش با دوستانم صحبت مهاجرت و رفتن به خارج و زندگی بهتر بود. چندنفر از آشنایان ما هم برای رفاه و زندگی بهتر مهاجرت کردهاند. خب چنینتصوری بین خیلیها وجود دارد. ولی من بهعنوان یکجوان فکر میکنم چندسال زندگی بهظاهر مرفهتر و راحتتر چه فرقی میکند؟ فوقش چنددهه بعدتر میخواهم بمیرم. ببینید، اگر ما در محل کارمان یا محل زندگیمان، کمی اذیت شویم و احساس کنیم شرایط سخت شده، حرف رفتن و عوضکردن شغل یا محل زندگیمان را میزنیم. یعنی اینقدر نازک نارنجی هستیم ولی امثال محمود اسکندری و منوچهر محققی با وجود همه اذیتها و اتهامهایی که به آنها وارد شد، ماندند. بله در خلبانها هم افرادی داشتیم که رفتند و خیانت کردند ولی اینها ماندند. چون معتقد بودند ایران را باید ساخت. باید ماند و اینجا را ساخت.
زمانی: من زیاد وقت عزیزان را گرفتم ولی عرض کنم که مثل منوچهر محققی، محمود اسکندری و امثالهم خیلی داشتیم. ما خلبان داشتیم که از زندان اوین به بوشهر آمد و آنقدر پرواز برونمرزی انجام داد تا شهید شد. خب عزیز من، این را چهطور میتوانید توضیح بدهید؟
ضرابی: اسم ببر دیگر! ابوالفضلِ...
قرهباغی:... مهدیار!
* بله. ابوالفضل مهدیار. فکر کنم در پاورقیهای جلد اول کتاب «ستارههای نبرد هوایی» هم دربارهاش مطالبی چاپ شده. که آقای ضرابی هم تعریف کردند به اتهام شرکت در کودتای نوژه، سهبرای او را برای اعدام بردند اما در نهایت اعدام نشد و به گردان پرواز برگشت.
ضرابی: بله، سهدفعه!
زمانی: جناب وفایی چهطور میتوانید این را توضیح بدهید؟ اینها برای ایران و ایرانی و این آبوخاک جنگیدند. الان هم اگر برای این مملکت مشکلی پیش بیاید، همینآقایانی که میبینید، همین پیرمردها، کاری میکنند کارستان. چندوقت پیش عکسهایی در فضای مجازی منتشر شده بود که زیرش نوشته بودند «اینهایی که میبینید، باغبان نیستند! قهرمانان این کشور هستند» که عکس آقای قرهباغی هم بینشان بود. باز هم ممنونم!
* خب، نوبت آقای اسکندری شد!
اسکندری: با سلام. این آقایانی که در جلسه حضور دارند، از عمو به من نزدیکتر هستند. بچگیام، کودکیام و نوجوانیام را زیر دستشان بزرگ شدهام. در جوانی وقتی عقلم کمکم میرسید در بحثها و گفتگوهایشان شرکت کردهام؛ وقتی نقشه تهران _ مهرآباد تا کاخ صدام را با هم مرور و آیتمهایش را بررسی میکردند. حدود ۵ هزار آیتم است که باید رعایت کنند؛ کجا باید پایین پرواز کنند، کجا پدافند است و … من در مرور همه این موارد حضور داشتهام. در کودکیام اتومبیلهایشان را خراب کردهام، ماکتهای هواپیمایشان را خراب کردهام و...
* کتکتان هم زدهاند؟
اسکندری: نه. جانم را نجات دادهاند. از زیر لاستیک ماشین بیرونم آوردهاند...
[زمانی میخندد.]
* پس خاطرات کودکی را خوب به یاد دارید!
