خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: هر چند نفر، خیابان را متر به متر برای جشن فردا آماده میکنند، برای یک مهمانی ده کیلومتری! گوشه و کنار، چند نفری دراز کشیدهاند؛ اولین ساعات مستولی شدن خواب است؛ ساعتی که دیگر چشمها خدا را بنده نیستند و پلکها هم حرفشنوی ندارند. اکثراً جوان هستند. ۲۵ تا ۳۵ ساله. ظاهرشان معمولی و کوچه بازاری است. شلوار لی، تیشرت، با مدل موی امروزی اما کمی ژولیده! جوری خوابیدهاند که انگار کوچکترین صدایی از شلوغی نیمه شب جمعه میانه شهر نمیشنوند. یا خوابشان زیادی سنگین است یا حسابی خستهاند...
آنها که بیدارند، ولی مثل کسی که فردا شب مهمترین مهمانی خانوادگی خود را برگزار میکنند، هیاهویی سر دادهاند؛ این طرف و آن طرف میپرند؛ نگران به نظر میرسند و آرام و قرار ندارند: «امیر به میلاد زنگ زدی؟ کی وسایل را میآورد؟ دیر شد امیر!» ۲۰۶ سفید پارک شده زیر داربست، امیر بودن جوان را تائید میکند.
به ازای هر ماشین یک نیسان و وانت و کامیونت اینجاست، بار وسایلی را با خود آوردهاند که غرفهداران چشم به راهشان دوختهاند و با دیدن اثاثیه خود از جا میپرند: «احمد بچهها را صدا کن؛ بار آمد…»
عدهای هم همانطور که عرق از گیجگاه راست و چپ صورتشان راهی میان محاسن یا بر استخوان گونهشان پیدا کرده و جاری است، بارها را جابجا میکنند و هروقت میخواهند نفسی تازه کنند تلفن را کنار صورت خیس از عرق خود میگیرند تا باقی کارها را هماهنگ کنند: «پس خیالم راحت باشد؟ پارچه تا دو ساعت دیگر میرسد؟ حاجی باز دو ساعت بعد زنگ نزنی بگویی دو ساعت دیگر!».
میان هر جمع، چند نفری هم انگار هنگ کردهاند. ایستادهاند و دست به کمر اطراف و دیگران را تماشا میکنند. شاید از خستگی؛ شاید هم از حجم کارهای انجام نشده و عقبافتاده؛ انگار مبهوت شدهاند تا دستی بر کمرشان بکوبد که: «الو! هزار کار داریم مشتی! رسیدی نجف؟ کجایی؟»
انگار شبهای قدر با چهارشنبهسوری مصادف شده باشد
برای ساعت ۱۲ شب بیش از اندازه شلوغ و پر رفت و آمد است. حال و هوای عجیبی است؛ انگار شبهای قدر با چهارشنبهسوری مصادف شده باشد. ترافیک، قبل از زیرگذر امام حسین شروع شده و تکه تکه دست از سر مردم برمیدارد و قدری جلوتر دوباره هممسیرشان میشود. یک ماشین آتشنشانی و تعدادی آتشنشان دور یک جرثقیل جمع شدهاند. آتشنشان جوانی بالای جرثقیل با کلاف سردرگم سیمهای برق ریسهها را راست و ریست میکند. دو جوان، از همان دستبهجیبهای تماشاکننده مزاح میکنند: «داداش ناخن نداری نمیتوانی گره سیمها را باز کنی؟» آتشنشان دیگری با خنده جوابش را میدهد: «شما بودی هفته پیش برای گره خوردن سیم هدفنات به آتشنشانی زنگ زده بودی؟» صدای خنده جمعشان به سیمهای برق ریسهها میرسد.
رفت و آمد در مسیر ویژه اتوبوسهای تندرو از همیشه ممنوعتر است. خودروهای پلیس انتظامی و راهنمایی و رانندگی مسیر بیآرتی را کاملاً سد کردهاند؛ خودروهایشان را جوری افقی پارک کردهاند که هیچ وزیر و نماینده مجلسی هم نمیتواند از این سد عبور کند. القصه که راه بیآرتی برای همه مسدود است؛ به غیر از نیسانها و وانتهایی که ابر و تشکهای رنگی آوردهاند تا شهربازی فردا شب را علم کند. گروههای پنج شش نفره هر چند متر به جان یک ماشین بار افتادهاند تا تخیلهاش کنند و نصب تأسیسات و وسایل را استارت بزنند.
