خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: محمد عبداللهیان آتشنشان و امدادگر باسابقه کشورمان است که به صورت داوطلبانه در بسیاری از اتفاقات غیرمترقبه و حوادث طبیعی کشورمان حضور پیدا میکند و به آسیبدیدگان کمک میکند. او در روزهای اخیر به ترکیه رفته است. باز هم به صورت داوطلبانه و با فروختن تنها النگوی طلای همسرش! به همین بهانه امروز سراغ او رفتهایم تا با او درباره این تصمیم و نحوه امدادگری در ترکیه گفتگو کنیم.
دوست دارم از دورهها و آموزشهایی که دیدهام در حوادث مختلف کشور استفاده کنم
من به خاطر پستی که به عنوان سرپرست ایمنی و آتشنشانی در معدن مس سونگون داشتم، از سال ۸۵ به بعد بیش از ۵۰ کلاس و دوره آموزشی را طی کردهام که مربوط به ایمنی، آتشنشانی، نجات در ارتفاع، اشاعه انرژی اتمی و… بود. با خودم گفتم من که این کلاسها را رفتهام، پس چرا از این آموزهها در جاهای دیگری غیر از معدن استفاده نکنم؟ آنجا بود که تصمیم گرفتم به عنوان امدادگر در اتفاقات طبیعی و حوادث مختلف کشور شرکت کنم که سیل مشکینشهر اولین آنها بود. بعد از آتشسوزی ساختمان پلاسکو بود. در پلاسکو تنها کسی که به غیر از شیفت آتشنشانی اجازه ورود داشت من بودم. غیر از اینها هم زلزله میانه، زلزله اهر، زلزله ورزقان، زلزله سر پلذهاب، سیل پلدختر، حادثه هواپیمایی یاسوج، حادثه هواپیمایی سبلان و آخرین آنها هم زلزله خوی بود.
خانمم گفت النگوی من را بفروش و به ترکیه برو...
وقتی از خوی برگشتم، یک روز توی خانه بودیم که خانمم یک فیلم از وضعیت مردم ترکیه دیده بود. فیلم مربوط به یک خانه سالمندان بود و نشان میداد که این پیرمرد پیرزنها به خاطر زلزله همه بیرون ریختهاند و دارند از سرما به خودشان میلرزند. خانمم که این صحنهها را دید، برگشت گفت تو که همه جای میروی، چرا برای کمک به ترکیه نمیروی؟ گفتم ما دخترمان فاطمه را تازه نامزد کردیم و خودت میدانی که فعلاً پولی توی دست و بالمان نیست. این زلزله هم توی ایران نیست که یکی دو تومان از کسی قرض بگیرم و بروم. توی ترکیه که کشور غریب است، نه کارت بانکی ما کار میکند و نه کسی را میشناسیم. به خاطر همین نمیتوانم بروم. ایشان هم گفت یادت رفته در مسافرتهایی که به ترکیه داشتیم چه روزهای خوشی داشتیم و مردم ترکیه چقدر با ما خوب رفتار کردند؟ ما به مردم ترکیه مدیون هستیم و آنها امروز به کمک ما نیاز دارند. بعد هم گفت «دار و ندار من همین النگویی است که دارم؛ اگر میخواهی همین النگو را بفروش و برو. وقتی که مردم ترکیه زیر آوار ماندهاند و دارند گریه میکنند، این النگو دیگر توی دست من زیبایی ندارد». پرسیدم این را از صیمیم قلبت میگویی؟ گفت آره. این شد که تصمیم گرفتیم النگو را بفروشیم و من به ترکیه بروم…
مشوق من در امدادگری خانمم است
یک چیزی که خوب است درباره خانمم بگویم این است که ایشان در همه کارها مشوق من است. دفعه قبل که به پلاسکو رفتم هم خانمم باعثش شد. اگر یادتان باشد تلویزیون ایران داشت به صورت زنده وضعیت پلاسکو را نشان میداد. من هم نشسته بودم و نگاه میکردم. موقع ریزش ساختمان بود که گریهام گرفت. خانمم که دید گریه میکنم، گفت محمد چرا داری گریه میکنی؟ گفتم من توی عملیاتهای امداد و نجات زیاد زیر آوار و آتش ماندم، برای همین حال کسانی که توی پلاسکو هستند را درک میکنم و میدانم چقدر احساس خفگی میکنند. او هم گفت پس چرا نمیروی کمکشان؟ گفتم اگر بروم احتمال برگشتنم خیلی کم است. چون ما در چنین عملیاتهایی ۵ درصد احتمال میدهیم که برگردیم. گفت اشکال ندارد. با خنده و شوخی گفت ما از این شانسها نداریم! همین که گفت پاشو برو، حرکت کردم و اول صبح ساعت ۶ به پلاسکو رسیدم.