اسکندری: بله. زمانی را که فرماندهان کل قوا درِ منزلمان میآمدند و کلاشنیکف طلایی بهعنوان هدیه به پدرم میدادند؛ مثل آقای بنیصدر یا وقتی مثل آقای کروبی ساعت میآوردند یا مثل حضرت آقا رولکس هزار دلاری به پدرم هدیه میدادند. مظلومیتهای پدرم را هم دیدهام که با انجام عملیاتهای با صد در صدِ کیل، اواخر جنگ تصفیه شد. اینها را هم دیدهام. جای داغ گلوله ۲۳ میلیمتری را روی گردن بابا دیدهام. نتیجه ایجکت اولش را که ۱۵ روز پیش از شروع رسمی جنگ بود، دیدهام...
* ۱۷ شهریور ۵۹ که کابین عقب پدرتان، ستوان علی ایلخانی شهید شد...
اسکندری: بله. هربار که از او پرسیدم چرا میجنگی، تنها دلیلش وطن بود. من در بچگی با بچههای علیاصغر سلیمانی که به اتهام حضور در کودتای نوژه اعدام شد، بازی میکردم. وسط همه این ماجراها، این را هم که عقیده محمود اسکندری تغییر نکرد، دیدهام. عبادتهای شبانهاش و همینطور صبح سحر، عملیاترفتن و خداحافظیاش را هم دیدهام.
این مرد و همه مردان دور این میز، پیش از انقلاب در آن سیستم، آموزش خلبانی دیدند. آنها وقف این مملکت بودند. اعتقاداتشان را هم داشتند که آن را در خانه خودشان نگه میداشتند. اهل ریا و تظاهر و عشق فرماندهی و پست و مقام هم نبودند. از ساعتی هم که ایران به آنها نیاز داشت، تا آخرش بودند. هرکسی هم هر ادعایی کرد، اینها فقط گفتند وطن! پدرم نه برای گرفتن جواز شهرداری، نه استفاده از بنزین کوپنی از لباسش استفاده نکرد.
زمانیکه فرمانده تیپ پایگاه مهرآباد بود، حاجآقا مقدسی به او گفته بود «شما فرمانده تیپ هستی. در مراسم نماز جماعت شرکت کن!» ایشان عادت داشت با سیستم خودش نماز بخواند. اول غسل میکرد بعد یک دشداشه سفید میپوشید و به نماز میایستاد. به حاجآقا مقدسی گفته بود «من اینطور عریان جلوی خدا میایستم! اشکال ندارد اینطوری بیایم در جمع؟» * یعنی اینکه با لباس خلبانی به ادارات برود و بخواهد سوءاستفاده کند؟
اسکندری: بله. اصلاً این کار را نکرد. تمام امورات اقتصادی زندگی ما هم با حقوق او از ارتش و ارث پدریاش بود. از بابت شغلش حتی یکریال درآمد مضاعف کسب نکرد؛ یکریال اضافه، کوپن بنزین و هیچ درآمد دیگری جز حقوقش نگرفت. یکجا غیر از پایگاه، لباس پرواز نپوشید که کارش راه بیافتد. حتی وقتی بهسمت پایگاه میرفت و ایستهای کمیته یا بسیج جلویش را میگرفتند، لباس شخصی داشت و نمیگفت خلبان است. لباسش را در پایگاه میپوشید.
زمانی بود که به پدرم پستهای مختلف پیشنهاد میدادند یا میگفتند در معرض دید باشد! یکخاطره از بابا دارم. زمانیکه فرمانده تیپ پایگاه مهرآباد بود، حاجآقا مقدسی (رئیس عقیدتی سیاسی نیروی هوایی) به او گفته بود «شما فرمانده تیپ هستی. در مراسم نماز جماعت شرکت کن!» ایشان عادت داشت با سیستم خودش نماز بخواند. اول غسل میکرد بعد یک دشداشه سفید میپوشید و به نماز میایستاد.
* بله آقای امیدی تعریف کردهاند که فقط همان دشداشه را به تن میکرد...
اسکندری: به حاجآقا مقدسی گفته بود «من اینطور عریان نماز میخوانم! اشکال ندارد اینطوری بیایم در جمع؟» عبادتش برای خودش بود. همیشه یکقرآن کوچک در جیبش داشت که با آن به ماموریت میرفت؛ به عشق ایران هم میرفت، تیر هم میخورد، ایجکت هم میکرد، کابین عقبش را هم میزدند، دوتا پاهای خودش هم سیاه میشد...
