خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: در این یک هفتهای که از شهادت شهید «قریبرضا دارابی» فرمانده پایگاه ۱۲۰ آتشنشانی تهران در ساختمان ۱۵۳ خیابان بهار گذشته است، تلاش کردیم تا راهی برای گفت و گو با دوستان و همکاران این شهید در آتشنشانی تهران امتحان پیدا کنیم. به رسم قدردانی از این شهید والامقام به سراغ یکی از دوستان صمیمی شهید قریبرضا دارابی رفتیم. «محسن محمدی، فعال فرهنگی و رسانهای» از دوستان دوران کودکی شهید دارابی است و روایت او از این شهید میتواند گوشههایی از زندگی آخرین شهید آتشنشانی کشورمان را نمایان کند.
رضا از کودکی نذر امام رضا (ع) شده بود / داستان اسم قریبرضا
من از کودکی با رضا دوست صمیمی بودم. البته اسم کامل او قریبرضا است. ما روی اسم قریبرضا خیلی تأکید داشتیم. در دوران کودکی مرسوم است که بچهها روی هم اسم میگذارند، ولی اسم رضا به قدری برای ما جذاب بود که به قریبرضا اهانتی نمیکردیم و همان اسم خودش را استفاده میکردیم. احساس میکردیم این اسم با همه اسمها فرق میکند. ظاهراً وقتی رضا به دنیا میآید حالش خوب نبوده است و داشته از دست میرفته. مادر ایشان رضا را نذر امام رضا (ع) میکند و اسمش را قریبرضا میگذارد. بر اساس همان باوری که میگفتند امام رضا (ع) غریب است، اسم بچه را قریبرضا میگذارند. حالا اینکه چرا با قاف نوشته شده نه غین، به خاطر اشتباه مأمور ثبت احوال بوده، وگرنه منظور از قریبرضا درواقع غریبرضا است.
من از وقتی که خاطرات کودکیام را به یاد میآورم، رضا حضور داشته است. قبل از رضا چیزی یادم نیست. خانه ما دقیقاً روبروی هم بود و با هم رفت و آمد داشتیم. یا من توی خانه آنها بودم یا رضا خانه ما بود. توی بچههای محل از بین چندنفری که همسن و سال هم بودیم، من و رضا مأنوس هم بودیم؛ آن هم به واسطه رابطه خانوادگیمان. این رابطه بود تا زمانی که من رفتم جبهه. داداش قریبرضا هم جبهه بود که در نهایت از مچ پا جانباز شد. بعد از جبهه هرکدام درگیر کارهایی شدیم و راهمان کمی از هم جدا شد. رضا رفت دانشگاه و من با توجه به اینکه تازه از جبهه برگشته بودم هنوز دیپلم هم نگرفته بودم.
خودش میگفت ناامیدانه در آزمون آتشنشانی شرکت کردم
رضا به مسجد هم میآمد و کمک هم میکرد. به مرور که بزرگتر شد وارد کار شد و کارهای مختلفی را امتحان کرد، ولی چون به آتشنشانی علاقهمند بود رفت و آزمون داد. خودش میگفت من خیلی ناامیدانه به آزمون آتشنشانی رفتم. میگفت با این پارامترهایی که آتشنشانی دارد نمیتوانم قبول شوم. شاید شما ندانید، ولی سینه رضا اصطلاحاً سینهکفتری بود. استخوانبندی سینهاش مثل سینه کفترها جلو زده بود. به همین خاطر خودش فکر میکرد از همین قضیه ایراد میگیرند. خوشبختانه آزمون داد و قبول شد و تمام این سالها هم در آتشنشانی بود. شاید نزدیک به هفده هجده سال. آدم فعالی بود. در عملیاتهای اصلی آتشنشانی حضور داشت که یکی از آنها پلاسکو بود. دوستانش به من میگفتند با توجه به توانمندیهایی که داشت، خیلی سریع ارتقا پیدا کرد. خوب است بدانید که رضا به صورت همزمان دو تا پایگاه آتشنشانی را فرماندهی میکرد.