النگو را ۹۲ میلیون فروختم و راه افتادم
خلاصه، بعد از اصرار همسرم رفتم و النگو را فروختم. اینجا یکی از دوستانم به نام آقای بهروش طلافروشی دارد. به او زنگ زدم و گفتم من میخواهم النگوی خانمم را بفروشم، ولی چون به خاطر این کار دارم میفروشم هرچقدر با قیمت بالاتری برداری، به این کار کمک کردی. او هم با بالاترین قیمت از من خرید. النگو را ۹۲ میلیون تومان فروختم و آماده حرکت شدم. از طرفی دوستم روح الله طالشی هم وقتی فهمید دارم به ترکیه میروم و النگوی همسرم را فروختم، ۵۰ میلیون تومان به حساب من واریز کرد. گفت من هم وقتی وضعیت ترکیه را میبینم حالم خراب میشود، به خاطر همین ۵۰ میلیون کمک میکنم تا بروی و به مردم ترکیه کمک کنی. بعد از اینکه من رفتم، به چند نفر از شریکهای تجاریاش زنگ زده بود و شماره تلفن من را داده بود تا اگر خواستند کمک کنند، به حساب من کمک کنند. اینها هم تند تند به من زنگ میزدند که روح الله طالشی به ما دستور داده اگر کاری نیاز داری به ما بگویی، ولی چون نیازی نداشتم به آنها گفتم لازم نیست. دلیل اینکه نیازی به کمک نداشتم این بود که خداراشکر کل مسیر رفت و برگشت را با کمک مردم ایران و ترکیه رفتم. توی ترکیه هم خرج زیادی نداشتم، چون غذا را خود دولت توزیع میکرد و نیازی نبود چیزی خرید کنم.
کسی که امداد و نجات میکند، تنها به دنبال نجات انسانها فارغ از مذهب و قومیت و ملیت آنهاست
بعضیها میگویند چرا به عنوان یک ایرانی به ترکیه رفتی؟ آن هم وقتی که داوطلبانه بوده و از طرف دولت نرفتهای. باید بگویم ما بحث ترک و لر و عرب و عجم و مسلمان و غیرمسلمان نداریم. کسی که امداد و نجات میکند، تنها به دنبال نجات انسانهاست. حتی برایش فرقی نمیکند انسان باشد یا حیوان؛ عرب باشد یا عجم، ترک باشد یا لر. کسی که اسم خودش را امدادگر گذاشت، فقط به فریاد کسانی میرسد که صدایش میزنند. بعضیها میگویند چون عبداللهیان آذری است، به ترکیه رفته است. این حرفها نیست. بابای من زمانی که جنگ شد یک ترک بود، ولی نگفت چون جنگ در مناطق جنوبی کشور است به من ربط ندارد. الآن هم همین است. من هم نمیگویم فلانی ترک یا فارس است؛ هر جایی که نیاز باشد میروم. خواه در شهرهای ایران باشد، خواه در ترکیه.