* در همانماموریت پیش از شروع جنگ که ایلخانی شهید شد...
اسکندری: بله. ولی پنجروز بعد دوباره به عملیات رفت.
* چهطور این کار را کرد؟ مگر میتوانست؟
اسکندری: پاهایش را بغل میکرد و میانداخت توی هواپیما.
* این، یکی از نکاتی است که ما حواسمان به آن نیست! محمود اسکندری جانباز هم بوده است.
اسکندری: بله. دوبار. یکبار به خاطر همان ایجکتش و یکبار هم که توپ ۲۳ در عملیات بغداد گردنش را سوزاند.
* مگر گلوله توپ ضدهوایی باعث خراشیدن آهنهای صندلیاش نشد؟ و آن آهنآلات داغ پشت گردنش نریختند؟
اسکندری: نه! این جای گردنش [کنار گردن را نشان میدهد] بهاندازه سهسانت در یکسانت داغ بود؛ داغ گلولهای که رد شده بود و به کابین عقب رفته بود.
* درباره اجکت پیش از جنگش میدانم که پاهایش ورم کرده بود و...
اسکندری: عمههایم در خانه جمع شده بودند و گوشت نیمپز را با زرده تخممرغ مخلوط میکردند و روی پاهایش میگذاشتند. یادم هست وقتی او را زدند، فردا ظهرش به خانه رسید. با یکجیپ نیروی هوایی او را به خانه آوردند. زیر بغلش را گرفته بودند که به خانه آمد. مداوایش هم چهارپنجروز، ششروز بیشتر طول نکشید. با همان پاهای تا زانو سیاه دوباره رفت پرواز. پوتین توی پایش نمیرفت.
* آخ و اوخ هم میکرد که پایم درد میکند و...
اسکندری: نه. اصلاً!
* یکسوال! استانداردهای پرواز اجازه میدهند یکخلبان با چنین وضعیت جسمی برود پرواز؟
اسکندری: خب نیاز مملکت اجازه میداد! همان استانداردی که باعث میشود آقای ابوطالبی بیاید در خانه ما بست بنشیند، اجازه میدهد.
* ماجرایش چیست؟
اسکندری: این را امیر امیدی باید برایتان تعریف کند. ایشان حضور داشتهاند.
* بله. حتماً. فکر کنم آقای قرهباغی یکنکته دارند! نکته ایشان را بشنویم بعد برگردیم پای باقی صحبتهای آقای اسکندری!
قرهباغی: راستش من اول جلسه نمیتوانستم صحبت کنم. چون وقتی یادش میافتم، نمیتوانم خودم را کنترل کنم. ولی الان لازم میدانم بگویم! یکی از خوششانسترین یا بدشانسترین بچههای خلبان، این قهرمان ما [به زمانی اشاره میکند] بود که همیشه محمود او را انتخاب میکرد. به او میگفتیم «بابا تو عجب شانسی داری!» و واقعاً محمود به او اطمینان داشت. اکثراً کابین عقب محمود بود. محمد میداند من چه پیش از انقلاب، چه پس از انقلاب و چه بعد از زندانمان، خیلی با محمود بودم.
ما پیش از انقلاب یک دوره ECM داشتیم که با هواپیما از همدان به انارک میرفتیم. فکر کنم اکبرجان یادش باشد! پرویز جعفر بای هم بود که الان آمریکاست. در این دوره، آمریکاییها هم آمدند و حضور داشتند. یکروز محمود و تعدادی از بچهها گفتند کاری کنیم که از آمریکاییها جلو بزنیم. بخوابیم کف زمین که رادار ما را نگیرد و به هدف نزدیک شویم. این دوره، خیلی به ما تجربه داد و اولین سانحهاش مربوط به هواپیمای ابراهیم کاکاوند و کوروش کشاورزی بود که باک هواپیمایشان به زمین گرفت. که تیمسار آیت محققی (فرمانده پایگاه یکم شکاری مهرآباد) آمد و کمی سخنرانی کرد که ارتفاع را ببرید بالا و فلان کار را بکنید! ولی ما کار خودمان را کردیم تا اینکه سانحه دادیم. اسمش را یادم رفته، امامی بود یا ...