از موقعیت حاج محمود کریمی سو استفاده نمیکرد
البته رضا آدم معتقد و هیأتی و امام حسینی بود. هیأتش هم چیذر بود. نه به واسطه حاج محمود که شوهرخواهر اوست. خیلی موقعها با پسرش میآمد چیذر. مثل بقیه یک گوشه مینشست. اهل خودنمایی و ظاهر سازی نبود. مثلاً من هیچوقت تسبیح دست این آدم ندیدم. ظاهرش را با این چیزها هماهنگ نمیکرد، ولی از داخل وصل بود. با اینکه هیأتی و نمازخوان بود، ولی از خصوصیات رفتاری که بعضی هیأتیها دارند و هیأتی بودنشان خیلی توی چشم میزند، دوری میکرد. قریبرضا به خاطر اینکه جلوههای هیأتی بودن و عشق شهادت بودنش را کمتر بروز میداد، شهادتش هم عجیب بود و تازگی داشت.
آرزوی شهادت و ماجرای گفتگوی او با ادمین رفاهی شهرداری تهران
برای همین وقتی میگویند توی آن گفتگویی که با ادمین رفاهی شهرداری دارد، تقاضا تربت کرده و گفته دعا کن شهید شوم، همه تعجب میکنند که پس رضا به شهادت هم فکر میکرده. ما کجای کاریم؟ رضا به شهادت فکر میکرده و دنبال تربت امام حسین (ع) بوده. آنجا با لحنی عمیق و عاشقانه از ادمین صفحه رفاهی شهرداری در اینستاگرام میخواهد به او تربت امام حسین (ع) را برساند و برای شهادتش دعا کند. کسی که میتواند به شوهرخواهرش بگوید به من تربت بده و حاج محمود اصل تربت را برایش بیاورد. این کاری بود که حاج محمود میتوانست به راحتی برایش انجام بدهد، ولی رضا به جای حاج محمود به یک ادمین ناشناس چنین درخواستی میدهد. اینها به نظر من چیزهای ظریفی است که نشاندهنده اخلاقیات و درونیات آن فرد است. جدا از این، وقتی بچههای این آدم را میبینی، متوجه میشوی که چه پدر و مادر داشتهاند. تربیت بچه خیلی مهم است. به نظر من هر بچهای نماد قسمتی از پدر و مادرش است. هرچقدر که بگویی، باز هم یک نشانههایی از پدر و مادر دارد. بچههای رضا هم خیلی نجیب و عزیز هستند.
خانواده رضا خانواده سالم و ساده و متدینی بودند
خاطرات بچگی ما با هم گذشت. بچه بودیم و صبح و شبمان با هم میگذشت. بازیهایمان بازیهای مرسوم آن موقع بود. زو داشیم، الک دو لک بود، هفت سنگ بود و فوتبال خیلی کم بازی میکردیم. بزرگتر که شدیم هم توی کارهای مسجد کنار هم بودیم. مثلاً ما توی دهه فجر تیرهای چراغ برق را رنگ میکردیم و تیرها را تبدیل به پرچم ایران میکردیم. آن موقع در عوالم نوجوانی فکر میکردیم ایدههای خیلی خوبی داریم. اینجا بود که مثلاً رضا میپرسید کار دارید؟ میگفتم آره. بعد میآمد کمک میکرد. برای از خانه فرار کردن نبود. البته خانواده رضا هم خانواده شریفی بودند. پدرش آدم عجیبی بود. خواهرهای رضا آن موقع توی محل ما، محله وحیدیه، بسیار متدین و متشرع بودند و کمتر مثل آنها در محله ما بود. مادرش مؤمن و مردم دار بود، ولی اهل تظاهر نبودند. یک زندگی خیلی ساده داشتند. یک خانه قدیمی داشتند که همین چندسال پیش جابجا شدند و پدرش هیچوقت به آن دست نزد تا تغییرش دهد. پشتبام خانهشان مثل حیاط بزرگ بود و ما آنجا گاهی اوقات توپ بازی میکردیم. جالب است که وقتی این خانه را فروختند، میتوانستند یک خانه بهتر و امروزیتر داشته باشند، ولی باز هم آمدند توی یک خانه قدیمی زندگی کردند. خانواده خیلی خاکی و سالمی داشت.