شهر هاتای آخرالزمان شده بود / در اهر ۴۰۰ جنازه را شسته و دفن کرده بودم
وقتی به شهر هاتای ترکیه رسیدم، شوکه شدم. وضعیت خیلی وحشتناک بود. من حادث زیادی رفتهام ولی تا به حال چنین حادثهای ندیده بودم. توی قرآن داریم که وقتی آخرالزمان میشود کوهها حرکت میکنند و دریاها به جوش میآیند و مادر فرزند را ترک میکند و این توصیفات؛ من اینها را با چشم خودم درک کردم. تجربه خیلی سخت و تلخی بود. یک شهر به صورت کامل ویران شده بود. ساختمانهایی که مانده بودند، مثل دومینو کج شده بودند و روی هم آوار شده بودند. واقعاً حادثه غمانگیزی بود. آدم یک لحظه گیج میماند که باید از کجا شروع کند؟ چه چیزی را میشود از زیر این آوار درآورد؟ اولین ساختمانی که رسیدیم شنیدم فریاد میزنند که بیایید کمک. رفتم و دیدم یک دست از زیر آوار بیرون زده است. آنقدر از آنجا کشته بیرون آوردیم که مثل فشنگ کنار هم ردیف شده بودند. کنار خیابان پر از مرده شده بود. چنان بوی بدی در محیط پخش شده بود که امکان نفس کشیدن نبود. کسی که دل و جرأت این کار را نداشت، به هیچوجه نمیتوانست آنجا ورود پیدا کند. شبها برق نبود و همه جا تاریک میشد، از طرفی دور و برت هم پر از مرده بود؛ خب کسی که قبل از این با چنین اتفاقاتی روبرو نشده باشد، نمیتواند این فضا را تحمل کند. ولی برای من فرقی نمیکند. من پیش از این توی شهر خودم اهر بیش از ۴۰۰ تا مرده را شستهام و کفن کردم و توی قبر گذاشتم. ترسم از این چیزها ریخته بود و راحت با جنازهها روبرو میشدم.
جنازهها را مثل گوشت چرخکرده از روی زمین جمع میکردم
یکبار پسر نوجوانی آمد و گفت پدر، مادر و برادر یکی از دوستانم زیر آوار ماندهاند و کسی آنها را درنمیآورد. کسی برای کمک میآید؟ بلند شدم و حرکت کردیم. رفتیم و دیدیم یک ساختمان ۱۳ طبقه به یک ساختمان ۴ طبقه تبدیل شده است. یعنی تمام آوار روی هم خوابیده بود. شروع کردیم طبقه به طبقه درآوردن جنازهها. خانواده این افراد میآمدند یکی یکی شناسایی میکردند و جنازه عزیزشان را تحویل میگرفتند. جنازهها به چنان وضعی له شده بودند که خود ترکها به سختی به جنازهها نزدیک میشدند، ولی من به این شرایط عادت داشتم. برای همین میرفتم و با دستم جنازههای له شده را مثل گوشت چرخکرده از روی زمین جمع میکردم. اگر هم کسی توی گوش یا دستش گوشوارهای چیزی بود، خانواده همان فرد میآمد برای شناسایی. جنازه که سالم نبود، همان گوشتها را به عنوان جنازه مادرش جمع میکردیم و تحویل میدادیم. بعد میگفتیم پس آن کسی که کنارش فوت کرده هم پدرت است؛ آن جنازه را هم جمع میکردیم و تحویل میدادیم. اکثر جنازهها اصلاً قابل شناسایی نبود...
۴۸ ساعت اول بدون استراحت و خواب مشغول بیرون کشیدن جنازهها بودم
من سه روز در هاتای و دو روز توی راه بودم. کلاً پنج روز در این سفر بودم. دلیل اینکه نتوانستم بیشتر از این در ترکیه بمانم این بود که خودم داشتم مریض میشدم. زیر پاهایم تاول زده بود، تاولها ترکیده بود و داشت یواش یواش گوشت بالا میآورد. از طرفی چیزی به اسم جای خواب نداشتیم. جایی که ما کار میکردیم یک شهر ویران شده بود. هوا آنقدر سرد بود که صورتم از سرما سوخته بود و پوست میانداخت. ما برای اینکه خودمان را گرم کنیم، تختخواب و کمد و وسایلی که از زیر آوار درمیآوردیم را میسوزاندیم. سوزش گرما از یک طرف ما را اذیت میکرد، سوزش سرما از یک طرف. پوست دماغ و صورتم کنده شده بود و دیدم بعد از سه روز دارم مریض میشوم. واقعاً دیگر برایم سخت شده بود. روز اول که من شروع به کار کردم ۴۸ ساعت نخوابیدم. یعنی پنج شش بار شیفت عوض شده بود، امدادگران میرفتند و میآمدند، اما من هنوز داشتم کار میکردم. میگفتند تو خواب نداری؟ گفتم من جای خواب ندارم. بعد از ۴۸ ساعت که دست و پای خودم گره میخوردند و زمین میخوردم، یکی از فرماندهان هلال احمر ترکیه گفت بیا فلان جا کمی بخواب. چهار پنج تا پتو روی من انداختند و من توانستم آنجا دو سه ساعت بخوابم. بعد از آن دوباره بلند شدم یک روز کار کردم و دیدم دیگر نمیتوانم ادامه بدهم؛ برگشتم ایران.