ضرابی: با محمدعلی فاتحچهر...
قرهباغی: نه. او نبود. اسمش را یادم رفته ولی بالاخره یکسانحه دادیم. ما در آن تمرینهای خطرناک خیلی تجربه کسب کردیم. صبح زود لو لول به انارک میرفتیم. یکی از علتهای تبحر و مهارت محمود اسکندری در پرواز لو لول در طول جنگ، همینتمرینها بود.
ولی رسیدیم به اینجا که خیلیها زیرآبش را زدند.
[از جا بلند میشود.]
قرهباغی: ببخشید وقتی عصبی میشوم، پایم میگیرد...
* اتفاقاً میخواستم بپرسم بعد از جلسهای که با هم داشتیم، دستتان خوب شد یا نه؟
قرهباغی: خوب میشود انشاالله! عرض کنم که حاجآقا مقدسیِ مرحوم، خیلی از خلبانها را دوست داشت. [اهالی دور میز را نشان میدهد] ایشان را، ایشان را و خیلیها را. یکروز محمود را خواست که دلایلش را من میدانم و گفت «باید ۵ ماموریت بروی؛ هر ماموریتی که من تعیین کردم.» ممّد (محمد اسکندری) میداند و من؛ که اینها چهماموریتهایی بودند! ولی محمود پذیرفت! گفتم «محمود؟ اینپروازها…؟» گفت میروم. این ماموریتها به محمود تحمیل شدند و او رفت. حالا اکبر احتمالاً در این ماموریتها هم کابین عقبش بوده است.
خیلیها سعی کردند برای محمود پاپوش درست کنند. ردخور نداشت. برای من هم درست کردند ولی برای محمود بیشتر. حالا یا نمیتوانستند موفقیتهایش و پروازهایش را ببیند یا هرچه، ولی میخواستند برایش پاپوش درست کنند. اکبر جان بهتر میداند که چه شد که محمود از زندان بیرون آمد در ترکیه آن جریانات پیش آمد و بعدش خیلیها سعی کردند برای محمود پاپوش درست کنند. ردخور نداشت. برای من هم درست کردند ولی برای محمود بیشتر. هر سوالی هم دربارهاش پرسیدند، گفتم اشتباه میکنید! حالا یا نمیتوانستند موفقیتهایش و پروازهایش را ببیند یا هرچه، ولی میخواستند برایش پاپوش درست کنند. اکبر جان بهتر میداند که چه شد که محمود از زندان بیرون آمد. گفتند سپاه واسطه شد یا چه پیش آمده نمیدانم ولی بالاخره از زندان بیرون آمدیم. بعد از آن، وقتی شبها به خانه همدیگر میرفتیم و حرف میزدیم، محمود داستانها را برایم گفت. واقعاً برایش پاپوش درست کرده بودند و محمود؛ این حقش نبود. حق خیلی از بچهها بهخاطر همینپاپوشها ضایع شد؛ مثل منوچهر محققی مثل محمود. این، حق محمود نبود!
اسکندری: (زیر لب) مظلوم بود...
قرهباغی: اجازه بدهید من بیشتر صحبت نکنم چون بیشتر عصبانی و ناراحت میشوم...
* اختیار دارید. اگر سوالی یا ابهامی بود حتماً دوباره در خدمتتان هستیم.
قرهباغی: کمی قدم بزنم پایم باز بشود. ببخشید!
[امیدی نیز به دلیل کمردرد عصبی از جا بلند شده و خارج میشود.]