رنگ و جان اصلی را مردم میآورند
منطق میگوید قرار نیست بشقاب پرنده و و سقوط آزاد و کشتی صبا و سفینه و ترن هوایی و تونل وحشت میان خیابان احداث شود؛ اما تابهای رنگی و تشکهای بزرگ و وسیلههای بازی سیار، کم کم در مسیر همیشگی بیآرتیها جا خوش میکنند؛ از همین حالا میشود جمع ذوقزده بچههای امروزی برای استفاده از وسایل دیروزی را تصور کرد که چطور خود را سوژه لنز دوربینها و تماشای والدین میکنند.
تقتقتق صدای نصب داربست و سازه، فضای خالی میان ماشینها و آدمها را پر کرده است. سر و کله خادمان غرفههای کوچک و بینام و نشان کم کم پیدا میشود.
ساعت نزدیک یک شب هنوز خبری از اتفاقات آنچنانی نیست. در میان این همه هیاهو، انگار همه خیالشان راحت است: «استرس چرا؟ کار امیرالمومنین زمین نمیماند؛ همین حالا که اینجاییم حدود دوازده نفر داوطلب را با خودمان نیاوردهایم. خلاصه نگران نیستیم. کارها حتماً پیش خواهد رفت. اصل قضیه، این داربست و سازه و پارچه و بنر نیست! اصل قضیه مردم هستند. خانوادهها، پدر و مادرها و بچهها… مردم که بیایند، تمام این ده کیلومتر به خودش رنگ و جان میگیرد.»
فقط به عشق امیرالمومنین...
ظاهر نصفه و نیمه بعضی غرفهها از حالا نشان میدهد قرار است پذیرایی کنند؛ از همان سازهای اصلی غرفه، چند ردیف برای تشکیل صف هم ساختهاند. دیگهای هیئتی دست صاحب غرفه را رو میکند: «نه خانم! ما شخصی هستم. شخصی هم این غرفه را تدارک دیدم؛ البته قابل ائمه را ندارد. بسیج و دولت هم هستند، اما انصافاً مردم خیلی چشمگیر و پررنگ بودهاند و بار میزبانی فردا شب را به دوش میکشند.»
به نظر میرسد ۳۵ سال را رد کرده؛ میان موهای تافت زده و مرتبش، رگههای سفید و جوگندمی رنگ، چهرهاش را پخته کرده است. فردا خوراک جوجه توزیع میکند. سر یکی از تقاطعهای اصلی مسیر مهمانی به دیگهایش تکیه داده و میگوید: «ما که کاری نمیکنیم؛ زحمتی نمیکشیم، همه اینها فقط به عشق امیرالمومنین است…» قرار است ۱۵۰۰ پرس غذا اطعام کند.
لابلای حرفهایش از عشق به حضرت علی و روز غدیر (ع)، مردی با لباس سفید به سمتش میآید؛ لباس رسمی پوشیده و یک شال سبز کوتاه دور گردنش انداخته است. شبیه همان کارمندهای اداری ۸ صبح تا ۲ بعد از ظهر. سلامی میکند و از غرفهدار میپرسد: «سلام داداش؛ برنج میگیرید فردا بین مردم توزیع کنید؟» غرفهدار که تا این لحظه قرار بود خوراک جوجه بین مهمانان مهمانی توزیع کند با شنیدن این حرف خوشحال میشود.
«پنج کیلو…»
پیشنهاد مرد اداری میپذیرد: «برنجت را بیاور؛ میپزیم، هرچه شد را توزیع میکنیم.» بدون آن که حرفی از نمک و روغن و زحمت پخت بزند. چند دقیقه بعد مرد پیراهن سفید، کیسه کمجان برنج را از ماشین میآورد و آن را به آغوش غرفهدار میسپرد. غرفهدار با لبخند و متعجب به کیسه برنج خیره میشود: «چند کیلو نذر کردی داداش؟» جواب میشنود: «پنج کیلو…»
نذر پنج کیلو برنج برای مهمانی ده کیلومتری با چند میلیون نفر جمعیت. مرد اداری که میرود موکبدار کیسه را زمین میگذارد و یک جور که انگار بخواهد یادآوری کند شاهد حرفش از آسمان رسیده است میگوید: «دیدی خانم؟ گفتم که! فقط به عشق امیرالمومنین!».
نظر شما