در عملیاتهای آتشنشانی جلوتر از نیروهایش حرکت میکرد
من که در عملیاتهای آتشنشانی کنارش نبودم، ولی دوستانش میگفتند این آدم توی هر حادثهای به عنوان فرمانده میتوانست یک گوشه بایستد و دستور بدهد، ولی این کار را نمیکرد. همانطور که داود کریمی نوشته بود، رضا کسی بود که در عملیاتهای آتشنشانی پیشقدم بود و قبل از نیروها، خودش به دل ماجرا میزد. نسبت به همکارانش احساس دین میکرد. در عملیاتهای آتشنشانی یک روالی وجود دارد. یکی از دوستان آتشنشان میگفت شما فکر میکنید وقتی یک خانه آتش میگیرد، ما بیبرنامه میریزیم و آب میگیریم روی آتش؟ اصلاً اینطوری نیست. میگفت اولاً بستگی دارد که چند تا گروه در عملیات شرکت کنند. در هر عملیاتی یک فرمانده میدان داریم که آن فرمانده تصمیم میگیرد چه گروهی به آتش بزند و چه وقتی داخل شوند. دقیقاً مثل عملیات جنگی است؛ میگویند بزنید و ما هم وارد عملیات میشویم و میجنگیم. دشمن ما آتش است که همه چیزش خودش است؛ سلاح و توپ و تانکش خودش است. میگفت فرمانده میدان تصمیم میگیرد که این ایستگاه و آن ایستگاه بزنند به خط. فرماندهان ایستگاه باید ورود افراد را مدیریت کنند. یعنی لیست دارند که آقای فلانی ساعت فلان وارد ساختمان شد. همه اینها ثبت میشود. میگفت ولی ایشان خودش معمولاً جلوتر میرفت و میگفت اگر من فرمانده ایستگاه هستم، باید زودتر از نیروها وارد شوم. تا خودم وارد نشوم نمیتوانم بفهمم چه خبر است و نمیتوانم نیروی خودم را مدیریت کنم.
دلیل شهادت شهید دارابی این بود که جلوتر از دیگران حرکت میکرد / آسانسورهای بدون در
یکی از دلایلی که توی این حادثه برای ایشان مشکل پیش آمد همین بود. ایشان داخل میشود و چون جلوتر از دیگران بوده تا وضعیت را بررسی کند، مسیر راه پله را اشتباه متوجه میشود. این ساختمان سه طبقه منفی داشت که هر سه طبقه آتش گرفته بود. آسانسورهای این سه طبقه منفی در نداشته است. طبقات بالا داشتند، ولی طبقات منفی نه؛ در آسانسورها را برداشته بودند. ظاهراً دلیل اینکه صاحب ملک در آسانسورها را برداشته این بوده که وقتی بار را جابجا میکنند، راحت رفت و آمد کنند و لازم باشد هر دفعه در باز و بسته شود. ایشان وقتی وارد میشود، به خیال اینکه این مسیر راه پله است، از توی چهارچوب در آسانسور رد میشود و در چاله آسانسور سقوط میکند. چند ساعت از او خبری ندارند. اول بیسیماش را پیدا میکنند. انگار وقتی که توی چاله میافتد، بیسیم همان بالا میماند. اول بیسیم را پیدا میکنند، بعد خودش را. برای نجات ایشان هم بچههای آتشنشانی جانفشانی کردهاند؛ چرا که در حرارت چندصد درجه وارد چاله میشوند. رضا از طبقه منفی یک به منفی سه سقوط میکند. توی این حرارت برای آوردن ایشان پایین رفتند و رضا را بالا آوردند.
به حاج محمود گفته بود من سینهزن هستم و گریه را دوست دارم
همه دارند از این آدم به نیکی یاد میکنند. همه از خصوصیات مثبت او مثل پرانرژی بودن و اهل ورزش بودن صحبت میکنند. حاج محمود میگفت من به رضا میگفتم چرا به مراسمهای مولودی نمیآیی؟ چرا بیشتر روضهها را میآیی؟ رضا جواب داده بود من سینهزن هستم و دوست دارم گریه کنم. ببینید جواب را! اینکه میگویم رضا ویژگیهای ظاهری مذهبی بودن و مقید بودن و هیأتی بودن را به آن شکلی که میشناسیم نداشت ولی از درون وصل بود، به خاطر همین چیزهاست.
شهید دارابی نشان داد شهادت خیلی هم سخت نیست، شدنی است...
حاج قاسم که شهید شد، من به یکی از دوستانم گفتم حاج قاسم معادلات شهادت را خیلی سخت کرده است. حاج قاسم باید آنطوری شهید شود؟ بعد ما که گرد پای حاج قاسم هم نیستیم. منتها حالا و بعد از شهادت رضا دوباره به خودم میگویم ببین! شهادت اینقدرها هم سخت نیستها! شهادت خیلی چیز پیچیدهای هم نیست. میتوان شهید شد. همه چیز بستگی به زندگی خودت دارد. و زندگی رضا نشان داد که میتوان مثل شهید زندگی کرد و عاقبت به خیر شد.
نظر شما