* از آقای زمانی عبور کردیم و به آقای اسکندری رسیدیم. آقای زمانی صحبت فیلم سینمایی ۲۸۸۸ را کردند و گفتند زندگی هر خلبان ما قابلیت فیلمشدن را دارد. من معتقدم هرکدام از اینمیشنها و عملیاتها خودشان یکفیلم هستند؛ مثل ماجرای زدن پل اروندرود. همینپل را! در آن جلسه هم خدمتتان گفتم. هرچه فکر میکنم، نمیتوانم بفهمم اسکندری وسط آنهمه تیر و آتش پدافند، چهطور عمل کرده که همه بمبها روی پل خوردهاند. طولش فکر کنید ۲۰۰ یا ۴۰۰ متر...
زمانی: مساله طولش نبود، عرضاش بود...
اسکندری: روزها هم زیر آب بود و شبها آن را بیرون میآوردند...
* الانگشدن با راستای پل که هیچ. ولی شما بگویید «یک» و یکبشکن بزنید از روی پل رد شدهاید! اسکندری کِی دکمه رهاشدن بمبها را زده که هدف درست منهدم شده...
اسکندری: و همه بمبها هم به هدف خوردهاند.
ابوطالبی: عرض پل مهم است. چون باید طوری میرفتند که بمبها روی عرض بریزند. عرضش حداکثر اگر ۱۰ متر باشد، اینکه بمبها وسط این ۱۰ متر بخورند، خیلی مهم است. چون یکبار هم بیشتر نمیتوانستند بروند.
* بله. چندبار قبلترش هم چند عملیات هوایی دیگر برای زدن پل انجام شد که ناکام بودند.
زمانی: بله. من خدمت شما عرض بکنم عزیزم! باید با راستای پل الانگ میشدیم. اگر میخواستیم در راستای عمود به پل بمبها را رها کنیم، اصلاً بمبی روی پل نمیخورد. همه صحبت سر این بود که از شمال کویت برویم یکباکسی بسازیم و دو فروند دیگر از ما جدا شوند. در آن منطقه روی زمین هم هیچ عارضهای نبود که بتوانی ناوبری انجام بدهی. تنها چیزی که انجام شد؛ تایم و هِدینگ بود. یعنی با زمان و سمتی که پیش گرفتیم. خدا هم کمکمان کرد. در آن فصل سال هم بهجای یک اروند، چندتا اروند آنجا میبینید. اصلاً نمیشود تشخیص داد. باقیاش درایت محمود اسکندری بود که با طول این پل الانگ بشود و خدا را شکر که کار، موفقیتآمیز بود.
محمود اسکندری وقتی دوسه موشک بهسمت هواپیمایش فایر میشد، تازه میشد نرمالِ (اکبر) زمانی. بهقدری ریلکس در هواپیما مینشست که تازه وقتی میفهمید چند موشک در تعقیبمان هستند، کمی از آن ریلکسی درمیآمد. تنها چیزی که من در وجود این مرد دیدم، فیکسشدن مغزش روی هدف بود * آقای زمانی عکسالعمل اسکندری بعد از موفقیت چه بود؟ هیجانزده میشد؟ اینکه هورایی بکشد و دادی بزند...
زمانی: اصلاً! این را هم که الله اکبر بگوید، من اصلاً در کابین از ایشان نشنیدهام.
* یعنی ذوقزده نمیشد؟
زمانی: اصلاً! حالا یکچیز خدمت شما بگویم. در آن ماموریت دو موشک SAM6 هم بهسمت ما شلیک کردند. ولی خب ما حین ماموریت متوجه نشدیم و بعد که تِیککَمِرای هواپیما (فیلمهای دوربین هواپیما) را بررسی کردند متوجه شدند که دو موشک از سمت شرق و غرب رودخانه اروند بهسمت ما فایر شده است.
محمود اسکندری وقتی دوسه موشک بهسمت هواپیمایش فایر میشد، تازه میشد نرمالِ (اکبر) زمانی. بهقدری ریلکس در هواپیما مینشست که تازه وقتی میفهمید چند موشک در تعقیبمان هستند، کمی از آن ریلکسی درمیآمد. تنها چیزی که من در وجود این مرد دیدم، فیکسشدن مغزش روی هدف بود. که برسد روی هدف و ۱۲ یا ۶ بمب پانصدپوندیاش را رها کند و برگردد. بله در قلبش خوشحال بود ولی چیزی را به زبان نمیآورد.