وقتی میخواستم برگردم التماس میکردند که نرو!
اکیپ ما ترکیبی از کشور بوسنی، ترکیه و من از ایران بودیم. بوسنیها تخریبچی بودند و روی شکافتن دیوارها و مدیریت آوارها کار میکردند، ترکها روی بیل مکانیکی نظارت میکرد و وقتی جنازه دیده میشد به بیل مکانیکی دستور هشدار میدادند، من هم مسئول برداشتن جنازهها بودم. وقتی جنازهای پیدا میشد، ترکها یک پارچه سفید دور آن میگرفتند و من شروع میکردم به جمع کردن جنازه. در آن سه روز بیشتر از ۲۰ تا جنازه متلاشیشده درآوردم. چون ساعت چهار صبح زلزله آمده بود، خیلی از زن و شوهرها کنار هم خواب بودند و جنازههایشان توی بغل هم بود. برای همین به سختی آنها را از هم جدا میکردیم. همانطور که گفتم خیلیها، حتی خود ترکها، دل نزدیک شدن به جنازهها را نداشتند. به همین خاطر بود که وقتی من میخواستم برگردم التماس میکردند و میگفتند نرو.
ماجرای رسانهای شدن سفر من و ماجرای فروش النگو در ترکیه!
اصلاً قرار نبود کسی متوجه سفر من شود، اما چرا سفر من در ترکیه رسانهای شد؟ رئیس پلیسی که بالای سر من بود، از بالا داشت خیلی زیرچشمی به من نگاه میکرد. نزدیک آمد و به من گفت زیر کاپشنت چیست؟ گفتم «این یک کیف کوچک است که به گردنم انداختم؛ داخلش پول و پاسپورت و شناسنامه و کارت ملی و پاوربانک و موبایل و اینهاست. اگر اینها گم شود من بیچاره میشوم». گفتم «میدانم تو به چه چیزی شک کردی. فکر میکنی من برای برداشتن پول و طلای مردم آمدم. ولی اینطوری نیست؛ در جریان باش که چون به تازگی دخترم را نامزد کردم و پول نداشتم، خانمم النگوش را فروخته تا من بتوانم به ترکیه بیایم». وقتی این را گفتم، پلیس نشست و گریه کرد. من را بغل کرد و گفت حلال کن. بعد هم گفت میتوانی حرفهایی که به من زدی را تکرار کنی تا من فیلم بگیرم؟ موقع ناهار و استراحت که شد بالای همان ساختمانهای تخریب شده نشستیم، صحبت کردیم و من همین حرفها را آنجا هم زدم. بعد از دو سه ساعت دیدم که بچهها توی واتساپ به من پیام میدهند که اینترنت را شلوغ کردی! گفتم به خدا من با کسی مصاحبه نکردم. بعد یادم آمد که حتماً فیلم صحبتهایمان با آن پلیس ترکیهای پخش شده است.
خوشحالم که این اتفاق بهانهای برای آشنایی بیشتر مردم ترکیه با مردم ایران شد
درواقع اینطوری بود که این کلیپ بیرون آمد و خیلی از رسانههای ترکیهای به آن پرداختند. وگرنه یک دختر کُرد هم به عنوان داوطلب به ترکیه آمده بود و کسی خبر نداشت. بعد از اینکه من به ایران برگشتم متوجه شدم گروهی از ترکیه با یک خبرگزاری در اهر ارتباط گرفتهاند و دنبال آدرس و شماره من هستند. اصرار داشتند که میخواهند به ایران بیایند، النگویی برای خانمم بخرند، همسرم النگو را دستش کند و آنها برگردند ترکیه. میگفتند ما نمیگذاریم خانمتان بدون طلا بماند. من هم گفتم لازم نیست این کار را بکنید. هم قسمت زیادی از پول طلا هنوز مانده بود، هم اینکه من در حال حاضر جزو مدیران محل کار هستم و درآمدم کفاف زندگیام را میدهد. به خاطر مخارج کمی که در این سفر داشتم اکثر پول مانده؛ قسمتی از آن به صورت ریال و قسمت زیادی از آن به صورت لیر. ولی خوشحالم که این اتفاق باعث شد وحدت خوبی بین مردم ایران و ترکیه شکل بگیرد و این اتفاق بهانهای بود تا قسمتی از مردم ترکیه با روحیه مردم ایران آشنا شوند.
نظر شما