ضرابی: اجازه بدهید کمی ذائقه شما را تغییر بدهم! تقریباً ۳۲ سال از پایان جنگ گذشته؛ وقتی که قطعنامه امضا شد. و تقریباً ۴۱ سال هم از شروع جنگ گذشته است. به ندرت دیده شده در ایران دوستی، عزیزی و جوانی پیدا شود و معیاری از فعالیتهای این نسل ما در جنگ داشته باشد. من گاهی با پسرم ابوذر صحبت میکنم و میگویم ما بنا نداریم از این به بعد، کارمان را از دید خودمان ارزیابی کنیم. ما فقط میگوییم در طول ۸ سال جنگ در آسمان چه کردیم؛ نیروی هواییای که فرماندهاش فکوری و ستاری را شهید میبیند و زندهیاد (هوشنگ) صدیق را دارد که به ارتفاع ۵۵ هزار پایی میرود و در یکعملیات های لول، بمب سنگین روی عراق میزند و میآید.
اگر امروز کسی پیدا شده که دارد این ایثارگریها را ثبت و مرور میکند؛ یکنکته را به ذهن من متبادر میکند. من فکر میکنم هرچه میخواهیم بگوییم ایرانی و وطنپرست هستیم درست است اما ما معجونی از باورهای عقیدتی، دینی و مذهبی هستیم که عِرق وطن و وطندوستی داریم. یکآدمهایی اینطور با روحیه حسینی پیدا میشوند میروند مجاهدت میکنند و یکجوان امروز پیدا میشود زینبوار بعد از ۲۵ سال که این پرچم روی زمین مانده، آن را بلند میکند. به همینترتیب یکی پیدا میشود فیلم ۲۸۸۸ را میسازد. این فیلم بهخاطر سوالاتی که به وجود میآورد، نقطه عطف فیلمهای جنگی خواهد بود. حسین دلحامد که بود؟ برادرش که بود؟ دو برادر شهید در نیروی هوایی! صغیری که بود؟ حسین لشکری که بود؟ کسی که ۱۷ سال در بند بود و ۷ سال در یک اتاق یکونیم متر در یکمتر، خورشید را ندید. شبها ایستاده میخوابیده! این آدمها باعث شدند شما امروز وارث این آرامش و امنیت باشید. اما ما معیار تعیین نمیکنیم! فقط تعریف میکنیم که چه کردیم. شما اگر گوهرشناس هستید، تعیین میکنید که برای حالا و نسلهای آینده چهکار باید کرد.
گفتم آقا، به سربازها قول دادهاند اگر جنگ با موفقیت تمام شود، خانه و پول میدهیم و اینچنین و آنچنان میکنیم. حالا گرفتار شدهاند یا یادشان رفته نمیدانیم ولی حداقل یکمتر زمین در بهشتزهرا بدهید ما برویم تویش بمیریم! بهشت زهرا که تشریف بردهاید. ماکت یکهواپیما را درست کردهاند و کنارش هم مجسمه خلبان را گذاشتهاند. گفتم آقا بیایید پُز زندهها را بدهید! اخوان ثالث میگوید «زنهار خواب غفلت و بیچارگی بس است» هنگام کوشش است اگر چشم بازکنی! حافظ هم میگوید «تا کی به انتظار قیامت نشستهای / برخیز تا هزار قیامت به پا کنی!» و این نسل این کار را کردند. ما منتظر کسی نماندیم. هرکدام برای ایران، سرزمین و خانوادهمان حرکتی انجام دادیم که شماها روایتش میکنید؛ اینکه سربازی برای حفظ سربازی، سرش را داد در بازی سربازی، و گفتا راضیام از این بازیِ سربازی که سر دادم برای حفظ سربازی. یعنی جانباز نشدم و بخشی از بدنم را جا نگذاشتم. بلکه برای همیشه سرم را دادم! میدانید که اگر در یکبازی برنده شوید، طرف مقابلتان میبازد. ولی همانطور که در جلسه پیشین گفتم، «در بازی عشق، برد با باختن است» تو باید ببازی تا عشق ببرد! «از پیکر بی سرم تعجب نکنید / سرباز شدن برای سرباختن است.»
هیچکدام از این بزرگواران که دور میز نشستهاند، برای این ننشستهاند که نشان هزارساعت را روی سینه نصب کنند یا پرچم افتخار را به دست بگیرند یا خانه ۵ هزارمتری در صاحبقرانیه داشته باشند. کانون خلبانان بعد از ۱۶ سال فعالیت، دو سازمان پیدا کرده که از آن حمایت میکنند؛ یکی حاجمحمود دعایی در موسسه اطلاعات که آگهیهای ما را مجانی چاپ میکند و دیگری دکتر سعید خال که رئیس بهشتزهرا بود و بعد سعید غضنفری جایگزینش شد. به ایشان گفتم آقا، به سربازها قول دادهاند اگر جنگ با موفقیت تمام شود، خانه و پول میدهیم و اینچنین و آنچنان میکنیم. حالا گرفتار شدهاند یا یادشان رفته نمیدانیم ولی حداقل یکمتر زمین در بهشتزهرا بدهید ما برویم تویش بمیریم! بهشت زهرا که تشریف بردهاید. ماکت یکهواپیما را درست کردهاند و کنارش هم مجسمه خلبان را گذاشتهاند. گفتم آقا بیایید پُز زندهها را بدهید! نمیخواهم بگویم مردهپرست هستیم ولی عادت نداریم زندهها را قدر بدانیم.
بنابراین اگر شما امروز از محمود اسکندری صحبت میکنید، بدانید اینهایی که دور میز نشستهاند همه محمود اسکندریاند. مگر صمد بالازاده را نداریم، رضا سعیدی، اصغر سپیدموی آذر، داریوش ندیمی، داوود اکرادی و … خیلیهای دیگر که گمنام ماندهاند. شما اسم ابراهیم امیدبخش را کمتر شنیدهاید. همانخلبانی که برایتان تعریف کردم با منوچهر محققی روی خلیجفارس پرواز میکردند و از زیر هلیکوپتر نیروی دریایی عبور کردند.
* همانهلیکوپتری که منوچهر شیرآقایی در آن نشسته بود.
ضرابی: بله. اینها (محققی و امیدبخش) رفتند صفوان را در مرز کویت زدند و مدتها که ما میخواستم برویم اسکلههای البکر و الامیه یا امالقصر را در خاک عراق بزنیم، دیگر به نشانی نیازی نداشتیم. دود حاصل از پالایشگاه صفوان بهترین نقطهنشانیمان بود. ولی اسم ابراهیم امیدبخش را کمتر شنیدهاید.
ما هرگز به مسئولانی که مشغول تقسیم غنائم هستند، نمیگوییم به ما سهم بدهند. سهمخواهی نمیکنیم اما میخواهیم پرچم را به دست جوانان لایق بدهند که آینده روشن باشد. در هر زمینهای که باشد.
شما میخواستید از دوره آموزش محمود (اسکندری) در پاکستان بدانید. امروز در این نشست عزیزی را داریم که کنار من نشسته و در پاکستان همدوره محمود بوده است؛ کپتن اصغر شفائی. از او بشنویم.
امیدی: پیش از صحبتهای جناب شفائی، عذرخواهی من را بپذیرید. بهخاطر درد کمرم بیرون رفتم!
ضرابی: عیب ندارد! ما هم به سن تو برسیم، همینطور میشویم!
[حاضران میخندند.]
* آقای امیدی طوری سر تکان میدهند که با زبان بیزبانی به امیر ضرابی میگویند حالا بگذار میکروفن به من برسد، حالت را میپرسم!
[حاضران میخندند.]
ادامه دارد...
نظر شما